تفسیر:نمونه جلد۹ بخش۶۵
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
آيه ۷-۱۰
آيه و ترجمه
لَّقَدْ كانَ فى يُوسف وَ إِخْوَتِهِ ءَايَتٌ لِّلسائلِينَ(۷) إِذْ قَالُوا لَيُوسف وَ أَخُوهُ أَحَب إِلى أَبِينَا مِنَّا وَ نحْنُ عُصبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِى ضلَلٍ مُّبِينٍ(۸) اقْتُلُوا يُوسف أَوِ اطرَحُوهُ أَرْضاً يخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَ تَكُونُوا مِن بَعْدِهِ قَوْماً صلِحِينَ(۹) قَالَ قَائلٌ مِّنهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسف وَ أَلْقُوهُ فى غَيَبَتِ الْجُب يَلْتَقِطهُ بَعْض السيَّارَةِ إِن كُنتُمْ فَعِلِينَ(۱۰) ترجمه : ۷ - در (داستان ) يوسف و برادرانش نشانه هاى (هدايت ) براى سؤ ال كنندگان بود. ۸ - هنگامى كه (برادران ) گفتند يوسف و برادرش (بنيامين ) نزد پدر از ما محبوبترند در حالى كه ما نيرومندتريم ، مسلما پدر ما، در گمراهى آشكار است !. ۹ - يوسف را بكشيد يا او را به سرزمين دور دستى بى فكنيد تا توجه پدر فقط با شما باشد و بعد از آن (از گناه خود توبه مى كنيد و) افراد صالحى خواهيد بود!. ۱۰ - يكى از آنها گفت يوسف را نكشيد و اگر كارى مى خواهيد انجام دهيد او را در نهانگاه چاه بى فكنيد تا بعضى از قافله ها او را برگيرند (و با خود به مكان دورى ببرند). تفسير : نقشه نهائى كه كشيده شد. از اينجا جريان درگيرى برادران يوسف با يوسف شروع مى شود: در آيه نخست اشاره به درسهاى آموزنده فراوانى كه در اين داستان است
كرده ؛ مى گويد به يقين در سر گذشت يوسف و برادرانش ، نشانه هائى براى سؤ ال كنندگان بود (لقد كان فى يوسف و اخوته آيات للسائلين ). در اينكه منظور از اين سؤ ال كنندگان چه اشخاصى هستند بعضى از مفسران (مانند قرطبى در تفسير الجامع و غير او) گفته اند كه اين سؤ ال كنندگان جمعى از يهود مدينه بودند كه در اين زمينه پرسشهائى از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى كردند ولى ظاهر آيه مطلق است و مى گويد: «براى همه افراد جستجوگر آيات و نشانه ها و درسهائى در اين داستان نهفته است ». چه درسى از اين برتر كه گروهى از افراد نيرومند با نقشه هاى حساب شده اى كه از حسادت سرچشمه گرفته براى نابودى يك فرد ظاهرا ضعيف و تنها، تمام كوشش خود را به كار گيرند، اما با همين كار بدون توجه او را بر تخت قدرت بنشانند و فرمانرواى كشور پهناورى كنند، و در پايان همگى در برابر او سر تعظيم فرود آورند، اين نشان مى دهد وقتى خدا كارى را اراده كند مى تواند آن را، حتى بدست مخالفين آن كار، پياده كند، تا روشن شود كه يك انسان پاك و باايمان تنها نيست و اگر تمام جهان به نابودى او كمر بندند اما خدا نخواهد تار موئى از سر او كم نخواهند كرد!. يعقوب دوازده پسر داشت ، كه دو نفر از آنها «يوسف » و «بنيامين » از يك مادر بودند، كه «راحيل » نام داشت ، يعقوب نسبت به اين دو پسر مخصوصا يوسف محبت بيشترى نشان مى داد، زيرا اولا كوچكترين فرزندان او محسوب مى شدند و طبعا نياز به حمايت و محبت بيشترى داشتند، ثانيا طبق بعضى از روايات مادر آنها «راحيل » از دنيا رفته بود، و به اين جهت نيز به محبت بيشترى محتاج بودند، از آن گذشته مخصوصا در يوسف ، آثار نبوغ و فوق العادگى نمايان بود، مجموع اين جهات سبب شد كه يعقوب آشكارا نسبت به آنها ابراز علاقه بيشترى كند.
برادران حسود بدون توجه به اين جهات از اين موضوع سخت ناراحت شدند، به خصوص كه شايد بر اثر جدائى مادرها، رقابتى نيز در ميانشان طبعا وجود داشت ، لذا دور هم نشستند «و گفتند يوسف و برادرش نزد پدر از ما محبوبترند، با اينكه ما جمعيتى نيرومند و كارساز هستيم » و زندگى پدر را به خوبى اداره مى كنيم ، و به همين دليل بايد علاقه او به ما بيش از اين فرزندان خردسال باشد كه كارى از آنها ساخته نيست . (اذ قالوا ليوسف و اخوه احب الى ابينا منا و نحن عصبة ). و به اين ترتيب با قضاوت يك جانبه خود پدر را محكوم ساختند و گفتند: «به طور قطع پدر ما در گمراهى آشكارى است »! (ان ابانا لفى ضلال مبين ). آتش حقد و حسد به آنها اجازه نمى داد كه در تمام جوانب كار بينديشند دلائل اظهار علاقه پدر را نسبت به اين دو كودك بدانند، چرا كه هميشه منافع خاص هر كس حجابى بر روى افكار او مى افكند، و به قضاوتهائى يك جانبه كه نتيجه آن گمراهى از جاده حق و عدالت است وا مى دارد. البته منظور آنها گمراهى دينى و مذهبى نبود چرا كه آيات آينده نشان مى دهد آنها به بزرگى و نبوت پدر اعتقاد داشتند و تنها در زمينه طرز معاشرت به او ايراد مى گرفتند. حس حسادت ، سرانجام برادران را به طرح نقشه اى وادار ساخت : گرد هم جمع شدند و دو پيشنهاد را مطرح كردند و گفتند: «يا يوسف را بكشيد و يا او را به سرزمين دوردستى بيفكنيد تا محبت پدر يكپارچه متوجه شما بشود»! (اقتلوا يوسف او اطرحوه ارضا يخل لكم وجه ابيكم ).
درست است كه با اين كار احساس گناه و شرمندگى وجدان خواهيد كرد، چرا كه با برادر كوچك خود اين جنايت را روا داشته ايد ولى جبران اين گناه ممكن است ، توبه خواهيد كرد و پس از آن جمعيت صالحى خواهيد شد! (و تكونوا من بعده قوما صالحين ). اين احتمال نيز در تفسير جمله اخير داده شده كه منظور آنها اين بوده است كه بعد از دور ساختن يوسف از چشم پدر، مناسبات شما با پدر به صلاح مى گرايد، و ناراحتيهائى كه از اين نظر داشتيد از ميان مى رود، ولى تفسير اول صحيحتر به نظر مى رسد. بهر حال اين جمله دليل بر آن است كه آنها احساس گناه با اين عمل مى كردند و در اعماق دل خود كمى از خدا ترس داشتند، و به همين دليل پيشنهاد توبه بعد از انجام اين گناه مى كردند. ولى مساءله مهم اينجاست كه سخن از توبه قبل از انجام جرم در واقع براى فريب وجدان و گشودن راه به سوى گناه است ، و به هيچوجه دليل بر پشيمانى و ندامت نمى باشد. و به تعبير ديگر توبه واقعى آن است كه بعد از گناه ، حالت ندامت و شرمسارى براى انسان پيدا شود، اما گفتگو از توبه قبل از گناه ، توبه نيست . توضيح اينكه بسيار مى شود كه انسان به هنگام تصميم بر گناه يا مخالفت وجدان روبرو مى گردد و يا اعتقادات مذهبى در برابر او سدى ايجاد مى كند و از پيشرويش به سوى گناه ممانعت به عمل مى آورد، او براى اينكه از اين سد به آسانى بگذرد و راه خود را به سوى گناه باز كند وجدان و عقيده خود را با اين سخن مى فريبد، كه من پس از انجام گناه بلا فاصله در مقام جبران بر مى آيم ، چنان نيست كه دست روى دست بگذارم و بنشينم ، توبه مى كنم ، بدر خانه خدا مى روم ، اعمال صالح انجام مى دهم ، و سرانجام آثار گناه را مى شويم !.
يعنى همانگونه كه نقشه شيطانى براى انجام گناه مى كشد، يك نقشه شيطانى هم براى فريب وجدان و تسلط بر عقائد مذهبى خود طرح مى كند، و چه بسا اين نقشه شيطانى نيز مؤ ثر واقع مى شود و آن سد محكم را با اين وسيله از سر راه خود بر مى دارد، برادران يوسف نيز از همين راه وارد شدند. نكته ديگر اينكه آنها گفتند پس از دور ساختن يوسف ، توجه پدر و نگاه او به سوى شما خواهد شد (يخل لكم «وجه » ابيكم ) و نگفتند قلب پدر در اختيار شما خواهد شد (يخل لكم قلب ابيكم ) چرا كه اطمينان نداشتند پدر به زودى فرزندش يوسف را فراموش كند، همين اندازه كه توجه ظاهرى پدر به آنها باشد كافى است . اين احتمال نيز وجود دارد كه صورت و چشم دريچه قلب است ، هنگامى كه نگاه پدر متوجه آنها شد تدريجا قلب او هم متوجه خواهد شد. ولى در ميان برادران يك نفر بود كه از همه باهوشتر، و يا با وجدان تر بود، به همين دليل با طرح قتل يوسف مخالفت كرد و هم با طرح تبعيد او در يك سرزمين دور دست كه بيم هلاكت در آن بود، و طرح سومى را ارائه نمود و گفت : اگر اصرار داريد كارى بكنيد يوسف را نكشيد، بلكه او را در قعر چاهى بى فكنيد (بگونهاى كه سالم بماند) تا بعضى از راهگذران و قافله ها او را بيابند و با خود ببرند و از چشم ما و پدر دور شود (قال قائل منهم لا تقتلوا يوسف و القوه فى غيابت الجب يلتقطه بعض السيارة ان كنتم فاعلين ).
نكته ها :
۱ - «جب » به معنى چاهى است كه آنرا سنگ چين نكرده اند، و شايد
غالب چاههاى بيابانى همينطور است ، و «غيابت » به معنى نهانگاه داخل چاه است كه از نظرها غيب و پنهان است ، و اين تعبير گويا اشاره به چيزى است كه در چاههاى بيابانى معمول است و آن اينكه در قعر چاه ، نزديك به سطح آب ، در داخل بدنه چاه محل كوچك طاقچه مانندى درست مى كنند كه اگر كسى به قعر چاه برود بتواند روى آن بنشيند و ظرفى را كه با خود برده پر از آب كند، بى آنكه خود وارد آب شود و طبعااز بالاى چاه كه نگاه كنند درست اين محل پيدا نيست و به همين جهت از آن تعبير به «غيابت » شده است . و در محيط ما نيز چنين چاه هائى وجود دارد. ۲ - بدون شك قصد اين پيشنهاد كننده آن نبوده كه يوسف را آنچنان در چاه سرنگون سازند كه نابود شود بلكه هدف اين بود كه در نهانگاه چاه قرار گيرد تا سالم بدست قافله ها برسد. ۳ - از جمله ان كنتم فاعلين چنين استفاده مى شود كه اين گوينده حتى اين پيشنهاد را بصورت يك پيشنهاد قطعى مطرح نكرد، شايد ترجيح مى داد كه اصلا نقشه اى بر ضد يوسف طرح نشود. ۴ - در اينكه نام اين فرد چه بوده در ميان مفسران گفتگو است ، بعضى گفته اند نام او «روبين » بود، كه از همه باهوشتر محسوب مى شد، و بعضى «يهودا» و بعضى «لاوى » را نام برده اند.
۵ - نقش ويرانگر حسد در زندگى انسانها. درس مهم ديگرى كه از اين داستان مى آموزيم اين است كه چگونه حسد مى تواند آدمى را تا سر حد كشتن برادر و يا توليد درد سرهاى خيلى شديد براى او پيش ببرد و چگونه اگر اين آتش درونى مهار نشود، هم ديگران را به آتش مى كشد و هم خود انسان را. اصولا هنگامى كه نعمتى به ديگرى مى رسد و خود شخص از او محروم مى ماند، چهار حالت مختلف در او پيدا مى شود. نخست اينكه آرزو مى كند همانگونه كه ديگران دارند، او هم داشته باشد، اين حالت را «غبطه » مى خوانند و حالتى است قابل ستايش چرا كه انسان را به تلاش و كوشش سازنده اى وا مى دارد، و هيچ اثر مخربى در اجتماع ندارد. ديگر اينكه آرزو مى كند آن نعمت از ديگران سلب شود و براى اين كار به تلاش و كوشش بر مى خيزد اين همان حالت بسيار مذموم حسد است ، كه انسان را به تلاش و كوشش مخرب درباره ديگران وا مى دارد، بى آنكه تلاش سازندهاى درباره خود كند. سوم اينكه آرزو مى كند خودش داراى آن نعمت شود و ديگران از آن محروم بمانند، و اين همان حالت «بخل » و انحصار طلبى است كه انسان همه چيز را براى خود بخواهد و از محروميت ديگران لذت ببرد. چهارم اينكه دوست دارد ديگران در نعمت باشند، هر چند خودش در محروميت بسر ببرد و حتى حاضر است آنچه را دارد در اختيار ديگران بگذارد و از منافع خود چشم بپوشد و اين حالت والا را «ايثار» مى گويند كه يكى از مهمترين صفات برجسته انسانى است . بهر حال حسد تنها برادران يوسف را تا سر حد كشتن برادرشان پيش نبرد بلكه گاه مى شود كه حسد انسان را به نابودى خويش نيز وا مى دارد.
به همين دليل در احاديث اسلامى براى مبارزه با اين صفت رذيله تعبيرات تكان دهنده اى ديده مى شود. به عنوان نمونه : از پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) نقل شده كه فرمود: خداوند موسى بن عمران را از حسد نهى كرد و به او فرمود: ان الحاسد ساخط لنعمى صاد لقسمى الذى قسمت بين عبادى و من يك كذلك فلست منه و ليس منى : «شخص حسود نسبت به نعمتهاى من بر بندگانم خشمناك است ، و از قسمتهائى كه ميان بندگانم قائل شده ام ممانعت مى كند، هر كس چنين باشد نه او از من است و نه من از اويم ». از امام صادق مى خوانيم : آفة الدين الحسد و العجب و الفخر: «آفت دين و ايمان سه چيز است : حسد و خود پسندى و فخر فروشى ». و در حديث ديگرى از همان امام مى خوانيم : ان المؤ من يغبط و لا يحسد، و المنافق يحسد و لا يغبط: «افراد با ايمان غبطه مى خورند ولى حسد نمى ورزند، ولى منافق حسد مى ورزد و غبطه نمى خورد». ۶ - اين درس را نيز مى توان از اين بخش از داستان فراگرفت كه پدر و مادر در ابراز محبت نسبت به فرزندان بايد فوق العاده دقت به خرج دهد. گرچه يعقوب بدون شك در اين باره مرتكب خطائى نشد و ابراز علاقه اى كه نسبت به يوسف و برادرش بنيامين مى كرد روى حسابى بود كه قبلا به آن اشاره كرديم ، ولى به هر حال اين ماجرا نشان مى دهد كه حتى بايد بيش از مقدار لازم در اين مساله حساس و سختگير بود، زيرا گاه مى شود يك ابراز علاقه نسبت به يك فرزند، آنچنان عقده اى در دل فرزند ديگر ايجاد مى كند كه او را به همه
كار وا مى دارد، آنچنان شخصيت خود را در هم شكسته مى بيند كه براى نابود كردن شخصيت برادرش ، حد و مرزى نمى شناسد. حتى اگر نتواند عكس العملى از خود نشان بدهد از درون خود را مى خورد و گاه گرفتار بيمارى روانى مى شود، فراموش نمى كنم فرزند كوچك يكى از دوستان بيمار بود و طبعا نياز به محبت بيشتر داشت ، پدر برادر بزرگتر را به صورت خدمتكارى براى او در آورده بود چيزى نگذشت كه پسر بزرگ گرفتار بيمارى روانى ناشناخته اى شد، به آن دوست عزيز گفتم فكر نمى كنى سرچشمه اش اين عدم عدالت در اظهار محبت بوده باشد، او كه اين سخن را باور نمى كرد، به يك طبيب روانى ماهر مراجعه كرد، طبيب به او گفت فرزند شما بيمارى خاصى ندارد سرچشمه بيماريش همين است كه گرفتار كمبود محبت شده و شخصيتش ضربه ديده در حالى كه برادر كوچك اينهمه محبت ديده است ، و لذا در احاديث اسلامى ميخوانيم : روزى امام باقر (عليه السلام ) فرمود: من گاهى نسبت به بعضى از فرزندانم اظهار محبت مى كنم و او را بر زانوى خود مى نشانم و قلم گوسفند را به او مى دهم و شكر در دهانش مى گذارم ، در حالى كه مى دانم حق با ديگرى است ، ولى اين كار را به خاطر اين مى كنم تا بر ضد ساير فرزندانم تحريك نشود و آنچنان كه برادران يوسف به يوسف كردند، نكند.
آيه ۱۱-۱۴
آيه و ترجمه
قَالُوا يَأَبَانَا مَا لَك لا تَأْمَنَّا عَلى يُوسف وَ إِنَّا لَهُ لَنَصِحُونَ(۱۱) أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَب وَ إِنَّا لَهُ لَحَفِظونَ(۱۲) قَالَ إِنى لَيَحْزُنُنى أَن تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخَاف أَن يَأْكلَهُ الذِّئْب وَ أَنتُمْ عَنْهُ غَفِلُونَ(۱۳) قَالُوا لَئنْ أَكلَهُ الذِّئْب وَ نَحْنُ عُصبَةٌ إِنَّا إِذاً لَّخَسِرُونَ(۱۴) ترجمه : ۱۱ - (برادران نزد پدر آمدند و) گفتند پدر جان ! چرا تو درباره (برادرمان ) يوسف به ما اطمينان نمى كنى در حالى كه ما خير خواه او هستيم ؟. ۱۲ - او را فردا با ما (بخارج شهر) بفرست تا غذاى كافى بخورد و بازى و تفريح كند و ما حافظ او هستيم . ۱۳ - (پدر ) گفت من از دورى او غمگين مى شوم و از اين مى ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد!. ۱۴ - گفتند اگر او را گرگ بخورد با اينكه ما گروه نيرومندى هستيم ما از زيانكاران خواهيم بود (و هرگز چنين چيزى ممكن نيست ). تفسير : صحنه سازى شوم . برادران يوسف پس از آنكه طرح نهائى را براى انداختن يوسف به چاه تصويب كردند به اين فكر فرو رفتند كه چگونه يوسف را از پدر جدا سازند؟ لذا طرح ديگرى براى اين كار ريخته و با قيافه هاى حق بجانب و زبانى نرم و لين آميخته با يكنوع انتقاد ترحم انگيز نزد پدر آمدند «و گفتند: پدر چرا تو هرگز يوسف را از خود دور نمى كنى و به ما نمى سپارى ؟ چرا ما را نسبت به برادرمان امين نمى دانى در حالى كه ما مسلما خير خواه او هستيم » (قالوا يا ابانا ما لك لا تامنا على يوسف و انا له لناصحون ).
بيا دست از اين كار كه ما را متهم مى سازد بردار، به علاوه برادر ما، نوجوان است ، او هم دل دارد، او هم نياز به استفاده از هواى آزاد خارج شهر و سرگرمى مناسب دارد، زندانى كردن او در خانه صحيح نيست ، «فردا او را با ما بفرست تا به خارج شهر آيد، گردش كند از ميوه هاى درختان بخورد و بازى و سرگرمى داشته باشد» (ارسله معنا غدا يرتع و يلعب ). و اگر نگران سلامت او هستى «ما همه حافظ و نگاهبان برادرمان خواهيم بود» چرا كه برادر است و با جان برابر! (و انا له لحافظون ). و به اين ترتيب نقشه جدا ساختن برادر را ماهرانه تنظيم كردند، و چه بسا سخن را در برابر خود يوسف گفتند، تا او هم سر به جان پدر كند و از وى اجازه رفتن به صحرا بخواهد. اين نقشه از يك طرف پدر را در بنبست قرار مى داد كه اگر يوسف را به ما نسپارى دليل بر اين است كه ما را متهم مى كنى ، و از سوى ديگر يوسف را براى استفاده از تفريح و سرگرمى و گردش در خارج شهر تحريك مى كرد. آرى چنين است نقشه هاى آنهائى كه مى خواهند ضربه غافلگيرانه بزنند، از تمام مسائل روانى و عاطفى براى اينكه خود را حق به جانب نشان دهند استفاده مى كنند، ولى افراد با ايمان به حكم المؤ من كيس «مؤ من هوشيار است » هرگز نبايد فريب اين ظواهر زيبا را بخورند هر چند از طرف برادر مطرح شده باشد!. يعقوب در مقابل اظهارات برادران بدون آنكه آنها را متهم به قصد سوء
كند گفت اينكه من مايل نيستم يوسف با شما بيايد، از دو جهت است ، اول اينكه «دورى يوسف براى من غم انگيز است » (قال انى ليحزننى ان تذهبوا به ). و ديگر اينكه در بيابانهاى اطراف ممكن است گرگان خونخوارى باشند و «من مى ترسم گرگ فرزند دلبندم را بخورد و شما سرگرم بازى و تفريح و كارهاى خود باشيد» (و اخاف ان ياكله الذئب و انتم عنه غافلون ). و اين كاملا طبيعى بود كه برادران در چنين سفرى به خود مشغول گردند و از برادر غافل بمانند و در آن «بيابان گرگ » خيز گرگ قصد جان يوسف كند. البته برادران پاسخى براى دليل اول پدر نداشتند، زيرا غم و اندوه جدائى يوسف چيزى نبود كه بتوانند آن را جبران كنند، و حتى شايد اين تعبير آتش حسد برادران را افروخته تر مى ساخت . از سوى ديگر اين دليل پدر از يك نظر پاسخى داشت كه چندان نياز به ذكر نداشت و آن اينكه بالاخره فرزند براى نمو و پرورش ، خواه ناخواه از پدر جدا خواهد شد و اگر بخواهد همچون گياه نورسته اى دائما در سايه درخت وجود پدر باشد، نمو نخواهد كرد، و پدر براى تكامل فرزندنش ناچار بايد تن به اين جدائى بدهد، امروز گردش و تفريح است ، فردا تحصيل علم و دانش و پس فردا كسب و كار و تلاش و كوشش براى زندگى ، بالاخره جدائى لازم است . لذا اصلا به پاسخ اين استدلال نپرداختند، بلكه به سراغ دليل دوم رفتند كه از نظر آنها مهم و اساسى بود و گفتند چگونه ممكن است برادرمان را گرگ بخورد در حالى كه ما گروه نيرومندى هستيم ، اگر چنين شود ما زيانكار و بدبخت خواهيم بود (قالوا لئن أ كله الذئب و نحن عصبة انا اذا لخاسرون ). يعنى مگر ما مرده ايم كه بنشينيم و تماشا كنيم گرگ برادرمان را بخورد، گذشته از علائق برادرى كه ما را بر حفظ برادر وا مى دارد، ما در ميان مردم آبرو
داريم ، مردم درباره ما چه خواهند گفت ، جز اينكه مى گويند يك عده زورمند گردن كلفت نشستند، و بر حمله گرگ به برادرشان نظاره كردند، ما ديگر مى توانيم در ميان مردم زندگى كنيم ؟!. آنها در ضمن به اين گفتار پدر كه شما ممكن است سرگرم بازى شويد و از يوسف غفلت كنيد، نيز پاسخ دادند و آن اينكه مساءله مساءله خسران و زيان و از دست دادن تمام سرمايه و آبرو است ، مساءله اين نيست كه تفريح و بازى بتواند انسانرا از يوسف غافل كند، زيرا در اين صورت ما افراد بى عرضه اى خواهيم شد كه به درد هيچ كار نمى خوريم . در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد كه چرا يعقوب از ميان تمام خطرها تنها انگشت روى خطر حمله گرگ گذاشت ؟. بعضى مى گويند: بيابان كنعان بيابانى گرگ خيز بود، و به همين جهت خطر بيشتر از اين ناحيه احساس مى شد. بعضى ديگر گفته اند كه اين به خاطر خوابى بود كه يعقوب قبلا ديده بود كه گرگانى به فرزندش يوسف حمله مى كنند، اين احتمال نيز داده شده است كه يعقوب با زبان كنايه سخن گفت ، و نظرش به انسانهاى گرگ صفت همچون بعضى از برادران يوسف بود. ولى به هر حال با هر حيله و نيرنگى بود، مخصوصا با تحريك احساسات پاك يوسف و تشويق او براى تفريح در خارج شهر كه شايد اولين بار بود كه فرصت براى آن به دست يوسف مى افتاد، توانستند پدر را وادار به تسليم كنند، و موافقت او را به هر صورت نسبت به اين كار جلب نمايند. در اينجا به چند درس زنده كه از اين بخش از داستان گرفته مى شود بايد توجه كرد:
نكته ها :
توطئه هاى دشمن در لباس دوستى .
معمولا هرگز دشمنان با صراحت و بدون استتار براى ضربه زدن وارد ميدان نمى شوند، بلكه براى اينكه بتوانند طرف را غافلگير سازند، و مجال هر گونه دفاع را از او بگيرند، كارهاى خود را در لباسهاى فريبنده پنهان مى سازند، برادران يوسف نقشه مرگ يا تبعيد او را تحت پوشش عاليترين احساسات و عواطف برادرانه پنهان ساختند، احساساتى كه هم براى يوسف تحريك آميز بود و هم براى پدر ظاهرا قابل قبول . اين همان روشى است كه ما در زندگى روز مره خود در سطح وسيع با آن روبرو هستيم ، ضربه هاى سخت و سنگينى كه از دشمنان قسم خورده ، از اين رهگذر خوردهايم كم نيست ، گاهى بنام كمكهاى اقتصادى ، و زمانى تحت عنوان روابط فرهنگى ، گاه در لباس حمايت از حقوق بشر، و زمانى تحت عنوان پيمانهاى دفاعى ، بدترين قراردادهاى استعمارى ننگين را بر ملتهاى مستضعف و از جمله ما تحميل كردند، ولى با اينهمه تجربيات تاريخى بايد اينقدر هوش و درايت داشته باشيم كه ديگر نسبت به اظهار محبتها و ابراز احساسات و عواطف اين گرگان خونخوار كه در لباس انسانهاى دلسوز خود را نشان مى دهند خوشبين نباشيم ، ما فراموش نكرده ايم كه قدرتهاى مسلط جهان بنام فرستادن پزشك و دارو به بعضى از كشورهاى جنگ زده آفريقا اسلحه و مهمات براى مزدوران خود ارسال مى داشتند، و زير پوشش ديپلمات و سفير و كاردار، خطرناكترين جاسوسهاى خود را به مناطق مختلف جهان اعزام مى نمودند. بنام مستشاران نظامى و آموزش دهنده هاى سلاحهاى مدرن و پيچيده تمام اسرار نظامى را با خود مى بردند، و بنام تكنيسين و كارشناس فنى ، اوضاع اقتصادى را در مسير الگوهاى وابسته ، كه خود مى خواستند هدايت مى كردند. آيا اين همه تجربه تاريخى براى ما كافى نيست كه هيچگاه فريب اين
لفافهاى دروغين زيبا را نخوريم ، و چهره واقعى اين گرگان را از پشت اين ماسكهاى ظاهرا انسانى ببينيم ؟.
نياز فطرى و طبيعى انسان به سرگرمى سالم .
جالب اينكه يعقوب پيامبر در برابر استدلال فرزندان نسبت به نياز يوسف به گردش و تفريح هيچ پاسخى نداد، و عملا آن را پذيرفت ، اين خود دليل بر اين است كه هيچ عقل سالم نمى تواند اين نياز فطرى و طبيعى را انكار كند. انسان مانند يك ماشين آهنى نيست كه هر چه بخواهند از آن كار بكشند، بلكه روح و روانى دارد كه همچون جسمش خسته مى شود، همانگونه كه جسم نياز به استراحت و خواب دارد روح و روانش نياز به سرگرمى و تفريح سالم دارد. تجربه نيز نشان داده كه اگر انسان به كار يك نواخت ادامه دهد، بازده و راندمان كار او بر اثر كمبود نشاط تدريجا پائين مى آيد، و اما به عكس ، پس از چند ساعت تفريح و سرگرمى سالم ، آنچنان نشاط كار در او ايجاد مى شود كه كميت و كيفيت كار هر دو فزونى پيدا مى كند، و به همين دليل ساعاتى كه صرف تفريح و سرگرمى مى شود كمك به ساعت كار است . در روايات اسلامى اين واقعيت به طرز جالبى به عنوان دستور بيان شده است ، آنجا كه على (عليه السلام ) مى فرمايد: للمؤ من ثلاث ساعات فساعة يناجى فيها ربه و ساعة يرم معاشه ، و ساعة يخلى بين نفسه و بين لذتها فيما يحل و يجمل : زندگى فرد باايمان در سه قسمت خلاصه مى شود، قسمتى به معنويات مى پردازد و با پروردگارش مناجات ميكند، و قسمتى به فكر تامين و ترميم معاش است ، و قسمتى را به اين تخصيص مى دهد كه در برابر لذاتى كه حلال و مشروع است آزاد باشد.
جالب اينكه در حديث ديگرى اين جمله اضافه شده است و ذلك عون على سائر الساعات : «و اين سرگرمى و تفريح سالم كمكى است براى ساير برنامه ها». به گفته بعضى تفريح و سرگرمى همچون سرويس كردن و روغن كارى نمودن چرخهاى يك ماشين است گرچه اين ماشين يكساعت متوقف براى اين كار مى شود، ولى بعدا قدرت و توان و نيروى جديدى پيدا مى كند كه چند برابر آن را جبران خواهد كرد، به علاوه بر عمر ماشين خواهد افزود. اما مهم اين است كه سرگرمى و تفريح ، «سالم » باشد و گرنه مشكلى را كه حل نمى كند بلكه بر مشكلها مى افزايد، چه بسيار تفريحات ناسالمى كه روح و اعصاب انسان را چنان مى كوبد كه قدرت كار و فعاليت را تا مدتى از او مى گيرد و يا لااقل بازده كار او را به حداقل مى رساند. اين نكته نيز قابل توجه است كه در اسلام تا آنجا به مساله تفريح سالم اهميت داده شده است كه يك سلسله مسابقات حتى با شرط بندى را اسلام اجازه داده و تاريخ ميگويد كه قسمتى از اين مسابقات در حضور شخص پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) و با داورى و نظارت او انجام مى گرفت . حتى گاه شتر مخصوص خود را براى مسابقه سوارى در اختيار ياران مى گذاشت . در روايتى از امام صادق (عليه السلام ) مى خوانيم كه فرمود: ان النبى (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) اجرى الابل مقبلة من تبوك فسبقت الغضباء و عليها اسامة ، فجعل الناس يقولون سبق رسول الله (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) و رسول الله يقول سبق اسامة : ((هنگامى كه پيامبر از تبوك بر مى گشت ، ميان ياران خود مسابقه سوارى بر قرار ساخت ، اسامه كه بر شتر معروف پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) بنام غضباء سوار بود از همه پيشى گرفت ، مردم به خاطر اينكه شتر از آن پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) بود صدا زدند رسول الله پيشى گرفت ، اما پيامبر
صدا زد اسامه پيشى گرفت و برنده شد (اشاره به اينكه سوار كار مهم است نه مركب ، و چه بسا مركب راهوارى كه بدست افراد ناشى بى فتد و كارى از آن ساخته نيست ). نكته ديگر اينكه همانگونه كه برادران يوسف از علاقه انسان مخصوصا نوجوان به گردش و تفريح براى رسيدن به هدفشان سوء استفاده كردند در دنياى امروز نيز دستهاى مرموز دشمنان حق و عدالت از مساءله ورزش و تفريح براى مسموم ساختن افكار نسل جوان سوء استفاده فراوان مى كند، بايد به هوش بود كه ابر قدرتهاى گرگ صفت در لباس ورزش و تفريح ، نقشه هاى شوم خود را ميان جوانان بنام ورزش و مسابقات منطقه اى يا جهانى پياده نكنند. فراموش نمى كنيم در عصر «طاغوت » هنگامى كه مى خواستند نقشه هاى خاصى را پياده كنند و سرمايه ها و منابع مهم كشور را به بهاى ناچيز به بيگانگان بفروشند، يك سلسله مسابقات ورزشى طويل و عريض ترتيب مى دادند و مردم را آنچنان به اين بازيها سرگرم مى ساختند كه نتوانند به مسائل اساسى كه در جامعه آنها جريان دارد بپردازند.
فرزند در سايه پدر.
گرچه محبت شديد پدر و مادر به فرزند ايجاب مى كند كه او را همواره در كنار خود نگه دارند ولى پيدا است كه فلسفه اين محبت از نظر قانون آفرينش همان حمايت بيدريغ از فرزند به هنگام نياز به آن است ، روى همين جهت در سنين بالاتر بايد اين حمايت را كم كرد، و به فرزند اجازه داد كه به سوى استقلال در زندگى گام بردارد، زيرا اگر همچون يك نهال نورس براى هميشه در سايه يك درخت تنومند قرار گيرد، رشد و نمو لازم را نخواهد يافت .
شايد به همين دليل بود كه يعقوب در برابر پيشنهاد فرزندان با تمام علاقه اى كه به يوسف داشت حاضر شد او را از خود جدا كند، و به خارج شهر بفرستد، گرچه اين امر بر يعقوب بسيار سنگين بود، اما مصلحت يوسف و رشد و نمو مستقل او ايجاب مى كرد كه تدريجا اجازه دهد، او دور از پدر ساعتها و روزهائى را بسر برد. اين يك مساءله مهم تربيتى است ، كه بسيارى از پدران و مادران از آن غفلت دارند و به اصطلاح فرزندان خود را عزيز در دانه پرورش مى دهند آنچنان كه هرگز قادر نيستند، بيرون از چتر حمايت پدر و مادر زندگى داشته باشند، در برابر يك طوفان زندگى به زانو در مى آيند، و فشار حوادث آنها را بر زمين مى زند، و باز به همين دليل است كه بسيارى از شخصيتهاى بزرگ كسانى بودند كه در كودكى ، پدر و مادر را از دست دادند، و به صورت خود ساخته و در ميان انبوه مشكلات پرورش يافتند. مهم اين است كه پدر و مادر به اين مساءله مهم تربيتى توجه داشته باشند، و محبتهاى كاذب مانع از آن نشود كه آنها استقلال خود را باز يابند. جالب اين است كه اين مساءله بطور غريزى درباره بعضى از حيوانات ديده شده است كه مثلا جوجه ها در آغاز در زير بال و پر مادر قرار مى گيرند و مادر چون جان شيرين در برابر هر حادثه اى از آنها دفاع مى كند. اما كمى كه بزرگتر شدند، مادر نه تنها حمايت خود را از آنها بر مى دارد بلكه اگر به سراغ او بيايند با نوك خود آنها را بشدت مى راند، يعنى برويد و راه و رسم زندگى مستقل را بياموزيد تا كى مى خواهيد وابسته و غير مستقل زندگى كنيد؟ شما هم براى خود «آدمى »؟ هستيد؟!. ولى به هر حال اين موضوع هرگز با مساءله پيوند خويشاوندى و حفظ مودت و محبت منافات ندارد بلكه محبتى است عميق و پيوندى است حساب شده بر اساس
مصالح هر دو طرف .
نه قصاص و نه اتهام قبل از جنايت .
در اين فراز از داستان به خوبى مشاهده مى كنيم كه يعقوب با اينكه از حسادت برادران نسبت به يوسف آگاهى داشت و به همين دليل دستور داد خواب عجيبش را از برادران مكتوم دارد هرگز حاضر نشد آنها را متهم كند كه نكند شما قصد سوئى درباره فرزندم يوسف داشته باشيد، بلكه عذرش تنها عدم تحمل دورى يوسف ، و ترس از گرگان بيابان بود. اخلاق و معيارهاى انسانى و اصول داورى عادلانه نيز همين را ايجاب مى كند كه تا نشانه هاى كار خلاف از كسى ظاهر نشده باشد او را متهم نسازند، اصل ، برائت و پاكى و درستى است ، مگر اينكه خلاف آن ثابت شود.
تلقين دشمن .
نكته ديگر اينكه در روايتى در ذيل آيات فوق از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى خوانيم كه لا تلقنوا الكذاب فتكذب فان بنى يعقوب لم يعلموا ان الذئب ياكل الانسان حتى لقنهم ابوهم : «به دروغگو تلقين نكنيد تا به شما دروغ گويد، چرا كه پسران يعقوب تا آن موقع نمى دانستند كه ممكن است گرگ به انسان حمله كند و او را بخورد و هنگامى كه پدر اين سخن را گفت از او آموختند»! اشاره به اينكه گاه مى شود طرف مقابل توجه به عذر و بهانه و انتخاب راه انحرافى ندارد، شما بايد مراقب باشيد كه خودتان با احتمالات مختلفى كه ذكر مى كنيد، راههاى انحرافى را به او نشان ندهيد.
اين درست به اين مى ماند كه گاه انسان به كودك خردسالش مى گويد توپ خود را به لامپ چراغ نزن كودك كه تا آنوقت نمى دانست مى شود توپ را به لامپ بزند، متوجه اين مساله مى شود كه چنين كارى امكان پذير است و به دنبال آن حس كنجكاوى او تحريك مى شود كه بايد ببينم اگر توپ را به لامپ بزنم چه مى شود؟و به دنبال آن شروع به آزمايش اين مساءله مى كند، آزمايشى كه به شكستن لامپ منتهى خواهد شد. اين تنها يك موضوع ساده درباره كودكان نيست ، در سطح يك جامعه بزرگ نيز گاهى امر و نهى هاى انحرافى سبب مى شود مردم بسيارى از چيزهائى را كه نمى دانستند ياد بگيرند، و سپس وسوسه آزمودن آنها شروع مى شود، در اينگونه موارد حتى الامكان بايد مسائل را بطور كلى مطرح كرد تا بد آموزى در آن نشود. البته يعقوب پيامبر روى پاكى و صفاى دل اين سخن را با فرزندان بيان كرد، اما فرزندان گمراه از بيان پدر سوء استفاده كردند. نظير اين موضوع روشى است كه در بسيارى از نوشته ها با آن برخورد مى كنيم كه مثلا كسى مى خواهد درباره ضررهاى مواد مخدر يا استمناء سخن بگويد، چنان اين مسائل را تشريح مى كند و يا صحنه هاى آنرا بوسيله فيلم نشان مى دهد كه ناآگاهان به اسرار و رموز اين كارها آشنا مى گردند، سپس مطالبى را كه در نكوهش اين كارها و راه نجات از آن بيان مى كند بدست فراموشى مى سپارند، به همين دليل غالبا زيان و بدآموزى اين نوشته ها و فيلم ها به مراتب بيش از فايده آنها است .
نكته ها :
۶ - آخرين نكته اينكه : برادران يوسف گفتند. اگر با وجود ما گرگ برادرمان را بخورد ما زيانكاريم ، اشاره به اينكه انسان هنگامى كه مسئوليتى را پذيرفت بايد تا آخرين نفس پاى آن بايستد و گرنه سرمايه هاى خود را از دست
خواهد داد، سرمايه شخصيت ، سرمايه آبرو و موقعيت اجتماعى و سرمايه وجدان . چگونه ممكن است انسان وجدان بيدار و شخصيتى والا داشته باشد، و به آبرو و حيثيت اجتماعى خود پايبند باشد و با اين حال از مسئوليتهائى كه پذيرفته است سرباز زند، و در برابر آن بى تفاوت بماند.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |