تفسیر:المیزان جلد۷ بخش۱۶

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



آنچه بر سر امت اسلام پديد آمده همه زاييده اختلافات و مشاجرات بعد از رحلت پيامبر است

علاوه بر قرينه مقاميه اى كه گفته شد، دقت و بحث درباره اوضاع جامعه اسلامى نيز اين معنا را تاءييد مى كند، و انسان به اين حقيقت پى مى برد كه آنچه بر سر امت اسلام آمد و آن انحطاطى كه در حيثيت و ضعفى كه در قوا و پراكندگى كه در آراء و عقايد اين امت پديد آمد، تنها و تنها بخاطر مشاجرات و كشمكش هائى بود كه در همان صدر اول و بعد از رحلت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در گرفت ، و اگر ريشه آن مشاجرات را هم سراغ بگيريم خواهيم ديد كه زائيده حوادث اول هجرت و حوادث اول هجرت هم زائيده حوادث قبل از هجرت بود. و خلاصه ريشه همه اين بدبختيها كه بر سر امت اسلام آمد، همان سرپيچيهائى است كه رسول خدا از قوم خود ديد.

و اين نافرمانان هر چند پيرامون لواى دعوت اسلامى انجمن شده و پس ‍ از ظهور و غلبه كلمه حق در سايه آن آرميدند ولى افسوس كه به شهادت بيشتر آيات قرآن ، جامعه پاك دينى حتى يك روز هم خود را از لوث منافقين پاك و مبرا نديد.

مگر مى توان اين مطلب را ناديده گرفت ، و وجود منافقينى را كه عدهشان هم نسبت به جامعه آنروز عده قابل ملاحظهاى بوده است ، بى اثر دانست ؟ و مگر ممكن است بنيه چنين جامعهاى از آثار شوم چنين منافقينى سالم مانده و از شر آن جان به سلامت ببرد؟ هرگز! رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) با آن عظمتى كه داشت نتوانست آنان را اصلاح كند و جامعه آنروز هم نتوانست آن عده را در خود هضم نموده به اجزاى صالحى تبديلشان نمايد تا چه رسد به جامعه بعد از رحلت آنجناب ، و معلوم است كه با رحلت آنجناب اين آتش كه تا آنروز زير خاكستر نهفته بود بدون اينكه ديگر كسى از اشتعالش جلوگير باشد هر دم گسترش شعله و زبانهاش بيشتر مى شود،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۱۹۸

همانطورى كه شد، آرى : «كل الصيد فى جوف الفرا».

سوم اين كه: سياق جمله «قل لست عليكم بوكيل» سياق كنايه است ، و مى خواهد بفرمايد: از چنين قومى اعراض كن و بگو اختيار شما به من واگذار نشده تا بتوانم از در خيرخواهى ، شما را از تكذيبتان منع كنم ، تنها چيزى كه از من ساخته است و مقام من اقتضاى آنرا دارد اين است كه از عذاب شديدى كه در كمين شما است هشدارتان دهم.

از اينجا معلوم مى شود كه جمله «لكل نبا مستقر و سوف تعلمون» حكايت قول رسول خدا و تتمه كلام آنجناب است ، خطابى هم كه در جمله «سوف تعلمون» هست شاهد ديگرى است بر اين مطلب و قرينه است بر اينكه آيه شريفه گويا قوم رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) را مخاطب آن جناب قرار داده و گفتار آن حضرت را حكايت مى كند، و اين كلام ، كلام او است نه كلام خداى تعالى.

و اينكه فرمود: « لكل نبا مستقر و سوف تعلمون » تهديد صريحى است از وقوع عذابى حتمى. و اما اينكه چطور در تهديد مسلمين و خبر دادن از وقوع عذاب و تفرقه كلمه آنان خطاب را متوجه مشركين كرده ؟ وجهش را قبلا ذكر كرده و گفتيم : باعث همه بدبختيهاى مسلمين همين مشركين بودند.

آرى در اينگونه آثار مردم امت واحده و عينا مانند يك تن واحدى هستند كه انحراف يك عضو آن ، ساير اعضا را هم مبتلا مى سازد، در خود قرآن كريم آيات بسيارى اين معنا را تاييد مى نمايد.

از آن جمله آيه «بل هم فى شك يلعبون فارتقب يوم تاتى السماء بدخان مبين يغشى الناس هذا عذاب اليم ربنا اكشف عنا العذاب انا مومنون انى لهم الذكرى و قد جاءهم رسول مبين ثم تولوا عنه و قالوا معلم مجنون انا كاشفوا العذاب قليلا انكم عائدون»، و آيه «۴۷ - ۵۶ سوره يونس» و آيه «۹۲ - ۹۷ سوره انبياء» و آيه «۳۰ - ۴۵» سوره روم و آيات بسيار ديگرى است كه همه از وقوع عذابهايى خبر مى دهند

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۱۹۹

كه امت به جرم انجام گناهانش دچار آن شده و سپس عنايت الهى شامل حالش مى گردد. و معلوم است كه گناهان گذشتگان اين سوء عاقبت را براى امت به بار آورده و آيندگان را گرفتار مى سازد.

البته بايد دانست كه اين بحث شايسته دقت و تدبر بيشترى است ، ليكن با كمال تاءسف مفسرين و اهل بحث وقتى به اينگونه آيات مى رسند با اينكه عده آنها در قرآن بسيار و از نظر ارتباطى كه با سعادت دنيا و آخرت امت دارد، داراى اهميتى فراوان است با اين حال در اطراف آن بحث ننموده و سرسرى ميگذرند.

« و اذا رايت الذين يخوضون فى آياتنا فاعرض عنهم حتى يخوضوا فى حديث غيره »

راغب در مفردات خود مى گويد: خوض در لغت به معناى در آب داخل شدن و از آن عبور كردن است ، و به طور استعاره در ساير امور هم استعمال مى شود، و در قرآن بيشتر در امورى استعمال شده كه دخول در آن زشت و مذموم است از قبيل غور در باطل و ذكر آيات حق پروردگار و استهزاء نسبت به آن.

و مراد از اينكه فرمود: از آنان اعراض كن ، اين است كه با آنان در عملشان شركت نكرده و اگر در ميان آنان است ، از ايشان جدا شود يا به نحو ديگرى اعراض نمايد. و اينكه نهى از شركت را مقيد به : «حتى يخوضوا فى حديث غيره» نمود براى اين بود كه دلالت كند بر اينكه مطلق مشاركت و همنشينى با آنان مورد نهى نيست ، و مجالستى كه غرض از آن پيروى و يا اقامه حق و يا دعوت به آن بوده باشد جايز است ، تنها مجالستى مورد نهى است كه در آن مجالست خوض در آيات خداوند بشود.

از اينجا به خوبى معلوم مى شود كه در اين كلام نوعى ايجاز حذف به كار رفته و تقدير آن چنين است : «و اذا رايت الذين يخوضون فى آياتنا يخوضون فيها فاعرض عنهم وقتى كسانى را كه در آيات ما خوض و استهزاء مى كنند، ميبينى كه مشغول خوض كردن هستند، از آنان اعراض كن» و جمله اى كه شبيه جمله صله (يخوضون ) است از جهت اينكه حاجتى به ذكر آن نبوده ، حذف شده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۰۰

و اما معناى آيه اين است كه : وقتى ميبينى اهل خوض و استهزاء كنندگان به آيات خدا را كه سرگرم كار ناستوده خود هستند از آنان روى بگردان و در حلقه و مجلس آنان وارد مشو، تا به سخنان ديگرى بپردازند و در مطالب ديگرى بحث و كنجكاوى كنند. البته اگر ديدى كه به بحث ديگرى پرداختند مى توانى به حلقهشان در آئى . اين بود معناى آيه و خدا داناتر است.

و گو اينكه سياق كلام سياق احتجاج عليه مشركين است ، و ليكن ملاكى كه در آن ذكر شده خصوصيت مشركين را ملغى و مطلب را عمومى كرده ، و ديگران را هم شامل شده است . علاوه ، در آخر آن مى فرمايد: «فلا تقعد بعد الذكرى مع القوم الظالمين».

پس معلوم مى شود خوض در آيات خدا ظلم است ، و در حقيقت نهى در آيه ، نهى از شركت با ستمكاران در ستم ايشان است ، چه اين ظلم را مشركين مرتكب شوند و چه غير آنان ، به شهادت اينكه در جاى ديگر مى فرمايد: «انكم اذا مثلهم» و معلوم است كه مراد از اين جمله اين نيست كه شما هم مثل آنان مشرك و كافر مى شويد، بلكه مراد اين است كه شما هم مانند آنان نافرمان و ظالم خواهيد بود. و ضميرى كه در «غيره» است به حديثى برمى گردد كه در آن خوض و استهزاء به آيات خدا مى شود.

«وَ إِمَّا يُنسِيَنَّك الشيْطنُ فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكرَى مَعَ الْقَوْمِ الظلِمِينَ»:

لفظ « ما » در كلمه : « اما » زائده است كه نوعى تاكيد و در بعضى از موارد تقليل را مى رساند، و همچنين نونى كه قبل از كاف قرار دارد نون تاكيد است.

بنابراين اصل اين كلمه «ان ينسك» بوده و چون كلام در مقام تاكيد بوده و لازم بوده كه نهى ، تشديد و تاكيد شود از اين رو لفظ ما زائده را بر سر «ان» درآورده و نون تاكيد را هم قبل از كاف قرار داد، و در نتيجه معناى كلام اين شد كه: حتى اگر نهى ما را فراموش ‍ كردى و شيطان آنرا از يادت برد و بعدا به يادت آمد، باز هم نمى توانى در امتثال نهى ، سهلانگارى نموده ، همچنان در مجلس آنان بنشينى ، بلكه همينكه يادت آمد بايستى برخيزى، چون سزاوار مردان با تقوى نيست كه با مسخره كنندگان به آيات خدا همنشين شوند.

پيغمبر (ص ) معصوم از فراموشى است و خطاب «ينسينك» در حقيقت خطاب به امت است. اين خطابى كه در آيه شريفه است ، خطاب به نبى اكرم (صلى الله عليه وآله و سلم ) است ، و ليكن در حقيقت مقصود، ديگرانند، زيرا انبيا (عليهم السلام ) نه تنها از گناهان بلكه حتى از فراموشى احكام خداوندى هم مبرا هستند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۰۱

و ما سابقا در بحثى كه راجع به عصمت انبيا (عليهم السلام ) كرديم ثابت نموديم كه فراموش كردن احكام الهى از آن حضرت عينا مانند مخالفت عملى باعث گمراهى سايرين مى شود و ديگران به عمل آنان احتجاج و از آن اتخاذ سند مى كنند.

پس همانطورى كه گفتيم ، غرض اصلى از اين خطاب و مخاطبين واقعى آن امت اسلام است. سياق آيات مورد بحث هم اين معنا را تاييد مى كند، براى اينكه در آيه بعد روى سخن را به متقين از امت نموده مى فرمايد: «و ما على الذين يتقون من حسابهم من شى ء» از اين هم روشن تر آيه «و قد نزل عليكم فى الكتاب ان اذا سمعتم آيات الله يكفر بها و يستهزء بها فلا تقعدوا معهم حتى يخوضوا فى حديث غيره انكم اذا مثلهم ان الله جامع المنافقين و الكافرين فى جهنم جميعا» است. زيرا اين آيه در مدينه نازل شده و نزول آيه مورد بحث در مكه اتفاق افتاده ، و معلوم است كه مراد از نزل عليكم همان حكمى است كه سابقا آيه مورد بحث آنرا در مكه گوشزد امت نموده ، زيرا غير آيه مورد بحث ، آيه ديگرى كه از همنشينى و شركت در مجالس آنان نهى كرده باشد، نازل نشده است.

پس اين آيه رسول خدا را تذكر مى دهد به اينكه آن حكمى را كه ما سابقا (در آيه مورد بحث ) به تو نازل كرديم ، گوشزد مردم بكن تا در مجالس مسخره كنندگان شركت نكنند. بنابراين ، ادعاى ما كه گفتيم: گرچه در آيه مورد بحث ، روى سخن با رسول خدا است و ليكن در حقيقت مخاطب ، امت است روشن و مبرهن گرديد، و معلوم شد كه كلام مزبور از قبيل مثل معروف : به در مى گويم ديوار تو بشنو است.

آميزش با گناهكاران و حضور در مجلس معصيت ، خطر وقوع در معصيت را براى انسان افزايش مى دهد.

« و ما على الذين يتقون من حسابهم من شى ء... » اين آيه شريفه مى خواهد بفرمايد كه وزر و وبالى كه مسخره كنندگان براى خود كسب مى كنند، تنها بر خود آنان است ، و كارى به ديگران ندارد، مگر اينكه ديگران هم در اين گناه مانند آنان باشند، و با آنان شركت نمايند يا راضى به كردارشان باشند.

البته همه مى دانند كه در هيچ گناهى جز مرتكب و عاملش محاسبه نمى شود، ليكن ما خواستيم تذكر داده باشيم كه شايد مؤ ثر واقع شده و مردم از چنين گناهى بپرهيزند، چون گر چه ممكن است كسانى در مجالس آنان شركت جسته و در عين حال ايشان را بر ظلمشان معاونت ننموده ، حتى در قلب هم راضى به عملشان نباشند، وليكن به طور كلى مشاهده گناه و حضور در مجلس معصيت در دل هر كسى اثر گذاشته و گناه را در نظرش سبك و بى اهميت مى سازد، و معلوم است كه وقتى گناه در نظر كسى مانوس شد،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۰۲

خطر ارتكاب و وقوع در آن بيشتر مى شود، چون نفس آدمى براى هر گناهى هوا و خواهشى دارد، لذا بر شخص پرهيزكار لازم است علاوه بر اينكه با نيروى تقوا نفس خود را از ارتكاب محارم خدا، جلوگيرى مى كند از مخالطه و آميزش با اهل معصيت و كسانى كه پرده حشمت خداى را دريده اند نيز دورى جويد.

آرى كسى كه در اطراف قرقگاه ، آمد و شد مى كند، خطر قرق شكستنش بيشتر است . از اين بيان چند نكته روشن شد: اول اينكه : اگر در آيه شريفه شريك جرم بودن را تنها از پرهيزكاران نفى نمود و حال آنكه اين معنا اختصاص به پرهيزكاران نداشته و هيچ بيگناهى به جرم گنهكاران مؤ اخذه نمى شود براى اشاره به اين است كه كسانى كه از همنشينى با آنان ، پرهيز نمى كنند ايمن از اين نيستند كه سرانجام در سلك آنان در آمده و در نتيجه عذاب و مؤ اخذهاى كه آنان مى بينند اينان نيز ببينند.

و خلاصه ، تقدير كلام چنين است : متقين مادامى كه از همنشينى با گنهكاران بپرهيزند عذاب آنان را نخواهند داشت ، و اگر آنان را نهى مى كنيم ، براى اين است كه در پرهيز خود، مستمر و پابرجا باشند، يا اگر از محارم خدا پرهيز ندارند، پرهيز كنند. دوم اينكه : مقصود از تقوا در جمله « و ما على الذين يتقون » تنها پرهيز از خصوص همنشينى با نامبردگان نيست ، بلكه مقصود پرهيز از همه گناهان است ، به خلاف تقوايى كه در جمله « لعلهم يتقون » است كه مقصود از آن پرهيز از خصوص گناه مزبور است ، ممكن هم هست مقصود از تقواى اولى ، اصل تقوا و مقصود از دومى كمال آن و يا مقصود از اولى اجمال و از دومى تفصيل آن باشد.

و بنا بر احتمال اخير، ذكر خوض كنندگان به عنوان ذكر يكى از مواردى است كه فعلا منطبق با آن كلى و مجمل است.

البته ممكن است براى آيه ، معناى ديگرى هم كرد، و آن اين است كه : مراد از تقواى اول، تقواى مؤمنين و مراد از دومى تقواى خوض كنندگان باشد و تقدير كلام چنين باشد: و ليكن خوض ‍ كنندگان را تذكر دهيد، باشد كه از اين عمل ناپسند بپرهيزند.

سوم اينكه: كلمه «ذكرى» مفعول مطلقى است براى فعل مقدر، و تقدير كلام: «و لكن نذكرهم ذكرى» و يا «ذكروهم ذكرى» است و نيز ممكن است كلمه مزبور را خبر از براى مبتداى محذوف و تقدير كلام را «ولكن هذا الامر ذكرى» يا مبتدا از براى خبر محذوف و تقدير را «و لكن عليك ذكريهم» دانست و اين بستگى دارد به اينكه ذهن خواننده كداميك از اين احتمالات را زودتر و بهتر بپذيرد.

معناى «بسل» و مراد از «و ذكر به أن تبسل نفس»

«وَ ذَرِ الَّذِينَ اتخَذُوا دِينهُمْ لَعِباً وَ لَهْواً...»:

راغب گفته است كلمه «بسل» هم به معناى ضميمه كردن چيزى است به چيز ديگر، و هم به معناى منع است ،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۰۳

و از همين جهت كه متضمن معناى ضميمه كردن است به طور استعاره در ترش كردن و درهم كشيدن صورت و وجه استعمال شده و گفته مى شود: «هو باسل و متبسل الوجه او كج خلق و ترش رو است»، از جهت اينكه متضمن معناى منع است، هر مال حرام و مرتهن را بسل مى گويند، در قرآن هم كه فرمود: «و ذكر به ان تبسل نفس بما كسبت» به همين معنا است و مقصود محروم بودن از ثواب است .

فرقى كه بين كلمه حرام و بسل وجود دارد اين است كه حرام هم ممنوع به حكم را شامل مى شود و هم ممنوع قهرى را، و اما بسل تنها به معناى ممنوع قهرى است ، و از همين جهت خداى تعالى مى فرمايد: «اولئك الذين ابسلوا بما كسبوا» يعنى آنان كسانى هستند كه به جرم گناهانشان ، از ثواب عمل نيكشان هم محروم شده اند. در مجمع البيان مى گويد: «ابسلته بجريرته» معنايش اين است كه من فلانى را به گناه خودش حواله دادم، و كلمه «مستبسل» به معناى كسى است كه تن به قضا داده و از نظر اينكه مى داند راه خلاصى ندارد تسليم شده است.

تا آنجا كه مى گويد اخفش گفته : كلمه تبسل در آيه شريفه به معناى مجازات است ، و بعضى گفته اند: به معناى گروگان بودن است ، و به هر تقدير معناى آيه روشن است ، چون معانيى كه براى اين كلمه كرده اند همه شبيه و نزديك به هم مى باشند.

در اين آيه مى فرمايد: با كسانى كه دين خود را بازيچه گرفته اند، متاركه كن تدين و گرويدن به خواسته هاى نفسشان را لهو و لعب به دين شمرده ، و اين خود اشاره به اين است كه آنان دين حق و صحيحى دارند، و آن همان دينى است كه فطرتشان آنان را به آن دين دعوت مى كند، پس جا دارد كه همان نداى وجدان خود را لبيك گفته و آن را به طور جد پذيرفته و بدين وسيله دين خداى را از خلط و تحريف دور بدارند، وليكن بدبختانه دين را بازيچه پنداشتند، و آن را مانند اسباببازى به هر طرف كه بخواهند، و به هر صورتى كه هواى نفسشان بگويد ميچرخانند. سپس عطف به اين معنا مى فرمايد: «و غرتهم الحيوة الدنيا» چون بين فريب خوردن از دنيا و بازيچه گرفتن دين خدا، ملازمه است ، وقتى انسان نسبت به كام گرفتن از لذتهاى مادى ، افسار گسيخته شد و همه كوشش خود را، صرف آن نمود،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۰۴

قهرا از كوشش در دين حق اعراض نموده و آن را شوخى و بازيچه ميپندارد. آنگاه مى فرمايد: مردم را با قرآن انذار كن و آنان را از اينكه در اثر گناه محروم از ثواب شوند، و يا از اينكه تسليم عقاب گردند بر حذر بدار، و خبردارشان كن كه جز خداى تعالى ولى و شفيعى ندارند، و براى خلاصى از عقاب هر چه را هم كه بدهند، از آنان قبول نمى شود، زيرا كه روز قيامت روز پاداش اعمال است ، نه روز خريد و فروش.

آرى اينان كسانى هستند كه از ثواب خدا ممنوع يا (به معناى ديگر كلمه ) تسليم عقاب خداوند شده اند، براى آنان به جرم كفرى كه مى ورزيدند، آبى است از حميم و عذابى است دردناك.

«قُلْ أَ نَدْعُوا مِن دُونِ اللَّهِ مَا لا يَنفَعُنَا وَ لا يَضرُّنَا»:

اين آيه احتجاج بر مشركين است به لحن استفهام انكارى ، و اگر از اوصاف بتها و شركايشان مساله نفع و ضرر نداشتن را ذكر كرد، وجهش همانطورى كه قبلا هم گفتهايم اين است كه انسان به طور كلى به خاطر يكى از دو جهت براى خود معبود مى گيرد حال چه آن معبود حق باشد و چه باطل و آن دو جهت يكى اميد به خير است و ديگرى ترس از شر.

بنابراين ، وقتى در معبود آدمى نه اميد خيرى است و نه از شرى جلوگيرى مى كند، چرا انسان در مقابلش خاضع شده و آن را پرستيده و به درگاهش تقرب بجويد؟

«وَ نُرَدُّ عَلى أَعْقَابِنَا بَعْدَ إِذْ هَدَانَا اللَّهُ... ائْتِنَا»:

«استهواء» به معناى خود را ساقط كردن و پائين آوردن ، و رد بر اعقاب كنايه از گمراهى و ترك هدايت است. چون لازمه هدايت به حق ، واقع شدن در صراط مستقيم و يا شروع در پيمودن آن است ، و ارتداد و برگشتن به عقب ، لازمه اش نپيمودن آن راه و برگشتن به پشت سر است ، و معلوم است كه چنين عملى گمراهى است و لذا فرمود: «و نرد على اعقابنا بعد اذ هدينا الله» برگشت به عقب را مقيد كرد به بعد از هدايت الهى .

استدلال فاسد و عجيب برخى ، به بعضى آيات براى اثبات اين ادعا كه پيغمبران قبل از بعثت كافر بوده اند.

از جمله استدلالات عجيب و شگفت آورى كه به امثال اين آيه و آيه «قال الملا الذين استكبروا من قومه لنخرجنك يا شعيب و الذين آمنوا معك من قريتنا او لتعودون فى ملتنا قال او لو كنا كارهين قد افترينا على الله كذبا ان عدنا فى ملتكم بعد اذ نجينا الله منها و ما يكون لنا ان نعود فيها الا ان يشاء الله ربنا» شده، اين است كه گفته اند:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۰۵

انبيا (عليهم السلام ) قبل از آنكه مبعوث به نبوت شوند كافر بودند، به شهادت اينكه در آيه مورد بحث به پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله و سلم ) چنين تلقين مى كند كه از زبان خود و همه مسلمين به كفار بگويد: آيا بعد از اينكه خداوند هدايتمان كرد دست از دين خدا كشيده به كفر سابقمان برگرديم؟

و همچنين از قول شعيب نقل كرده كه به كفار معاصر خود گفت : آيا اگر بعد از آنكه خداوند از ملت و كيش باطل شما نجاتمان داد باز هم به آن كيش برگرديم به خداوند دروغ نبسته ايم؟

از اين دو آيه برمى آيد كه انبيا، قبل از بعثتشان كافر بوده اند و خداوند آنان را به دين خود هدايت نموده و از كيش و ملت باطل ، نجاتشان داده است.

و ليكن اين استدلال بسيار پوچ و فاسد است ، براى اينكه وقتى پيغمبرى بخواهد با كفار معاصرش احتجاج كند البته به زبان جامعه دينى خود حرف مى زند (همان جامعه كه افرادش قبلا مشرك بودند، و خداوند به وسيله همين پيغمبر آنان را به دين حق هدايت نمود) البته نمى خواهيم بگوييم صرف اينكه سابقا افراد جامعه كافر بوده اند، مصحح اين است كه كفر را از باب غلبه به همگى امت و پيغمبرش نسبت داده باشد، زيرا كه چنين چيزى لايق كلام خداوند نيست ، بلكه مقصود ما اين است كه بر يك جامعه دينى مركب از امت و پيغمبر صادق است گفته شود اين جامعه از شرك نجات يافته و مشمول هدايت پروردگار سبحان شده است ، زيرا اين خداى سبحان است كه امت را به وسيله پيغمبرش و آن پيغمبر را بدون وسيله بلكه به هدايت خود، راهنمائى نموده ، و اگر عنايت و دستگيرى او نبود، جز به گمراهى راه نمى بردند.

آرى، بغير از خداى تعالى هيچ موجودى مالك نفع و ضرر خود نيست ، حتى انبيا (عليهم السلام). بنابراين، اگر پيغمبرى از زبان خود و جامعه اش بگويد: «سزاوار نيست بعد از اينكه خداوند هدايتمان نمود، باز به عقب برگشته و بعد از دستگيرى او، شرك سابق را از سر گيريم» چه دلالتى دارد بر اينكه پيغمبر نامبرده هم قبلا كافر بوده؟

علاوه بر اين ، اگر خواننده محترم به خاطر داشته باشد، ما در بحثهاى متنوعى كه سابقا در باره عصمت انبيا (عليهم السلام ) كرديم گفتيم كه آيات قرآن شريف صريح در عصمت انبيا است ، و اينكه ساحت آنان حتى از كوچك ترين معاصى صغيره (تا چه رسد به گناه كبيره ) پاك است ، چه رسد به اينكه به خداى تعالى شرك ورزيده باشند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۰۶

اينكه فرمود: «كالذى استهوته الشياطين فى الارض حيران...» مثال زده است به انسان متحيرى كه در كار خود سرگردان است ، و درباره سعادت خود عزم راسخى ندارد، و لذا بهترين راه سعادت و مستقيمترين راه رسيدن به هدف را كه قبل از او هم كسانى آن راه را پيموده و به هدف رسيده اند ترك مى گويد، آنگاه سرگشته و حيران مانده شيطانها محاصره اش نموده و به سوى هلاكش مى خوانند، هر چه هم كه ياران هدايت يافته اش بر او بانگ مى زنند و به سوى هدايتش ‍ دعوت مى كنند قبول نمى كند و در عين اينكه بر سر دو راهى سقوط و نجات قرار گرفته ، نمى فهمند تكليفش چيست .

معناى اين كه هدايت خدا، هدايت است: «انّ هدى الله هو الهدى»

«قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدَى ...»:

يعنى اگر امر دائر شود بين دعوت خداى سبحان كه موافق فطرت است و همين فطرت آن را هدايت حقه الهيه مى داند و بين دعوت شياطين كه همان پيروى هواى نفس و بازيچه گرفتن دين است ، البته هدايت حقيقى همان هدايت خداوندى است نه آن ديگرى.

اما اينكه گفتيم : آنچه موافق دعوت فطرت است ، همان هدايت الهى است ؟ وجهش اين است كه هدايت صحيح ، آن هدايتى است كه با نواميس خلقت و واقع سازگار باشد، و معلوم است كه زمام خلقت و نواميس آن ، تنها به دست خداى تعالى است.

بنابراين ، انسان كه از اديان و معتقدات جز مطابقت با واقع و پيروى آن ، منظورى ندارد نبايد جز به هدايت پروردگار سر بسپارد.

و اما اينكه گفتيم فقط «هدايت الهى» هدايت حقيقى است ، و تنها بايد در برابر آن سر تسليم فرود آورد، نه در برابر دعوت شيطان ، اين نيز دليلش روشن است ، براى اينكه يگانه مرجعى كه جميع امور دنيا و آخرت ما به دست او است و مبدأ ما از او و منتهى و بازگشتمان به سوى او است ، همانا خداى متعال است.

« و امرنا لنسلم لرب العالمين » در مجمع البيان است كه عرب در بعضى از موارد مى گويد: «امرتك لتفعل: تو را امر كردم براى اينكه انجام دهى». و در پاره اى از موارد مى گويد: «امرتك ان تفعل: تو را امر كردم كه انجام دهى». و در مواردى هم مى گويد: «امرتك بان تفعل: تو را امر كردم به اينكه انجام دهى».

آن كسى كه مى گويد «امرتك بان تفعل»، با آوردن حرف «ب»، اين معنا را مى رساند كه امر من به فلان عمل بود. آن كسى هم كه حرف «ب» را به كار نمى برد، همين منظور را دارد. چيزى كه هست، حرف «ب» را براى اختصار حذف كرده، و اما كسى كه مى گويد: «امرتك لتفعل» مى خواهد بفهماند، امرى كه كرده بيهوده و شوخى نبوده ، بلكه به منظور اين بوده است كه مامور آن را امتثال نموده و آن عمل را انجام دهد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۰۷

به گفته صاحب مجمع البيان «لامى» كه بر سر «لتفعل» درمى آيد اين معنا را مى رساند، وليكن از كلام زجاج برمى آيد كه افاده اين معنا از «ل» به تنهائى ساخته نيست. زيرا وى گفته است كه در آيه مورد بحث لفظ «كى براى اينكه» حذف شده و تقدير آيه «و امرنا لكى نسلم» بوده است.

اين جمله يعنى جمله «و امرنا...» عطف تفسيرى است براى جمله «ان هدى الله هو الهدى» و مى فهماند كه امر پروردگار به اينكه مردم مسلمان شوند، خود مصداقى است براى هدايت الهى ، و معنايش اين است كه خداوند ما را امر كرده كه تسليمش شويم ، و به خاطر اينكه زمينه براى وضع جمله «لرب العالمين» در موضع ضمير فراهم گردد فاعل فعل (امر) را ذكر نكرده و فعل را به صيغه مجهول «امرنا: مامور شده ايم» آورد، تا بدين وسيله دلالت كند بر علت امر.

پس معناى آيه اين است كه : ما از ناحيه غيب مامور شده ايم كه در برابر خداوند تسليم شويم ، به علت اينكه او پروردگار همه عالميان است ، نه براى همه آنها، پروردگار ديگرى است ، و نه آنطور كه بتپرستان پنداشته اند، براى بعضى از آنها رب ديگرى است.

از ظاهر اين آيه مانند ظاهر آيه «ان الدين عند الله الاسلام» چنانكه در تفسير آن گذشت چنين برمى آيد كه مراد از اسلام تنها اقرار به توحيد و نبوت نيست ، بلكه مراد از آن اين است كه انسان در همه امور تسليم خداى متعال شود.

«وَ أَنْ أَقِيمُوا الصلَوةَ وَ اتَّقُوهُ»:

در اينجا، در نظم كلام تفننى به كار رفته است ، به اين معنا كه امرى كه در جمله قبل بود، در اين جمله معناى قول را به خود گرفته گويا گفته شده باشد: «به ما گفته اند در برابر پروردگار عالميان تسليم شده ، و نماز به پاى داشته و از او بپرهيزيد» با ذكر كلمه «و اتقوه» تمامى عبادات و اعمال دين را خلاصه كرد و تنها از ميان آنها نماز را اسم برد براى آن اهميتى كه داشته، و عنايتى كه خداوند در امر آن دارد، زيرا اهتمام قرآن شريف نسبت به نماز جاى هيچ ترديد نيست.

«وَ هُوَ الَّذِى إِلَيْهِ تحْشرُونَ»:

وقتى بازگشت و حشر همه شما به سوى خدا باشد و حساب و جزاى شما به دست او است ،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۰۸

جا دارد كه تسليمش شده و از غضبش بترسيد.

«وَ هُوَ الَّذِى خَلَقَ السمَاوَاتِ وَ الاَرْض ‍ بِالْحَقِّ...»:

در اينجا پاره اى از اسماء و صفات خدا ذكر شده ، و غرض از ذكر آن بيان مطالب قبلى و تعليل آن است ، زيرا نخست فرمود: هدايت صحيح آن است كه او هدايت كند، آنگاه همين هدايت را به طور اجمال تفسير كرد به تسليم شدن در برابر دستورهاى خداوند و نماز و تقوا كه خلاصه و فشرده جميع احكام ديگر دين است. آنگاه جهت و دليل اين معنا را كه چطور هدايت او هدايتى است كه نمى توان از قبولش شانه خالى كرد، چنين بيان فرمود كه چون حشر همه به سوى او است.

سپس به بيان كاملترى چنين فرمود: «او كسى است كه آسمانها و زمين را به حق آفريده...». پس اسماء و صفاتى كه در اين بيان و احتجاج ذكر شده ، اسماء و صفاتى است كه اگر يكى از آنها ذكر نمى شد، بيان حجت تمام نبود.

مثلا همين جمله مورد بحث ، با اينكه جمله كوتاهى است ، و ليكن خود متضمن حجت و دليل دندانشكنى است. زيرا در اين جمله مى فرمايد خلقت همه عالم فعل حق تعالى است ، و همه آنها را به حق آفريده نه به باطل ، و فعلى كه به حق انجام شده و يك خردل باطل در آن راه ندارد، ناچار غايت و غرضى در انجامش منظور بوده ، و غرض از خلقت عالم همانا بازگشت به سوى او است و اين حجت يكى از دو حجتى است كه آيه شريفه «و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما باطلا ذلك ظن الذين كفروا...» متضمن آن است.

« و يوم يقول كن فيكون » سياق آيه دلالت دارد بر اين كه: مقصود از آن چيزى كه خدايش مى گويد: «موجود شو، پس موجود مى شود» همان روز حشر است ، گر چه خلقت هر موجود ديگرى هم همينطور است، به شهادت اينكه فرمود: «انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون» كلمه «يوم» ظرفى است متعلق به «يقول» و معنايش اين است: روزى كه به قيامت مى گويد موجود شو، موجود مى شود بعضى از مفسرين گفته اند: مخاطب در خطاب «كن» «شىء» است ، يعنى روزى كه به چيزى مى گويد به هستى درآى و آن چيز هم به هستى درمى آيد. وليكن آنچه ما گفتيم با سياق آيه مناسبتر است.

« قوله الحق » اين جمله بيان علت جمله قبلى است، و از اين جهت با «فصل» ذكر شده. «حق» به معناى ثابت به تمام معناى ثبوت است، و ثابت به حقيقت معناى ثبوت همان وجود خارجى است.

پس معناى «قوله الحق» اين است كه قول خداى تعالى فعل او و ايجاد او است ، و وقتى قول او عبارت باشد از ايجاد، همچنان كه آيه «و يوم يقول كن فيكون» هم دلالت بر آن دارد، پس قول او نفس حق است، برگشتى براى آن نبوده و تغيير دهنده اى براى كلماتش وجود ندارد. و اين است معناى اين كه فرمود: «و الحق اقول حق را مى گويم».


→ صفحه قبل صفحه بعد ←