تفسیر:المیزان جلد۷ بخش۳۱
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
اشكال سومى كه در اينجا شده اين است كه : سوره انعام در باره احتجاج عليه مشركين نازل شده ، و همه آيات احتجاجى آن راجع به توحيد و تمامى خطابهاى آن متوجه مشركين است.
و با اين حال هيچ مجوزى براى اينكه ضمير در جمله «اذ قالوا» را به يهود برگردانيم نيست بلكه متعين اين است كه ضمير در اين جمله را مانند همه آيات سوره ، مربوط به مشركين بدانيم ، چون در اين سوره در هيچ موردى صحبت از يهود به ميان نيامده تا اين آيه مورد دومى آن باشد.
آرى، اگر روايت صحيحى و يا دليل عقلى محكمى در بين بود ممكن بود بگوييم سياقى كه همه آيات سوره را تا اينجا و بلكه تا آخر سوره به هم مرتبط مى سازد در اينجا قطع شده است . و ليكن نه چنين روايتى در بين هست و نه چنان دليل عقلى.
پس بهتر اين است كه جمله «يجعلونه...» را با يا، و به صيغه غيبت قرائت نموده و بگوييم: آيه شريفه خطاب به مشركين كرده و به ايشان مى گويد كه يهود با تورات معامله كاغذ پاره كردند. و اين اشكال را كه مشركين تورات را كتاب آسمانى نمى دانستند پس چگونه قرآن با تورات محاجه كرده ؟ بعضى جواب داده اند كه در صحت احتجاج با تورات عليه ايشان همين مقدار كافى است كه بدانند يهود پيرو توراتى است كه بر مردى به نام موسى بن عمران نازل شده است.
جواب اين اشكال اين است كه : گر چه سياق سوره تا قبل از آيات مورد بحث سياق احتجاج عليه مشركين است ، و ليكن اين احتجاج به خاطر اشخاص مشركين نيست چون به طور كلى بيانات و احتجاجات قرآن اعتنايى به اشخاص ندارد، بلكه صفات و اعمال زشت آنان را ملاك قرار مى دهد.
مثلا اگر در آيات قبل از چند آيه مورد بحث عليه مشركين احتجاج مى كرد براى اين نبود كه غرض خاصى با مشركين يعنى با فلان و پسر فلان داشته ، بلكه براى اين بود كه مشركين از خضوع در برابر حق استكبار داشته و اصول دعوت انبيا را كه توحيد و نبوت و معاد است انكار مى كردند، پس احتجاج عليه مشركين احتجاج عليه هر كسى است كه منكر اين حقايق يا بعضى از آن باشد، با اين حال چه مانعى دارد كه در آيات مورد بحث به لغزشهاى يهود كه برگشت آن به انكار نبوت و نزول كتاب است بپردازد.
درست است كه يهود غير از مشركين اند و ليكن رفتارشان رفتار همانها بوده بلكه احتمال قوى مى رود كه كارشكنى و خردهگيريهاى مشركين و بت پرستان هم از تلقينات سوء همان يهوديهاى مجاورشان بوده باشد، چون در بعضى از آثار آمده كه مشركين با يهوديها در باره رسول خدا مشورتها داشته و از طرف مشركين اشخاصى به همين منظور به نزد يهوديها مى رفتند.
از اين هم كه بگذريم بطورى كه بعدا توضيح خواهيم داد جمله «و علمتم ما لم تعلموا انتم و لا آباؤكم» به هيچ وجه ممكن نيست خطاب به مشركين و غير يهود باشد، همچنان كه اين احتمال در جمله «قل من انزل الكتاب الذى جاء به موسى نورا و هدى للناس» درست نبود. و اينكه در پاسخ اين اشكال گفتند: «مشركان عرب مى دانستند كه يهود اصحاب تورات موسى (عليه السلام) هستند» كافى و قانع كننده نيست،
براى اينكه صرف اينكه چنين علمى را دارند مصحح اين نيست كه خداوند عليه آنان به نزول تورات احتجاج كند، تا چه رسد به اينكه در وسط دعوا نرخ طى كرده و تورات را نور و هدايت مردم معرفى نمايد.
آرى، يك اعتقاد به نزول تورات از ناحيه خدا داريم و يك علم به اينكه يهوديها چنين ادعايى دارند، از اين دو آن كه مصحح خطاب و اتكاى در احتجاج است اولى است نه دومى.
و اما قرائت «يجعلونه» به صيغه غيبت وجه آن همين است كه بگوييم در آيه شريفه التفات به كار رفته، چون در اين صورت خطاب به يهود بودن جمله «من انزل الكتاب» و جمله «و علمتم» به حال خود باقى مانده و رفع اشكال مى شود.
بعضى از مفسرين در اين صدد برآمده اند كه بنا بر هر دو قرائت خطاب را متوجه به مشركين بگيرند، به اين بيان كه آيه شريفه در ضمن اين سوره در مكه و به صيغه غيبت نازل شده همچنانكه ابن كثير و ابو عمرو اينطور قرائت كرده اند.
مردم مكه در عين اينكه بعيد مى دانستند كه خداوند بشرى را همكلام و مخاطب خود قرار دهد، اين معنا را اقرار داشتند كه تورات يهوديها كتابى است آسمانى ، و همواره اشخاصى را هم به عنوان سفارت نزد علماى يهود مى فرستادند، و ايشان را عالم به آثار و اخبار انبيا مى دانستند.
و به همين جهت خداى تعالى به پيغمبر خود مى فرمايد: به اين مشركين كه خدا را آن طور كه بايد نشناخته و از در نادانى مى گويند خداوند بر هيچ بشرى چيزى نازل نكرده بگو چه كسى آن كتاب (تورات) را كه موسى آورد نازل كرده و آن را نور قرار داده و به وسيله آن ظلمت كفر و شرك را كه بنى اسرائيل از قبطيان مصرى ارث برده بودند از بين برده و نيز آن را مايه هدايت مردم قرار داده و يهود نخست به وسيله آن هدايت شده اند؟ گرچه بعدا در اثر پيروى هواى نفس آن هدايت را از دست داده احكام و شرايع آن را از ياد بردند، و تورات را كاغذ پاره اى پنداشته هر كدام از احكامش را كه موافق با ميل و اغراضشان بود اظهار داشتند و ما بقى را كتمان و پنهان نمودند.
مفسر نامبرده سپس مى گويد: از ظواهر امر چنين برمى آيد كه همانطورى كه گفتيم آيه نخست به همان بيانى كه گذشت به صيغه غيبت نازل شده و به همين نحو در مكه و مدينه قرائت مى شده ، تا آنكه عده اى از علماى يهود در مقام شهادت به حقانيت اسلام و اينكه تورات هم بشارت به آمدن آن داده آن بشارتها و همچنين حكم رجم را كتمان كردند، و عده اى ديگر در مقام مبارزه با اسلام همان حرفى را كه مشركين مكه قبلا زده بودند تكرار كرده و گفتند: «خداوند بر هيچ بشرى چيزى نازل نكرده»، در اينجا بوده كه رسول خدا آيه را براى يهوديها بطور خطاب «تجعلونه» قرائت فرمودند و در عين حال قرائت اولى را هم نسخ نكردند.
اين احتمالى است كه ما در باره اختلاف قرائت در كلمه «يجعلونه» مى دهيم ، و رواياتى هم بر طبق آن هست، اگر صحيح بوده باشد.
در صورتى كه اين احتمال صحيح باشد تفسير آيه به هر دو قرائت درست در مى آيد، و تمامى اشكالاتى كه مفسرين را مشغول خود كرده حل مى شود.
وليكن اين تفسير اشكال خطاب به اهل مكه را با اينكه منكر وحى بودند حل نمى كند، و همچنين اشكال خطاب به مشركين را به جمله «و علمتم ما لم تعلموا انتم و لا آباؤكم» و همچنين اشكال اختصاص جمله «نورا و هدى» به يهود، و اشكال اينكه چگونه ممكن است يهود بر خلاف اصول عقايد خود وحى را انكار كنند. چون جواب دادن از اين اشكالات به اينكه يهوديها در مدينه گفتند خداوند بر هيچ بشرى چيزى نازل نكرده در حقيقت گريختن از اشكال است به ملزم شدن آن.
و اينكه گفت «در اينجا بود كه رسول خدا آيه را به صيغه خطاب براى يهود قرائت فرمود»، صرف نظر از اين كه هيچ دليلى براى آن در دست نيست ، از او مى پرسيم آيا اين قرائت به يك وحى ديگرى غير از وحى در مكه بود يا به همان وحى بود، اگر به وحى ديگرى بوده كه ربطى به اين سوره ندارد، ما فعلا آيه اى را تفسير مى كنيم كه در ضمن ساير آيات اين سوره در مكه نازل شده ، و اگر به وحى ديگرى نبوده و اصلا از باب وحى نبوده بلكه بدون آمدن جبرئيل به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) تلقين شده در اين صورت جمله مورد بحث ، آيه قرآنى نبوده و قرائتش هم قرائت نخواهد بود.
و اگر مقصودش اين است كه خداى تعالى به وسيله اى غير از وسيله وحى به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فهمانيد كه جمله «يجعلونه» را هم ممكن است به صيغه غيبت خواند و هم به صيغه حضور و خلاصه هم اين قرائت درست است و هم آن قرائت ، همچنان كه بعضى قائلند به اينكه تمامى قرائتها منتهى به خود رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و يا به قرائتى مى شود كه رسول خدا آنرا شنيده و صحه گذارده. در اين صورت تمامى اشكالات قبلى را ملتزم شده است.
البته اين را هم بايد دانست كه همه اين اشكالها وقتى است كه آيه شريفه در مكه نازل شده باشد، و اما بنا به بعضى از روايات ، كه نزول آن را در مدينه دانسته بيشتر آن اشكال ها اصلا متوجه نمى شود.
«وَ عُلِّمْتُم مَّا لَمْ تَعْلَمُوا أَنتُمْ وَ لا ءَابَاؤُكُمْ»:
مراد از اين علمى كه مى فرمايد: «آموختيد چيزى را كه نه خودتان مى دانستيد و نه پدرانتان» علم عادى نيست ، براى اينكه سياق كلام ، سياق احتجاج و استدلال بر مدعى است. مدعا اين بود كه از لوازم الوهيت پروردگار يكى اين است كه انسان را به سوى سعادتش رهبرى كند، و براى حصول اين غرض، انبيايى برگزيده وحى و كتابى به سوى ايشان بفرستد، و اين مدعا هيچ ربطى به علم عادى به خير و شر زندگى و آن علمى كه آدمى مجهز به وسايل تحصيل آن از حس و خيال و عقل هست، ندارد.
و نيز مقصود از اين جمله اين نيست كه: «خداوند علم به چيزهايى را به شما افاضه فرموده كه شما از ناحيه خود علم به آن نداشتيد»، همچنان كه مقصود از آيه «و جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة»، و آيه «الذى علم بالقلم علم الانسان ما لم يعلم»، بيان چنان معنايى است ، چون سياق جمله مورد بحث همانطورى كه گفته شد با چنين معنايى سازگار نيست.
لاجرم مراد از تعليم چيزى است كه انسان به خودى خود با وسايلى كه مجهز به آن است نمى تواند به آن علم پيدا كند، و اين همان حقايقى است كه خداوند به انبيا و حاملين وحى خود وحى مى كند، حال چه به وسيله كتاب و چه بدون آن.
از اينجا به خوبى معلوم مى شود كه مخاطبين به اين كلام مشركين نبوده اند. براى اينكه مشركين علم به چنين حقايقى را نداشتند، چون با انبيا و معارف و شرايع آنان سر و كارى نداشتند، اگر هم از نياكان خود چيزى از عقايد و يا سنن ديگرى از آثار انبيا را به ارث برده بودند، اعتراف به آن نداشتند، يعنى معترف نبودند به اينكه فلان سنت گر چه به چندين واسطه باشد به وسيله پيغمبرى از پيغمبران بر بشر عرضه شده و از نياكان آنان به ايشان ارث رسيده ، چنين اعترافى نداشتند تا احتجاج عليه آنان تمام و صحيح بوده باشد، مشركين بطورى كه خود پروردگار در امثال آيه «و قال الذين لا يعلمون لو لا يكلمنا الله» وصفشان كرده ، مردمى جاهل بوده اند.
پس قطعا خطاب متوجه به غير مشركين است ، اما نه به مسلمين . براى اينكه اولا سياق آيه همانطورى كه گفته شد سياق احتجاج است ، و اگر خطاب در اين جمله متوجه مسلمين باشد بايد بگوييم كه خداوند در وسط آياتى كه راجع به احتجاج با مشركين است ناگهان و بدون اينكه نكته اى در كار باشد كلام را قطع كرده و متوجه مسلمين ساخته است.
و ثانيا عدول كردن از خطاب به اشخاصى ، به خطاب به اشخاص ديگر بودن وجود قرينه از فصاحت و بلاغت به دور است ، براى اينكه اينطور حرف زدن باعث اشتباه شنونده است ، پس بطور مسلم خطاب در جمله مورد بحث نه متوجه مشركين است و نه متوجه مسلمين ، و مخاطبين آن همان يهوديهايى هستند كه مخاطب به خطاب صدر آيه نيز بودند.
آرى، از آنجايى كه يهوديها از باب عناد و فتنهانگيزى گفته بودند: «خداوند بر هيچ بشرى چيزى نازل نكرده» اينك در جمله مورد بحث به دو طريق احتجاج مى كند: يكى طريق نقض، و آن اين است كه اگر خداوند بر هيچ بشرى كتاب و وحيى نفرستاده پس تورات موسى (عليه السلام) چيست؟ آنگاه در اينجا اضافه كرده است كه شما از تورات آنچه را كه راجع به بشارت آمدن خاتم انبيا (صلى الله عليه و آله و سلم) است پنهان داشته و كتمان كرده ايد.
دوم از اين طريق كه شما مردمى ناسپاس و نمك نشناس هستيد، اگر خداوند بر هيچ بشرى وحى و كتابى نفرستاده پس اين همه معارف و شرايع كه در بين شما است از كجا آمده ؟ با اينكه درك اينگونه معارف نه در وسع شما است و نه در وسع پدران شما بود تا شما از ايشان ارث ببريد، كجا پدران شما مى توانستند به خودى خود به معارف الهى و اخلاقيات فاضله و شرايع و قوانينى كه حافظ نظم اجتماع و خاتمه دهنده به تعصب و كينه هاى بشرى است دست يابند، و از پيش خود چنين معارفى را درك كنند؟
گو اينكه عقل بشر اگر در مقام كسب معارف برآيد مى تواند به پاره اى از كليات معارف الهى از قبيل توحيد، نبوت و معاد و پاره اى از اخلاقيات دست يابد، و ليكن صرف پى بردن و درك كردن اين حقايق بشر را از نتايج آن برخوردار نمى كند، و جامعه بشريت را به سعادت انسانيش نمى رساند.
آرى ، دانستن هر حقيقتى غير از عمل كردن به آن و استقرار دادن آن در اجتماع است ، كجا علاقه به تمتع از لذائذ مادى و استخدام هر وسيله اى براى رسيدن به عالى ترين مشتهيات نفس مجالى براى بشر باقى مى گذارد كه در گنجينه هاى معارفى كه در فطرت او نهفته است كنجكاوى نموده و زندگى خود را بر اساس آن معارف بنا كند؟
مخصوصا اگر اين علاقه به ماديات عمومى و همگانى باشد، و خلاصه جامعه جامعه اى مادى بوده باشد كه در اين صورت فضائل انسانيت از آن اجتماع رخت بربسته و فضايل موروثى از نياكان نيز يكى پس از ديگرى به دست فراموشى سپرده مى شود، تا آنجا كه جامعه به صورت يك جامعه حيوانى به تمام معنا درمى آيد.
همچنانكه امروزه به چشم خود مى بينيم كه در مجتمعات پيشرفته ، در اثر فرو رفتن در ماديات و تسليم شدن در برابر لذايذ حسى و حيوانى چنان از آخرت غافل شده اند كه به هيچ وجه حاضر نيستند در باره معنويات و اينكه سعادت حقيقى و زندگى جاودانه به چه چيز حاصل مى شود فكر كنند، و حاضر نيستند حتى يك دقيقه در اين باره به مغز خود فشار بياورند.
معارف الهى و ارزش هاى معنوى در جهان، از آثار وحی و ميراث انبياء«ع» است
در هيچ تاريخى از تواريخ ملل و امم نيز ديده نشده كه مردى از رجال حكومت و سياست مبتكر چنين معارفى باشد، و مردم را به سوى فضايل اخلاق انسانيت و معارف مقدس الهى و طريق تقوا و عبوديت دعوت كرده باشد، چون حكومتهايى كه تاكنون در دنيا روى كار آمده و تاريخ آنها در دست است يا استبدادى بوده و يا دموكراتى ، و اين دو يا اصلا به فكر فضائل نبودند و يا اگر بودند منظورشان حفظ مقام و فراهم آوردن زمينه بقاى حكومت خود (در حكومت فردى) و نظام امر اجتماع را بر وفق خواسته اكثريت منتظم ساختن (در حكومت دموكراتى) بوده، و اگر احيانا به مقتضاى فطرت ناگزير مى شدند فضايل معنوى و كمالات عالى انسانى را كه تنها اسمى از آنها در ميانشان باقيمانده تعظيم و احترام كنند، و مرتكبين خلاف آنرا تخطئه نمايند باز اسم اين عمل خود را تعظيم معنويات نمى گذاشتند، بلكه آنرا به موافقت سنن اجتماعى تفسير مى كرده اند، همچنانكه نظامهاى استبدادى و دموكراتى امروزه هم بنيانشان بر همين اساس است كه گفته شد.
و كوتاه سخن اينكه عقل اجتماعى و شعور مادى كه حاكم بر جوامع بشرى است هرگز انسان را به اين معارف الهى و فضايل معنوى كه هميشه اسم بسيارى از آنها در جوامع به عظمت ياد مى شود نمى رساند. آرى، ماديت و پايبند بودن به امور مادى كجا و معنويت كجا؟
پس معلوم شد كه آنچه از معارف الهى و فضايل نفسانى كه در گوشه و كنار عالم بشريت وجود دارد يادگارهاى انبيا (عليهم السلام ) و آثارى است از مجاهدات ايشان در دعوت مردم به دين الهى و نشر كلمه حق و ترويج دين توحيد و هدايت نوع انسانى به سوى سعادت حقيقيش در زندگى دنيوى و اخروى.
پس اينكه فرمود: «و علمتم ما لم تعلموا انتم و لا آباؤكم» احتجاج عليه يهود است كه مى گفتند: «ما انزل الله على بشر من شئ» و حاصلش اين است كه همين شما منكران وحى، علوم و معارفى را دارا هستيد كه اگر وحى نبود نه خودتان به آن راه مى برديد و نه پدرانتان ، و جز از طريق وحى و انزال كتب به شما نرسيده ، شما آنچه كه از معارف حقه و شرايع دين داريد همه ميراثى است كه از انبياى خود كه كتاب موسى (عليه السلام) در ميان شما منتشر ساخته است.
با اين بيانى كه ما در تفسير آيه كرديم به خوبى معلوم شد كه مراد از جمله «و علمتم ما لم تعلموا» خصوص معارف و شرايع تورات نيست ، بلكه مطلق معارف و شرايعى است كه به وسيله وحى و كتاب در ميان بشر انتشار يافته.
پس اين كه بعضى از مفسرين مراد از جمله مزبور را خصوص معارف و شرايع تورات دانسته اشتباه است ، زيرا اگر مراد آن بود جا داشت بفرمايد: «و علمتم به» يا بفرمايد: «و علمكم الله به».
و اگر مطلب را به صيغه مجهول آورد و فاعل تعليم را ذكر نكرد و نفرمود: «خدا به شما آموخت» بلكه فرمود: «آموخته شديد»، براى اين است كه اين تعبير به سياق استدلال مناسب تر مى باشد، چون در چنين مقامى كه مقام اثبات مدعا است بردن نام فاعل ، مصادره به مطلوب و به عبارت ساده تر در بين دعوا نرخ طى كردن است.
پس گويا نخست فرموده : علوم و معارفى كه شما داريد نه خودتان مبتكر آنيد و نه از پدرانتان ارث برده ايد، پس چه كسى اين علوم را به شما رسانيد و شما را به آن آشنا كرد؟ آنگاه خودش در جواب فرموده : «خداى تعالى».
«قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فى خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ»:
معمولا در جايى كه جواب سؤ ال پرسش كننده مطلبى است روشن و مورد اعتراف پرسش شونده ، خود پرسش كننده مى تواند مبادرت به دادن جواب سؤال خود كند. در مورد بحث نيز چون جواب سؤال بالا بسيار روشن بوده به پيغمبر خود امر كرد: «تو به ايشان بگو خداوند اين معارف را بر بشر القاء كرده» شما اى گروه يهود بدانيد و به خوبى هم مى دانيد كه آن كتابى كه موسى (عليه السلام) براى شما آورد، و آن معارفى كه از وسع و قدرت شما بيرون بود و اعتراف داريد كه آنرا از پدران خود ارث نبرده ايد همه از ناحيه خدا بود.
و چون گفتن اين كه «خداوند بر هيچ بشرى چيزى نفرستاده» گفتارى لغو و بيهوده بود، و نيز از آنجايى كه صدور چنين حرفى از مردمى مانند يهود كه اعتراف به تورات موسى (عليه السلام) داشته و به علم و كتابى كه او برايشان آورده بود، مباهات مى كردند جز بازى كردن با حقايق معناى ديگرى نداشت ، از اين رو به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود كه: يهوديان را به حال خود واگذارد تا سرگرم بازيچه خود باشند.
«وَ هَذَا كِتَابٌ أَنزَلْنَاهُ مُبَارَكٌ مُّصدِّقُ الَّذِى بَينَ يَدَيْهِ وَ لِتُنذِرَ أُمَّ الْقُرَى وَ مَنْ حَوْلهََا»:
بعد از آن كه اين معنا را خاطرنشان ساخت كه بطور كلى از لوازم الوهيت پروردگار اين است كه عده اى از افراد بشر را برگزيده به آنان وحى بفرستد و اينكه موسى بن عمران يكى از آن اشخاص و كتابش تورات يكى از آن كتاب ها است اينك در اين آيه مى فرمايد كه : قرآن نيز يكى از كتابهاى آسمانى است كه از ناحيه خداوند نازل شده است، و دليل آن اين است كه مشتمل است بر آنچه يك كتاب آسمانى بايد مشتمل بر آن باشد.
خير و برکت كثير، نشانه نزول قرآن از سوى خدا است
از اين آيه معلوم مى شود كه غرض از آيات قبلى مقدمه چينى براى اثبات اين بوده كه قرآن كريم نيز كتابى است نازل از طرف خداى تعالى، نه ساخته پيغمبر، و لذا فرمود: «كتابى است كه ما آنرا نازل كرديم»، و مثل آيه «كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته»، نفرمود: «ما آن را به تو نازل كرديم».
و نيز معلوم مى شود آن دو وصفى كه در آيه براى كتاب ذكر شده به منزله ادله اى است بر اينكه قرآن كريم نازل شده از طرف خدا است ، در حاليكه نمى توان آن را جزء ادله شمرد.
پس يكى از امارات اين كه قرآن از طرف خدا نازل شده اين است كه در آن بركت و خير كثير است و مردم را به سوى استوارترين راه هدايت نموده و خداوند به وسيله آن كسانى را كه در پى تحصيل رضاى اويند به راه هاى سلامت رهبرى مى كند، مردم در امر دنيايشان از آن منتفع شده اجتماعشان متشكل و قوايشان فشرده و آرايشان متحد مى شود، و در نتيجه صاحب زندگى طيب و پاكى مى گردند. جهل و هر رذيله اخلاقى از قبيل بخل و كينه از ميانشان رخت بربسته در زير سايه سعادتشان از امنيت و رفاه عيش كامياب مى گردند و در آخرت از پاداش بزرگ و نعمت جاويد برخوردار مى شوند.
اگر قرآن كريم از طرف خداى تعالى نبود و آورنده آن خودش آنرا به منظور به دام انداختن مردم درست كرده، و يا موهوماتى بود كه در نفس صاحبش به صورت حقيقت جلوه كرده و يا القائاتى بود شيطانى كه صاحبش آن را وحى آسمانى و از طرف خداى تعالى پنداشته بود هرگز اين چنين دلهاى بشر را مسخر نمى كرد و اين بركات معنوى و الهى بر آن مترتب نمى شد.
آرى، راه شر راهرو خود را جز به سوى شر هدايت نمى كند و جز فساد اثرى نمی بخشد، همچنان كه خداوند فرموده : «فان الله لا يهدى من يضل»، و نيز فرموده: «و الله لا يهدى القوم الفاسقين»، و نيز فرموده : «و البلد الطيب يخرج نباته باذن ربه و الذى خبث لا يخرج الا نكدا».
و نيز از امارات اينكه قرآن كريم از طرف خداى تعالى نازل شده يكى اين است كه اين كتاب غرض خداى تعالى را از خلقت عالم تامين مى كند.
چون غرض خداى تعالى از اين عمل اين بوده كه بشر را به سوى سعادت زندگى دنيا و آخرت هدايت كند، و او را به وسيله وحى انذار نمايد و قرآن كريم همين طور است. زيرا در همين آيه مورد بحث اين معنا را خاطر نشان ساخته مى فرمايد: «و لتنذر ام القرى و من حولها: تا ام القرى و اطرافيان آن را انذار كنى».
و مقصود از «ام القرى»، مكه مكرمه ، و غرض از انذار آن انذار اهل آن است ، و مقصود از اطرافيان آن اهالى قرا و شهرستان هاى روى زمين و يا به گفته بعضيها بلاد مجاور آن است.
اين آيه دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى عنايت خاصى به مكه دارد، چون مكه معظمه حرم خداوند است ، و دعوت اسلامى از آنجا شروع شده و به ساير نواحى عالم منتشر گرديده است.
از آنچه گفته شد اين معنا روشن گرديد كه از نظر سياق كلام و مخصوصا بنا بر قرائت «لينذر» به صيغه غيبت مناسب تر آن است كه جمله مورد بحث را عطف بر «مصداق» بگيريم، همچنان كه زمخشرى نيز عطف گرفته براى اينكه اين معطوف و آن معطوف عليه هر دو در اينكه مشتمل بر معناى غايت و نتيجه اند مشترك مى باشند، و تقدير آيه چنين است: «ليصدق ما بين يديه و لتنذر ام القرى: اين كتاب مباركى است كه ما نازلش كرديم تا كتابهاى پيشين را تصديق نموده و تو با آن مردم مكه و اطرافش را انذار كنى».
بعضى ديگر گفته اند: اين جمله عطف است بر كلمه «مبارك» و تقدير آيه چنين است: «انزلناه لتنذر ام القرى و من حولها: نازلش كرديم تا تو، به وسيله آن مردم ام القرى و اطراف آن را انذار كنی».
«وَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالاَخِرَةِ يُؤْمِنُونَ...»:
اين جمله به منزله تفريع براى اوصافى است كه خداى سبحان براى قرآن كريم بر شمرده . گويا خواسته است بفرمايد: بعد از آنكه ثابت شد كتاب مبارك و مصدقى كه ما نازلش كرده ايم كتابى است كه به منظور انذار اهل زمين نازل شده پس كسانى كه به نشات آخرت ايمان دارند به اين كتاب نيز ايمان خواهند آورد، زيرا اين كتاب منظور و ايده آل آخرتى آنان را كه همان ايمنى دائمى است تاءمين مى كند، و آنان را از عذاب دائمى مى ترساند.
سپس خداى تعالى خصوصى ترين اوصاف اين مؤمنان را بيان نموده و آن اين است كه : در امر نماز و عباداتى كه در آن خداى را ذكر مى كنند محافظت و مراقبت دارند. و اين صفت همان است كه در «سوره مؤمنون» در خاتمه صفات مؤمنان ذكر كرده و فرموده: «و الذين هم على صلواتهم يحافظون».
و از اين كه در همان سوره اولين صفت مؤ منين را خشوع دانسته و فرموده: «الذين هم فى صلاتهم خاشعون» استفاده مى شود كه مراد از محافظت هم در آن سوره و هم در اين آيه همان خشوع در نماز و تذلل و تاءثر باطنى از عظمت پروردگار در موقع ايستادن در مقام عبوديت او است، ليكن ديگر مفسران محافظت را به مراقبت در اوقات نماز تفسير كرده اند.
گفتارى پيرامون معناى بركت، از نظر قرآن
راغب در مفردات مى گويد: اصل كلمه «بركت»، «برك» به فتحه باء و به معناى سينه شتر است، وليكن در غير اين معنا نيز استعمال مى شود، از آن جمله مى گويند: «فلانى داراى بركه است» و «برك البعير» به معناى اين است كه شتر سينه خود را به زمين زد.
و چون اين معنا مستلزم يك نحو قرار گرفتن و ثابت شدن است لذا كلمه مزبور را در ثبوت كه لازمه معناى اصلى است نيز استعمال كرده و مى گويند: «ابتركوا فى الحرب: در جنگ پای برجا شده و به عقب بر نگشتند»، و به همين مناسبت آن محلى را كه مردان دلير و شجاعان لشكر موضع مى گيرند «براكاء» و «بروكاء» مى نامند.
و نيز در جايى كه حيوان از راه رفتن باز مى ايستد و به هيچ وجه تكان نمى خورد، مى گويند: «ابتركت الدابة»، و آب انبار را نيز به همين جهت بركه مى نامند. براى اين كه آب انبار، محل ثابت شدن و قرار گرفتن آب است.
و «بركت» ثبوت خير خداوندى است در چيزى، و اگر فرموده: «لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض»، براى اين بوده كه خيرات در زمين و آسمان قرار گرفته، همچنان كه آب در بركه جاى مى گيرد.
و «مبارك»، چيزى است كه اين خبر در آن باشد و به همين معنا است آيه «هذا ذكر مبارك انزلناه».
سپس مى گويد: از آن جايى كه خيرات الهى از مقام ربوبيتش بطور نامحسوس صادر مى شود، و مقدار و عدد آن هم قابل شمردن نيست، لذا به هر چيزى كه داراى زياده غير محسوسى است مى گويند: اين چيز مبارك و داراى بركت است.
روايتى هم كه مى گويد: «هيچ مالى از صدقه دادن كم نمى شود»، مقصودش همين نقصان غير محسوس است، نه كاهش مخصوص، كه بعضى از زيانكاران پنداشته و در رد آن گفته اند: ما ترازو مى گذاريم و از فلان مال، مقدارى صدقه داده، سپس آن را بار ديگر مى سنجيم و مى بينيم كه به مقدار صدقه كم شده است.
راغب سپس اضافه كرده است كه: مراد از «تبارك الله»، اختصاص خداوند است به خيرات.
پس بنابراين، بركت به معناى خيرى است كه در چيزى مستقر گشته و لازمه آن شده باشد، مانند بركت در نسل كه به معناى فراوانى اعقاب يا بقاى نام و دودمان است ، و بركت در غذا كه به معناى سير كردن مردم بيشترى است، و بركت در وقت كه به معناى گنجايش داشتن براى انجام كارى است كه آن مقدار وقت معمولا گنجايش انجام چنان كارى را ندارد.
چيزى كه هست از آن جا كه غرض از دين تنها و تنها سعادت معنوى و يا حسى منتهى به معنوى است، لذا مقصود از بركت در لسان دين آن چيزى است كه در آن خير معنوى و يا مادى منتهى به معنوى باشد. مانند آن دعايى كه ملائكه در حق ابراهيم (عليه السلام) كرده و گفتند: «رحمة الله و بركاته عليكم اهل البيت»، كه مراد از آن، بركت معنوى مانند دين و قرب خدا و ساير خيرات گوناگون معنوی، و نيز بركت حسى مانند مال و كثرت و بقاى نسل و دودمان و ساير خيرات مادى است كه برگشت آن به معنويات مى باشد.
بنابر آنچه گفته شد، معناى بركت مانند امور نسبى به اختلاف اغراض مختلف مى شود، چون خيريت هر چيزى به حسب آن غرضى است كه متعلق به آن مى شود، مثلا طعامى كه انسان مى خورد بعضى غرضشان از خوردن آن سير شدن است ، و بعضى غرضشان از خوردن آن تنها حفظ سلامت است ، چون غذاى مورد نظرشان را در ميان همه غذاها نسبت به مزاج خود سالمتر تشخيص داده ، بعضى ديگر غذائى را كه مى خورند منظورشان استشفاء به آن و بهبودى كسالتى است كه دارند، بعضى ديگر نظرشان از فلان غذا تحصيل نورانيتى است در باطن كه بدان وسيله بهتر بتوانند خداى را عبادت كنند.
پس وقتى عمل واحدى چند جور غرض متعلق به آن مى شود بركت در آن نيز معنايش مختلف مى گردد، ولى جامع همه آن معانى اين است كه خداوند خير منظور را با تسبيب اسباب و رفع موانع در آن غذا قرار داده و در نتيجه غرض از آن حاصل گردد.
پس نبايد پنداشت كه نزول بركت الهى بر چيزى منافات با عمل ساير عوامل دارد، زيرا همانطورى كه در ابحاث قبلى گذرانديم معناى اينكه خداوند اراده كرده كه فلان چيز داراى بركت و خير كثير باشد، اين نيست كه اثر اسباب و علل مقتضى را ابطال كند، براى اينكه اراده خداوند سببى است در طول ساير علل و اسباب نه در عرض آن.
مثلا اگر مى گوييم : خداوند فلان طعام را بركت داده معنايش اين نيست كه علل و اسبابى را كه در آن طعام و در مزاج خورنده آن است همه را ابطال كرده و اثر شفا و يا نورانيت را از پيش خود در آن قرار داده ، بلكه معنايش اين است كه اسباب مختلفى را كه در اين ميان است طورى رديف كرده و ترتيب داده كه همان اسباب نتيجه مطلوب را از خوردن آن غذا به دست مى دهند، و يا باعث مى شود كه فلان مال ضايع نمى گردد و يا دزد آن را به سرقت نمى برد دقت فرمائيد.
لفظ بركت از الفاظى است كه در لسان دين بسيار استعمال شده است ، از آن جمله در آيات قرآنى و همچنين در موارد بسيارى در اخبار و احاديث ، و نيز در تورات و انجيل در مواردى كه عطيه هاى الهى را به انبيا و همچنين عطيه كهنه را به ديگران نقل مى كند اين لغت بسيار به كار رفته ، بلكه در تورات بركت را مانند سنتى جارى گرفته است.
از آنچه گذشت بطلان راءى منكرين بركت به خوبى روشن گرديد، ادعاى آنان بطورى كه قبلا از راغب نقل كرديم اين بود كه اثرى كه اسباب طبيعى در اشياء باقى مى گذارد جايى براى اثر كردن هيچ سبب ديگر نمى گذارد، و خلاصه چيزى به نام بركت و يا به هر اسم ديگرى نيست كه اثر اسباب طبيعى را در اشيا باطل كرده و خود در آن اثر كند. غافل از اينكه سببيت خداى تعالى و بركت او در طول ساير اسباب است نه در عرض آن تا كار تاثير آن به مزاحمت با ساير اسباب و ابطال آثار آنها بكشد.
«وَ مَنْ أَظلَمُ مِمَّنِ افْترَى عَلى اللَّهِ كَذِباً...مَا أَنزَلَ اللَّهُ»:
خداى تعالى در اين آيه سه مورد از موارد ظلم را كه شديدترين مراتب ظلم را دارا است و عقل در شناعت و رسوايى آن هيچ ترديدى ندارد برشمرده ، و به همين جهت آنرا به صورت سؤال ذكر كرده است.
غرض از ايراد آن به صورت سؤال اين است كه مطلب را به عقل خود مرتكبين آن واگذار نموده و از عقل سليم ، انصاف بخواهد.
گويا خواسته است بفرمايد: اى رسول گرامى من ! تو به اين مردم بگو كه مساءله خضوع در برابر حق اختصاص به كسى ندارد، من و شما ناگزيريم از اينكه در برابر آن خاضع شده و از قبول آن استكبار نكنيم، و با ارتكاب عملى كه شديدترين و زشتترين مراتب ظلم را دارا است نسبت به حق تعالى استكبار نورزيم، و آن عمل همانا ظلم بر خود خداى تعالى است، خود انصاف دهيد آيا جايز است كه شما به دروغ بر خداى تعالى افترا بسته براى او شركايى اتخاذ كنيد و همانها را شفيع قرار دهيد؟
آيا اگر من از پيش پروردگار عالم رسالت نداشته باشم جايز است كه ادعاى نبوت كرده و بگويم «به من وحى مى رسد»؟ آيا كسى مى تواند بگويد: «به زودى من نيز مانند آنچه خدا نازل كرده نازل مى كنم»، و با گفتن چنين سخنى حكم خدا را به مسخره گرفته و آيات او را استهزا كند؟ ناگزير هر شنونده اى كه داراى عقل سليم باشد در اين سه سؤال به حق اعتراف مى كند.
پس معلوم شد كه سؤالى كردن مطلب بهتر طرف را به انقياد درمى آورد، و زودتر نبوت مورد ادعا را مى پذيرد، چون وقتى بنا را بر اين گذاشتند كه ديگر بى جهت به خدا افترا نبندند و به وى شرك نورزند، و ديگر آنهايى كه مى گفتند: «سانزل مثل ما انزل الله» از اين گونه سخنان مسخره آميز اجتناب ورزيد، و پيغمبر اكرم هم سرگرم انجام وظيفه نبوت خود باشد قطعا نبوتش بدون معارض خواهد شد.
مراد از افتراء زدن به دروغ بر خدا، در آیه: «فمن اظلم ممن افترى على الله كذبا»
در اينجا افترا بر خدا كه يكى از ظلمهاى مذكور در آيه است اعم از ادعاى دروغى وحى و نبوت است كه دومى آن ظلمها مى باشد، و لذا بعضى از مفسرين گفته اند: ذكر دومى در اين آيه ، ذكر خاص است بعد از عام ، و با اينكه افتراء بر خدا ادعاى دروغى نبوت را هم شامل مى شود اگر آن را نيز ذكر كرده براى اين است كه عظمت آن و اعتناى به امر آن را برساند.
وليكن گرچه افتراء بر خداى تعالى ادعاى دروغى نبوت را هم در برمى گيرد، اما در اينجا مقصود از آن همان شرك به خداى سبحان است ، و اگر تصريح به آن نكرد تا احتمال ذكر خاص بعد از عام پيش نيايد براى اين بود كه گفتيم ميخواست از خود مردم و مشركين انصاف بخواهد، و عصبيت جاهليت آنان را تحريك نكرده و داعى نخوت و استكبارشان را بيدار نكرده باشد.
پس مقصود از اينكه فرمود: «ممن افترى على الله كذبا»، غير آن چيزى است كه از جمله «أو قال اوحى الى و لم يوح اليه» اراده شده، هرچند به ظاهر يكى از آن دو عام و ديگرى خاص به نظر برسد، به دليل اين كه در ذيل آيه تنها سؤال از مشركان و تهديد آنان را به عذاب عنوان مى كند، و اگر مقصود از افترا، آن معناى اعم بود مى بايست در ذيل آيه ، عذاب را متوجه كسى كند كه به خدا افترا بسته است نه فقط به مشركان.
و اما اين كه بعضى از مفسران گفته اند: جمله «او قال اوحى الى و لم يوح اليه شئ» در باره مسيلمه كذاب نازل شده كه ادعاى نبوت مى كرده ، صحيح نيست و با سياق آيات همانطورى كه دانستيد سازگار نمى باشد، گر چه كلام مزبور با صرف نظر از سياق اعم است.
علاوه بر اينكه سوره انعام همچنانكه مكرر گفته ايم سورهاى است مكى ، و مسيلمه كذاب ادعاى نبوتش بعد از هجرت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) اتفاق افتاده ، گو اينكه مفسر مزبور عقيده دارد كه آيه مورد بحث از ميان آيات اين سوره در مدينه نازل شده ، وليكن ان شاء الله به زودى در بحث روايتى ما خواهد آمد كه اين ادعا نيز صحيح نيست.
« و من قال سانزل مثل ما انزل الله » - ظاهر اين جمله حكايت سخنى است كه گفته شده ، يعنى مى رساند كه كسى اين حرف را قبلا گفته و غرضش هم از آن استهزا به قرآن كريم بوده ، به دليل اينكه وعده داده كه «مثل آنچه را كه خدا نازل كرده نازل خواهم كرد» و نگفته «مثل آنچه را كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) مى گويد خواهم گفت»، و نيز نگفته «به زودى خواهم آورد براى شما مثل آنچه كه محمد آورده». مفسران ديگر هم اين معنا را قبول دارند كه آيه مورد بحث حكايت حرفى است كه در خارج زده شده. چيزى كه هست بعضى از مفسران، آن را اشاره گرفته اند به قول آن كسى كه گفته: «لو نشاء لقلنا مثل هذا ان هذا الا اساطير الاولين».
و بعضى ديگر آن را اشاره به قول عبدالله بن سعد بن ابى سرح گرفته كه گفته بود: «من مانند آنچه خدا به محمد فرستاده فرود مى آورم»، و گفته است كه آيه شريفه در مدينه نازل شده. و بعضى چيز ديگرى گفته اند.
و اشكال ما به آنان اين است كه ظاهر آيه با هيچ يك از اين حرفها انطباق ندارد، براى اينكه ظاهر آيه مورد بحث اين است كه شخصى وعده داده كه «من به زودى مثل آنچه را كه خدا نازل كرده نازل مى كنم»، به خلاف آيه «لو نشاء...»، كه وعده به آينده نيست، بلكه كلامى است مشروط. و همچنين به خلاف كلام عبدالله كه به فرضى هم روايتش صحيح باشد و در صحت آن اشكالى نباشد اخبار از امرى است حالى و واقع شدنى نه وعده به آينده.
و به هر حال ، جمله مزبور حكايت از كلامى مى كند كه بعضى از مشركين از باب استكبار بر خداى تعالى گفته اند.
و اگر لفظ «من» را در اين جا تكرار كرده و در جمله «او قال اوحى الى...» تكرار نكرد و نفرمود: «و من قال»، براى اين است كه گرچه ظلم هاى مذكور در آيه سه قسم است وليكن از يك نظر ديگرى دو قسم ظلم است:
قسم اول خاضع نشدن در برابر پروردگار و منقاد نگشتن نسبت به امر او است، كه اول و دوم از آن سه ظلم از اين قسم اند. و قسم دوم، علاوه بر خاضع نشدن، استكبار ورزيدن نسبت به او و به آيات او است.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |