روایت:الکافی جلد ۱ ش ۸۳۶
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
الحسين بن محمد عن محمد بن احمد النهدي عن محمد بن خلاد الصيقل عن محمد بن الحسن بن عمار قال :
الکافی جلد ۱ ش ۸۳۵ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۸۳۷ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۲, ۵۱۳
محمد بن حسن بن عمار گويد: در مدينه خدمت على بن جعفر بن محمد عليهِم السلام نشسته بودم، من دو سال خدمت او بودم و اخبارى را كه از برادرش (امام كاظم ع) شنيده بود مى نوشتم، در اين ميان به ناگاه ابو جعفر محمد بن على الرضا (ع) در مسجد پيغمبر بر او وارد شد و على بن جعفر بىكفش و رداء از جا جست و خدمت او رسيد و دست او را بوسيد و او را احترام نمود، ابو جعفر (ع) به او فرمود: عمو جان بنشين خدايت رحمت كند گفت: اى آقاى من چطور بنشينم و شما ايستاده باشيد؟ چون على بن جعفر به مسند خود برگشت (مثل اين كه مجلس درسى داشته) اصحابش او را سرزنش كردند و مىگفتند: تو عموى پدر او هستى و با او اين كار مىكنى؟ فرمود: خاموش باشيد، در صورتى كه خدا عز و جل (دست به ريش سفيد خود گرفت) اين ريش سفيد را لايق امامت ندانسته و اين جوان را لايق و اهل دانسته و او را بدان مقام كه بايد متمكن ساخته، من منكر فضل او گردم، نعوذ بالله، بلكه من بنده او هستم.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۱۰۶
محمد بن حسن بن عمار گويد: من دو سال نزد على بن جعفر بن محمد (عموى امام رضا عليه السلام) بودم و هر خبرى كه او از برادرش موسى بن جعفر عليه السلام شنيده بود، مينوشتم، روزى در مدينه خدمتش نشسته بودم كه ابو جعفر محمد بن على الرضا عليه السلام در مسجد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بر او وارد شد. على بن جعفر برجست و بدون كفش و عبا نزد او رفت و دستش را بوسيد و احترامش كرد، ابو جعفر باو فرمود: اى عمو! بنشين، خدايت رحمت كند، او گفت: آقاى من! چگونه من بنشينم و تو ايستاده باشى؟! چون على بن جعفر بمسند خود برگشت، اصحابش او را سرزنش كرده، ميگفتند: شما عموى پدر او هستيد و با او اين گونه رفتار ميكنيد؟! او دست بريش خود گرفت و گفت: خاموش باشيد، اگر خداى عز و جل اين ريش سفيد را سزاوار (امامت) ندانست و اين كودك را سزاوار دانست و باو چنان مقامى داد، من فضيلت او را انكار كنم؟!! پناه بخدا از سخن شما، من بنده او هستم.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۱۲۷
حسين بن محمد، از محمد بن احمد نَهْدى، از محمد بن خلّاد صيقل، از محمد بن حسن بن عمّار روايت كرده است كه گفت: در مدينه در نزد على بن جعفر بن محمد نشسته بودم، و دو سال و (بنابر بعضى از نسخ كافى سالها) در نزد او مانده بودم كه مىنوشتم از او آنچه كه از برادرش-/ يعنى: امام موسى عليه السلام-/ شنيده بود، كه ناگاه ابوجعفر محمد بن على بن موسى الرضا عليه السلام بر او داخل شد، در مسجدى كه مشهور است به مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله. پس على بن جعفر از جاى خود بر جست و پاى برهنه و بى ردا پيش رفت، و دست او را بوسيد و او را تعظيم نمود. ابوجعفر عليه السلام به او فرمود كه: «اى عمو بنشين- خدا تو را رحمت كند-» على گفت: اى آقاى من، چگونه بنشينم و تو ايستاده باشى؟ چون على بن جعفر به جاى خويش برگشت و ياران او شروع كردند كه او را سرزنش مىنمودند و مىگفتند كه: تو عموى پدر اويى، با او، اين نوع رفتار مىكنى؟ على گفت كه: ساكت شويد و ريش خود را گرفت، و گفت كه: هرگاه خداى عزّوجلّ اين ريش سفيد را سزاوارى و قابليّت امامت ندهد، و اين جوان را اهليّت آن بدهد، و آن را قرار دهد در جايى كه قرار داده، فضل او را انكار كنم؟ پناه مىبرم به خدا از آنچه مىگوييد، بلكه من بنده اويم.