تفسیر:نمونه جلد۲ بخش۸۸
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
آيه ۶۲ - ۶۳
آيه و ترجمه
إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْقَصص الْحَقُّ وَ مَا مِنْ إِلَهٍ إِلا اللَّهُ وَ إِنَّ اللَّهَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ(۶۲) فَإِن تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللَّهَ عَلِيمُ بِالْمُفْسِدِينَ(۶۳) ترجمه : ۶۲ - اين همان سرگذشت واقعى (مسيح ) است . (و ادعاهايى همچون الوهيت او، يا فرزند خدا بودنش ، بى اساس است ). و هيچ معبودى ، جز خداوند يگانه نيست ، و خداوند توانا و حكيم است . ۶۳ - اگر (با اين همه شواهد روشن ، باز هم از پذيرش حق ) روى گردانند، (بدان كه طالب حق نيستند، و) خداوند از مفسدهجويان ، آگاه است . تفسير: داستانهاى راستين در آيات فوق پس از شرح زندگى مسيح به عنوان تاكيد هر چه بيشتر مى فرمايد: اينها سرگذشت واقعى مسيح است نه ادعاهائى همچون الوهيت مسيح يا فرزند خدا بودنش (ان هذا لهو القصص الحق ). نه مدعيان خدائى او سخن حقى ميگفتند و نه آنهائى كه - العياذ بالله - فرزند نامشروعش ميخوانند حق آن است كه تو آوردى و تو گفتى او بنده خدا و پيامبر بود كه با يك معجزه الهى از مادرى پاك ، بدون پدر تولد يافت . باز براى تاكيد بيشتر مى افزايد: و هيچ معبودى جز خداوند يگانه نيست (و ما من اله الا الله ). و خداوند يگانه قدرتمند و توانا و حكيم است و تولد فرزندى بدون پدر در برابر قدرتش مساله مهمى نيست (و ان الله لهو العزيز الحكيم )
آرى چنين كسى سزاوار پرستش است نه غير او. واژه «قصص » مفرد است و به معنى قصه مى باشد و در اصل از ماده «قص » (بر وزن صف ) به معنى جستجوى چيزى كردن گرفته شده ، مثلا در داستان موسى بن عمران مى خوانيم : «و قالت لاخته قصيه »، مادر موسى به خواهرش گفت : به جستجوى موسى بپرداز. و اينكه تلافى خون را قصاص مى گويند به خاطر آن است كه جستجوى حق صاحب خون در آن مى شود سرگذشتها و تاريخ پيشينيان را كه حالات و ماجراهاى زندگى آنها را جستجو مى كند نيز قصه مى گويند. از آنچه در بالا گفته شد معلوم شد كه مشار اليه در هذا سرگذشت مسيح است نه قرآن مجيد يا مجموعه تاريخ انبياء. در آيه بعد كسانى را كه از پذيرش اين حقايق سر باز ميزنند مورد تهديد قرار داده ، مى فرمايد: اگر (با اين همه دلايل و شواهد روشن باز هم ) روى برگردانند (بدان كه در جستجوى حق نيستند و فاسد و مفسدند) زيرا خداوند از مفسدان آگاه است (فان تولوا فان الله عليم بالمفسدين ). مسلم است جمعيتى كه پس از آن همه استدلالات منطقى قرآن درباره مسيح و همچنين عقبنشينى از دعوت به مباهله تسليم حق نشوند و باز هم به گفتگوهاى لجوجانه خود ادامه دهند (حق جو) نيستند بلكه (مفسده جويانى ) هستند كه هدف آنها تخدير عقايد صحيح مردم است و مسلما خداوند آنها را ميشناسد و از نياتشان با خبر است و به موقع آنان را كيفر خواهد داد.
آيه ۶۴
آيه و ترجمه
قُلْ يَأَهْلَ الْكِتَبِ تَعَالَوْا إِلى كلِمَةٍ سوَاءِ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكمْ أَلا نَعْبُدَ إِلا اللَّهَ وَ لا نُشرِك بِهِ شيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضنَا بَعْضاً أَرْبَاباً مِّن دُونِ اللَّهِ فَإِن تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشهَدُوا بِأَنَّا مُسلِمُونَ(۶۴) ترجمه : ۶۴ - بگو: ((اى اهل كتاب ! بياييد به سوى سخنى كه ميان ما و شما يكسان است ، كه جز خداوند يگانه را نپرستيم و چيزى را همتاى او قرار ندهيم ، و بعضى از ما، بعض ديگر را - غير از خداى يگانه - به خدايى نپذيرد. هر گاه (از اين دعوت ،) سرباز زنند، بگوييد: گواه باشيد كه ما مسلمانيم !)) تفسير: دعوت به سوى وحدت قرآن نخستين بار در ضمن آيات گذشته مسيحيان را دعوت به استدلال منطقى كرد و پس از مخالفت دعوت به مباهله نمود و چون دعوت به مباهله به مقدار كافى در روحيه آنها اثر گذاشت به دليل اينكه حاضر به مباهله نشدند و شرايط ذمه را پذيرفتند بار ديگر از اين آمادگى روحى استفاده كرده ، مجددا شروع به استدلال مى كند - ولى اين استدلال با استدلالات سابق تفاوت فراوان دارد. در آيات گذشته دعوت به سوى اسلام با تمام خصوصيات بود ولى در اين آيه دعوت به نقطه هاى مشترك ميان اسلام و آيينهاى اهل كتاب است روى سخن را به پيامبر كرده ، مى فرمايد: بگو: اى اهل كتاب ! بياييد به سوى سخنى كه ميان ما و شما مشترك است كه جز خداوند يگانه را نپرستيم و چيزى را شريك او قرار ندهيم و بعضى از ما بعضى ديگر را غير از خداوند يگانه به خدائى نپذيرد (قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا نشرك
به لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله ). در واقع قرآن با اين طرز استدلال به ما مى آموزد، اگر كسانى حاضر نبودند در تمام اهداف مقدس با شما همكارى كنند بكوشيد لااقل در اهداف مهم مشترك همكارى آنها را جلب كنيد و آن را پايهاى براى پيشبرد اهداف مقدستان قرار دهيد. آيه فوق يك نداى وحدت است در برابر تمام مذاهب آسمانى به مسيحيان مى گويد: شما مدعى «توحيد» هستيد و حتى ميگوييد مساله «تثليث » (اعتقاد به خدايان سهگانه ) منافاتى با «توحيد» ندارد و لذا قايل به وحدت در تثليث ميباشيد. و همچنين يهود در عين سخنان شرك آميز عزير را فرزند خدا پنداشتند مدعى توحيد بوده و هستند. قرآن به همه آنها اعلام مى كند: ما و شما در اصل توحيد مشتركيم بياييد دست به دست هم داده اين اصل مشترك را بدون هيچ پيرايهاى زنده كنيم و از تفسيرهاى نابجا كه نتيجه آن شرك و دورى از توحيد خالص است خوددارى نمائيم . جالب اينكه در اين آيه با سه تعبير مختلف روى مساله يگانگى خدا تاكيد شده است اول با جمله «الا نعبد الا الله » (جز خدا را نپرستيم ) و بعد با جمله «لا نشرك به شيئا» (كسى را شريك او قرار ندهيم ) و سومين بار با جمله و «لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله » (بعضى از ما بعضى ديگر را به خدائى نپذيرد). ضمنا جمله اخير اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه مسيح يكى از افراد انسان و هم نوع ما است نبايد او را به خدائى شناخت . اين احتمال نيز وجود دارد كه : بعضى از علماى منحرف اهل كتاب از مقام خود سوء استفاده مى كردند و حلال و حرام خدا را به دلخواه خويش تغيير ميدادند و ديگران از آنها پيروى مى كردند. توضيح اينكه : از آيات قرآن استفاده مى شود كه در ميان علماى اهل كتاب
جمعى بودند كه احكام خدا را طبق منافع يا تعصبهاى خود تحريف مى كردند، و از نظر منطق اسلام كسى كه از چنين افرادى دانسته پيروى بدون قيد و شرط كند يك نوع عبوديت و پرستش نسبت به آنها انجام داده است . دليل اين موضع روشن است زيرا قانونگزارى و تشريع حلال و حرام مربوط به خدا است هر كس ديگرى را در اين موضوع صاحب اختيار بداند او را شريك خدا قرار داده است . مفسران در ذيل اين آيه چنين نقل كرده اند كه : عدى بن حاتم كه قبلا مسيحى بود و سپس اسلام آورد بعد از نزول اين آيه از كلمه «اربابا» (خدايان ) اين چنين فهميد كه قرآن مى گويد اهل كتاب بعضى از علماى خود را ميپرستند، لذا به پيغمبر عرض كرد: ما هيچگاه در زمان سابق علماى خود را عبادت نميكرديم ! پيامبر فرمود: آيا ميدانستيد كه آنها به ميل خود احكام خدا را تغيير مى دهند و شما از آنها پيروى ميكرديد؟ عدى گفت : آرى . پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: اين همان پرستش و عبوديت است !. در حقيقت اسلام بردگى و استعمار فكرى را يك نوع عبوديت و پرستش مى داند و به همان شدتى كه با شرك و بت پرستى مبارزه مى كند با استعمار فكرى كه شبيه بت پرستى است نيز ميجنگد. ولى بايد توجه داشت كه «ارباب » صيغه جمع است بنابراين نميتوان تنها از اين آيه نهى از پرستش عيسى را استفاده كرد ولى ممكن است منظور از آيه هم نهى از عبوديت مسيح باشد و هم از عبوديت دانشمندان منحرف ! سپس در پايان آيه مى فرمايد: اگر آنها (بعد از اين دعوت منطقى به سوى
نقطه مشترك توحيد باز) سر تابند و رويگردان شوند بگوييد گواه باشيد كه ما مسلمانيم و تسليم حق هستيم و شما نيستيد (فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون ). بنابراين دورى شما از حق در روح ما كمترين اثرى نميگذارد و ما همچنان به راه خود يعنى راه اسلام ادامه خواهيم داد تنها خدا را ميپرستيم و تنها قوانين او را به رسميت ميشناسيم و بشر پرستى به هر شكل و صورت در ميان ما نخواهد بود.
نكته :
نامه هاى پيامبر به زمامداران جهان از تواريخ اسلامى استفاده مى شود كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) هنگامى كه اسلام در سرزمين حجاز به اندازه كافى نفوذ كرد (مخصوصا بعد از نزول آيه فوق و دعوت به همكارى در امر توحيد كه قدر مشترك همه اديان آسمانى است ) نامه هاى متعددى براى زمامداران بزرگ آن عصر فرستاد و در قسمتى از اين نامه ها مخصوصا روى آيه فوق تكيه فرمود كه ذيلا به بعضى از اين نامه ها از نظر اهميت موضوع و چگونگى دعوت به اين اصل مشترك اشاره مى شود. ۱ - نامه به مقوقس بسم الله الرحمن الرحيم من محمد بن عبد الله الى المقوقس عظيم القبط، سلام على من اتبع الهدى ، اما بعد فانى ادعوك بدعاية الاسلام ، اسلم تسلم ، يؤ تك الله اجرك مرتين ، فان توليت فانما عليك اثم القبط «يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون »: ((به نام خداوند بخشنده بخشايشگر، از محمد فرزند عبد الله ، به مقوقس
بزرگ قبطيان . درود بر پيروان حق باد، من تو را به سوى اسلام دعوت ميكنم ، اسلام آور تا سالم بمانى ، خداوند به تو دو بار پاداش دهد (يكى براى ايمان آوردن خودت ، و پاداش ديگر براى كسانى كه از تو پيروى كرده ، ايمان مى آورند). و اگر از پذيرش اسلام سر باز زنى گناه قبطيان بر تو خواهد بود «اى اهل كتاب ! ما شما را به يك اصل مشترك دعوت ميكنيم ، به اين كه غير از خداوند يگانه را نپرستيم ، و كسى را شريك او قرار ندهيم ، و بعضى از ما بعض ديگر را به خدايى نپذيرد، و هر گاه آنان از آيين حق سر برتابند بگوييد گواه باشيد كه ما مسلمانيم ». هنگامى كه «مقوقس » پست زمامدارى مصر را به عهده داشت و پيامبر اسلام براى زمامداران و بزرگان جهان نامه ميفرستاد، و آنها را به سوى اسلام دعوت ميكرد، از جمله «حاطب بن ابى بلتعة » را مامور ساخت تا نامهاى به «مقوقس » رهبر مصر برساند. سفير پيامبر رهسپار مصر شد و اطلاع پيدا كرد كه زمامدار مصر در اسكندريه است ، مامور پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) با وسايل مسافرتى آن روز وارد اسكندريه شد، و خود را به كاخ «مقوقس » رسانيد و نامه را به او داد، مقوقس نامه را باز كرد، خواند و مقدارى فكر كرد سپس گفت : اگر راستى محمد فرستاده خدا است چرا مخالفان او توانستند وى را از زادگاه خود بيرون كنند، و ناچار شد در مدينه سكونت گزيند، چرا به آنها نفرين نكرد تا نابود شوند؟ فرستاده پيامبر در جواب چنين گفت : عيسى رسول خدا بود و شما نيز به حقانيت او گواهى مى دهيد، هنگامى كه بنى اسرائيل نقشه قتل او را كشيدند چرا وى درباره آنها نفرين نكرد تا خدا آنها را هلاك كند؟!
مقوقس در برابر اين منطق شروع به تحسين نمود و گفت : «احسنت انت حكيم من عند حكيم »: «آفرين بر تو، مرد فهميدهاى هستى كه از طرف شخص فهميدهاى آمدهاى ». «حاطب » سپس چنين اضافه كرد: پيش از شما كسى (يعنى فرعون ) در اين كشور حكومت ميكرد كه مدتها به مردم خدائى ميفروخت ، خدا او را نابود ساخت تا زندگى وى براى شما مايه عبرت گردد، ولى شما كوشش كنيد كه زندگيتان براى ديگران موجب عبرت نگردد! پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) ما را به آيين پاكى دعوت نمود و قريش با او سرسختانه مبارزه كردند، جمعيت يهود با كينهتوزى خاص با او به مقابله برخاستند، و نزديك ترين افراد به اسلام مسيحيان هستند، به جانم سوگند همان طور كه موسى نبوت حضرت مسيح را بشارت داد، حضرت مسيح نيز، مبشر محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود، ما شما را به سوى اسلام دعوت ميكنيم همانطور كه شما پيروان تورات را به انجيل دعوت نموديد، هر ملتى كه دعوت پيامبر حقى را بشنود بايد از او پيروى كند، من نداى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را به سرزمين شما رسانيدم شايسته است كه شما و ملت مصر به اين دعوت پاسخ گوئيد، «حاطب بن ابى بلتعة » مدتى توقف كرد تا پاسخ نامه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) را دريافت دارد. چند روز گذشت ، روزى «مقوقس »، «حاطب » را به كاخ خود فرا خواند، از او خواست تا توضيح بيشترى درباره اسلام در اختيار او بگذارد. حاطب در پاسخ او گفت : محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) ما را به پرستش خداى يگانه دعوت مى كند، و دستور مى دهد مردم شبانه روز پنج بار با پروردگار خود از نزديك ارتباط پيدا كنند، نماز بگذارند، و يك ماه را در سال روزه بدارند و خانه خدا (مركز توحيد) را زيارت كنند، به پيمان خود وفادار باشند، و از خوردن خون و مردار دورى كنند، و مقدارى از خصوصيات زندگى پيامبر اسلام را نيز براى او شرح داد. «مقوقس » گفت : اينها نشانه هاى خوبى است ، من تصور ميكردم كه خاتم
پيامبران از سرزمين شام كه سرزمين پيامبران است ظهور خواهد كرد اكنون بر من روشن شد كه او از سرزمين حجاز برانگيخته شده است . سپس به نويسنده خود دستور داد تا نامهاى به عربى به اين مضمون براى پيامبر بنويسد: «به محمد فرزند عبد الله از مقوقس بزرگ قبطيان ، درود بر تو، من نامه تو را خواندم و از مقصدت آگاه گرديدم ، و حقيقت دعوت تو را دريافتم ، من ميدانستم كه پيامبرى ظهور خواهد كرد ولى تصور مينمودم او از منطقه شام برانگيخته مى شود، من مقدم فرستاده تو را گرامى داشتم ، سپس در نامه به هدايائى كه براى پيامبر فرستاده بود اشاره كرد و نامه را با جمله ((سلام بر تو» ختم نمود. در تواريخ آمده كه مقوقس حدود يازده نوع هديه براى پيامبر فرستاد كه خصوصيات آن در تاريخ اسلام ثبت است . از جمله يك طبيب هم خدمت پيامبر فرستاد تا بيماران مسلمانان را معالجه كند. پيامبر هدايا را قبول كرد، ولى طبيب را نپذيرفت و فرمود: ما مردمى هستيم كه تا گرسنه نشويم غذا نميخوريم ، و قبل از سير شدن دست از طعام بر ميداريم ، و اين امر براى سلامت و بهداشت ما كافى است (و شايد علاوه بر اين دستور بزرگ بهداشتى ، پيامبر از شخص طبيب كه قاعدتا مسيحى متعصبى بود ايمن نبود و نخواست جان خود و مسلمانان را بدست او بسپارد). اينكه مقوقس سفير پيامبر را گرامى داشت و هدايائى براى حضرت فرستاد و نام محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را در نامه بر نام خود مقدم نمود، همگى حاكى از اين است كه او دعوت رسول خدا را در باطن پذيرفته بود، و يا حد اقل تمايل به اسلام پيدا كرد ولى به خاطر اينكه موقعيت او متزلزل نگردد از اظهار تمايل به اسلام به طور آشكار خوددارى ميكرد.
۲ - نامه براى قيصر روم : بسم الله الرحمن الرحيم من محمد بن عبد الله الى هرقل عظيم الروم سلام على من اتبع الهدى اما بعد فانى ادعوك بدعاية الاسلام اسلم تسلم يؤ تك الله اجرك مرتين فان توليت فانما عليك اثم الاريسين «يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون »: از محمد فرزند عبد الله به هرقل بزرگ و پادشاه روم درود بر آنها كه پيروى از حق كنند، تو را به اسلام دعوت ميكنم اسلام آور تا در امان و سلامت باشى خداوند به تو دو پاداش دهد. (يكى پاداش ايمان خود و ديگر پاداش كسانى كه به پيروى تو ايمان مى آورند) اگر از آئين اسلام روى گردانى گناه اريسيان (نژاد رومى و جمعيت كارگران ) نيز بر تو خواهد بود. «اى اهل كتاب ! ما شما را به يك اصل مشترك دعوت ميكنيم كه غير از خدا را نپرستيم ، كسى را شريك او قرار ندهيم ، بعضى از ما بعضى ديگر را به خدائى نپذيرد، هر گاه آنان از آئين حق سر برتابند بگوئيد: گواه باشيد كه ما مسلمانيم ». ماءمور ابلاغ رسالت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به «قيصر» مردى به نام «دحيه كلبى » سفير پيامبر عازم روم شد ولى پيش از آن كه به قسطنطنيه به مركز حكومت قيصر برسد اطلاع پيدا كرد كه قيصر به قصد زيارت بيت المقدس قسطنطنيه را ترك گفته است لذا با استاندار «بصرى » «حارث بن ابى شمر» تماس گرفت و ماموريت خود را براى او شرح داد. ظاهرا پيامبر هم اجازه داده بود كه دحيه نامه را به حاكم بصرى بدهد تا او نامه را به قيصر برساند. پس از آنكه سفير پيامبر با حاكم تماس گرفت استاندار، «عدى بن حاتم » را خواست و او را ماءمور كرد تا همراه «دحيه » بسوى بيت المقدس برود و نامه را
به حضور قيصر برساند. ملاقات سفير با قيصر در شهر «حمص » صورت گرفت ، اما قبل از اينكه ملاقات صورت گيرد كارپردازان دستگاه گفتند: بايد در مقابل قيصر سجده كنى و در غير اين صورت به تو اعتنائى نخواهد كرد، «دحيه » آن مرد هوشيار گفت : من براى كوبيدن اين سنتهاى نابجا اين همه راه آمدهام ، من از طرف صاحب اين نامه آمدهام تا به قيصر ابلاغ كنم كه بشر پرستى بايد از ميان برود و جز خداى يگانه كسى پرستش نشود، با اين عقيده چگونه ممكن است براى غير خدا سجده كنم ؟! منطق نيرومند فرستاده پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) مورد اعجاب آنها قرار گرفت ، يك نفر از درباريان گفت : بنابراين ميتوانى نامه را روى ميز مخصوص سلطان بگذارى و برگردى كسى جز قيصر دست به نامه هاى روى ميز نميزند، «دحيه » از او تشكر كرد و نامه را روى ميز گذارد و بازگشت . قيصر نامه را گشود ابتداى نامه كه با بسم الله شروع شده بود توجه او را به خود جلب كرد و گفت : من غير از نامه «سليمان » تا كنون چنين نامهاى نديدهام ! بعد مترجم خود را خواست تا نامه را بخواند و ترجمه كند. زمامدار روم احتمال داد نويسنده نامه همان پيامبر موعود انجيل و تورات باشد در صدد بر آمد تا از خصوصيات زندگى وى اطلاع بدست آورد دستور داد تا سراسر شام را گردش كنند شايد نزديكان محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و يا كسى كه از اوضاع وى اطلاع دارد بيابند ، اتفاقا در همان ايام ابو سفيان و دستهاى از قريش براى تجارت به شام كه جزء روم شرقى بود آمده بودند، ماءمور قيصر با آنها تماس گرفت و آنها را به بيت المقدس برد، قيصر از آنها سؤ ال كرد آيا در ميان شما كسى هست كه با محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) پيوند خويشاوندى داشته باشد. ابو سفيان گفت : من با محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) از يك طايفه هستيم و در جد چهارم به هم ميرسيم ، سپس قيصر از او سؤ الاتى كرد و او به ترتيب پاسخ گفت :
۱ - حسب و نسب محمد چگونه است ؟ ابو سفيان گفت : از خانوادهاى اصيل و شريف است . ۲ - در نياكان او كسى هست كه بر مردم سلطنت كرده باشد؟ - نه . ۳ - آيا پيش از آنكه ادعاى نبوت كند از دروغ پرهيز داشت ؟ - بلى محمد مرد راستگو بود. ۴ - چه طبقهاى با او مخالفاند و چه جمعيتى از او طرفدارى مى كنند؟ - طبقه اشراف با او مخالفاند افراد عادى و متوسط خواهان وى هستند. ۵ - از پيروان او كسى مرتد شده و از آئين او بازگشته است ؟ - نه . ۶ - آيا پيروان او رو به فزونى هستند؟ - آرى . سپس قيصر به ابو سفيان و همراهان او گفت : اگر اين گزارشها صحيح باشد حتما او پيامبر موعود است . من اطلاع داشتم كه چنين پيامبرى ظهور خواهد كرد ولى نميدانستم كه از قريش خواهد بود، من حاضرم در برابر او خضوع كنم و به عنوان احترام پاى او را شستشو دهم (يكى از احترامات كه در آن زمان معمول بوده است ). من پيشبينى ميكنم آئين و حكومت او سرزمين روم را خواهد گرفت . «قيصر»، «دحيه » را خواست ، او را احترام كرد و پاسخ نامه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را نوشت و هديهاى نيز همراه آن ، براى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرستاد و علاقه خود را نسبت به پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) در آن نامه منعكس نمود.
آيه ۶۵ - ۶۸
آيه و ترجمه
يَأَهْلَ الْكتَبِ لِمَ تُحَاجُّونَ فى إِبْرَهِيمَ وَ مَا أُنزِلَتِ التَّوْرَاةُ وَ الانجِيلُ إِلا مِن بَعْدِهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ(۶۵) هَأَنتُمْ هَؤُلاءِ حَجَجْتُمْ فِيمَا لَكُم بِهِ عِلْمٌ فَلِمَ تُحَاجُّونَ فِيمَا لَيْس لَكُم بِهِ عِلْمٌ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنتُمْ لا تَعْلَمُونَ(۶۶) مَا كانَ إِبْرَهِيمُ يهُودِيًّا وَ لا نَصرَانِيًّا وَ لَكِن كانَ حَنِيفاً مُّسلِماً وَ مَا كانَ مِنَ الْمُشرِكِينَ(۶۷) إِنَّ أَوْلى النَّاسِ بِإِبْرَهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هَذَا النَّبىُّ وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ اللَّهُ وَلىُّ الْمُؤْمِنِينَ(۶۸) ترجمه : ۶۵ - اى اهل كتاب ! چرا درباره ابراهيم ، گفتگو و نزاع مى كنيد (و هر كدام ، او را پيرو آيين خودتان معرفى مينماييد)؟! در حالى كه تورات و انجيل ، بعد از او نازل شده است ؟ آيا انديشه نميكنيد؟! ۶۶ - شما كسانى هستيد كه درباره آنچه نسبت به آن آگاه بوديد، گفتگو و ستيز كرديد، چرا درباره آنچه آگاه نيستيد، گفتگو مى كنيد؟! و خدا مى داند، و شما نميدانيد. ۶۷ - ابراهيم نه يهودى بود و نه نصرانى ، بلكه موحدى خالص و مسلمان بود، و هرگز از مشركان نبود. ۶۸ - سزاوارترين مردم به ابراهيم ، آنها هستند كه از او پيروى كردند، و (در زمان و عصر او، به مكتب او وفادار بودند، همچنين ) اين پيامبر و كسانى كه (به او) ايمان آورده اند (از همه سزاوارترند)، و خداوند، ولى و سرپرست مؤ منان است
شان نزول : در اخبار اسلامى آمده است كه دانشمندان يهود و نصاراى نجران نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به گفتگو و نزاع درباره حضرت ابراهيم برخاستند يهود ميگفتند: او تنها يهودى بوده و نصارى ميگفتند: او فقط نصرانى بود (به اين ترتيب هر كدام مدعى بودند كه او از ما است تا امتياز بزرگى براى خود ثابت كنند زيرا ابراهيم پيامبر بزرگ خدا در ميان تمام پيروان مذاهب به عظمت شناخته مى شد) آيات فوق نازل شد و آنها را در اين ادعاهاى بى اساس تكذيب كرد. تفسير: گفتگوى اهل كتاب درباره ابراهيم (ع ): در ادامه بحثهاى مربوط به اهل كتاب در اين آيات روى سخن را به آنها كرده ، مى فرمايد: ((اى اهل كتاب ! چرا درباره ابراهيم به گفتگو و نزاع ميپردازيد (و هر كدام او را از خود مى دانيد) در حالى كه تورات و انجيل بعد از او نازل شده (و دوران او قبل از موسى (عليه السلام ) و مسيح (عليه السلام ) بود) آيا انديشه نميكنيد؟)) (يا اهل الكتاب لم تحاجون فى ابرهيم و ما انزلت التورية و الانجيل الا من بعده ا فلا تعقلون ). آيا چنين چيزى معقول است كه پيامبر پيشين پيرو آئينهاى بعد از خود باشد؟ در آيه بعد از طريق ديگرى آنها را مورد سرزنش قرار داده ، مى فرمايد: «شما كسانى هستيد كه درباره آنچه نسبت به آن آگاهى داشتيد بحث و گفتگو كرديد ولى چرا درباره آنچه به آن آگاهى نداريد، بحث و گفتگو مى كنيد»؟ (ها انتم هؤ لاء حاججتم فيما لكم به علم فلم تحاجون فيما ليس لكم به علم ). اشاره به اينكه شما در مسائل مربوط به مذهب خودتان كه از آن آگاهى
داشتيد بحث و گفتگو كرديد و ديديد كه حتى در اين مباحث گرفتار چه اشتباهات بزرگى شده ايد و چه اندازه از حقيقت دور افتادهايد (و در واقع علم شما جهل مركب بود) با اين حال چگونه در چيزى كه از آن اطلاع نداريد بحث و گفتگو مى كنيد و در نتيجه سخنى ميگوئيد كه با هيچ تاريخى سازگار نيست . سپس براى تاكيد مطالب گذشته و آماده ساختن براى بحث آينده مى گويد: «خدا مى داند و شما نميدانيد» (و الله يعلم و انتم لا تعلمون ). آرى او مى داند كه در چه تاريخى آئين خود را بر ابراهيم نازل كرده ، نه شما كه در زمانهاى بعد به وجود آمدهايد و بدون اطلاع و مدرك ، در اين باره قضاوت مى كنيد. سپس با صراحت تمام به اين مدعيان پاسخ مى گويد كه : ((ابراهيم نه يهودى بود و نه نصرانى ، بلكه موحد خالص و مسلمان (پاك نهادى ) بود)) (ما كان ابرهيم يهوديا و لا نصرانيا و لكن كان حنيفا مسلما). بايد توجه داشت كه واژه «حنيفا» از ماده «حنف » (بر وزن انف ) به معنى شخصى يا چيزى است كه تمايل به سوئى پيدا كرده و در زبان قرآن به كسى گفته مى شود كه از آئينهاى باطل به سوى آئين حق متمايل شده است . در اينجا خداوند ابراهيم (عليه السلام ) را به عنوان حنيف توصيف نموده ، زيرا او بود كه پردههاى تقليد و تعصب را دريد، و در زمان و محيطى كه غرق بت پرستى بود هرگز در برابر بت سجده نكرد. ولى از آنجا كه بت پرستان زمان جاهليت عرب ، نيز خود را بر دين حنيف ابراهيم (عليه السلام ) معرفى مى كردند، و اين سخن به قدرى شايع شده بود كه يهود و نصارى آنها را حنفاء ميگفتند (به اين ترتيب حنيف درست معنايى بر ضد معناى اصليش پيدا كرده بود، و با بت پرستى مرادف شده بود) خداوند پس از توصيف
ابراهيم (عليه السلام ) به عنوان حنيف و مسلم ، مى فرمايد: «او هرگز از مشركان نبود» (و ما كان من المشركين ). تا هر گونه ارتباطى ميان ابراهيم و بت پرستان عرب را نفى كند. سؤ ال : در اينجا ممكن است گفته شود: اگر ابراهيم را نتوانيم پيرو آئين موسى (عليه السلام ) و مسيح (عليه السلام ) معرفى كنيم به طريق اولى نميتوانيم او را مسلمان بدانيم ، زيرا او هزاران سال قبل از ظهور اسلام و پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) بوده است ؟ پس چرا قرآن او را به عنوان مسلم معرفى كرده است ؟ پاسخ : پاسخ اين سؤ ال از نكتهاى كه قبلا نيز به آن اشاره كردهايم روشن مى شود كه «مسلم » در اصطلاح قرآن به معنى خصوص پيروان پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيست بلكه اسلام به معنى وسيع كلمه ، همان تسليم در برابر فرمان حق و توحيد كامل و خالى از هر گونه شرك و بت پرستى است ، كه ابراهيم (عليه السلام ) پرچمدار آن بود. بنابر آنچه گفته شد معلوم شد كه ابراهيم پيرو هيچ يك از اين آئينها نبوده ، تنها چيزى كه در اينجا باقى ميماند اين است كه چه كسانى مى توانند رابطه و پيوند خود را با مكتب ابراهيم (عليه السلام ) - به عنوان يك سند افتخار - اثبات كنند، و به تعبير ديگر چگونه مى توان خود را پيرو اين پيامبر بزرگ كه همه پيروان اديان الهى براى او عظمت قائل هستند دانست . در آخرين آيه مورد بحث ، به اين معنى پرداخته و مى گويد: ((سزاوارترين مردم به ابراهيم آنها هستند كه از او پيروى كردند و اين پيامبر (پيامبر اسلام ) و كسانى كه به او ايمان آورده اند مى باشند)) (ان اولى الناس بابرهيم للذين اتبعوه و هذا النبى و الذين آمنوا). بنابراين مساءله قرابت و خويشاوندى و يا مساءله نژاد كه پيروان اديان مختلف
براى اثبات پيوند خود با ابراهيم ذكر مى كردند، هيچگونه ارزشى ندارد و ولايت و ارتباط با پيامبران تنها از طريق ايمان خالص به خداوند و پيروى از مكتب آنها است و به اين طريق ثابت مى شود كه پيوند واقعى پيوند مكتبى است چه كسانى كه در زمان او زندگى داشتند و از او پيروى كردند (للذين اتبعوه ). و چه كسانى كه بعد از او به مكتب و برنامه او وفادارى نشان دادند، مانند ((اين پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) و پيروان او)) (و هذا النبى و الذين آمنوا). اهل كتاب با عقائد شرك آميز خود كه اساسيترين اصل دعوت ابراهيم (عليه السلام ) يعنى توحيد را زير پا گذارده اند، و يا بت پرستان عرب كه درست در نقطه مقابل آئين ابراهيم (عليه السلام ) قرار گرفته اند، چگونه مى توانند خود را پيرو ابراهيم و در خط او بدانند، آرى بايد اعتراف كنيم كه نزديك ترين افراد به ابراهيم پيامبر اسلام و پيروان او هستند كه در اصول و فروع اسلام به او وفادار ماندند. و در پايان آيه به آنها كه پيرو واقعى مكتب پيامبران بزرگ خدا بودند بشارت مى دهد كه «خداوند ولى و سرپرست مؤ منان است » (و الله ولى المؤ منين ).
نكته :
مهمترين پيوند، پيوند مكتبى است در آيه فوق ضمنا اين حقيقت بيان شده است كه هيچ رابطهاى بالاتر از رابطه مكتبى نيست ، بلكه ارتباط با مردان خدا و اولياء الله تنها از همين طريق است . بنابراين هيچ كس نمى تواند، ادعاى ارتباط با پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) و امامان معصوم (عليهمالسلام ) كند مگر از همين طريق . در روايات اسلامى نيز روى اين موضوع ، با صراحت تكيه شده است از جمله در حديثى از على (عليه السلام ) مى خوانيم : ان اولى الناس بالانبياء اعملهم بما جاؤ ا به ثم تلا هذه الاية (ان اولى الناس بابرهيم .. .) و قال ان ولى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) من اطاع
الله و ان بعدت لحمته و ان عدو محمد من عصى الله و ان قربت قرابته : ((سزاوارترين مردم به پيامبران آنها هستند كه به دستورهاى آنها بيش از هر كس عمل مى كنند - سپس آيه فوق را تلاوت فرمود - و افزود: دوست محمد كسى است كه اطاعت از فرمان خدا كند هر چند نسبش از او دور باشد و دشمن محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) كسى است كه نافرمانى او كند هر چند قرابت و خويشاونديش با او نزديك باشد)).
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |