تفسیر:نمونه جلد۱۲ بخش۶۸
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
بدون شك موسى و خضر از كسانى نبودند كه بخواهند سربار مردم آن ديار شوند، ولى مـعـلوم مـى شـود زاد و تـوشـه و خـرج سـفـر خـود را در اثناء راه از دست داده يا تمام كرده بـودنـد و بـه هـمـيـن دليـل مـايـل بـودنـد مـيـهـمـان اهـالى آن محل باشند (اين احتمال نيز وجود دارد كه مرد عالم عمدا چنين پيشنهادى به آنها كرد تا درس جديدى به موسى بياموزد). يـادآورى ايـن نـكـتـه نـيـز لازم اسـت كـه «قـريـه » در لسان قرآن مفهوم عامى دارد و هر گـونـه شـهر و آبادى را شامل مى شود، اما در اينجا مخصوصا منظور شهر است ، زيرا در چند آيه بعد تعبير به «المدينه » شده است . به هر حال در اينكه اين شهر كدام شهر و در كجا بوده است ؟ در ميان مفسران گفتگو است : از ابن عباس نقل شده كه منظور «انطاكيه » است . بـعـضـى ديـگـر گفته اند منظور ايله است كه امروز به نام بندر ايلات معروف است و در كنار درياى احمر نزديك خليج عقبه واقع شده است . بـعـضـى ديـگـر مـعـتـقـدنـد كـه مـنـظـور شـهـر «نـاصـره » اسـت كـه در شمال فلسطين قرار دارد و محل تولد حضرت مسيح (عليه السلام ) بوده است . مـرحـوم «طـبـرسـى » در ايـنـجـا حـديـثـى از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نقل مى كند كه تاييدى است بر احتمال اخير. و بـا تـوجـه بـه آنـچـه در مـعـنـى «مـجـمـع البـحـريـن » گـفـتـيـم كـه مـنـظـور محل پيوند «خليج عقبه » و «خليج سوئز» است ، روشن مى شود كه شهر «ناصره » و بندر «ايله » به اين منطقه نزديكتر است تا انطاكيه .
و در هر صورت از آنچه بر سر موسى و استادش در اين قريه آمد مى فهميم كه اهالى آن خـسـيـس و دون هـمـت بـوده انـد، لذا در روايتى از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى خوانيم كه درباره آنها فرمود كانوا اهل قرية لئام : «آنها مردم لئيم و پستى بودند» سـپس قرآن اضافه مى كند: «با اين حال آنها در آن آبادى ديوارى يافتند كه مى خواست فـرود آيـد، آن مـرد عـالم دسـت بـه كـار شد تا آن را بر پا دارد» و مانع ويرانيش شود (فوجدا فيها جدارا يريدان ينقض فاقامه ). مـوسـى كـه قاعدتا در آن موقع خسته و كوفته و گرسنه بود، و از همه مهمتر احساس مى كـرد شـخـصـيـت والاى او و اسـتـادش بـه خـاطـر عـمـل بـى رويـه اهل آبادى سخت جريحه دار شده ، و از سوى ديگر مشاهده كرد كه خضر در برابر اين بى حـرمـتـى بـه تـعـمـيـر ديـوارى كـه در حـال سـقـوط اسـت پـرداخـتـه مـثـل ايـنـكـه مـى خـواهـد مـزد كـار بـد آنـهـا را بـه آنـهـا بـدهـد، و فـكـر مـى كـرد حـداقـل خوب بود استاد اين كار را در برابر اجرتى انجام مى داد تا وسيله غذائى فراهم گردد. لذا تـعـهـد خـود را بـار ديـگـر بـه كـلى فـرامـوش كـرد، و زبان به اعتراض گشود اما اعـتـراضـى مـلايـمـتـر و خـفـيـفـتـر از گـذشـتـه ، و «گـفـت مـى خـواسـتـى در مقابل اين كار اجرتى بگيرى »! (قال لو شئت لاتخذت عليه اجرا). در واقع موسى فكر مى كرد اين عمل دور از عدالت است كه انسان در برابر مردمى كه اين قدر فرومايه باشند اين چنين فداكارى كند، و يا به تعبير ديگر نيكى خوبست اما در جاى خود. درست است كه در برابر بدى ، نيكى كردن ، راه و رسم مردان خدا بوده
است ، اما در آنجائى كه سبب تشويق بدكار به كارهاى خلاف نشود. ايـنـجـا بـود كـه آن مـرد عـالم ، آخـريـن سـخـن را بـه مـوسى گفت ، زيرا از مجموع حوادث گـذشـتـه يـقـيـن كـرد كـه مـوسـى ، تـاب تـحـمـل در بـرابـر اعـمـال او نـدارد «فـرمـود: ايـنـك وقـت جدائى من و تو است ! اما به زودى سر آنچه را كه نـتـوانـسـتـى بـر آن صـبـر كـنـى بـراى تـو بـازگـو مـى كـنـم » (قال هذا فراق بينى و بينك سانبئك بتاويل ما لم تستطيع عليه صبرا). البـته موسى هم هيچگونه اعتراضى بر اين سخن نكرد، زيرا درست همان مطلبى بود كه خودش در ماجراى قبل پيشنهاد كرده بود، يعنى بر خود موسى نيز اين واقعيت ثابت گشته بود كه آبشان در يك جوى نمى رود. ولى بـه هـر حـال خـبـر فـراق هـمـچون پتكى بود كه بر قلب موسى وارد شد، فراق از اسـتـادى كـه سـينه اش مخزن اسرار بود، و مصاحبتش مايه بركت ، سخنانش درس بود، و رفـتـارش الهـام بـخش ، نور خدا در پيشانيش مى درخشيد و كانون قلبش گنجينه علم الهى بود. آرى جـدا شـدن از چـنـيـن رهـبـرى سـخـت دردنـاك اسـت ، امـا واقـعـيـت تـلخـى بـود كه به هر حال موسى بايد آن را پذيرا شود. مفسر معروف ابوالفتوح رازى مى گويد در خبرى است كه از موسى پرسيدند از مشكلات دوران زنـدگـيـت از هـمـه سـخـتـتـر را بـگـو، گـفـت : ((سختيهاى بسيارى ديدم (اشاره به نـاراحـتـيـهـاى دوران فـرعـون ، و گـرفـتـاريـهـاى طـاقـت فـرسـاى دوران حـكـومـت بـنـى اسـرائيـل ) ولى هـيچ يك همانند گفتار خضر كه خبر از فراق و جدائى داد بر قلب من اثر نكرد))!
«تـاءويـل » از مـاده اول (بـر وزن قـول ) بـه مـعـنى ارجاع و بازگشت دادن چيزى است ، بـنـابـرايـن هـر كـار و سـخـنـى را كـه بـه هـدف اصـلى بـرسـانـيـم تـاءويـل نـامـيـده مـى شـود، هـمـچـنـيـن پـرده بـرداشـتـن از روى اسـرار چـيزى ، نيز يكنوع تاءويل است . و اگـر تـعـبـيـر خـواب را تـاءويل مى گويند، نيز به همين جهت است (آنچنان كه در سوره يوسف آيه ۱۰۰ آمده است هذا تاءويل رؤ ياى ).
آيه ۷۹ ـ ۸۲
آيه و ترجمه أَمَّا السـفـِيـنـَةُ فـَكـانَت لِمَسكِينَ يَعْمَلُونَ فى الْبَحْرِ فَأَرَدت أَنْ أَعِيبهَا وَ كانَ وَرَاءَهُم مَّلِكٌ يَأْخُذُ كلَّ سفِينَةٍ غَصباً(۷۹) وَ أَمَّا الْغُلَمُ فَكانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَينِ فَخَشِينَا أَن يُرْهِقَهُمَا طغْيَناً وَ كفْراً(۸۰) فَأَرَدْنَا أَن يُبْدِلَهُمَا رَبهُمَا خَيراً مِّنْهُ زَكَوةً وَ أَقْرَب رُحماً(۸۱) وَ أَمَّا الجِْدَارُ فـَكـانَ لِغـُلَمـَيـنِ يـَتِيمَينِ فى الْمَدِينَةِ وَ كانَ تحْتَهُ كَنزٌ لَّهُمَا وَ كانَ أَبُوهُمَا صـلِحـاً فـَأَرَادَ رَبُّك أَن يـَبْلُغَا أَشدَّهُمَا وَ يَستَخْرِجَا كَنزَهُمَا رَحْمَةً مِّن رَّبِّك وَ مَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِى ذَلِك تَأْوِيلُ مَا لَمْ تَسطِع عَّلَيْهِ صبراً(۸۲)
ترجمه : ۷۹ - اما آن كشتى متعلق به گروهى از مستمندان بود كه با آن در دريا كار مى كردند و من خواستم آنرا معيوب كنم (چرا كه ) پشت سر آنها پادشاهى ستمگر بود كه هر كشتى را از روى غصب مى گرفت . ۸۰ - و امـا آن نـوجـوان پـدر و مادرش با ايمان بودند، ما نخواستيم او آنها را به طغيان و كفر وادارد. ۸۱ - ما اراده كرديم كه پروردگارشان فرزند پاكتر و پرمحبت ترى بجاى او به آنها بدهد. ۸۲ - و اما آن ديوار متعلق به دو نوجوان يتيم در آن شهر بود، و زير آن گنجى متعلق به آنها وجود داشت و پدرشان مرد صالحى بود، پروردگار تو مى خواست آنها به حد بلوغ برسند، و گنجشان را استخراج كنند، اين رحمتى از پروردگارت بود، من به دستور خود ايـن كـار را نـكـردم ، و ايـن بـود سـر كـارهـائى كـه تـوانـائى شـكيبائى در برابر آنها نداشتى !. تفسير: اسرار درونى اين حوادث بـعـد از آنـكـه فـراق و جـدائى مـوسـى و خـضر مسلم شد، لازم بود اين استاد الهى اسرار كـارهـاى خـود را كه موسى تاب تحمل آنرا نداشت بازگو كند، و در واقع بهره موسى از مـصـاحـبـت او فـهـم راز ايـن سـه حـادثـه عـجـيـب بـود كـه مـى توانست كليدى باشد براى مسائل بسيار، و پاسخى براى پرسشهاى گوناگون . نخست از داستان كشتى شروع كرد و گفت : «اما كشتى به گروهى مستمند تعلق داشت كه بـا آن در دريا كار مى كردند، من خواستم آنرا معيوب كنم زيرا مى دانستم در پشت سر آنها پادشاهى ستمگر است كه هر كشتى سالمى را از روى غصب مى گيرد» (اما السفينة فكانت لمـسـاكـيـن يـعـمـلون فـى البـحـر فـاردت ان اعـيـبـهـا و كـان ورائهـم مـلك يـاخـذ كل سفينة غصبا). و به اين ترتيب در پشت چهره ظاهرى زننده سوراخ كردن كشتى ، هدف
مـهـمـى كـه هـمان نجات آن از چنگال يك پادشاه غاصب بوده است ، وجود داشته ، چرا كه او هرگز كشتيهاى آسيب ديده را مناسب كار خود نمى ديد و از آن چشم مى پوشيد، خلاصه اين كار در مسير حفظ منافع گروهى مستمند بود و بايد انجام مى شد. كلمه «وراء» (پشت سر) مسلما در اينجا جنبه مكانى ندارد بلكه كنايه از اين است كه آنها بـدون ايـنـكـه تـوجـه داشـتـه باشند گرفتار چنگال چنين ظالمى مى شدند، و از آنجا كه انسان حوادث پشت سر خود را نمى بيند اين تعبير در اينجا به كار رفته است . بـعـلاوه هـنـگـامى كه انسان از طرف فرد يا گروهى تحت فشار واقع مى شود تعبير به پـشـت سـر مى كند، مثلا مى گويد طلبكاران پشت سر منند، و مرا رها نمى كنند، در آيه ۱۶ سوره ابراهيم مى خوانيم من ورائه جهنم و يسقى من ماء صديد گوئى جهنم اين گنهكاران را تعقيب مى كند كه از آن تعبير به «وراء» شده است . ضمنا از تعبير «مساكين » (مسكينها) در اين مورد استفاده مى شود كه مسكين كسى نيست كه مـطـلقـا مـالك چـيـزى نـبـاشـد، بـلكـه بـه كـسـانـى نـيـز گـفـتـه مـى شـود كـه داراى مال و ثروتى هستند ولى جوابگوى نيازهاى آنها نمى باشد. اين احتمال نيز وجود دارد كه اطلاق مسكين بر آنها نه از نظر فقر مالى بوده است بلكه از نـظـر فـقـر قـدرت بـوده ، و ايـن تـعبير در زبان عرب وجود دارد، و با ريشه اصلى لغت مسكين كه سكون و ضعف و ناتوانى است نيز سازگار است . در نـهـج البـلاغـه مـى خـوانـيـم مـسـكـين ابن آدم ... تؤ لمه البقة و تقتله الشرقة و تنتنه العرقة : «بيچاره فرزند آدم ! ... پشه اى او را آزار مى دهد، مختصرى آب
او را گلوگير مى شود، و عرق او را متعفن مى سازد». سپس به بيان راز حادثه دوم يعنى قتل نوجوان پرداخته چنين مى گويد: «اما آن نوجوان پـدر و مـادرش بـا ايمان بودند، و ما نخواستيم كه اين نوجوان ، پدر و مادر خود را از راه ايـمان بيرون ببرد و به طغيان و كفر وادارد» (و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين فخشينا ان يرهقهما طغيانا و كفرا). اين احتمال نيز در تفسير آيه از طرف جمعى از مفسران ذكر شده است كه منظور اين نيست كه نـوجـوان كافر و طغيانگر پدر و مادر خود را از راه بدر برد، بلكه منظور اين است كه او پـدر و مـادر خـود را بـه خـاطـر طـغـيـان و كـفـرش اذيـت و آزار فـراوان دهـد ولى تـفـسـيـر اول نزديكتر به نظر مى رسد. به هر حال آن مرد عالم ، اقدام به كشتن اين نوجوان كرد و حادثه ناگوارى را كه در آينده بـراى يـك پـدر و مـادر بـا ايـمـان در فـرض حـيـات او رخ مـى داد دليل آن گرفت . به خواست خدا به زودى در شرح نكته هاى اين داستان پر ماجرا روى همه كارهاى خضر از نـظـر احـكـام الهـى و مـنـطـقـى بـحـث خـواهـيـم كـرد، و ايـراد قـصـاص قبل از جنايت را پاسخ خواهيم گفت . تـعبير به «خشينا» (ما ترسيديم كه در آينده چنين شود...) تعبير پر معنائى است ، اين تـعبير نشان مى دهد كه اين مرد عالم خود را مسئول آينده مردم نيز مى دانست ، و حاضر نبود پدر و مادر با ايمانى به خاطر انحراف نوجوانشان
دچار بدبختى شوند. ضمنا تعبير به «خشينا» (ترسيديم ) در اينجا به معنى «ناخوش داشتيم » آمده است ، زيرا براى چنين كسى با اين علم و آگاهى و توانائى ، ترس از چنين موضوعاتى وجود نداشته است . و بـه تـعـبـيـر ديـگـر هـدف پـرهـيـز از حـادثـه نـاگـوارى اسـت كـه انـسـان روى اصل محبت ، مى خواهد از آن اجتناب ورزد. ايـن احـتـمـال نـيـز وجـود دارد كـه به معنى «علمنا» (دانستيم ) بوده باشد چنانكه از ابن عـبـاس نـقـل شـده است يعنى ما مى دانستيم كه اگر او بماند چنين حادثه ناگوارى در آينده براى پدر و مادرش اتفاق مى افتد. و امـا ايـنـكه چگونه ضمير جمع متكلم براى يك فرد آمده است پاسخش روشن مى باشد اين اولين بار نيست كه در قرآن به چنين تعبيرى برخورد مى كنيم هم در قرآن و هم در ساير كـلمـات زبـان عـرب و غـيـر عرب ، اشخاص بزرگ گاهى به هنگام سخن گفتن از خويشتن ضـمـيـر «جـمـع » بـه كار مى برند، و اين به خاطر آن است كه آنها معمولا نفراتى در زيـر دست دارند كه به آنها ماموريت براى انجام كارها مى دهند، خدا به فرشتگان دستور مى دهد و انسانها به نفرات زير دست خويش . و بـعـد اضـافـه كـرد: «مـا چـنـيـن اراده كـرديـم كـه پـروردگـارشان فرزندى پاكتر و پـرمـحـبتتر به جاى او به آنها عطا فرمايد» (فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما). تـعـبـير «اردنا» (ما اراده كرديم ) و همچنين «ربهما» (پروردگار آن دو) نيز در اينجا پر معنى است و سر آن را به زودى خواهيم دانست . «زكاة » در اينجا به معنى پاكيزگى و طهارت است ، و مفهوم وسيعى دارد
كـه ايـمـان و عمل صالح را شامل مى شود، هم در امور دينى و هم در امور مادى ، و شايد اين تـعـبير پاسخى بود به اعتراض موسى كه مى گفت تو «نفس زكيه »اى را كشتى ، او در جـواب مـى گـويـد: نـه اين پاكيزه نبود مى خواستيم خدا به جاى او فرزند پاكيزه اى به آنها بدهد!. در چـنـديـن حـديث كه در منابع مختلف اسلامى آمده است مى خوانيم : ابدلهما الله به جارية ولدت سـبـعـيـن نـبـيـا: «خـداونـد بـجـاى آن پـسـر، دخـتـرى به آنها داد كه هفتاد پيامبر از نسل او به وجود آمدند»! در آخـريـن آيـه مـورد بـحث ، مرد عالم پرده از روى راز سومين كار خود يعنى تعمير ديوار بـرمـى دارد و چنين مى گويد: «اما ديوار متعلق به دو نوجوان يتيم در شهر بود، و زير آن گـنـجـى مـتـعلق به آنها وجود داشت و پدر آنها مرد صالحى بود» (و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما و كان ابوهما صالحا). «پـروردگـار تـو مـى خـواسـت آنـهـا بـه سـرحـد بلوغ برسند، و گنجشان را استخراج كنند» (فاراد ربك ان يبلغا اشدهما و يستخرجا كنزهما). «اين رحمتى بود از ناحيه پروردگار تو» (رحمة من ربك ). و مـن مـاءمـور بـودم بـه خـاطـر نيكوكارى پدر و مادر اين دو يتيم آن ديوار را بسازم ، مبادا سقوط كند و گنج ظاهر شود و به خطر بيفتد. در پـايـان بـراى رفـع هـر گونه شك و شبهه از موسى ، و براى اينكه به يقين بداند هـمـه ايـن كـارها بر طبق نقشه و ماموريت خاصى بوده است اضافه كرد: «و من اين كار را بـه دسـتور خودم انجام ندادم » بلكه فرمان خدا و دستور پروردگار بود (و ما فعلته عن امرى ).
آرى «ايـن بـود سـر كـارهـائى كـه توانائى شكيبائى در برابر آنها نداشتى » (ذلك تاءويل ما لم تسطع عليه صبرا). نكته ها:
ماموريت خضر در نظام تشريع بود يا تكوين ؟!
مـهـمـتـريـن مـسـاله اى كـه دانـشـمـنـدان بـزرگ را در ايـن داسـتـان بـه خـود مـشـغـول سـاخـتـه ماجراهاى سه گانه اى است كه اين مرد عالم در برابر موسى انجام داد، مـوسـى چون از باطن امر آگاه نبود زبان به اعتراض گشود، ولى بعدا كه توضيحات استاد را شنيد قانع شد. سـؤ ال ايـن اسـت كـه آيا واقعا مى توان اموال كسى را بدون اجازه او معيوب كرد به خاطر آنكه غاصبى آن را از بين نبرد؟ و آيا مى توان نوجوانى را به خاطر كارى كه در آينده انجام مى دهد مجازات كرد؟! و آيا لزومى دارد كه براى حفظ مال كسى ما مجانا زحمت بكشيم و بيگارى كنيم ؟! در برابر اين سؤ ال ها دو راه در پيش داريم : نخست آنكه اينها را با موازين فقهى و قوانين شرع تطبيق دهيم ، همانگونه كه گروهى از مفسران اين راه را پيمودند. نـخـستين ماجرا را منطبق بر قانون اهم و مهم دانسته اند و گفته اند حفظ مجموعه كشتى مسلما كـار اهـمـى بـوده ، در حـالى كـه حفظ آن از آسيب جزئى ، چيز زيادى نبوده ، يا به تعبير ديگر خضر در اينجا «دفع افسد به فاسد» كرده ، به خصوص اينكه رضايت باطنى صاحبان كشتى را در صورتى كه از اين ماجرا آگاه مى شدند ممكن بود پيش بينى كرد (و به تعبير فقهى ، خضر در اين كار اذن فحوى داشت ).
در مـورد آن نوجوان ، اين گروه از مفسران اصرار دارند كه او حتما بالغ بوده ، و مرتد و يـا حـتـى مـفـسـد، و بـه ايـن تـرتـيـب بـه خـاطـر اعـمـال فـعـليـش جـايـزالقتل بوده است ، و اگر خضر در كار خود استناد به جنايات او در آينده مى كند به خـاطـر آنـسـت كـه مـى خـواهـد بـگـويـد ايـن جـنـايـتـكـار نـه تـنـهـا فـعـلا مشغول به اين كار بلكه در آينده نيز جنايتهاى بزرگترى را مرتكب خواهد شد، پس كشتن او طبق موازين شرع به اعمال فعليش جايز بوده است : و امـا در مـورد سـوم هـيچكس نمى تواند به كسى ايراد كند كه چرا فداكارى و ايثار در حق ديـگـرى مى كنى و اموال او را از ضايع شدن با بيگارى خود حفظ مى كنى ؟ ممكن است اين ايثار واجب نباشد ولى مسلما كار خوبى است و شايسته تحسين ، بلكه ممكن است در پاره اى از مـوارد بـه سـرحـد وجـوب برسد مثل اينكه اموال عظيمى از كودك يتيمى در معرض تلف بـوده بـاشـد، و با زحمت مختصرى بتوان جلو ضايع شدن آنرا گرفت بعيد نيست در چنين موردى اين كار واجب باشد. راه دوم بـر ايـن اسـاس اسـت كه توضيحات بالا هر چند در مورد گنج و ديوار قانع كننده اسـت ولى در مـورد نـوجـوانـى كه به قتل رسيد چندان با ظاهر آيه سازگار نيست ، زيرا مـجـوز قـتـل او را ظـاهـرا عـمـل آيـنـده اش شـمـرده اسـت نـه اعمال فعليش . در مـورد كـشـتـى نـيـز تـا انـدازه اى قـابـل بـحـث و گفتگو است ، آيا ما مى توانيم خانه و مـال و زنـدگـى هر كس را كه يقين داريم در آينده غصب مى شود بدون اطلاع او از پيش خود معيوب كنيم تا از خطر برهد آيا براستى فقهاء چنين حكمى را مى پذيرند؟! بنابراين بايد راه ديگرى را پيش گرفت و آن اين است : مـا در ايـن جهان داراى دو نظام هستيم : «نظام تكوين » و «نظام تشريع » گر چه اين دو نظام در اصول كلى هماهنگند، ولى گاه مى شود كه در جزئيات از هم جدا مى شوند.
مـثـلا خـداونـد بـراى آزمـايـش بـنـدگـان آنـهـا را مـبـتلا به «خوف » (ناامنى ) و «نقص امـوال و ثـمرات » از بين رفتن نفوس و عزيزان مى كند، تا معلوم شود چه اشخاصى در برابر اين حوادث صابر و شكيبا هستند. آيـا هـيـچ فـقـيـهـى و يـا حـتـى پـيـامـبـرى مـى تـوانـد اقـدام بـه چـنـيـن كـارى بـكند يعنى اموال و نفوس و ثمرات و امنيت را از بين ببرد تا مردم آزمايش شوند. و يا اينكه خداوند بعضى از پيامبران و بندگان صالح خود را به عنوان هشدار و تربيت در بـرابـر تـرك اولى گرفتار مصيبتهاى عظيم مى نمود، همچون مصيبت يعقوب به خاطر كم توجهى به بعضى از مستمندان و يا ناراحتى يونس به خاطر يك ترك اولاى كوچك . آيا كسى حق دارد به عنوان مجازات و كيفر اقدام به چنين كارى كند؟ و يـا ايـنـكـه مى بينيم گاهى خداوند نعمتى را از انسان به خاطر ناشكرى مى گيرد، مثلا شـكـر امـوال را بـجاى نياورده اموالش در دريا غرق مى شود و يا شكرانه سلامتى را بجا نـيـاورده ، خـدا سـلامـت را از او مـى گـيـرد، آيـا از نظر فقهى و قوانين تشريعى كسى مى تـوانـد بـه خـاطـر نـاشـكـرى امـوال ديـگـرى را نـابـود كـنـد و سـلامـت را مبدل به بيمارى . نـظير اين مثالها فراوان است ، و مجموعا نشان مى دهد كه جهان آفرينش مخصوصا آفرينش انـسـان بـر ايـن نـظـام احـسـن اسـتـوار اسـت كـه خـداونـد بـراى ايـنـكـه انـسـان راه تـكـامـل را بـپيمايد قوانين و مقرراتى براى او از نظر تكوين قرار داده كه تخلف از آنها عكس العملهاى مختلفى دارد. در حالى كه از نظر قانون شرع نمى توانيم همه آنها را در چارچوب اين قوانين بريزيم . فى المثل طبيب مى تواند انگشت انسانى را به خاطر اينكه زهر به قلب او
سرايت نكند قطع نمايد، ولى آيا هيچكس مى تواند انگشت انسانى را براى پرورش صبر و شكيبائى در او و يا به خاطر كفران نعمت قطع نمايد؟! (در حالى كه مسلما خدا مى تواند چنين كارى را بكند چرا كه موافق نظام احسن است ). حـال كـه ثـابت شد ما دو نظام داريم و خداوند حاكم بر هر دو نظام است ، هيچ مانعى ندارد كـه خـداونـد گـروهـى را مـامور پياده كردن نظام تشريع كند، و گروهى از فرشتگان يا بعضى از انسانها (همچون خضر) را مامور پياده كردن نظام تكوين نماند (دقت كنيد). از نـظـر نـظـام تكوين الهى هيچ مانعى ندارد كه خداوند حتى كودك نابالغى را گرفتار حـادثـه اى كـنـد و در آن حـادثـه جـان بـسـپـارد چـرا كـه وجـودش در آينده ممكن است خطرات بـزرگـى بـه بـار آورد، هـمـانـگـونه كه گاهى ماندن اين اشخاص داراى مصالحى مانند آزمايش و امتحان و امثال اينها است . و نـيـز هـيـچ مانعى ندارد خداوند مرا امروز به بيمارى سختى گرفتار كند به طورى كه نـتـوانم از خانه بيرون بروم چرا كه مى داند اگر از خانه بيرون روم حادثه خطرناكى پيش خواهد آمد و مرا لايق اين مى داند كه از آن خطر برهاند. و به تعبير ديگر گروهى از مـامـوران خـدا در ايـن عـالم مـامـور بـه باطنند و گروهى مامور به ظاهر، آنها كه مامور به بـاطـنـنـد ضوابط و اصول برنامه اى مخصوص بخود دارد همانگونه كه ماموران بظاهر براى خود اصول و ضوابط خاصى دارند. درسـت اسـت كـه خـط كـلى ايـن دو بـرنـامـه هـر دو انـسـان را بـه سـمـت كـمـال مى برد، و از اين نظر هماهنگند، ولى گاهى در جزئيات مانند مثالهاى بالا از هم جدا مى شوند. البـتـه بـدون شـك در هـيـچ يـك از دو خط هيچكس نمى تواند خودسرانه اقدامى كند، بلكه بايد از مالك و حاكم حقيقى مجاز باشد، لذا خضر با صراحت اين
حـقـيـقت را بيان كرد و گفت «ما فعلته عن امرى » «من هرگز پيش خود اين كار را انجام ندادم » بلكه درست طبق يك برنامه الهى و ضابطه و خطى كه به من داده شده است گام برمى دارم . و به اين ترتيب تضاد بر طرف خواهد شد. و ايـنـكـه مـى بـيـنـيـم مـوسـى تاب تحمل كارهاى خضر را نداشت بخاطر همين بود كه خط ماموريت او از خط ماموريت خضر جدا بود، لذا هر بار مشاهده مى كرد گامش بر خلاف ظواهر قـانـون شـرع اسـت فـريـاد اعتراضش بلند مى شد، ولى خضر با خونسردى به راه خود ادامـه مـى داد، و چـون ايـن دو رهـبـر بـزرگ الهى بخاطر ماموريتهاى متفاوت نمى توانستند براى هميشه با هم زندگى كنند «هذا فراق بينى و بينك » را گفت .
خضر، كه بود؟
هـمـانـگونه كه ديديم در قرآن مجيد صريحا نامى از خضر برده نشده و از رفيق يا استاد مـوسـى تـنـهـا بـه عـنـوان «عـبـدا من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما» كه بـيـانـگـر مـقـام عبوديت و علم و دانش خاص او است ، ياد شده است لذا ما هم غالبا از وى به عـنـوان مـرد عالم ياد كرديم . ولى در روايات متعددى اين مرد عالم بنام «خضر» معرفى شده است ، و از بعضى از روايات استفاده مى شود كه اسم اصلى او «بليا ابن ملكان » بـوده ، و خـضـر لقـب او اسـت ، زيرا هر كجا گام مى نهاده زمين از قدومش سرسبز مى شده است . بـعـضـى نـيـز احـتـمـال داده انـد كه نام اين مرد عالم ، «الياس » بوده ، و از همين جا اين تـصـور پـيـدا شـده اسـت كـه ممكن است «الياس » و «خضر» نام يك نفر باشد، ولى مـشـهـور و مـعـروف مـيـان مـفـسـران و راويـان حـديـث هـمـان اول است .
بديهى است نام اين مرد، هر چه باشد مهم نيست ، مهم اين است كه او يك دانشمند الهى بود، و مشمول رحمت خاص پروردگار، و مامور به باطن و نظام تكوينى جهان ، و آگاه از پاره اى از اسرار، و از يك جهت معلم موسى بن عمران ، هر چند موسى در پاره اى از جهات بر او مقدم بوده است . و در اينكه او پيامبر بوده است يا نه باز روايات مختلفى داريم . در جـلد اول اصول كافى روايات متعددى نقل شده است كه دلالت بر اين دارد كه اين مرد عالم ، پيامبر نبود بلكه دانشمندى همچون «ذوالقرنين » و «آصف ابن برخيا» بوده است . در حـالى كـه از پاره اى ديگر از روايات استفاده مى شود او داراى مقام نبوت بود، و ظاهر بعضى تعبيرات آيات فوق نيز همين است ، زيرا در يك مورد مى گويد «من اين كار را از نزد خود نكردم » و در جاى ديگر مى گويد «ما مى خواستيم چنين و چنان شود.» و از بعضى از روايات استفاده مى شود كه او از يك عمر طولانى برخوردار بوده است . در ايـنـجـا سؤ الى پيش مى آيد، و آن اينكه آيا داستان موسى و اين عالم بزرگ در منابع يهود و مسيحيت نيز وجود دارد؟ پـاسـخ سـؤ ال ايـن اسـت كـه اگـر مـنـظـور كـتـب «عـهـديـن » (تـورات و انـجـيـل ) باشد، نه در آنها نيست ، اما از پاره اى از كتب دانشمندان يهود كه در قرن يازدهم مـيـلادى تـدويـن گرديده داستانى نقل شده كه شباهت نسبتا زيادى به سرگذشت موسى و عالم زمانش دارد، هر چند قهرمان آن داستان «الياس » و «يوشع بن لاوى » است كه از مـفـسـران «تلمود» در قرن سوم ميلادى مى باشند و از جهات مختلفى نيز با سرگذشت موسى و خضر متفاوت است ، آن داستان چنين است :
«يوشع » از خدا مى خواهد كه با الياس ملاقات كند، و چون دعايش مستجاب مى شود، و بـه مـلاقات الياس مفتخر مى گردد از وى مى خواهد كه به برخى از اسرار اطلاع يابد، اليـاس بـه وى مـى گويد تو را طاقت تحمل نيست ، اما يوشع اصرار مى ورزد، و الياس در خواست او را اجابت مى كند، مشروط بر آن كه راجع به هر چه مى بيند پرسشى نكند، و اگـر يـوشـع تخلف ورزد الياس او را ترك كند، با اين قرارداد، يوشع و الياس همسفر مى شوند. در خـلال مـسـافـرت خـويـش اول بـه خـانـه اى وارد مى شوند كه صاحبخانه از آنها گرم پـذيـرائى مـى كـنـد، خـانـواده سـاكـن ايـن خانه از مايملك دنيا تنها يك گاو داشتند كه از فروش شير آن گذران مى كردند، الياس دستور مى دهد كه صاحبخانه آن گاو را بكشد، و يوشع از اين كردار سخت دچار تعجب و شگفتى مى گردد، و از وى علت آن را مى پرسد، الياس قرارداد را به وى متذكر شده و او را به مفارقت تهديد مى كند، لاجرم يوشع دم بر نمى آورد. از آنجا هر دو به قريه ديگرى سفر مى كنند و به خانه توانگرى وارد مى شوند، در اين خـانـه اليـاس دسـت به كار گل مى شود، و ديوارى را كه در شرف ويرانى بود مرمت مى كند. در قـريـه ديـگـرى چـنـد نـفـر از مـردم آن ده در مـحـلى اجـتـمـاع داشتند و از اين دو نفر خوب پذيرائى نمى كنند الياس ايشان را دعا مى كند كه همگى رياست يابند. در قريه چهارم از آنان پذيرائى گرم مى شود، الياس دعا مى كند كه فقط يكى از آنان بـه ريـاسـت بـرسـد!، بـالاخـره «يـوشـع بن لاوى » طاقت نمى آورد، و راجع به چهار واقـعـه مـى پـرسـد، اليـاس مـى گـويـد: در خـانـه اول زوجـه صـاحـبخانه بيمار بود و اگر آن گاو به رسم صدقه قربانى نمى شده آن زن در مـى گـذشـت ، و خـسارتش براى صاحبخانه بيش از خسارتى بود كه از ذبح گاو حاصل مى گرديد. در خانه دوم زير ديوار گنجى بود كه مى بايست براى كودكى يتيم
محفوظ بماند. بـراى مـردم قـريـه سـوم ريـاسـت هـمـه را خـواسـتـم تـا كـارشـان دچـار پـريـشـانـى و اخـتـلال گـردد، بـر عـكس ، مردم قريه چهارم زمام كارشان در دست يكنفر قرار مى گيرد و امورشان منظم و به سامان مى رسد. اشـتـباه نشود هرگز نمى خواهيم بگوئيم اين دو داستان يكى است بلكه منظور اين است كه داستانى را كه دانشمندان يهود نقل كرده اند ممكن است داستان مشابهى باشد و يا تحريفى از سرگذشت اصلى موسى و خضر كه بر اثر گذشت زمان ممتد دگرگون شده و به اين صورت درآمده است .
افسانه هاى ساختگى
سـرگـذشـت مـوسـى و خـضر، اساس و پايه اش همانست كه در قرآن آمده ، اما متاسفانه در اطـراف آن ، افـسـانـه هـاى زيـادى سـاخـته و پرداخته اند كه گاهى افزودن آنها به اين سرگذشت چهره خرافى به آن مى دهد! بايد دانست كه اين تنها داستانى نيست كه به اين سرنوشت گرفتار شده ، داستانهاى واقعى ديگر نيز از اين موضوع بر كنار نمانده است . بـراى درك واقـعـيت بايد معيار را آيات بيست و سه گانه فوق قرار داد، و حتى احاديث را در صـورتى مى توان پذيرفت كه موافق آن باشد، اگر حديثى بر خلاف آن بود مسلما قابل قبول نيست ، و خوشبختانه در احاديث معتبر چنين حديثى نداريم .
آيا نسيان براى پيامبران ممكن است ؟!
در مـاجراى فوق كرارا به مساله نسيان موسى برخورد كرديم ، يكى در مورد آن ماهى كه بـراى تـغـذيـه فـراهـم سـاخته بودند، و ديگر سه بار در ارتباط با تعهدى كه دوست عالمش از وى گرفته بود. اكنون اين سؤ ال پيش مى آيد كه آيا نسيان براى انبياء امكان دارد؟ جمعى معتقدند كه صدور چنين نسيانى از پيامبران بعيد نيست چرا كه نه مربوط به اساس دعـوت نـبوت است ، و نه فروع آن و نه تبليغ دعوت ، بلكه در يك مساله صرفا عادى و مـربوط به زندگانى روزمره است ، آنچه مسلم است هيچ پيامبرى در دعوت نبوت و شاخ و بـرگ آن مـطلقا گرفتار خطا و اشتباه نمى شود و مقام عصمت او را از چنين چيزى مصون مى دارد. امـا چـه مـانـعـى دارد كـه مـوسـى بـه خـاطـر ايـنـكـه مـشـتـاقـانـه و بـا عـجـله بـه دنـبـال ايـن مرد عالم مى رفت غذاى خود را كه يك مساله عادى بوده فراموش كرده باشد؟ و نـيـز چه مانعى دارد كه عظمت حوادثى همچون شكستن كشتى ، و كشتن يك نوجوان ، و تعمير بـى دليـل يـك ديـوار در شهر بخيلان ، او را چنان هيجان زده كند كه تعهد شخصى خود را با دوست عالمش بدست فراموشى سپرده باشد؟ اين نه از يك پيامبر بعيد است ، و نه با مقام عصمت منافات دارد. بـعـضـى از مـفـسران نيز احتمال داده اند كه نسيان در اينجا به معنى مجازى - يعنى ترك - بـوده بـاشـد، چـرا كـه انسان هنگامى كه چيزى را ترك مى كند شبيه آنست كه آنرا نسيان كـرده بـاشـد، امـا چرا موسى غذاى خود را ترك گفت ، براى اينكه نسبت به چنين مساله اى بـى اعـتـنـا بـود، و در مورد تعهدش با دوست عالمش به خاطر اين بود كه براى او كه از دريچه ظاهر به حوادث مى نگريست اصلا قابل قبول نبود كه انسانى بى جهت آسيب به اموال يا جان مردم برساند بنابراين خود را موظف به اعتراض مى ديد و فكر مى كرد اينجا جاى آن
تعهد نيست . ولى پيداست كه اين گونه تفسيرها با ظاهر آيات سازگار نمى تواند باشد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |