تفسیر:نمونه جلد۱۰ بخش۵۱
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
آيه ۸۷-۹۳
آيه و ترجمه
يَبَنىَّ اذْهَبُوا فَتَحَسسوا مِن يُوسف وَ أَخِيهِ وَ لا تَايْئَسوا مِن رَّوْح اللَّهِ إِنَّهُ لا يَايْئَس مِن رَّوْح اللَّهِ إِلا الْقَوْمُ الْكَفِرُونَ(۸۷) فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَيْهِ قَالُوا يَأَيهَا الْعَزِيزُ مَسنَا وَ أَهْلَنَا الضرُّ وَ جِئْنَا بِبِضعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَ تَصدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يجْزِى الْمُتَصدِّقِينَ(۸۸) قَالَ هَلْ عَلِمْتُم مَّا فَعَلْتُم بِيُوسف وَ أَخِيهِ إِذْ أَنتُمْ جَهِلُونَ(۸۹) قَالُوا أَ ءِنَّك لاَنت يُوسف قَالَ أَنَا يُوسف وَ هَذَا أَخِى قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنَا إِنَّهُ مَن يَتَّقِ وَ يَصبرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ(۹۰) قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ ءَاثَرَك اللَّهُ عَلَيْنَا وَ إِن كنَّا لَخَطِئِينَ(۹۱) قَالَ لا تَثرِيب عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّحِمِينَ(۹۲) اذْهَبُوا بِقَمِيصى هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلى وَجْهِ أَبى يَأْتِ بَصِيراً وَ أْتُونى بِأَهْلِكمْ أَجْمَعِينَ(۹۳) ترجمه : ۸۷ - پسرانم ! برويد و از يوسف و برادرش تفحص كنيد، و از رحمت خدا مايوس نشويد كه از رحمت خدا جز قوم كافر مايوس نمى شوند. ۸۸- هنگامى كه آنها وارد بر او (يوسف ) شدند گفتند اى عزيز! ما و خاندان ما را ناراحتى فرا گرفته و متاع كمى (براى خريد مواد غذائى ) با خود آورده ايم ، پيمانه ما را بطور كامل وفا كن و بر ما تصدق بنما كه خداوند متصدقان را پاداش مى دهد. ۸۹ - گفت آيا دانستيد چه با يوسف و برادرش كرديد آنگاه كه جاهل بوديد؟!
۹۰ - گفتند آيا تو همان يوسف هستى ؟! گفت (آرى ) منم يوسف ! و اين برادر من است خداوند بر ما منت گذارده ، هر كس تقوى پيشه كند و شكيبائى و استقامت نمايد (سرانجام پيروز مى شود) چرا كه خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كند. ۹۱ - گفتند بخدا سوگند خداوند تو را بر ما مقدم داشته ، و ما خطا كار بوديم . ۹۲ - گفت امروز ملامت و توبيخى بر شما نيست خداوند شما را مى بخشد، و ارحم الراحمين است ! ۹۳ - اين پيراهن مرا ببريد و به صورت پدرم بيندازيد، بينا مى شود، و همگى خانواده نزد من آئيد. تفسير : بكوشيد و ماءيوس نشويد كه ياءس نشانه كفر است ! قحطى در مصر و اطرافش از جمله كنعان بيداد مى كرد، مواد غذائى به كلى تمام مى شود، دگربار يعقوب فرزندان را دستور به حركت كردن به سوى مصر و تامين مواد غذائى مى دهد، ولى اين بار در سرلوحه خواسته هايش جستجو از يوسف و برادرش بنيامين را قرار مى دهد و مى گويد: فرزندانم برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد (يا بنى اذهبوا فتحسسوا من يوسف و اخيه ). و از آنجا كه فرزندان تقريبا اطمينان داشتند كه يوسفى در كار نمانده ، و از اين توصيه و تاكيد پدر تعجب مى كردند، يعقوب به آنها گوشزد مى كند از رحمت الهى هيچگاه مايوس نشويد كه قدرت او مافوق همه مشكلات و سختيها است و لا تياسوا من روح الله ). ((چرا كه تنها كافران بى ايمان كه از قدرت خدا بيخبرند از رحمتش مايوس مى شوند (انه لا ييئس من روح الله الا القوم الكافرون ). تحسس از ماده حس به معنى جستجوى چيزى از طريق حس است ، و در اينكه آيا با تجسس چه تفاوتى دارد؟ در ميان مفسران و ارباب
لغت گفتگو است : ابن عباس نقل شده كه «تحسس » در امور خير است و «تجسس » در امور شر. بعضى ديگر گفته اند تحسس ، كوشش براى شنيدن سرگذشت اشخاص و اقوام است ، اما تجسس كوشش براى جستجوى عيبها. و بعضى هر دو را به يك معنى دانسته اند، ولى با توجه به حديثى كه مى گويد «لا تجسسوا و لا تحسسوا» روشن مى شود كه اين دو با هم مختلفند، و نظر ابن عباس در تفاوت ميان اين دو متناسب معنى آيات مورد بحث به نظر مى رسد، و اگر ميبينيم كه در حديث از هر دو نهى شده ممكن است اشاره به اين باشد كه جستجو در كار مردم نكنيد نه در كار خيرشان و نه در كار شرشان . «روح » به معنى رحمت ، و راحت و فرج و گشايش كار است . «راغب » در مفردات مى گويد: روح (بر وزن لوح ) و روح (بر وزن نوح ) هر دو در اصل به يك معنى است ، و به معنى جان و تنفس است ، سپس روح (بر وزن لوح ) به رحمت و فرج آمده است (بخاطر اينكه هميشه به هنگام گشايش مشكلات ، روح و جان تازهاى به انسان دست مى دهد و نفس آزاد ميكشد). به هر حال فرزندان يعقوب بارها را بستند و روانه مصر شدند و اين سومين مرتبه است كه آنها به اين سرزمين پرحادثه وارد مى شوند. در اين سفر بر خلاف سفرهاى گذشته يكنوع احساس شرمندگى روح آنها را آزار مى دهد، چرا كه سابقه آنها در مصر و نزد عزيز: سخت آسيب ديده ، و بد نام شده اند، و شايد بعضى آنها را به عنوان گروه سارقان كنعان بشناسند، از سوى ديگر متاع قابل ملاحظه اى براى معاوضه با گندم و ساير مواد غذائى ، همراه ندارند، از دست دادن برادر دوم ، بنيامين و ناراحتى فوق العاده پدر بر مشكلات آنان افزوده ، و در واقع كارد به استخوانشان رسيده است ، تنها چيزى كه در ميان انبوه اين مشكلات و ناراحتيهاى جانفرسا مايه تسلى خاطر آنها
است ، همان جمله اخير پدر است كه مى فرمود: از رحمت خدا مايوس نباشيد كه هر مشكلى براى او سهل و آسان است . «آنها وارد بر يوسف شدند، و در اين هنگام با نهايت ناراحتى رو به سوى او كردند و گفتند: اى عزيز! ما و خاندان ما را قحطى و ناراحتى و بلا فرا گرفته است » (فلما دخلوا عليه قالوا يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضر). ((و تنها متاع كم و بى ارزشى همراه آورده ايم (و جئنا ببضاعة مزجاة ) اما با اين حال به كرم و بزرگوارى تو تكيه كرده ايم ، و انتظار داريم كه پيمانه ما را بطور كامل وفا كنى (فاوف لنا الكيل ). و در اين كار بر ما منت گذار و تصدق كن (و تصدق علينا). و پاداش خود را از ما مگير، بلكه از خدايت بگير، چرا كه خداوند كريمان و متصدقان را پاداش خير مى دهد (ان الله يجزى المتصدقين ). جالب اينكه برادران يوسف ، با اينكه پدر تاكيد داشت در باره يوسف و برادرش به جستجو بر خيزيد و مواد غذائى در درجه بعد قرار داشت ، به اين گفتار چندان توجه نكردند، و نخست از عزيز مصر تقاضاى مواد غذائى نمودند، شايد به اين علت بود كه چندان اميدى به پيدا شدن يوسف نداشتند، و يا به اين علت كه آنها فكر كردند بهتر اين است خود را در همان چهره خريداران مواد غذائى كه طبيعى تر است قرار دهند، و تقاضاى آزاد ساختن برادر را تحت الشعاع نمايند تا تاثير بيشترى در عزيز مصر داشته باشد.
بعضى گفته اند: منظور از «تصدق علينا» همان آزادى برادر بوده ، و گرنه در مورد مواد غذائى ، قصدشان گرفتن جنس بدون عوض نبوده است ، تا نام تصدق بر آن گذارده شود. در روايات نيز مى خوانيم كه برادران حامل نامه اى از طرف پدر براى عزيز مصر بودند كه در آن نامه ، يعقوب ، ضمن تمجيد از عدالت و دادگرى و محبتهاى عزيز مصر، نسبت به خاندانش ، و سپس معرفى خويش و خاندان نبوتش شرح ناراحتيهاى خود را به خاطر از دست دادن فرزندش يوسف و فرزند ديگرش بنيامين و گرفتاريهاى ناشى از خشكسالى را براى عزيز مصر كرده بود. و در پايان نامه از او خواسته بود كه بنيامين را آزاد كند و تاكيد نموده بود كه ما خاندانى هستيم كه هرگز سرقت و مانند آن در ما نبوده و نخواهد بود. هنگامى كه برادرها نامه پدر را بدست عزيز مى دهند، نامه را گرفته و ميبوسد و بر چشمان خويش ميگذارد، و گريه مى كند، آنچنان كه قطرات اشك بر پيراهنش مى ريزد و همين امر برادران را به حيرت و فكر فرو ميبرد كه عزيز مصر چه علاقه اى به پدرشان يعقوب دارد كه اين چنين نامه اش در او ايجاد هيجان مينمايد، و شايد در همينجا بود كه برقى در دلشان زد كه نكند او خودش يوسف باشد، همچنين شايد همين نامه پدر يوسف را چنان بيقرار ساخت كه ديگر نتوانست بيش از آن در چهره و نقاب عزيز مصر پنهان بماند، و به زودى چنانكه خواهيم ديد خويشتن را به عنوان همان برادر! به برادران معرفى كرد) در اين هنگام كه دوران آزمايش بسر رسيده بود و يوسف نيز سخت ، بيتاب و ناراحت به نظر ميرسيد، براى معرفى از اينجا آغاز سخن كرد، رو به سوى برادران كرد گفت : هيچ مى دانيد شما در آن هنگام كه جاهل و نادان
بوديد به يوسف و برادرش چه كرديد (قال هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذ انتم جاهلون ) بزرگوارى يوسف را ملاحظه كنيد كه اولا گناه آنها را سر بسته بيان مى كند، و مى گويد ما فعلتم (آنچه انجام داديد) و ثانيا راه عذر خواهى را به آنها نشان مى دهد كه اين اعمال شما به خاطر جهل بود، و آن دوران جهل گذشته و اكنون عاقل و فهميده ايد!. ضمنا از اين سخن روشن مى شود كه آنها در گذشته تنها آن بلا را بر سر يوسف نياوردند بلكه برادر ديگر بنيامين نيز از شر آنها در آن دوران در امان نبود، و ناراحتيهائى نيز براى او در گذشته به وجود آورده بودند، و شايد بنيامين در اين مدتى كه در مصر نزد يوسف مانده بود گوشه اى از بيدادگريهاى آنها را براى برادرش شرح داده بود. در بعضى از روايات مى خوانيم كه يوسف با گفتن اين جمله براى اينكه آنها زياد ناراحت نشوند و تصور نكنند عزيز مصر، در مقام انتقامجوئى بر مى آيد گفتارش را با تبسمى پايان داد، اين تبسم سبب شد دندانهاى زيباى يوسف در برابر برادران كاملا آشكار شود، خوب كه دقت كردند ديدند عجب شباهتى با دندانهاى برادرشان يوسف دارد! مجموع اين جهات ، دست بدست هم داد، از يكسو ميبينند عزيز مصر، از يوسف و بلاهائى كه برادران بر سر او آوردند و هيچكس جز آنها و يوسف از آن خبر نداشت سخن مى گويد. از سوئى ديگر نامه يعقوب . آنچنان او را هيجان زده مى كند كه گوئى نزديكترين رابطه را با او دارد.
و از سوى سوم ، هر چه در قيافه و چهره او بيشتر دقت مى كنند شباهت او را با برادرشان يوسف بيشتر ميبينند، اما در عين حال نمى توانند باور كنند كه يوسف بر مسند عزيز مصر تكيه زده است ، او كجا و اينجا كجا؟! لذا با لحنى آميخته با ترديد گفتند: آيا تو خود يوسف نيستى ؟ (قالوا اءانك لانت يوسف ) در اينجا لحظات فوق العاده حساس بر برادرها گذشت ، درست نميدانند كه عزيز مصر در پاسخ سؤ ال آنها چه مى گويد! آيا براستى پرده را كنار ميزند و خود را معرفى مى كند. يا آنها را ديوانگان خطاب خواهد كرد كه مطلب مضحكى را عنوان كرده اند. لحظه ها با سرعت ميگذشت و انتظارى طاقتفرسا بر قلب برادران سنگينى مى كرد، ولى يوسف نگذارد اين زمان ، زياد طولانى شود بناگاه پرده از چهره حقيقت برداشت ، گفت : آرى منم يوسف ! و اين برادرم بنيامين است ! (قال انا يوسف و هذا اخى ). ولى براى اينكه شكر نعمت خدا را كه اين همه موهبت به او ارزانى داشته بجا آورده باشد و ضمنا درس بزرگى به برادران بدهد اضافه كرد خداوند بر ما منت گذارده هر كس تقوا پيشه كند و شكيبائى داشته باشد، خداوند پاداش او را خواهد داد، چرا كه خدا اجر نيكوكاران را ضايع نمى كند (قد من الله علينا انه من يتق و يصبر فان الله لا يضيع اجر المحسنين ) هيچكس نميداند در اين لحظات حساس چه گذشت و اين برادرها بعد از دهها سال كه يكديگر را شناختند چه شور و غوغائى بر پا ساختند چگونه يكديگر را در آغوش فشردند، و چگونه اشكهاى شادى فرو ريختند، ولى با اين حال برادران كه خود را سخت شرمنده ميبينند نمى توانند درست به صورت يوسف نگاه كنند،
آنها در انتظار اين هستند كه ببينند آيا گناه بزرگشان قابل عفو و اغماض و بخشش است يا نه ، لذا رو به سوى برادر كردند و گفتند: «به خدا سوگند خداوند تو را بر ما مقدم داشته است » و از نظر علم و حلم و عقل و حكومت ، فضيلت بخشيده (قالوا تالله لقد آثرك الله علينا) «هر چند ما خطاكار و گنهكار بوديم » (و ان كنا لخاطئين ). اما يوسف كه حاضر نبود اين حال شرمندگى برادران مخصوصا به هنگام پيروزيش ادامه يابد، و يا اينكه احتمالا اين معنى به ذهنشان خطور كند كه ممكن است يوسف در اينجا در مقام انتقامجوئى بر آيد، بلافاصله با اين جمله به آنها امنيت و آرامش خاطر داد و گفت : امروز هيچگونه سرزنش و توبيخى بر شما نخواهد بود (قال لا تثريب عليكم اليوم ). فكرتان آسوده ، و وجدانتان راحت باشد، و غم و اندوهى از گذشته به خود راه ندهيد، سپس براى اينكه به آنها خاطرنشان كند كه نه تنها حق او بخشوده شده است ، بلكه حق الهى نيز در اين زمينه با اين ندامت و پشيمانى قابل
بخشش است ، «افزود: خداوند نيز شما را مى بخشد، چرا كه او ارحم الراحمين است » (يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين ). و اين دليل بر نهايت بزرگوارى يوسف است كه نه تنها از حق خود گذشت و حتى حاضر نشد كمترين توبيخ و سرزنش - تا چه رسد به مجازات - در حق برادران روا دارد، بلكه از نظر حق الله نيز به آنها اطمينان داد كه خداوند غفور و بخشنده است ، و حتى براى اثبات اين سخن با اين جمله استدلال كرد كه او ارحم الراحمين است . در اينجا غم و اندوه ديگرى بر دل برادران سنگينى مى كرد و آن اينكه پدر بر اثر فراق فرزندانش نابينا شده و ادامه اين حالت ، رنجى است جانكاه براى همه خانواده ، به علاوه دليل و شاهد مستمرى است بر جنايت آنها، يوسف براى حل اين مشكل بزرگ نيز چنين گفت : «اين پيراهن مرا ببريد و بر صورت پدرم بيفكنيد تا بينا شود» (اذهبوا بقميصى هذا فالقوه على وجه ابى يات بصيرا). «و سپس با تمام خانواده به سوى من بيائيد» (و اءتونى باهلكم اجمعين ).
نكته ها :
چه كسى پيراهن يوسف را ببرد؟
در پاره اى از روايات آمده كه يوسف گفت : آن كسى كه پيراهن شفا بخش من را نزد پدر ميبرد بايد همان باشد كه پيراهن خون آلود را نزد او آورد، تا همانگونه كه او پدر را ناراحت ساخت اين بار خوشحال و فرحناك كند! ، لذا اين كار به يهودا سپرده شد زيرا او گفت من آن كسى بودم كه پيراهن خونين را نزد پدر بردم و گفتم فرزندت را گرگ خورده و اين نشان مى دهد كه يوسف
با آن همه گرفتارى كه داشت از جزئيات و ريزه كاريهاى مسائل اخلاقى نيز غافل نميماند.
بزرگوارى يوسف
در بعضى ديگر از روايات آمده است كه برادران يوسف ، بعد از اين ماجرا پيوسته ، شرمسار بودند، يكى را به سراغ او فرستادند و گفتند: تو هر صبح و شام ما را بر كنار سفره خود مينشانى ، و ما از روى تو خجالت ميكشيم ، چرا كه آنهمه جسارت كرديم ، يوسف براى اينكه نه تنها كمترين احساس شرمندگى نكنند، بلكه وجود خود را بر سر سفره او، خدمتى به او احساس كنند، جواب بسيار جالبى داد گفت : مردم مصر تاكنون به چشم يك غلام زر خريد به من مينگريستند، و به يكديگر ميگفتند سبحان من بلغ عبدا بيع بعشرين درهما ما بلغ !!: «منزه است خدائى كه غلامى را كه به بيست درهم فروخته شد به اين مقام رسانيده »! اما الان كه شما آمده ايد و پرونده زندگى من براى اين مردم گشوده شده ، ميفهمند من غلام نبوده ام ، من از خاندان نبوت و از فرزندان ابراهيم خليل هستم و اين مايه افتخار و مباهات من است !.
شكرانه پيروزى
آيات فوق اين درس مهم اخلاقى و دستور اسلامى را به روشنترين وجهى به ما مى آموزد كه به هنگام پيروزى بر دشمن ، انتقامجو و كينه توز نباشيد. برادران يوسف ، سختترين ضربه ها را به يوسف زده بودند، و او را تا آستانه مرگ پيش بردند كه اگر لطف خدا شامل حال او نشده بود، رهائى براى او ممكن نبود، نه تنها يوسف را آزار دادند كه پدرش را نيز سخت شكنجه دادند
اما اكنون همگى زار و نزار در برابر او قرار گرفته اند و تمام قدرت در دست او است ، ولى از لابلاى كلمات يوسف به خوبى احساس مى شود كه او نه تنها هيچگونه كينه اى در دل نگرفته ، بلكه اين موضوع او را رنج مى دهد كه نكند برادران به ياد گذشته بيفتند و ناراحت شوند و احساس شرمندگى كنند! به همين دليل نهايت كوشش را به خرج مى دهد كه اين احساس را از درون جان آنها بيرون براند و حتى از اين بالاتر، مى خواهد به آنها حالى كند كه آمدن شما به مصر از اين نظر كه وسيله شناسائى بيشتر من در اين سرزمين و اينكه از خاندان رسالتم ، نه يك غلام كنعانى كه به چند درهم فروخته شده باشم براى من مايه فخر و مباهات است او مى خواهد آنها چنين احساس كنند نه تنها بدهكار نيستند بلكه چيزى هم طلبكارند! جالب توجه اينكه : هنگامى كه پيامبر اسلام در شرائط مشابهى قرار گرفت و در جريان فتح مكه بر دشمنان خونخوار، يعنى سران شرك و بت پرستى پيروز شد، بنا به گفته ابن عباس به كنار خانه كعبه آمد و دستگيره در خانه را گرفت در حالى كه مخالفان به كعبه پناه برده بودند و در انتظار اين بودند كه پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) در باره آنها چه دستورى صادر مى كند؟ در اينجا پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: الحمد لله الذى صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده : «شكر خداى را كه وعدهاش تحقق يافت و بندهاش را پيروز كرد و احزاب و گروههاى دشمن را منهزم ساخت » سپس رو به مردم كرد و فرمود: ما ذا تظنون يا معشر قريش قالوا خيرا، اخ كريم ، و ابن اخ كريم و قد قدرت ! قال و انا اقول كما قال اخى يوسف لا تثريب عليكم اليوم ! ((چه گمان مى بريد اى جمعيت قريش كه در باره شما فرمان بدهم ؟ آنها در پاسخ گفتند ما از تو جز خير و نيكى انتظار نداريم ، تو برادر بزرگوار و بخشنده
و فرزند برادر بزرگوار ما هستى ، و الان قدرت در دست تو است ، پيامبر فرمود: و من در باره شما همان ميگويم كه برادرم يوسف در باره برادرانش به هنگام پيروزى گفت : لا تثريب عليكم اليوم : امروز روز سرزنش و ملامت و توبيخ نيست ! عمر مى گويد در اين موقع عرق شرم از صورت من جارى شد، چرا كه من به هنگام ورود در مكه به آنها گفتم امروز روزى است كه از شما انتقام خواهيم گرفت ، هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) اين جمله را فرمود من از گفتار خود شرمنده شدم . در روايات اسلامى نيز كرارا مى خوانيم كه : زكات پيروزى ، عفو و بخشش است . على (عليه السلام ) مى فرمايد: اذا قدرت على عدوك فاجعل العفو عنه شكرا للقدرة عليه : «هنگامى كه بر دشمنت پيروز شدى ، عفو را شكرانه پيروزيت قرار ده ».
آيه ۹۴-۹۸
آيه و ترجمه
وَ لَمَّا فَصلَتِ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنى لاَجِدُ رِيحَ يُوسف لَوْ لا أَن تُفَنِّدُونِ(۹۴) قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّك لَفِى ضلَلِك الْقَدِيمِ(۹۵) فَلَمَّا أَن جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً قَالَ أَ لَمْ أَقُل لَّكمْ إِنى أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ(۹۶) قَالُوا يَأَبَانَا استَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَطِئِينَ(۹۷) قَالَ سوْف أَستَغْفِرُ لَكُمْ رَبى إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ(۹۸) ترجمه : ۹۴ - هنگامى كه كاروان (از سرزمين مصر) جدا شد پدرشان (يعقوب ) گفت من بوى يوسف را احساس مى كنم اگر مرا به نادانى و كم عقلى نسبت ندهيد! ۹۵ - گفتند: به خدا تو در همان گمراهى سابقت هستى ! ۹۶ - اما هنگامى كه بشارت دهنده آمد، آن (پيراهن ) را بر صورت او افكند ناگهان بينا شد، گفت آيا به شما نگفتم من از خدا چيزهائى سراغ دارم كه شما نميدانيد؟!! ۹۷ - گفتند پدر! از خدا آمرزش گناهان ما را بخواه كه ما خطاكار بوديم . ۹۸ - گفت به زودى براى شما از پروردگارم آمرزش ميطلبم كه او غفور و رحيم است . تفسير سرانجام لطف خدا كار خود را كرد فرزندان يعقوب در حالى كه از خوشحالى در پوست نمى گنجيدند، پيراهن يوسف را با خود برداشته ، همراه قافله از مصر حركت كردند، اين برادران با اينكه يكى از شيرينترين لحظات زندگى خود را ميگذراندند، در سرزمين شام و كنعان ، در خانه يعقوب پير، گرد و غبار اندوه غم و ماتم بر چهره همه نشسته بود
خانواده اى افسرده ، عزادار، و پراندوه ، لحظات دردناكى را ميگذراند. اما همزمان با حركت كاروان از مصر، ناگهان در خانه يعقوب ، حادثه اى رخ داد كه همه را در بهت و تعجب فرو برد، يعقوب تكانى خورد و با اطمينان و اميد كامل صدا زد اگر زبان به بدگوئى نگشائيد و مرا به سفاهت و نادانى و دروغ نسبت ندهيد به شما ميگويم من بوى يوسف عزيزم را ميشنوم من احساس مى كنم دوران غم و محنت به زودى به سر مى آيد، و زمان وصال و پيروزى فرا مى رسد، خاندان يعقوب لباس عزا و ماتم از تن بيرون مى كنند و در جامه شادى و سرور فرو خواهند رفت ، اما گمان نميكنم شما اين سخنان را باور كنيد (و لما فصلت العير قال ابوهم انى لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون ). از جمله «فصلت » استفاده مى شود كه اين احساس براى يعقوب به مجرد حركت كاروان از مصر دست داد. اطرافيان يعقوب كه قاعدتا نوه ها و همسران فرزندان او و مانند آنان بودند با كمال تعجب و گستاخى رو به سوى او كردند و با قاطعيت گفتند: بخدا سوگند تو در همان گمراهى قديمت هستى ! (قالوا تالله انك لفى ضلالك القديم ). چه گمراهى از اين بالاتر كه ساليان دراز از مرگ يوسف مى گذرد، تو هنوز فكر ميكنى او زنده است و تازه ميگوئى من بوى يوسفم را از مصر ميشنوم ؟ مصر كجا شام و كنعان كجا؟! آيا اين دليل بر آن نيست كه تو همواره در عالم خيالات غوطه ورى ، و پندارهايت را واقعيت ميپندارى ، اين چه حرف عجيبى است
كه ميگوئى ؟! اما اين گمراهى تازگى ندارد، قبلا هم به فرزندانت گفتى برويد به مصر و از يوسفم جستجو كنيد!. و از اينجا روشن مى شود كه منظور از ضلالت ، گمراهى در عقيده نبوده ، بلكه گمراهى در تشخيص مسائل مربوط به يوسف بوده است : ولى به هر حال اين تعبيرات نشان مى دهد كه آنها با اين پيامبر بزرگ و پير سالخورده و روشن ضمير با چه خشونت و جسارتى رفتار مى كردند، يكجا گفتند: پدرمان در ضلال مبين است ، و اينجا گفتند تو در ضلال قديميت ميباشى . آنها از صفاى دل و روشنائى باطن پير كنعان بيخبر بودند، و قلب او را همچون دل خود تاريك مى شمردند، و فكر نمى كردند حوادث آينده از نقاط دور و نزديك در آئينه قلبش منعكس مى شود. شبها و روزهاى متعددى سپرى شد و يعقوب همچنان در انتظار بسر ميبرد، انتظارى جانسوز كه در عمق آن شادى و سرور، و آرامش و اطمينان موج ميزد در حالى كه اطرافيان او در برابر اين گونه مسائل بيتفاوت بودند، و اصولا ماجراى يوسف را براى هميشه پايان يافته ميدانستند. بعد از چندين شبانه روز كه معلوم نيست بر يعقوب چه اندازه گذشت ، يك روز صدا بلند شد بيائيد كه كاروان كنعان از مصر آمده است ، فرزندان يعقوب بر خلاف گذشته شاد و خندان وارد شهر شدند، و با سرعت به سراغ خانه پدر رفتند و قبل از همه بشير (همان بشارت دهنده وصال و حامل پيراهن يوسف ) نزد يعقوب پير آمد و پيراهن را بر صورت او افكند، يعقوب كه چشمان بيفروغش توانائى ديدن پيراهن را نداشت ، همين اندازه احساس كرد كه بوى آشنائى از آن به مشام جانش مى رسد، در يك لحظه طلائى پر سرور، احساس كرد تمام ذرات وجودش روشن شده است ، آسمان و زمين ميخندند نسيم رحمت ميوزد، گرد و غبار اندوه را در هم ميپيچيد و با خود ميبرد، در و ديوار گويا فرياد شادى ميكشند و يعقوب
نيز با آنها تبسم مى كند، هيجان عجيبى سر تا پاى پير مرد را فرا گرفته است ، ناگهان احساس كرد، چشمش روشن شد، همه جا را مى بيند و دنيا با زيبائيهايش بار ديگر در برابر چشم او قرار گرفته اند چنانكه قرآن مى گويد هنگامى كه بشارت دهنده آمد آن (پيراهن ) را بر صورت او افكند ناگهان بينا شد! (فلما ان جاء البشير القاه على وجهه فارتد بصيرا). برادران و اطرافيان ، اشك شوق و شادى ريختند، و يعقوب با لحن قاطعى به آنها گفت نگفتم من از خدا چيزهائى سراغ دارم كه شما نميدانيد؟! (قال اءلم اقل لكم انى اعلم من الله ما لا تعلمون ). اين معجزه شگفت انگيز برادران را سخت در فكر فرو برد، لحظه اى به گذشته تاريك خود انديشيدند، گذشته اى مملو از خطا و گناه و اشتباه و تنگ چشميها، اما چه خوب است كه انسان هنگامى كه به اشتباه خود پى برد فورا به فكر اصلاح و جبران بيفتد، همانگونه كه فرزندان يعقوب افتادند دست به دامن پدر زدند و گفتند پدرجان از خدا بخواه كه گناهان و خطاهاى ما را ببخشد (قالوا يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا). «چرا كه ما گناهكار و خطاكار بوديم » (انا كنا خاطئين ). پير مرد بزرگوار كه روحى همچون اقيانوس وسيع و پرظرفيت داشت بى آنكه آنها را ملامت و سرزنش كند به آنها وعده داد كه من به زودى براى شما از پروردگارم مغفرت مى طلبم (قال سوف استغفر لكم ربى ). و اميدوارم او توبه شما را بپذيرد و از گناهانتان صرف نظر كند چرا كه او غفور و رحيم است (انه هو الغفور الرحيم ).
نكته ها :
چگونه يعقوب ، بوى پيراهن يوسف را حس كرد؟
اين سؤ الى است كه بسيارى از مفسران ، آن را مطرح كرده و معمولا به عنوان يك معجزه و خارق عادت براى يعقوب يا يوسف شمرده اند، ولى با توجه به اينكه قرآن از اين نظر سكوت دارد، و آن را به عنوان اعجاز يا غير اعجاز قلمداد نمى كند، مى توان توجيه علمى نيز بر آن يافت . چرا كه امروز مساله «تله پاتى » انتقال فكر از نقاط دور دست يك مساله مسلم علمى است ، كه در ميان افرادى كه پيوند نزديك با يكديگر دارند و يا از قدرت روحى فوق العادهاى برخوردارند بر قرار مى شود. شايد بسيارى از ما در زندگى روزمره خود به اين مساله برخورد كرده ايم كه گاهى فلان مادر يا برادر بدون جهت احساس ناراحتى فوق العاده در خود مى كند، چيزى نميگذرد كه به او خبر مى رسد براى فرزند يا برادرش در نقطه دور دستى حادثه ناگوارى اتفاق افتاده است . دانشمندان اين نوع احساس را از طريق تله پاتى و انتقال فكر از نقاط دور توجيه مى كنند. در داستان يعقوب نيز ممكن است پيوند فوق العاده شديد او با يوسف و عظمت روح او سبب شده باشد كه احساسى را كه از حمل پيراهن يوسف بر برادران دست داده بود از آن فاصله دور در مغز خود جذب كند. البته اين امر نيز كاملا امكان دارد كه اين مساله مربوط به وسعت دائره علم پيامبران بوده باشد. در بعضى از روايات نيز اشاره جالبى به مساله انتقال فكر شده است و آن اينكه كسى از امام باقر (عليهالسلام ) پرسيد گاهى اندوهناك ميشوم بى آنكه مصيبتى به
من رسيده باشد يا حادثه ناگوارى اتفاق بيفتد، آنچنانكه خانواده و دوستانم در چهره من مشاهده مى كنند، فرمود: آرى خداوند مؤ منان را از طينت واحد بهشتى آفريده و از روحش در آنها دميده لذا مؤ منان برادر يكديگرند هنگامى كه در يكى از شهرها به يكى از اين برادران مصيبتى برسد در بقيه تاثير ميگذارد. از بعضى از روايات نيز استفاده مى شود كه اين پيراهن يك پيراهن معمولى نبوده يك پيراهن بهشتى بوده كه از ابراهيم خليل در خاندان يعقوب به يادگار مانده بود و كسى كه همچون يعقوب شامه بهشتى داشت ، بوى اين پيراهن بهشتى را از دور احساس مى كرد.
تفاوت حالات پيامبران -
اشكال معروف ديگرى در اينجاست كه در اشعار فارسى نيز منعكس شده است ، كه كسى به يعقوب گفت : ز مصرش بوى پيراهن شنيدى چرا در چاه كنعانش نديدى ؟ چگونه مى شود اين پيامبر بزرگ از آن همه راه كه بعضى هشتاد فرسخ و بعضى ده روز راه نوشته اند، بوى پيراهن يوسف را بشنود اما در بيخ گوش خودش در سرزمين كنعان به هنگامى كه او را در چاه انداخته بودند، از حوادثى كه ميگذرد، آگاه نشود. پاسخ اين سؤ ال با توجه به آنچه قبلا در زمينه علم غيب و حدود علم پيامبر و امامان گفته ايم ، چندان پيچيده نيست ، چرا كه علم آنها نسبت به امور غيبى متكى به علم و اراده پروردگار است ، و آنجا كه خدا بخواهد آنها ميدانند هر چند مربوط به نزديكترين نقاط جهان باشد. آنها را از اين نظر مى توان به مسافرانى تشبيه كرد كه در يك شب تاريك
و ظلمانى از بيابانى كه ابرها آسمان آن را فرا گرفته است ميگذرند، لحظه اى برق در آسمان ميزند و تا اعماق بيابان را روشن مى سازد، و همه چيز در برابر چشم اين مسافران روشن مى شود، اما لحظهى ديگر خاموش مى شود و تاريكى همه جا را فرا مى گيرد بطورى كه هيچ چيز به چشم نمى خورد. شايد حديثى كه از امام صادق (عليهالسلام ) در مورد علم امام نقل شده نيز اشاره به همين معنى باشد آنجا كه مى فرمايد: جعل الله بينه و بين الامام عمودا من نور ينظر الله به الى الامام و ينظر الامام به اليه فاذا اراد علم شى ء نظر فى ذلك النور فعرفه : «خداوند در ميان خودش و امام و پيشواى خلق ، ستونى از نور قرار داده كه خداوند از اين طريق به امام مينگرد و امام نيز از اين طريق به پروردگارش ، و هنگامى كه بخواهد چيزى را بداند در آن ستون نور نظر ميافكند و از آن آگاه مى شود». و شعر معروف سعدى در دنباله شعر فوق نيز ناظر به همين بيان و همين گونه روايات است : بگفت احوال ما برق جهان است گهى پيدا و ديگر دم نهان است گهى بر طارم اعلا نشينيم گهى تا پشت پاى خود نبينيم «(جهان » در اينجا به معنى جهنده است و برق جهان يعنى برق جهنده آسمان ). و با توجه به اين واقعيت جاى تعجب نيست كه روزى بنا به مشيت الهى براى آزمودن يعقوب از حوادث كنعان كه در نزديكيش ميگذرد بيخبر باشد، و روز ديگر كه دوران محنت و آزمون به پايان مى رسد، از مصر بوى پيراهنش را احساس كند.
چگونه يعقوب بينائى خود را باز يافت ؟
بعضى از مفسران احتمال
داده اند كه يعقوب نور چشم خود را به كلى از دست نداده بود بلكه چشمانش ضعيف شده بود و به هنگام فرا رسيدن مقدمات وصال آنچنان انقلاب و هيجانى به او دست داد كه به حال نخست بازگشت ، ولى ظاهر آيات قرآن نشان مى دهد كه او به كلى نابينا و حتى چشمانش سفيد شده بود، بنابراين بازگشت بينائيش از طريق اعجاز صورت گرفت ، قرآن مى گويد: فارتد بصيرا.
وعده استغفار -
در آيات فوق مى خوانيم كه يوسف در برابر اظهار ندامت برادران گفت «يغفر الله لكم »: خداوند شما را بيامرزد ولى يعقوب به هنگامى كه آنها نزد او اعتراف به گناه و اظهار ندامت كردند و تقاضاى استغفار نمودند، مى گويد: بعدا براى شما استغفار خواهم كرد و همانگونه كه در روايات وارد شده هدفش اين بوده است كه انجام اين تقاضا را به سحرگاهان شب جمعه كه وقت مناسبترى براى اجابت دعا و پذيرش توبه است ، به تاخير اندازد. اكنون اين سؤ ال پيش مى آيد كه چرا يوسف بطور قطع به آنها پاسخ گفت و اما پدر موكول به آينده كرد. ممكن است اين تفاوت به خاطر آن باشد كه يوسف از امكان آمرزش و اينكه اين گناه قابل بخشش است سخن مى گفت ، ولى يعقوب از فعليت آن و اينكه چه بايد كرد كه اين آمرزش تحقق يابد، بحث مى كرد (دقت كنيد).
توسل جايز است -
از آيات فوق استفاده مى شود كه تقاضاى استغفار از ديگرى نه تنها منافات با توحيد ندارد، بلكه راهى است براى رسيدن به لطف پروردگار، و گرنه چگونه ممكن بود يعقوب پيامبر، تقاضاى فرزندان را دائر به استغفار براى آنان بپذيرد، و به توسل آنها پاسخ مثبت دهد.
اين نشان مى دهد كه توسل به اولياى الهى ، اجمالا امرى جائز است و آنها كه آن را ممنوع و مخالف با اصل توحيد ميشمرند، از متون قرآن ، آگاهى ندارند و يا تعصبهاى غلط مانع ديد آنها مى شود.
پايان شب سيه ...
درس بزرگى كه آيات فوق به ما مى دهد اين است كه مشكلات و حوادث هر قدر سخت و دردناك باشد و اسباب و علل ظاهرى هر قدر، محدود و نارسا گردد و پيروزى و گشايش و فرج هر اندازه به تاخير افتد، هيچكدام از اينها نمى توانند مانع از اميد به لطف پروردگار شوند، همان خداوندى كه چشم نابينا را با پيراهنى روشن مى سازد و بوى پيراهنى را از فاصله دور به نقاط ديگر منتقل مى كند، و عزيز گمشده اى را پس از ساليان دراز بازميگرداند، دلهاى مجروح از فراق را مرهم مينهد، و دردهاى جانكاه را شفا مى بخشد. آرى در اين تاريخ و سرگذشت اين درس بزرگ توحيد و خداشناسى نهفته شده است كه هيچ چيز در برابر اراده خدا مشكل و پيچيده نيست .
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |