روایت:الکافی جلد ۱ ش ۲۶۷
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ التَّوْحِيدِ
علي بن ابراهيم عن ابيه عن بعض اصحابه عن هشام بن الحكم قال :
الکافی جلد ۱ ش ۲۶۶ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۲۶۸ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۱, ۲۸۷
هشام بن حكم گويد: وسيله درك هر چيز دو ابزار است: حواس (اعم از ظاهره و باطنه) و دل، ادراك حواس بر سه گونه است: ۱- ادراك بوسيله مداخله. ۲- ادراك بوسيله تماس و چسبيدن. ۳- ادراك بدون مداخله و تماس. ادراك بوسيله مداخله در اصوات است و بوئيدنيها و خوردنيها. ادراك بوسيله تماس معرفت اشكال است از مربع و مثلث و معرفت نرمى و زبرى، گرمى و سردى. و اما ادراك بىتماس و مداخله در ديدن چشم است كه چيزها را بىتماس و مداخله در جاى آنها يا در خودش درك مى كند، ادراك به ديده، راهى دارد و سببى، راهش هوا است و سببش روشنى و نور، هر گاه راه آن پيوسته باشد ميان چشم و شىء منظور، و سبب آن هم موجود باشد، ديده آنچه را كه از الوان و اشخاص تحمل تواند درك كند و چون ديده متوجه چيزى شود كه راه نداشته باشد بر مىگردد و منعكس مىشود و ما وراء خود را مى نمايد مانند كسى كه در آينه نظر كند چون ديده او در آينه نفوذ نتواند كرد و راه عبور ندارد بر مىگردد و ما وراء خود را مىنمايد، زيرا راه نفوذ ندارد و همچنين كسى كه در آب زلال نظر كند، ديد او بر مىگردد و ما وراء خود را مىنمايد زيرا راه نفوذ ندارد. اما دل، تسلط او بوسيله هواست و آنچه را در هوا است درك مىكند و توهم مىنمايد و اگر دل بدان چه در هوا نيست متوجه نشود برگشت كند و آنچه در هوا است مىنمايد، براى خردمند نشايد كه دل را متوجه كند بدان چه در هوا وجود ندارد از امر توحيد و خداپرستى، و اگر چنين كند همانى را كه در هوا باشد توهم كند چنانچه در موضوع امر بصر گفتيم، خدا برتر است از اين كه شبيه خلقش باشد.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۱, ۱۳۴
هشام بن حكم گويد: تمام اشياء با دو چيز درك شوند: حواس پنجگانه و دل، و ادراك حواس بر سه قسم است: ۱- ادراك بوسيله دخول ۲- ادراك بوسيله سودن و لمس كردن ۳- ادراك بدون دخول و سودن. اما ادراك بوسيله دخول در صداها و بوئيدنيها و چشيدنيها است (كه صوت داخل گوش شود و هواى متعفن داخل بينى و چشيدنى داخل بصاق زبان) و اما ادراك بلمس و سودن در شناختن اشكال هندسى مانند مربع و مثلث (چنان كه در تاريكى دست روى جسم مثلث و مربع گذاريم) و نيز در شناختن نرمى و زبرى و گرمى و سردى است و اما ادراك بىدخول و سودن با چشم است زيرا كه چشم چيزها را درك ميكند بدون لمس و دخول نه در جانب خود و نه در جانب آنها (مثلا انسان كه قلم را ميبيند نه قلم بچشم او در آيد و بآن سايد و نه چشم بطرف قلم رود و اين كار كند) و ادراك بچشم راه و وسيله مخصوصى دارد، راهش هوا و وسيلهاش روشنى است كه چون راه بين چشم و هدف متصل شد و وسيله برجا بود، چشم آنچه را در ملاقاتش باشد مانند رنگها و پيكرها درك كند و اگر چشم را بچيزى وادارند كه راهى برايش نباشد بازگشت كند و پشت سرش را (كه پيكر بيننده است) نشان دهد، مانند كسى كه در آينه بنگرد چشمش در آينه نفوذ نكند و چون راه نفوذ در آينه را ندارد بازگشت كند و پشت سرش را نشان دهد، همچنين كسى كه در آب صاف بنگرد بينائيش برگردد و پشت سرش را نشان دهد زيرا راهى براى نفوذ چشمش نيست و اما دل تسلطش بهوا و فضاى جهانست، و او آنچه را در فضاست درك كند و بخاطر گذراند، و اگر دل را بدرك آنچه در فضا نيست وادارند برگشت كند و پشت سرش را (از آنچه در جهانست) بيند بنا بر اين عاقل را سزاوار نيست كه دلش را بر درك آنچه در فضا نيست وادار كند و آن شناختن خداى- جل و عز- است زيرا كسى كه چنين كند غير آنچه در فضاست درك نكند چنانچه راجع بچشم گفتيم، خدا بزرگتر از اينست كه مانند خلقش باشد.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۱, ۳۲۳
على بن ابراهيم، از پدرش، از بعضى از اصحاب خويش، از هشام بن حكم روايت كرده است كه گفت: چيزها را در نمىتوان يافت، مگر به دو چيز: يكى حواس و ديگرى دل. اما حواس، ادراك و دريافت آنها بر سه وجه است: يكى ادراكى است كه به دخول چيزى در چيزى حاصل مىشود، و ديگرى ادراكى است كه به ماليدن چيزى به چيزى ديگر به هم مىرسد، و سوم ادراكى است كه بدون اين دو، دست به هم مىدهد. اما آن ادراك كه به واسطه دخول حاصل مىشود، آوازها و بوها و مزهها است (چه هواى متكيّف به صوت تا در گوش داخل نشود و به قوه سامعه نخورد، صاحب آن چيزى را نمىشنود. تا هواى متكيّف به بوى در دماغ نيايد و به قوه شامّه نرسد، بوى چيزى را نمىتوان فهميد. و تا ترى كه در دهان مىباشد، بعد از تكيّف به مزه به قوه ذائقه نرسد، مزه چيزى معلوم نمىشود). و آن ادراك كه به جهت مالش به هم مىرسد، شناختن چيزى است كه سه گوش و چهار گوش و غير آن از شكلها باشد، و شناختن نرمى و درشتى و گرمى و سردى. و آن ادراك كه به جهت غير اينها به هم مىرسد، ديدن ديده است كه چيزها را بدون مس و دخول در يكديگر در مكان غير خويش كه موضع چيزى است كه ديده مىشود، درك مىكند و در مكان خويش درك نمىكند (چنانچه اهل انطباع مىگويند و اين كلام از هشام صريح است در اينكه ديدن، به خروج شعاع است، نه انطباع كه به معنى انتقاش است. به اين معنى كه آنچه ديده مىشود، در حيّز بصر داخل شود كه صورت آن در آن منتقش گردد و ديده، ديدنى را در مكان خود درك نمايد). و از براى دريافتن چشم، راهى و سببى هست، پس راه آن، هواست و ظاهر از آن، همان است كه در ميانه آسمان و زمين است و سببش روشنى است. پس هرگاه آن راه در ميانه آن و آنچه ديده مىشود، متصل و به هم پيوند باشد و سبب آن بر پا و موجود باشد، آنچه را كه ملاقى آن، يعنى شعاع آن، مىشود از رنگها و شخصها، درك مىكند. پس هرگاه كسى ديده را حمل مىكند بر آنچه او را در آن راهى نيست، بر مىگردد در حالتى كه برگردنده است (يعنى به نوعى از برگشت، چه برگشتنىهاى آن تفاوت دارد به حسب تفاوت آنچه ديده مىشود در صفا و جلا) و آنچه را كه در پس آن، يعنى شعاع آن است (كه عبارت است از آنچه در حال رجوع خويش با آن ملاقات مىنمايد، حكايت مىكند، و مىنمايد)، مانند كسى كه در آيينه نظر مىكند و ديده آن، يعنى شعاعى كه از آن بيرون مىآيد، در آن نفوذ نمىتواند نمود. پس هرگاه آن را راهى نباشد، بر مىگردد به نوعى از برگشت- چنانچه گذشت- و آنچه را كه در پس آن است، مىنمايد، و همچنين كسى كه در آب صافى نظر مىكند، نظرش بر مىگردد و ماوراى آن را مىنمايد؛ زيرا كه او را راهى در گذرانيدن نظر خويش نيست. اما قدرت دل، كه مراد از آن، نفس ناطقه است و تسلط آن، يعنى در ادراك بر وجه جزئى، يا آنچه جارى مجراى آن باشد، بر هواست (همه آنچه را كه در آن است، درك مىتواند نمود)، و آن را توهم مىنمايد و در خيال در مىآورد (و بر غير آن قدرت و تسلطى ندارد). پس هرگاه دل را حمل كند بر آنچه در هواى عالم امكان موجود نيست، بر مىگردد به سوى هوا و آنچه را كه در هواست، مىنمايد. و چون چنين است، عاقل را سزاوار نيست كه دل خويش را متوجه سازد و بار كند بر آنچه در هوا موجود نيست و آن، امر توحيد است-/ جل اللَّه و عزّ-/؛ زيرا كه اگر چنين كند، توهم نمىكند، مگر آنچه را كه در هوا موجود باشد؛ چنانكه در امر چشم گفتيم و خدا است برتر از اينكه آفريدگانش به او شباهت داشته باشند، يا او را به چيزى تشبيه كنند.