روایت:الکافی جلد ۲ ش ۱۵۷
آدرس: الكافي، جلد ۲، كتاب الإيمان و الكفر
علي بن ابراهيم عن احمد بن محمد بن خالد عن الحسن بن الحسين عن محمد بن سنان عن ابي سعيد المكاري عن ابي حمزه الثمالي عن علي بن الحسين ص قال قال :
الکافی جلد ۲ ش ۱۵۶ | حدیث | الکافی جلد ۲ ش ۱۵۸ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۴, ۲۱۳
از على بن الحسين (ع) كه فرمود: مردى خاندان خود را به كشتى سوار كرد و به دريا اندر شد و كشتى آنها شكست و از سرنشينان كشتى جز همسر آن مرد نجات نيافت، او بر تخته پارهاى از كشتى بر نشست و موجش به يكى از جزيرهها برد، در آن جزيره مردى راهزن بود كه همه كارهاى ناشايسته را كرده و همه غدقنهاى خدا را شكسته بود چيزى ندانست جز اين كه آن زن بالاى سرش آمد و ايستاد، سر به سوى او برداشت و گفت: آدمىزاده هستى يا پرى؟ گفت: آدمىزادهام، با او سخنى نگفت و به او در آويخت و ميان دورانش نشست به مانند شوهرى با زن خود و چون آهنگ او كرد، آن زن به خود لرزيد، آن راهزن گفت: چرا بر خود مىلرزى؟ در پاسخ گفت: از اين مىترسم، با دست خود اشاره به آسمان كرد، آن مرد گفت: چنين كارى كردهاى؟ گفت: نه به عزت او سوگند، مرد راهزن گفت: تو چنين از خدا مىترسى با اين كه از اين هيچ نكردى و من اكنون تو را به زور بر آن داشتم، به خدا كه من خود سزاوارترم بدين ترس و هراس از تو شايستهترم، فرمود: كارى نكرده برخاست و نزد خاندان خود رفت و همتى جز توبه و بازگشت نداشت، در اين ميان كه مىرفت، راهبى رهگذر با او برخورد و به همراه هم مىرفتند و آفتاب آنها را داغ كرد، راهب به آن جوان گفت: دعا كن تا خدا با ابرى، سايه بر ما اندازد، آفتاب ما را مىسوزاند، آن جوان گفت: من براى خود در درگاه خدا حسنهاى نمىدانم كه دليرى كنم و از او چيزى خواهم، راهب گفت: پس من دعا كنم و تو آمين بگو، گفت: بسيار خوب و راهب شروع به دعا كرد و جوان آمين مىگفت و چه زود ابرى بر آنها سايه انداخت و زير سايه آن مقدار بسيارى از روز راه رفتند تا راه آنها جدا شد و دو راه شد و آن جوان از يك راه رفت و راهب از يكى ديگر، به ناگاه آن ابر بر بالاى سر آن جوان رفت، راهب گفت: تو از من بهترى، دعا براى تو اجابت شده و براى من اجابت نشده، داستان خود را به من بگو، او خبر آن زن را گزارش داد، به او گفت: آنچه گناه در گذشته كردهاى، برايت آمرزيده شده، براى ترسى كه به دلت افتاده بايد بنگرى در آينده چونى؟
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۳, ۱۱۱
على بن الحسين صلوات اللَّه عليهما فرمود: مردى با خانوادهاش مسافرت دريا كرد، كشتى آنها شكست و از كسانى كه در كشتى بودند، جز زن آن مرد نجات نيافت، او بر تخته پارهئى از الواح كشتى نشست تا بيكى از جزيرههاى آن دريا پناهنده شد، در آن جزيره مردى راهزن بود كه همه پردههاى حرمت خدا را دريده بود، ناگاه ديد آن زن بالاى سرش ايستاده است، سر بسوى او بلند كرد و گفت: تو انسانى يا جنى؟ گفت: انسانم، بىآنكه با او سخنى گويد، با او چنان نشست كه مرد با همسرش مينشيند، چون آماده نزديكى با او شد، زن لرزان و پريشان گشت، باو گفت: چرا پريشان گشتى؟ زن گفت: از اين ميترسم- و با دست اشاره بآسمان كرد- مرد گفت: مگر چنين كارى كردهئى؟ (زنا دادهئى؟) زن گفت: نه، بعزت خدا سوگند. مرد گفت: تو از خدا چنين ميترسى، در صورتى كه چنين كارى نكردهئى و من ترا مجبور ميكنم، بخدا كه من بپريشانى و ترس از تو سزاوارترم، سپس كارى نكرده برخاست و بسوى خانوادهاش رفت و همواره بفكر توبه و بازگشت بود. روزى در اثناء راه براهبى برخورد و آفتاب داغ بر سر آنها ميتابيد، راهب بجوان گفت: دعا كن تا خدا ابرى بر سر ما آرد كه آفتاب ما را ميسوزاند، جوان گفت: من براى خود نزد خدا كار نيكى نمىبينم تا جرأت كنم. چيزى از او بخواهم. راهب گفت: پس من دعا ميكنم و تو آمين بگو. گفت: آرى خوبست، راهب دعا ميكرد و جوان آمين ميگفت بزودى ابرى بر سر آنها سايه انداخت. هر دو پارهئى از روز را زيرش راه رفتند تا سر دو راهى رسيدند جوان از يك راه و راهب از راه ديگر رفت، و ابر همراه جوان شد. راهب گفت: تو بهتر از منى. دعا بخاطر تو مستجاب شد نه بخاطر من، گزارش خود را بمن بگو، جوان داستان آن زن را بيان كرد. راهب گفت چون ترس از خدا ترا گرفت، گناهان گذشتهات آمرزيده شد، اكنون مواظب باش كه در آينده چگونه باشى.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۳, ۱۹۷
على بن ابراهيم، از احمد بن محمد بن خالد، از حسن بن حسين، از محمد بن سنان، از ابوسعيد مكارى، از ابوحمزه ثمالى، از حضرت على بن الحسين- صلوات اللَّه عليهما- روايت كرده است كه فرمود: «مردى با كسان خود به كشتى سوار شدند و كشتى ايشان شكست. و از كسانى كه در كشتى بودند كسى از غرق نجات نيافت، مگر زن آن مرد كه بر تختهاى از تختههاى كشتى بند شد و نجات يافت و رفت تا به جزيرهاى از جزيرههاى دريا پناه برد. و در آن جزيره مردى بود كه راهزنى مىنمود و از براى خدا حرمتى را وا نگذاشته بود، مگر آنكه هتكِ آن كرده، جميع فسوق و معاصى را به جا آورده بود. و آن فاسق به آمدن آن زن دانا نشد، ومگر در حالى كه آن زن بر بالاى سرش ايستاده بود؛ پس سر خود را به سوى آن زن بلند كرد و گفت كه: انسانى يا جن؟ آن زن گفت: انسانم؛ پس آن مردِ فاسق يك سخن با او نگفت، تا آنكه نسبت به او نشست، در حالى كه مرد نسبت به زن خويش مىنشيند (يعنى در ميان دو پايش نشست و به صورت مُجامع درآمد). و در هنگامى كه قصد كرد كه با آن زن درآميزد، (زن) به لرزه درآمد و مضطرب گرديد. فاسق گفت: تو را چه مىشود كه مىلرزى؟ گفت كه: از اين مىترسم. و به دست خويش به جانب آسمان اشاره كرد (يعنى از خدا مىترسم). گفت كه: هيچ مرتبه از اين كار كردهاى؟ گفت: نه سوگند به عزّت خدا. گفت كه: تو چنين مىترسى و هرگز از اين كار نكردهاى، و خود به اختيار خود اين كار نمىكنى؛ بلكه من تو را به جبر بر اين داشتهام، پس به خدا سوگند كه من به اين ترس و بيم، از تو اولى و احقّم». حضرت فرمود: «پس برخاست، و هيچ چيز به جا نياورد و ترك آن عمل كرد و به سوى اهل خود برگشت. و او را قصد و همّتى نبود، مگر توبه و بازگشت به سوى خدا؛ پس در بين آنكه مىرفت، ناگاه راهبى به او برخورد كه در آن راه مىرفت. و چون پارهاى راه رفتند، آفتاب كه بر ايشان تابيده بود، بسيار گرم شد. راهب به آن جوان گفت كه: خدا را بخوان و دعا كن كه ابرى بفرستد، تا بر سر ما سايه افكند، كه آفتاب بر ما تابيده و بسيار گرم شده. جوان گفت كه: هيچ خوبى را از براى خويش در نزد پروردگارم نمىدانم، كه به سبب آن جرأت كنم بر آنكه از او چيزى بخواهم. راهب گفت: پس من دعا مىكنم و تو آمين مىگويى. گفت: آرى؛ پس راهب شروع كرد كه دعا مىكرد و جوان آمين مىگفت؛ پس چيزى نبود كه سريعتر باشد از آنكه پارچه ابرى بر سر ايشان سايه افكند- يعنى بلافاصله ابر ايشان را سايه كرد-. پس ايشان زمانى دور و دراز، از آن روز، در زير سايه آن ابر رفتند. بعد از آن، راه بعد از آن، راه ايشان جدا شد، كه بر سر دو راه رسيدند. بعد از آن، جوان راهى را پيش گرفت و در آن روان شد. و راهب راه ديگر را پيش گرفت و در آن رفت. ديدند كه آن ابر با جوان مىرود. راهب گفت كه: تو از من بهترى و دعا از براى تو مستجاب شد، و از براى مَنْ مستجاب نشد؛ پس مرا خبر ده كه قصّه تو چيست؟ و بگو چه كار كردهاى؟ جوان خبرِ آن را به راهب گفت. راهب گفت كه: خدا گناهان گذشته تو را آمرزيده، به جهت آنكه ترس او در دلت داخل شد؛ پس بنگر كه در زمان آينده چگونه خواهى بود».