روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۳۰۴
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
علي بن محمد عن بعض اصحابنا عن محمد بن الريان قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۳۰۳ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۳۰۵ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۴۵۱
از محمد بن الريان، گويد: مأمون در باره ابى جعفر (امام جواد) هر نيرنگى زد كه خردهاى از او بگيرد، براى او ممكن نشد و چون درمانده شد و خواست دخترش را به او تزويج كند و عروس او سازد، به من ۲۰۰ كنيزك از زيباترين كنيزان داد كه به دست هر كدام جامى از جواهر بود، براى اينكه از امام جواد پيشوا كنند وقتى كه در محل عبادت مىآيد (در سر تخت دامادى مىآيد (خ ل) از مجلسى كه آن را از مناقب نقل كرده و صحيح دانسته) ولى امام جواد به آنها اعتنائى نكرد، مردى بود به نام (مخارق) آواز مىخواند و تار مىزد و ضرب مىگرفت و ريش درازى داشت، مأمون او را خواست، گفت: يا امير المؤمنين، اگر امام جواد در چيزى از امور دنيا وارد باشد، من براى كفايت، كار تو را مىكنم و او را به دنيا دارى مىكشانم، برابر امام جواد نشست و يك فرياد عجيبى از خودش در آورد كه همه اهل خانه، گرد او فراهم شدند و با تار خود مىزد و مىخواند. چون ساعتى چنين كرد، امام جواد هيچ توجهى به او نكرد، نه از سمت راست و از چپ، و سپس سر خود را بلند كرد و فرمود به او كه: اى ريش دراز، از خدا بترس. گويد: ابزار زدن و تار، از دست او افتادند و ديگر از دستهاى خود سودى نبرد (يعنى شل شدند) تا مُرد. گويد: مأمون از (مخارق) حالش را پرسيد، در پاسخ گفت: چون امام جواد بر من فرياد زد، يك هراسى در دلم افتاد كه هرگز از آن به خود نمىآيم.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۱۷
محمد بن ريان گويد: مأمون براى امام جواد عليه السلام هر نيرنگى كه داشت بكار برد (تا شايد آن حضرت را آلوده و دنيا طلب نشان دهد) ولى او را ممكن نگشت، چون درمانده شد و خواست دخترش را براى زفاف نزد حضرت فرستد، دويست دختر از زيباترين كنيزان را بخواست و بهر يك از آنها جامى كه در آن گوهرى بود بداد تا چون حضرت بكرسى دامادى نشيند، در پيشش دارند، امام بآنها هم توجهى نفرمود. مردى بود بنام مخارق آوازه خوان و تار زن و ضرب گير كه ريش درازى داشت. مأمون او را (براى اين كار) دعوت كرد. او گفت: يا امير المؤمنين! اگر امام جواد مشغول كارى از امور دنيا باشد من ترا در باره او كارگزارى ميكنم (چنان كه تو خواهى او را بدنيا مشغول ميكنم) سپس در برابر امام جواد عليه السلام نشست و عرعر خرى كرد كه أهل خانه نزدش گرد آمدند و شروع كرد با سازش ميزد و آواز ميخواند، ساعتى چنين كرد، امام جواد عليه السلام باو توجه نميفرمود و براست و چپ هم نگاه نميكرد، سپس سرش را بجانب او بلند كرد و فرمود: اى ريش بلند! از خدا بترس، ناگاه ساز و ضرب از دستش بيفتاد و تا وقتى كه مرد دستش كار نميكرد. مأمون از حال او پرسيد: جواب داد، چون امام جواد عليه السلام بر من فرياد زد، دهشتى بمن دست داد كه هرگز از آن بهبودى نمييابم.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۶۹۵
على بن محمد، از بعضى از اصحاب ما، از محمد بن ريّان روايت كرده است كه گفت: مأمون هر حيله و چاره كه داشت، در كار امام محمد تقى عليه السلام كرد، و او را در باب آن حضرت چيزى ممكن و ميّسر نشد، و چون بهانهاى جست و خواست كه دختر خود امّ الفضل را به خانه آن حضرت فرستد، دويست كنيز از نيكوترين آنچه در نزد او بودند از كنيزان به هر يك از ايشان جامى را تسليم نمود كه در آن گوهرى بود، پس آن كنيزان رو به حضرت امام محمد تقى عليه السلام آوردند، در وقتى كه در جاى صاحب لشكرها (يعنى: پادشاه، كه عبارت است از تخت) نشسته بود (حاصل مراد، آنكه آن كنيزان رو به حضرت آوردند در هنگامى كه بر تخت دامادى نشسته بود) و حضرت نگاه به سمت ايشان نفرمود. و مردى بود كه او را مُخارق مىگفتند، و او مردى بود خوشآواز و صاحب بربط و ساززن و ريش درازى داشت، مأمون او را طلبيد، و بعد از آنكه ما فى الضّمير خود را در نزد او بروز داد، گفت: يا امير المؤمنين، اگر ابو جعفر راغب باشد در چيزى از امر دنيا، امر او را از تو كفايت مىكنيم و او را از سرت كوتاه مىگردانم. پس در پيش روى امام محمد تقى عليه السلام نشست و مُخارق فريادى بر آورد مانند فرياد خَر؛ چنان فريادى كه تمام اهل آن خانه بر سر او جمع شدند، و شروع كرد كه بربط مىزد و غنا مىكرد و چون ساعتى اين فعل حرام را به عمل آورد، حضرت امام محمد تقى عليه السلام به هيچوجه نگاه به سمت او نمىفرمود؛ نه در طرف راست و نه در طرف چپ و سرِ خود را به زير افكنده بود. بعد از آن، سر را به سوى او بلند كرد و فرمود: «از خدا بترس اى صاحب اين ريش دراز». راوى مىگويد كه: چون مُخارق اين را شنيد، مضراب و زخمه بربط از دستش افتاد، و به دستهاى خويش منتفع نشد تا مرد. راوى مىگويد كه: مأمون او را از حالش پرسيد، گفت كه:چون ابوجعفر عليه السلام به من صيحه زد، ترسيدم؛ چنان ترسيدنى كه هرگز از آن به هوش نخواهم آمد.