تفسیر:المیزان جلد۸ بخش۳۲
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
اميدوارى به خدا، بدون ترس از گناه، اميد صادق نيست
آرى، اميد خير، هميشه توأم با خوف از شر است، همچنان كه اميد خير، مايه آرامش خاطر و مسرت درونى است. همچنين خوف از شر، باعث اضطراب خاطر و اندوه درونى است.
پس اميدوارى صحيح و صادق، نشانی اش، اين است كه نفس آدمى حالتى متوسط بين سكون و اضطراب و جذب و دفع و مسرت و اندوه داشته باشد، و كسى كه خود را يكسره به دست شهوات سپرده و در لذایذ مادى غوطه ور است، و اصلا به ياد عقوبت كارهاى زشت خود نيست. و وقتى هم كسى او را از وعده هايى كه خداوند به ستمكاران داده، مى ترساند، و او را به ياد عواقب وخيم مجرمان مى اندازد، در پاسخ مى گويد: «خدا كريم و بخشنده است»، و با همين حرف به خيال خود، خود را از حمله بدگويان رهانيده، و خيال خود را در تمتع از لذائذ مادى راحت مى كند.
چنين كسى اميدش، اميد صادق نيست، بلكه آرزویى است كاذب و نقشه خطرناكى است از وسوسه هاى شيطان. «فمن كان يرجوا لقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعبادة ربه أحدا - كسى كه اميد لقاى پروردگار خود را دارد، بايد عمل صالح كند و در پرستش، كسى را شريك پروردگار خود نگيرد».
«و إن يأتهم عرض مثله يأخذوه» - ولى اگر سود مادى ديگرى، غير از آنچه دارند، عايدشان شود، از هوا مى قاپند و به آنچه كه دارند، قناعت نمى كنند. و اگر راستى اميد مغفرت مى داشتند، از اين گونه عايدی ها صرف نظر نموده و بدين وسيله، بازگشت خود را به خدا و پرهيزشان را از محرمات او ابراز مى داشتند. زيرا همين چشم پوشى از اين گونه عوائد، خود يك نحوه بازگشت است. در اين صورت ممكن بود كلامشان را كه گفتند: «سيغفر لنا»، حمل بر آن اميدى كنيم كه تائبين به آمرزش خدا دارند. ليكن اين بينوايان هرچه از مال دنيا عايدشان شود، بدون اين كه خدا را منظور داشته باشند، مى خورند.
بنابراين، جمله «و إن يأتهم عرض مثله يأخذوه»، در حقيقت همان معنايى را مى رساند كه آيه «كانوا لا يتناهون عن منكر فعلوه»، در وصف ايشان بيان مى كند.
«و درسوا ما فيه» - گويا «واو» در اين جمله، «واو» حاليه و جمله بعد از آن، حال از ضمير در «عليهم» است. بعضى ديگر گفته اند: «واو» عاطفه و جمله عطف بر «ورثوا الكتاب»، در صدر آيه است، ولى اين احتمال خالى از بُعد نيست.
به هر حال، معناى آيه اين است كه: «فخلف من بعدهم». بعد از آن اسلاف و نياكان از بنى اسرائيل كه وصفشان را نسبت به تقوا و اجتناب محرمات شنيديد، «خلف ورثوا الكتاب»، بازماندگانى باز ماندند، كه كتاب را به ارث برده و معارف و احكام و مواعظ و عبرت هایى كه در آن كتاب بود، تحمل نمودند.
و لازمه اين ارث، اين بود كه تقوا پيشه ساخته و به خانه آخرت بپردازند و از لذایذ ناپايدار دنيا و عوایدى كه مانع ثواب دائم و ابدى است، چشم بپوشند. ولى با كمال تأسف «يأخذون عرض هذا الأدنى»، دو دستى اين لذایذ را گرفته و خود را به روى آن مى افكنند، و هيچ پروايى از گناه، هرچه هم زياد باشد، ندارند.
تازه مى گويند: «سيغفر لنا»، و بدون حق، وعدۀ آمرزش به خود مى دهند، بدون اين كه از گناه بازگشتى كرده باشند، و گناهكارى، كار يك بار و دو بارشان باشد، بلكه همچنان بر سر آنند كه هر وقت دست پيدا كنند، مرتكب شوند. «و إن يأتهم عرض مثله يأخذوه»، بدون اين كه نهى ناهيان از منكر در ايشان مؤثر افتد.
«ألم يؤخذ عليهم ميثاق الكتاب» - آيا معناى پيروى شان از تورات، تعهد و التزام بر اين نبود «أن لا يقولوا على الله إلا الحق»، كه جز حق، چيزى بر خدا نبندند؟ ليكن آنان در حالى كه «درسوا ما فيه»، مطالب تورات را خوانده و به اين تعهد پى برده بودند، مع ذلك به غير حق گفتند: «سيغفر لنا». با اين كه مى دانند كه حق ايشان نبود، به چنين ادعايى خرافى تفوه كنند، و اين كه اين فكر باطل، ايشان را در ارتكاب گناهان جرى نموده و مستلزم هدم دين است، در حالى كه «و الدار الآخرة خير للذين يتقون»، خانه آخرت بهتر است براى كسانى كه تقوا پيشه سازند، «أفلا تعقلون».
«وَ الَّذِينَ يُمَسكُونَ بِالْكِتَابِ وَ أَقَامُوا الصلَوةَ إِنَّا لا نُضِيعُ أَجْرَ المُْصلِحِينَ»:
در مجمع البيان گفته است: «أمسك و مسك و تمسك و استمسك بالشئ»، همه در معنا يكى است و به معناى دست آويختن به آن چيز است.
و اگر از ميان همه اجزاى دين، تنها اقامه نماز را ذكر كرد، براى شرافتى است كه نماز بر ساير اجزاى دين دارد. چون نماز ركن دين است. به وسيله نماز، ياد خدا و خضوع در برابر او، كه جان همه شرايع دينى است، حفظ مى شود.
رابطه دين و فطرت بشر، با اصلاح شؤون زندگى او
اين آيه، تمسك به كتاب را اصلاح خوانده، و مقابل اصلاح، افساد در زمين و يا افساد جامعه بشرى است، و زمين و يا جامعه بشرى در زمين فاسد نمى شود، مگر با فساد طريقه فطرت. آن طريقه اى كه خداوند مردم را بر طبق آن آفريده. و به طور كلى، هر دينى از اديان - كه داراى كتاب است - در هر عصرى كه نازل شده باشد، متضمن طريقه فطرت است.
چيزى كه هست، در هر عصرى، از احكام فطرت، آن مقدارى را متضمن است كه اهل آن عصر، استعداد پذيرفتن آن را دارند. دليل اين مدعا، آيات قرآنى است كه مى فرمايد:
«دين قيم و آن شريعتى كه تمامى حوائج زندگى بشر را بر مى آورد، همان فطرتى است كه خداوند، بشر را بر طبق آن خلق كرده و هيچ تبديلى در خلقت خداوند نيست. اين است آن دين قيم، وليكن بيشتر مردم نمى دانند».
آنگاه در جاى ديگر مى فرمايد: «دين در نزد خداوند، اسلام است». و اسلام، تسليم در برابر خداى سبحان و سنت جارى او در تكوين، و تشريع مبتنى بر تكوين است.
و اين دو آيه، به طورى كه ملاحظه مى كنيد، به بانگ رسا اعلام مى دارند كه: دين خداى سبحان، همان تطبيق دادن افراد است زندگى خود را با آنچه كه قوانين تكوينى اقتضاى آن را دارد.
و غرض از اين تطبيق، اين است كه اين نوع برسد به آن مقامى كه حقيقت اين نوع، استحقاق رسيدن به آن را دارد و كارش برسد به جايى كه بتوان او را به طور حقيقت، انسانى طبيعى و مربى تربيتى ناميد، كه ذاتش و تركيب طبيعی اش، اقتضاى آن را دارد، و آن چيزى كه واقعيت انسان طبيعى، اقتضاى آن را دارد، خضوع در برابر مبدء غيبى است، كه وجود، بقا، سعادت و توفيق وى در شؤون زندگى و قوانين حاكم در عالم، قائم به او است.
و اين خضوع، همان دينى است كه ما آن را «اسلام» ناميده و قرآن و ساير كتب آسمانى - كه بر انبياء و رسولان خدا نازل شده - بشر را به سوى آن دعوت مى كنند.
پس اصلاح شؤون زندگى بشر و دور كردن هر خرافه اى كه به آن راه يافته و از بين بردن هر تكليف شاقى كه اوهام و اهواء به گردن بشر انداخته، جزء معناى دين اسلام است. نه اين كه اثر و خاصيت آن و يا حكمى از احكام آن باشد، تا رأى و اجتهاد بعضى، آن را امضا نموده و بعضى ديگر رد كنند. و يا دانشمندانى اهل بحث، در رد و امضاى آن اجتهاد نموده و با رعايت انصاف، نتيجه رأى و نظر خود را اعلام بدارند.
و به عبارت ديگر: آن چيزى كه به منطق دين الهى، بشر به سوى آن دعوت شده، همانا شرايع و سننى است كه مصالح او را در زندگى دنيوى و اخرويش تأمين مى كند. نه اين كه اول مجموعه اى از معارف و شرايع از پيش خود وضع نموده و سپس ادعا كند كه اين شرايع با مصالح بشر تطبيق نموده و مصالح بشر با آن منطبق است - دقت فرماييد.
اين را گفتيم، تا كسى توهم نكند كه دين الهى، مجموعه اى از معارف و شرايع تقليدى خشك و بى مغزى است كه در كالبدش، هيچ روحى جز روح استبداد نيست، و نپندارد كه لسان شارعش، لسان تحكم و اعمال زور است، و به زور، به گردن بشر گذاشته كه در برابرش اطاعت كنند، و به خاطر رسيدن به نعيم مخلدى كه براى پس از مرگ فرمانبران تهيه ديده و نجات از عذاب دائمى كه براى متخلفان آماده كرده، دستوراتش را گردن نهند.
آرى، ممكن است كسانى باشند كه چنين توهمى بكنند، و خيال كنند كه بين شرايع و معارف دينى و بين نواميس طبيعى مربوط به عالَم انسانى و حاكم در زندگى او و قائم به اصلاح شؤون حياتی اش، هيچ ارتباطى وجود ندارد. و خلاصه عمل به دستورات دينى، جز اين كه دست و پاگير او شود و از پيشرفت در زندگى دنيايى او جلوگيرى كند، هيچ خاصيت ديگرى ندارد. و همچنين در زندگى اخروی اش، براى اين كه ضامن اصلاح آن زندگى، تنها و تنها اراده مولوى الهى است، و از قدرت خود بشر بيرون است.
بله تنها خاصيتى كه در اديان هست، و تنها دخالتى كه در سعادت دنياى آدمى دارد، اين است كه متدين به آن و معتقد به اصول آن، از سرگرمى به آن، لذتى را احساس مى كند كه يك نفر افيونى و يا معتاد به سمومات از اعتياد خود احساس مى نمايد. او از چيزى كه مورد نفرت و تألم ديگران است، لذت مى برد، و از چيزى كه ديگران لذت مى برند، متألم مى شود.
منشأ اين پندار، جهل به معارف دينى است، و جز افتراء بر ساحت مقدس شارع، چيز ديگرى نيست، و قرآن كريم آن را دفع نموده و در آيات بسيارى، يا به تصريح و يا به اشاره و كنايه، از آن تبرى مى جويد.
كوتاه سخن اين كه: كتاب الهى، مصالح بشر را متضمن است، و اجراء دستوراتش، تمامى مفاسد جامعه بشرى را اصلاح مى كند. و اصولا ما آن كتابى را كتاب الهى مى ناميم، كه اين طور باشد، و آن دينى را صحيح مى دانيم، كه مجموعه اى از قوانين مصلح باشد، همچنان كه مجموعه قوانين مصلح را «دين» مى دانيم.
پس «دين»، بشر را جز به اصلاح اعمال و ساير شؤون اجتماعى خود دعوت نمى كند، و اگر آن را اسلام و تسليم در برابر خدا نام نهاده اند، براى همين است كه عمل بر طبق دين، عمل بر وفق قوانينى است كه نظام خلقت برايش مقرر كرده، و تسليم در برابر دين، تسليم در برابر خط مشيى است كه خلقت، پيش پايش نهاده، و اين تسليم، تسليم در برابر خواسته خداى تعالى است.
باز هم تكرار مى كنيم، اين طور نيست كه دين، آدمى را به متابعت قوانينى دعوت نموده، آنگاه ادعا كند كه خير و سعادت بشر در عمل كردن به آن قوانين است، تا آن كه كسى در صحت ادعايش شك و ترديد كند.
آيه مورد بحث، يعنى آيه: «و الذين يمسكون بالكتاب...»، گرچه فى نفسه و با صرف نظر از آيات قبل و بعدش، عام و مستقل است، وليكن از آن جا كه در سياق گفتار درباره بنى اسرائيل قرار گرفته، آن ظهور در عموميت را از دست داده، و تنها مربوط به بنى اسرائيل شده است. و بنابراين، مقصود از كتابى كه در آن نامبرده شده، نيز فقط تورات و يا تورات و انجيل خواهد بود.
«وَ إِذْ نَتَقْنَا الجَْبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظلَّةٌ ...»:
كلمه «نتق»، به معناى از بيخ و بن كندن چيزى است. و كلمه «ظلة»، به معناى ابر و يا سقف و هر چيزى است كه سايه بيفكند. معناى مابقى كلمات آيه روشن است.
اين آيه، داستان از جاى كندن كوه طور و نگه داشتن آن بر بالاى سر بنى اسرائيل را متعرض است. و اين داستان، در سوره «بقره» و سوره «نساء»، مكرر ايراد و تفسير شد.
بحث روايتى: (روایاتی پیرامون اصحاب سبت و...)
در تفسير قمى، از پدرش، از حسن بن محبوب، از ابن ابى عمير، از ابى عبيده، از ابى جعفر «عليه السلام» روايت كرده كه گفت: در كتاب على بن ابی طالب «عليه السلام» چنين يافتيم كه:
قومى از اهل «ايله»، از دودمان «ثمود»، در روزهاى شنبه ماهى هايى به امر خداى تعالى به سمتشان مى آمدند، تا بدين وسيله اطاعتشان آزمايش شود. ماهى ها تا لب آب آمده و بلكه از دريا راه نهر را گرفته و تا درب منزل هاشان نزديك مى شدند، و ايشان با اين كه ممنوع بودند، ماهيان را گرفته و مى خوردند، و علماى ايشان از صيد آن ها بازشان نمى داشتند.
شيطان هم برايشان كلاه شرعى درست كرد و به عده اى از ايشان الهام كرد كه شما از خوردن آن ممنوع شده ايد، نه از صيدش. به همين جهت روز شنبه صيد مى كردند و روزهاى ديگر، آن صيد را مى خوردند.
طايفه ديگرى از ايشان - كه اصحاب يمين بودند - به اعتراض برخاسته و گفتند: ما شما را از عقوبت خداوند تحذير مى كنيم. زنهار كه مخالفت امر او مكنيد. طايفه سوم از ايشان - كه اصحاب شمال بودند - سكوت كرده و از اندرز ايشان لب فرو بستند و تازه طايفه دوم را ملامت كردند كه شما، چرا گنهكاران را موعظه مى كنيد، با اين كه مى دانيد ايشان مردمى هستند كه خداوند به عذاب شديدى، عذاب و يا هلاكشان خواهد كرد.
آن طايفه در جواب گفتند: براى اين كه در نزد پروردگارتان معذور باشيم، و براى اين كه شايد گنهكارى از گناه دست بر دارد. خداى تعالى مى فرمايد: «فلما نسوا ما ذكروا به». يعنى: بعد از آن كه آن مواعظ را نديده گرفته و همچنان به گناه خود ادامه دادند، طايفه دوم به ايشان گفتند: از اين به بعد با شما زندگى نخواهيم كرد. حتى يك شب هم در شهر نمى مانيم. اين شهرى است كه خدا در آن نافرمانى مى شود، و خوف اين هست كه بلايى بر شما نازل شود و ما را هم بگيرد.
على «عليه السلام» سپس اضافه كردند كه اين طايفه، همان طور كه گفته بودند، از ترس بلا از شهر بيرون رفته، در نزديكى شهر فرود آمدند، و شب را زيرِ آسمان به سر برده، صبح رفتند تا سرى به اهل معصيت بزنند. ديدند دروازه شهر بسته شده و هرچه در زدند، صداى احدى را نشنيدند. ناگزير نردبانى گذاشته و از ديوار بالا رفتند، و مردى از نفرات خود را به بالاى نقطه اى كه مشرف به اهل شهر بود، فرستادند، تا خبرى بياورد.
آن مرد وقتى نگاه كرد، گروهى ميمون دُم دار را ديد، كه صدا به صداى هم داده بودند. وقتى برگشت و آنچه ديده بود، باز گفت، همگى دروازه ها را شكسته و وارد شهر شدند. ميمون ها، همشهری ها و بستگان خود را شناختند، وليكن انسان ها، افراد ميمون ها را از يكديگر تشخيص نداده و بستگان خود را نشناختند. وقتى چنين ديدند، گفتند: شما را نهى كرديم و از عاقبت شوم گناه زنهار داديم.
سپس على «عليه السلام» اضافه كردند: به آن خدايى كه دانه هاى گياه را در زير خاك مى شكافد و خلايق را مى آفريند، من قوم و خويش همان ميمون ها را كه در اين امت اند، مى شناسم. مردمى هستند كه از كار زشت نهى ننموده، و در برابر آن اعمال غيرت نمى كنند. بلكه معروفى را هم كه بدان مأمور شده اند، ترك مى كنند، و در نتيجه، دچار تفرقه شدند.
خداى تعالى هم، در حق ايشان فرموده: «فبعدا للقوم الظالمين: پس از رحمت خدا دور باشند مردم ستمكار». همچنان كه در حق بنى اسرائيل فرموده: «و أنجينا الذين ينهون عن السوء و أخذنا الذين ظلموا بعذاب بئيس بما كانوا يفسقون».
مؤلف: اين روايت را عياشى نيز، در تفسير خود، از ابى عبيده، از ابى جعفر «عليه السلام» نقل كرده، و همين معنا را الدر المنثور، از عبدالرزاق و ابن جرير و ابن ابى حاتم و بيهقى، در سنن خود، از عكرمه، از ابن عباس روايت كرده اند. الا اين كه در روايات ايشان دارد كه نامبردگان در آيه، قبيله اى از يهود از اهل «ايله» بودند.
و ظاهرش اين است كه از بنى اسرائيل بوده اند. و در روايت ابى جعفر تصريح شده به اين كه نامبردگان از قوم ثمود بوده اند. و بعيد نيست كه قومى از عرب ثمود بوده و به خاطر همجوارى با اهل «ايله»، داخل در دين يهود شده باشند. چون به طورى كه مى گويند «ايله»، شهرى بوده ميان مصر و مدينه، در ساحل درياى احمر.
و بسا گفته اند: آن قريه اى كه آيه شريفه به آن اشاره كرده، شهر «مدين» است. و بعضى ديگر گفته اند: « طبريه»، و عده اى گفته اند: قريه اى بوده به نام «مقنا»، ميان مدين و عينونا.
و در روايت ابن عباس - كه در بالا به آن اشاره شد و روايات ديگرى كه باز از او نقل شده - دارد كه: وى گريه مى كرد و مى گفت: نهى كنندگان از بنى اسرائيل نجات يافتند، و مرتكبان هلاك شدند. نمى دانم خداوند با كسانى كه سكوت كرده بودند، چه معامله اى كرد.
و در روايت عكرمه دارد كه: من به ابن عباس گفتم: خدا مرا قربانت كند! مگر نمى دانى كه ساكتين، از گنهكارى گناهكاران بدشان مى آمده، و در اين باره مخالف ايشان بوده اند. به شهادت اين كه به آن طايفه ديگر كه سكوت نمى كردند، مى گفتند: چرا موعظه مى كنيد مردمى را كه خداوند هلاكشان خواهد كرد. و همين كه گناه را كراهت داشته اند، خود شاهد اين است كه ايشان هم، اهل نجات بوده اند.
ابن عباس، اين را كه از من شنيد، دستور داد دو دست لباس ضخيم برايم آوردند، و خواست بفهماند كه خيلى از گفتار من و اين كه از اعتقاد ايشان به اين كه مرتكبان اهل عذاب اند، استفاده كرده ام كه پس خود ايشان اهل نجات اند، خوشش آمده. آنگاه خودش لباس ها را به من خلعت داد و نظريه مرا اخذ كرد.
وليكن عكرمه بسيار اشتباه كرده و نظريه اش غلط است. زيرا اين طايفه، هرچند كراهت داشته اند و خود مرتكب صيد نمى شدند، وليكن گناهى كرده اند كه بزرگتر از گناه صيد ماهى بوده و آن، ترك نهى از منكر است. با آن كه آن طايفه ديگر، ايشان را به بزرگى گناه ترك نهى از منكر آگاه كرده و گفته بودند: «معذرة إلى ربكم و لعلهم يتقون»، و فهمانده بودند كه هنوز كار مرتكبان به جايى نرسيده كه ديگر موعظه در ايشان اثر نكند و تكليف نهى از منكر ساقط شود. به شهادت اين كه وقتى خودشان از تأثير موعظه و اندرزشان مأيوس شدند، بلادرنگ از آنان فاصله گرفته و از شهر بيرون رفتند. و ساكتان، بنابر آنچه كه در روايات است، همچنان با ايشان آميزش داشته اند.
علاوه بر اين، خداى تعالى، در ذيل آيه، تنها موعظه كنندگان را اهل نجات دانسته و فرموده: «أنجينا الذين ينهون عن السوء و أخذنا الذين ظلموا بعذاب بئيس بما كانوا يفسقون». و در ميان نجات يافتگان، اسمى از ساكتان نبرده و در مقابل، ستمگران را اهل عذاب دانسته و نفرموده: ما آن كسانى را هلاك كرديم كه صيد ماهى كردند. و چه مانعى دارد كه ستمگران، هم شامل مرتكبان صيد شود و هم شامل تاركان نهى از منكر.
و اما اين كه فرمود: «فلما عتوا عن ما نهوا عنه قلنا لهم كونوا قردة خاسئين». اگر معنايش سرپيچى از ترك صيد بود، همچنان كه مفسران گفته اند و قبلا اقوالشان را نقل كرديم، البته آيه شريفه دلالت خواهد داشت بر اين كه ستمگران، تنها همان مرتكبان بوده اند. ليكن باز نمى توان از عموم آيه قبلى، كه هم مرتكبان را شامل مى شد و هم ساكتان را، جلوگيرى كند. چون هر دو طايفه در ظلم و فسق شريك بودند.
و اگر معنايش اعراض و روگردانى از سرپيچى از صيد باشد و در معنايش، ترك و يا كلمه ديگرى كه معناى ترك را برساند، تقدير نگيريم، در اين صورت، آيه مخصوص مى شود به بيان عذاب ساكتان، و آيه سابق، يعنى آيه: «فلما نسوا ما ذكروا به أنجينا...»، متعرض بيان عذاب مرتكبان خواهد بود. همچنان كه رواياتى كه بعدا نقل مى شود، به اين معنا اشاره دارد.
و در مجمع البيان گفته است: هر دو فرقه هلاك شدند و تنها فرقه نهى كننده نجات يافت، و اين معنا، از ابى عبدالله «عليه السلام» نيز رسيده است.
مؤلف: اين روايت از جهت اين كه تعبير به هلاكت دارد، با آيه شريفه كه تعبير به مسخ دارد، منافات ندارد. براى اين كه هلاكت شامل مسخ هم مى شود. علاوه بر اين كه از اخبار بسيارى استفاده مى شود هر قومى كه مسخ شود، بعد از مسخ، جز چند روزى زنده نمى ماند، به فاصله كمى هلاك مى شود.
بررسی روايت امام صادق «ع»، در ذيل آیه «فلما نسوا ما ذكّروا به...»
و در كافى، از سهل بن زياد، از عمرو بن عثمان، از عبدالله بن مغيره، از طلحة بن يزيد، از ابى عبدالله «عليه السلام» روايت كرده كه در ذيل آيه شريفه: «فلما نسوا ما ذكروا به أنجينا الذين ينهون عن السوء» فرموده:
ايشان، سه طايفه بودند. يك طايفه، هم امر پروردگار را پذيرفتند، هم ديگران را امر كردند و نجات يافتند. طايفه ديگر، امر خدا را پذيرفتند، وليكن درباره ديگران سكوت كردند و در نتيجه، مسخ شدند. طايفه سوم، نه امر خدا را قبول كردند و نه كسى را امر به معروف نمودند و در نتيجه، هلاك گرديدند.
مؤلف: اين روايت، به طورى كه ملاحظه مى كنيد، آيه «فلما عتوا عن ما نهوا عنه قلنا لهم كونوا قردة» را، فقط ناظر به عذاب سكوت كنندگان دانسته، و آن را چنين معنا مى كند: «پس وقتى از شكار صيدى كه از آن نهى شده بودند، خوددارى نمودند، گفتيم...». و بنابراين، حاجتى به تقدير گرفتن كلمه «ترك» و امثال آن نخواهد بود. و نيز بنابراين روايت، تنها آيه «و أخذنا الذين ظلموا» باقى مى ماند براى مرتكبان صيد.
هيچ اشكالى در اين معنا نيست. جز اين كه علت عذاب ساكتان را خوددارى از صيد دانسته، و حال آن كه مقام اقتضاء داشت كه سبب عذاب آنان را، سكوت و ترك موعظه مرتكبان بداند. علاوه بر اين كه استعمال كلمه «عتو» در خوددارى كردن، استعمالى است بسيار بعيد.
از همه اين ها كه بگذريم، سند روايت هم ضعيف است. و مرحوم صدوق، عين اين روايت را با سندش، از طلحه، از ابى جعفر «عليه السلام» نقل كرده و با نقل كافى، اختلاف دارد و با معنايى كه شد، منطبق نمى شود. زيرا در آن دارد كه:
ايشان، سه طايفه بودند. يك طايفه، امر خدا را قبول كرده و ديگران را هم امر به معروف كردند. و طايفه ديگر، امر خدا را پذيرفتند، وليكن ديگران را امر نكردند. طايفه سوم، نه امر خدا را پذيرفتند و نه ديگران را امر كردند، و در نتيجه هلاك شدند.
و همين روايت را عياشى، در تفسير آيه مورد بحث، از طلحه، از جعفر بن محمد، از پدرش «عليهما السلام» روايت كرده كه فرمود: قوم به سه فرقه منشعب شدند. يك فرقه، نهى خدا را پذيرفته و كناره گيرى كردند. يك فرقه، همچنان در اجتماع بودند، وليكن خود مرتكب گناهان نمى شدند. و يك فرقه مرتكب مى شدند. و از اين سه فرقه، تنها آن فرقه اى كه نهى خدا را پذيرفتند، نجات يافتند.
جعفر بن محمد، بعد از نقل اين روايت فرمود: من به پدرم گفتم: خداوند با دسته دوم، كه در اجتماع باقى ماندند، ولى مرتكب گناه نشدند، چه معامله اى كرد؟
ابوجعفر «عليه السلام» فرمود: شنيده ام كه ايشان به صورت ذرّ (مورچگان ريز) در آمدند. و به احتمال قوى، همه اين روايات، يك روايت است كه با مضمون هاى مختلف، از طلحه نقل شده. و چون هم سندش ضعيف است و هم متن آن مشوش، لذا نمى توان به آن اعتماد كرد.
و در كافى، به سند خود، از اسحاق بن عبدالله، از ابى عبدالله «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: خداوند، بندگان خود را در كتابش، به دو آيه مخصوص كرد. يكى آن كه: «نگويند آنچه را كه به آن علم ندارند». ديگر آن كه: «رد كنند چيزى را كه از صحت و سقمش بى خبرند».
درباره اولى فرمود: «ألم يؤخذ عليهم ميثاق الكتاب أن لا يقولوا على الله إلا الحق». و درباره دومى فرمود: «بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه و لما يأتهم تأويله: بلكه تكذيب كردند چيزى را كه احاطه اى به علم آن نداشتند و هنوز تأويل آن را نشنيده بودند».
مؤلف: اين روايت را عياشى، نيز از اسحاق، از آن جناب نقل كرده، و نظير آن را از اسحاق بن عبدالعزيز، از ابى الحسن اول «عليه السلام» روايت كرده است.
و در تفسير قمى، در معناى «و إذ نتقنا الجبل...» گفته است: امام صادق «عليه السلام» فرموده: وقتى تورات بر بنى اسرائيل نازل شد، بنى اسرائيل زير بار آن نرفتند. خداوند كوه طور را از جاى كند و بر بالاى سرشان نگهد اشت و فرمود: اگر قبول نكنيد، كوه را بر سرتان مى كوبم. بنى اسرائيل در حالى كه سرهايشان را از ترس دزديده بودند، ناگزير تورات را پذيرفتند.
و در احتجاج، از ابى بصير روايت كرده كه گفت: روزى مولانا ابوجعفر، محمد بن على «عليهما السلام»، در حرم نشسته بود و جماعتى از دوستانش دورش حلقه زده بودند. در اين ميان، طاووس يمانى، با يك دسته از اصحابش نزديك شد و به حضرت عرض كرد: اجازه مى دهى سؤالى بكنم؟
حضرت فرمود: اذنت داديم، بپرس. طاووس، يكى پس از ديگرى سؤالاتى مى كرد و جواب خود را مى گرفت. از جمله سؤالاتى كه كرد، يكى اين بود كه: مرا خبر ده از طائرى كه بالا رفت و قبل از آن و بعد از آن، چنين طائرى بالا نرفت و قرآن هم، آن را ذكر كرده؟
حضرت فرمود: كوه طور سينا بود كه خداوند، آن را بر بالاى سرِ بنى اسرائيل نگاه داشت، و آن كوه با همه اطراف خود، بر سرِ ايشان سايه افكند، و بنى اسرائيل از سايه افكندنش، عذاب هاى گوناگونى ديدند تا سرانجام تورات را قبول كردند. و اين كه گفتى قرآن نيز از آن خبر داده، آيه: «و إذ نتقنا الجبل فوقهم كأنّه ظلة و ظنوا أنه واقع بهم» است.
مؤلف: از طرق اهل سنت، از ثابت بن حجاج نيز، قريب به اين معنا روايت شده. ثابت مى گويد: تورات، يك مرتبه بر بنى اسرائيل نازل شد. اين معنا بر ايشان گران آمد، و از پذيرفتن آن امتناع نمودند، تا آن كه خداوند، كوه را سايبان آنان قرار داد و ناگزير آن را پذيرفتند.
روايت دومى كه از طرق ايشان رسيده، از ابن عباس است و يكى از جواب هايى است كه وى، به سؤالات «هرقل»، امپراطور روم داده. چون هرقل، نامه اى به معاويه نوشته و از وى سؤالاتى كرده بود. اطرافيان معاويه به وى گفتند: خودت جواب نده. زيرا ممكن است در جواب هايت، راه خطا بروى و اين، براى تو عيب است. بنويس به ابن عباس، تا وى جواب دهد.
معاويه چنين كرد و جواب هاى ابن عباس را، براى هرقل فرستاد. هرقل وقتى خواند، گفت: كسى جز پيغمبر و اهل بيت پيغمبر، به اين مطالب آگاهى ندارد.
البته بايد دانست كه در ذيل آيه مورد بحث، روايات ديگرى نيز هست كه در ذيل آيه ديگرى، نظير آن در سوره بقره گذشت. خواننده اگر بخواهد، مى تواند بدان جا رجوع كند.
آيات ۱۷۲ - ۱۷۴ سوره اعراف
وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّك مِن بَنى آدَمَ مِن ظهُورِهِمْ ذُرِّيَّتهُمْ وَ أَشهَدَهُمْ عَلى أَنفُسِهِمْ أَ لَست بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلى شهِدْنَا أَن تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِينَ(۱۷۲)
أَوْ تَقُولُوا إِنمَا أَشرَك آبَاؤُنَا مِن قَبْلُ وَ كنَّا ذُرِّيَّةً مِّن بَعْدِهِمْ أَ فَتهْلِكُنَا بمَا فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ(۱۷۳)
وَ كَذَلِك نُفَصلُ الآيَاتِ وَ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ(۱۷۴)
و چون پروردگار تو، از پسران آدم، از پشت هايشان، نژادشان را بياورد و آن ها را بر خودشان گواه گرفت كه مگر من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: چرا، گواهى مى دهيم، تا روز رستاخيز نگوييد كه از اين نكته غافل بوده ايم. (۱۷۲)
يا نگوييد كه فقط پدران ما از پيش شرك آورده اند و ما فرزندانى از پى آن ها بوده ايم، آيا ما را به سزاى اعمالى كه بيهوده كاران كرده اند، هلاك مى كنى. (۱۷۳)
بدين سان، اين آيه ها را شرح مى دهيم، شايد به خدا باز گردند. (۱۷۴)
اين آيات، مسأله پيمان گرفتن از بنى نوع بشر، بر ربوبيت پروردگار را ذكر مى كند، و خود، از دقيق ترين آيات قرآنى، از حيث معنا و از زيباترين آيات، از نظر نظم و اسلو است.
معناى گواه گرفتن از ذریه بنى آدم، بر خودشان
«وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّك مِن بَنى آدَمَ مِن ظهُورِهِمْ ذُرِّيَّتهُمْ وَ أَشهَدَهُمْ عَلى أَنفُسِهِمْ أَ لَست بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلى شهِدْنَا»:
أخذ چيزى از چيزى ديگر، مستلزم اين است كه اولى، جدا و به نحوى از انحاء مستقل از دومى باشد. و اين جدايى و استقلال، به حسب اختلاف عناياتى كه متعلق أخذ مى شود و نيز، به اختلاف عباراتى كه در آن لحاظ مى گردد، مختلف مى شود.
مثلا أخذ لقمه از سفره و أخذ جرعه از قدح آب، يك نوع أخذ است، و أخذ مال و اثاث از دزدى كه آن را غصب كرده، يك نحو ديگر أخذ است. و أخذ مال از فروشنده و يا بخشنده و يا كسى كه چيز به عاريه مى دهد، نحو ديگر. و يا انحاء مختلف ديگر أخذ. و همچنين گرفتن علم از عالم و أخذ هبه و گرفتن حظ از ملاقات دوستان، يك نحو أخذ است. و گرفتن فرزند از پدرش تربيت را، نوع ديگر أخذ است و...
پس هرجا كه ديديم صحبت از أخذ به ميان آمد، نمى توانيم بفهميم كه نوع آن كداميك از اين انواع مختلف است، مگر اين كه بيان زائدى در كار باشد.
به همين جهت در آيه مورد بحث، خداى تعالى، بعد از جمله: «و إذ أخذ ربك من بنى آدم»، كه تنها جدايى مأخوذ را از مأخوذٌ منه مى رساند، جمله «مِن ظهورهم» را اضافه كرد، تا دلالت كند بر نوع جدايى آن دو، و اين كه اين جدايى و اين أخذ از نوع أخذ مقدارى از ماده بوده، به طورى كه چيزى از صورت مابقى ماده ناقص نشده، و نيز استقلال و تماميت خود را از دست نداده، و پس از أخذ آن مقدار مأخوذ را هم موجود و مستقل و تمام عيارى از نوع مأخوذٌ منه كرده. فرزند را از پشت پدر و مادر گرفته، و آن را كه تاكنون جزئى از ماده پدر و مادر بوده، موجودى مستقل و انسانى تمام عيار گردانيده، و از پشت اين فرزند نيز، فرزند ديگر أخذ كرده و همچنين تا آن جا كه أخذ تمام شود، و هر جزئى از هر موجودى كه بايد جدا گردد، و افراد و انسان ها موجود گشته و منتشر شوند، و هر يك از ديگرى مستقل شده، و براى هر فردى، نفسى مستقل درست شود، تا سود و زيانش عايد خودش گردد.
اين، آن مفادى است كه از جمله: «و إذ أخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم» استفاده مى شود، و اگر فرموده بود: «و إذ أخذ ربك من بنى آدم ذريتهم»، و يا مى فرمود: «إذ نشر بنى آدم»، معناى كلام مبهم مى ماند.
جمله: «و أشهدهم على أنفسهم ألستُ بربكم»، از يك فعل ديگر خداوند، بعد از جدا ساختن ابناء بشر از پدران خبر مى دهد. و آن فعل خدا، اين است كه: هر فردى را گواه خودش گرفت. و إشهاد بر هر چيز، حاضر كردن گواه است در نزد آن و نشان دادن حقيقت آن است، تا گواه، حقيقت آن چيز را از نزديك و به حس خود درك نموده و در موقع به شهادت به آنچه كه ديده، شهادت دهد. و إشهاد كسى بر خود آن كس، نشان دادن حقيقت او است، به خود او، تا پس از درك حقيقت خود و تحمل آن در موقعى كه از او سؤال مى شود، شهادت دهد.
و از آن جايى كه نفس هر صاحب نفسى، از جهاتى به غير خود ارتباط و تعلق دارد، و ممكن است انسان نسبت به پاره اى از آن ها استشهاد شود، و نسبت به پاره اى ديگر نشود، از اين رو اضافه كرد: «ألستُ بربكم»، تا بدين وسيله مورد استشهاد را معلوم كرده باشد، و بفهماند آن امرى كه براى آن، ذريه بشر را استشهاد كرده ايم، «ربوبيت» پروردگار ايشان است، تا در موقع پرستش، به «ربوبيت» خداى سبحان شهادت دهند.
پس انسان، هرقدر هم دچار كبر و غرور باشد و هرچند رو به راه بودن وضع زندگی اش، مغرورش كرده باشد، نمى تواند اين معنا را حاشا كند كه مالك وجود خود نبوده، و در تدبير امور خود مستقل و بى نياز نيست.
چون اگر مالك وجود خود بود، خويشتن را از مرگ و ساير آلام و مصائب زندگى نگه مى داشت. و اگر در تدبير امور خود مستقل بود، هرگز ناچار نمى شد كه در برابر اسباب طبيعى و وسائلى كه او به خيال خود، مدبر آن ها و حاكم در آن ها است، خضوع كند. آن هم اسباب و وسائلى كه خود آن ها نيز، مانند انسان به غير خود محتاج اند، و در برابر حكم حاكمى غيبى هرچند عليه شان باشد، مطيع و منقادند، و حوائجشان به دست انسان برآورده نمى شود و انسان حاكم و مدبر آن ها نيست.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |