تفسیر:المیزان جلد۶ بخش۳۳

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۰۳

و تو حال آنان را از من بهتر مى دانى و مى دانى كه اين پيشامد دعوت مرا هيچ كرده و زحماتم را هدر مى دهد، آنگاه هلاكت آن هفتاد نفر را، هلاكت خودش و همگى قومش شمرده و در حقيقت خواست بگويد: مابقى قومم مردمى نادانند كه اعتنائى به كارهايشان نيست و در حقيقت قوم من همينهايند كه تو هلاكشان كردى ، با اين طرز بيان خواست تا به رحمت خداى تعالى توسل جويد، چون عادت پروردگار براين نبوده كه مردمى را با اعمال زشت سفيهان شان هلاك سازد و اگر در اينجا هلاك ساخته نه از باب انتقام بوده بلكه از باب امتحانى بوده كه همواره در ميان آدميان جريان دارد، و باعث گمراهى بسيارى از هدايت بسيارى از آنان مى شود، آنگاه اضافه كرد كه : از تو در قبال زشتيهاى مردم جز گذشت و پرده پوشى سراغ نداريم ، وقتى امر نفس من و نفوس قوم به دست تو است و تو مى توانى هر وقت كه بخواهى ما را هلاك سازى ، و اين هلاكت فعلى قومم هم چيز تازه اى در باب امتحانات عمومى تو كه باعث ضلالت قومى و هدايت اقوام ديگرى مى شود، نبوده باشد و جز به مشيت تو منتهى نشود پس تو لاجرم همان مولائى خواهى بود كه تدبير امور ما بدست امر و مشيت تو است ، و كارى از ما در تدبير امورمان ساخته نيست ، پس تو اى پروردگار! در بين ما به رحمت و مغفرتت حكم كن ، چه يكى از صفات تو خير الغافرين است ، و براى ما در اين دنيا عيشى مامون از عذاب و عيشى كه مشمولين سخطت را خيره سازد و به اعجاب در آورد مقدر فرما، و در آخرت مغفرت و بهشت حسنه اى روزيمان كن .

توجه به ادب جميلى كه حضرت موسى (ع ) در كلام خود بكار برده است

اين بود سياق و لحن دعاى آن حضرت در موقعى كه قومش را زلزله هلاك كرد و بلا شامل حال آن ها شده بود. بنابراين ، خواننده محترم بايد با در نظر گرفتن موقف آن جناب دركلامش دقت نمايد تا به خوبى به ادب جميلى كه آن جناب بكار برده واقف شود و بفهمد كه چگونه از پروردگار خود استرحام كرده و چطور مرتب طلب رحمت نموده و با ثناى خود از شدت و فوران غضب الهى كاسته ، آرى موسى (عليه السلام ) با اين ادب عبوديتى كه به كاربرد موفق بگرفتن حاجت خود گرديد در حالى كه آن حاجت را بر زبان هم جارى نكرده بود، و آن زنده شدن قومش بعد از هلاكت بود، و به طورى كه خداى تعالى حكايت كرده ، خطاب زير هم به وى وحى شد: «قال عذابى اصيب به من اشاء و رحمتى وسعت كل شى ء فساكتبها للذين يتقون و يوتون الزكوه و الذين هم باياتنا يومنون ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۰۴

و اما اينكه خواننده محترم بعد از خطابى كه خداوند در جواب موسى (عليه السلام ) به وى نموده و فرمود: رحمتم هر چيزى را فرا گرفته ، چه گمانى به اين خداى مهربان خواهد داشت خودش مى داند، آرى پروردگار متعال صريحا وعده عفو از جرائم قوم موسى و اجابت دعاى آن جناب را مبنى بر زنده كردن قومش بعد از مردن شان و برگرداندن شان به دنيا ذكر كرده و فرموده : «و اذ قلتم يا موسى لن نومن لك حتى نرى الله جهره فاخذتكم الصاعقه و انتم تنظرون . ثم بعثناكم من بعد موتكم لعلكم تشكرون ». و قريب به اين مضمون است آيه اى كه در سوره نساء است ، موسى (عليه السلام ) در كلام خود آنجا كه گفت : هر كه را بخواهى با اين امتحان گمراه مى كنى ، اعمال ادب كرد و نگفت گمراهى شان بسوء اختيار خود آنها بوده تا خداى تعالى را همانطورى كه در دل منزه مى دانست در كلام خود هم منزه بداند و گرنه مقصود درونيش همان مفاد آيه زير است كه مى فرمايد: «يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا و ما يضل به الا الفاسقين ». آرى موسى (عليه السلام ) در مقامى قرار گرفته بود كه رعايت ادب ، او را از تعرض هر مطلبى غير از ولايت مطلقه خداوند و اينكه همه تدبير منتهى به او است باز مى داشت . و نيز آنچه را هم كه در دل داشت از استدعاى زنده كردن شان پس از هلاك بر زبان نراند، زيرا چنانكه گفتيم در مقامى قرار داشت كه هول و خطر موقف او را از پر حرفى و گفتن هر چه كه مى خواست باز مى داشت ، و تنهابا جمله «رب لو شئت اهلكتهم » من قبل اشاره اى به منوى خاطر و آرزوى درونى خود نمود. و از جمله ادعيه آن جناب دعائى است كه پس از مراجعت به قوم خود و مواجه شدن با گوساله پرست شدن آنان كرده ، و خداى تعالى داستانش ‍ را چنين نقل فرموده : «والقى الالواح و اخذ براس اخيه يجره اليه قال ابن ام ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى فلا تشمت بى الاعداء و لا تجعلنى مع القوم الظالمين » موسى (عليه السلام ) وقتى چنين ديد بر حال برادرش رقت خورد و تنها به جان او و خودش دعا كرد تا او و خودش را از مردم ستمگر ممتاز سازد و قرآن كريم آن دعا را چنين نقل مى كند: «قال رب اغفر لى و لاخى و ادخلنا فى رحمتك و انت ارحم الراحمين » و اين امتياز (به اينكه خداوند آن دو را در رحمت خود داخل كند) را نخواست مگر براى اينكه مى دانست كه بزودى غضب الهى ستمگران را خواهد گرفت ، چنان كه پروردگار هم بعد از اين آيه مى فرمايد: «ان الذين اتخذواالعجل سينالهم غضب من ربهم و ذله فى الحيوه الدنيا» و از آنچه كه در سابق گذشت معلوم مى شود كه آن جناب در اين دعاى خود چه وجوهى را از ادب بكار برده .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۰۵

و نيز از جمله ادعيه آن جناب نفرينى است كه به قوم خود كرده ، وقتى كه به آنها دستور داد به ارض مقدسه در آيند و آنها گفتند: «يا موسى انا لن ندخلها ابدا ما داموا فيها فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هيهنا قاعدون » و آن نفرين را قرآن كريم چنين نقل كرده : «قال رب انى لا املك الا نفسى و اخى فافرق بيننا و بين القوم الفاسقين ». ادب جميلى در اين دعا بكار برده ، زيرا غرضش اين بوده كه از اينكه بعد از آن مخالفتهاى شنيع و آن نافرمانيهاى زننده باز هم به آنان دستورى دهد و امر پروردگارشان را به آنها تبليغ نمايد عذر آورد و استعفا نمايد و ليكن اين غرض را صريحا بيان نكرد بلكه از آن كنايه آورد به اينكه : «پروردگارا من مالك جز خودم و برادرم نيستم » يعنى كسى كه دستور مرا به كار ببندد و مرا اطاعت كند جز خودم و برادرم كسى نيست و قوم من نافرمانيم را بجائى رسانده اند كه ديگر اميد خيرى از ايشان ندارم از اين رو اجازه مى خواهم كه ديگر با آنان روبرو نشوم و به آنها دستورى ندهم و آنان را به كارهائى كه مصلحت اجتماعى شان در آنست ارشاد نكنم .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۰۶

و اما اينكه مالكيت خودش و برادرش را به خودنسبت داد غرضش از مالكيت ، ملك اطاعت بود و گرنه اگر مقصودش ملكيت تكوينى بود البته آنرا به خود نسبت نمى داد و اگر هم ملكيت تكوينى چيزى را بخود نسبت مى داد قطعا اشاره به اين معنا مى كرد كه حقيقت ملكيت از آن خداست و او اگر چيزى را مالك است خدايش تمليك كرده ، پس از آنكه ياس خود را از قوم خود و پيشنهاد امساك از تبليغ را عرضه خداى تعالى داشت خودش راه چاره اى پيشنهاد نكرد بلكه امر را محول به پروردگار كرد و گفت : «به هر طر يقى كه مصلحت است ميان من و مردم فاسق جدائى انداز».

ادب در دعا وثناى حضرت شعيب ، داوود و سليمان (ع )

و از جمله ادعيه انبياء، نفرينى است كه حضرت شعيب بر قوم خود كرده و گفته است : «ربنا افتح بيننا و بين قومنا بالحق و انت خير الفاتحين » بعد از آنكه از رستگارى قوم خود مايوس مى شود از خداى تعالى درخواست مى كند كه وعده اى كه درباره همه انبياء داده و از آن جمله فرموده : «و لكل امه رسول فاذا جاء رسولهم قضى بينهم بالقسط و هم لا يظلمون » تنجيز نموده كه بين او و قومش نيز به حق حكم كند. و جهت اينكه گفت : «بين ما» و نگفت : «بين من » اين بود كه مؤ منين به توحيد را نيز ضميمه كرده باشد، چون كفار قومش ‍ درتهديد خود، او و مؤ منين را تهديد كرده و به همه شان گفته بودند: «لنخرجنك يا شعيب و الذين آمنوا معك من قريتنا او لتعودن فى ملتنا» از اين جهت او نيز مؤ منين را ضميمه خود كرد و آنان را از قوم جدا و با خود بدرگاه خداى تعالى گسيل داشت و گفت : «اى پروردگار ما حق را در بين ما و بين قوم ما ظاهر ساز» شعيب در اين دعاى خود در بين اسماى خدا تمسك كرد به خير الفاتحين براى اينكه سابقا هم گفتيم تمسك به آن صفت از صفات خداوندى كه مناسب با متن دعا باشد خود تاييد بليغ و به منزله قسم دادن خدا است به آن صفت ، به خلاف گفتار موسى كه گفت : «رب انى لا املك الا نفسى و اخى فافرق بيننا و بين القوم الفاسقين » براى اينكه گفتيم كلام آن جناب در واقع دعا نبود بلكه كنايه بود از خوددارى از تبليغ و ارجاع امر به خدا، بنابراين كلام او مقتضى قسم دادن نبود به خلاف كلام شعيب .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۰۷

و از آن جمله ثنائى است كه قرآن از داود و سليمان (عليهماالسلام ) چنين نقل فرموده : «و لقد آتينا داود و سليمان علما و قالا الحمد لله الذى فضلنا على كثير من عباده المؤ منين ». وجه ادبى كه آن دو بزرگوار در اين حمد و شكر خود به كار بردند و فضيلت علم خود را به خداوند نسبت دادند، روشن است ، چون مثل مردم بى ايمان علم خود را به خود نسبت ندادند، چنانكه قارون - بنابر نقل قرآن كريم - چنين كرد، و در پاسخ قومش كه نصيحتش كردند و به اين كه به مال خود نبالد اندرزش دادند، گفت : «انما اوتيته على علم عندى » و چنانكه قرآن كريم اين رذيله را از اقوام ديگرى نيز چنين نقل فرموده : «فلما جاءتهم رسلهم بالبينات فرحوا بما عندهم من العلم و حاق بهم ما كانوا به يستهزون » و نبايد كلام داود و سليمان را حمل بر خودستائى و تكبر نمود و آن دو را سزاوار مذمت دانست ، زيرا غرض آن دو بزرگوار اين است كه به عنوان شكر نعمتى را كه خداوند به خصوص آن دو ارزانى داشته ذكر كنند و درست هم بوده ، سليمان و داود (عليه السلام ) بر بسيارى از مؤ منين فضيلت داشته اند، خداى تعالى هم از بسيارى از مؤ منين حكايت كرده كه از خداى خود فضيلت و برترى را درخواست كرده اند و علاوه بر اينكه مذمتشان نفرموده ، ايشان را به علو همت و بلندى طبع هم ستوده و فرموده : «و الذين يقولون ربنا... و اجعلنا للمتقين اماما». و نيز از آن جمله دعائى است كه قرآن در ضمن داستان سليمان (عليه السلام ) و مورچگان از آن جناب نقل كرده و فرموده : «حتى اذا اتوا على واد النمل قالت نمله يا ايها النمل ادخلوا مساكنكم لا يحطمنكم سليمان و جنوده و هم لا يشعرون . فتبسم ضاحكا من قولها و قال رب اوزعنى ان اشكر نعمتك التى انعمت على و على والدى و ان اعمل صالحا ترضاه و ادخلنى برحمتك فى عبادك الصالحين ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۰۸

اين مورچه با كلام خود سليمان را به ياد ملك عظيمى كه خدايش ‍ ارزانى داشته بود انداخت ، ملكى كه اركان آن بوسيله مسخر بودن باد و جريانش به امر وى و همچنين مسخر بودن جن براى او به طورى كه هر چه بخواهد برايش بسازند و نيز به وسيله علم به زبانهاى طيور محكم و پا بر جا بود. آرى سليمان (عليه السلام ) داراى چنين ملكى بود، و ليكن اين ملك و قدرت آن طورى كه در دلهاى ما به صورت شيرين ترين آرزوئى كه ممكن است انسانى بدان نائل شود جلوه مى كند در دل وى جلوه نداشت و ذلت عبوديت رااز يادش نبرد بلكه در نظرش به صورت نعمتى بود كه پروردگارش به او و والدين او انعام نموده و ايشان را به آن اختصاص داده ، و اين نظريه را از كسى مثل سليمان با داشتن چنين سلطنت و قدرتى بايد بهترين ادب او نسبت به پروردگارش شمرد، از گفتار آن مورچه فورا به ياد نعمت هاى پروردگارش افتاد و اين نعمت ها گر چه در حق او بسيار و بى شمار بود، ليكن مورد نظر او از نعمت در اين مقام همان ملك عظيم و سلطنت قاهره اش بود، و لذا از پروردگار خود درخواست توفيق عمل صالح مى كند چون متوجه مى شود كه از كسى كه در اريكه تخت سلطنت قرار دارد عمل صالح و رفتارن يك ممدوح و مطلوب است ، براى خاطر همه اين جهات بود كه نخست از خداى خود خواست كه به وى توفيق اداى شكر نعمتش مرحمت كند و در ثانى اينكه عمل صالح انجام دهد و به صرف عمل صالح قناعت نكرد بلكه آنرا مقيد كرد به اينكه باعث خشنودى پروردگارش باشد، آرى او بنده اى است كه جز رضاى پروردگار و مولاى خود هدفى ندارد، او با عمل صالح كارى ندارد مگر براى اينكه باعث خشنودى پروردگارش ‍ است ، آنگاه در خواست توفيق عمل صالح را با درخواست صلاح ذاتى تكميل نموده و عرض كرد: و مرا به رحمت خود در زمره بندگان صالحت در آور.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۰۹

ادب در دعاى يونس (ع ) در شكم ماهى

و از جمله آن ادعيه ، دعائى است كه قرآن كريم از حضرت يونس در ايامى كه در شكم ماهى بسر مى برد چنين حكايت مى كند: «و ذا النون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر عليه فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين » يونس (عليه السلام ) به طورى كه قرآن داستانش را آورده از پروردگار خود درخواست عذاب بر قوم خود كرده و خدا هم اجابتش كرده بود، او نيز جريان را به قوم خود گوشزد كرده بود، تا اينكه نزديك شد عذاب بر آنان نازل شود، در اين هنگام مردم توبه و بازگ شت نموده و عذاب از آنان برطرف شد، وقتى يونس چنين ديد قوم خود را ترك گفت و راه بيابان در پيش گرفت ، و گذارش به كنار دريا افتاد و بر كشتى نشست ، در بين راه ماهى بزرگى راه را بر كشتى و سرنشينانش بست و معلوم شد كه تا يك نفر از سرنشينان را نبلعد دست بردار نيست ، سرنشينان كشتى بنا را بر قرعه گذاشتند وقرعه به نام يونس در آمد، يونس به دريا انداخته شد و آن ماهى او را بلعيد، مدتى در شكم ماهى مشغول تسبيح خداى تعالى بود تا آنكه خداوند ماهى را فرمود تا يونس را در ساحل دريا بيفكند، اين بود داستان يونس ‍ به نقل قرآن كريم . اين جريان جز تاديبى كه خداى تعالى انبياى خود را بر حسب اختلاف احوالشان به آن مودب مى كند نبود، كما اينكه در قرآن هم فرموده : «فلو لا انه كان من المسبحين . للبث فى بطنه الى يوم يبعثون » پس ‍ حال يونس در بيرون شدن از قوم خود و براه خود ادامه دادن و بسوى آنان برنگشتن حال بنده اى را مى ماند كه بعضى از كارهاى مولاى خود را نپسندد و بر مولاى خود خشم كرده و از خانه او بگريزد و خدمت او را ترك گويد، و حال آنكه وظيفه عبوديت او اين نيست ، و چون خداى تعالى اين حركت را براى يونس نپسنديد خواست تا او را ادب كند، پس ‍ او را آزمود و او را در زندانى انداخت كه حتى نمى توانست به قدر يك سر انگشت پا دراز كند، زندانى كه در چند طبقه از ظلمات قرار داشت ، ناچار در چنين ظلماتى به زارى گفت : «پروردگارا جز تو معبودى نيست منزهى تو، به درستى كه من از ظالمين بودم ». و همه اين بليات فقط براى اين بود كه يونس آنچه را تاكنون مى پنداشت كاملا درك كند و بلكه برايش مجسم شود كه خداى سبحان قادر است بر اينكه او را گرفته و هر جا كه بخواهد زندانيش كند و هر بلائى كه بخواهد بر سرش بياورد و او جز به سوى خود خداوند گريزگاهى ندارد و نتيجه اين پيشامد و اين تدبير الهى اين شد كه حالتى كه در آن زندان و در شكم ماهى برايش مجسم شده بود او را وادار سازد به اينكه اقرار كند كه او معبودى است كه جز او معبودى نبوده و از بندگى و عبوديت براى او گريزى نيست و لذا گفت : «لا اله الا انت ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۱۰

يونس (عليه السلام ) تنها كسى است كه در بين انبياء چنين دعائى كرده كه در آغاز آن كلمه رب به كار نرفته ، پس از اين اقرار، ماجراى خود را كه قومش را پس از نزول عذاب و هلاك نشدن آنان ، ترك گفته بود به ياد آورده و ظلم را براى خود اثبات نموده و خداى سبحان را از هر چيزى كه شائبه ظلم و نقص در آن باشد منزه كرده و گفت : «سبحانك انى كنت من الظالمين ». يونس (عليه السلام ) در اين مناجات حاجت درونى خود را كه عبارت بود از رجوع به مقام عبودى قبليش اظهار نكرد، گويا خود را لايق براى چنين درخواستى نديد و به خود اجازه تقاضاى چنين عطائى نداد، و خود را مستحق آن ندانست و خلاصه خواست رعايت ادب كرده و بگويد من غرق در عرق خجالت و شرمنده هستم . دليل اينكه يونس چنين تقاضائى در دل داشت اين است كه خداى تعالى بعد از آيه سابق مى فرمايد: «فاستجبنا له و نجيناه من الغم » و دليل بر اينكه حاجت درونيش عبارت بود از بازگشت به مقام و منصب قبليش اين است كه خداى تعالى فرمود: «فنبذناه بالعراء و هو سقيم . و انبتنا عليه شجره من يقطين . و ارسلناه الى مائه الف او يزيدون . فامنوا فمتعناهم الى حين ».

دعاى ايوب و زكريا (ع )

و نيز از آن جمله ، دعائى است كه خداى تعالى از حضرت ايوب (عليه السلام ) بعد از آنكه مرضش به طول انجاميد و اموال و فرزندانش ‍ همه از بين رفت نقل مى كند: «و ايوب اذ نادى ربه انى مسنى الضر و انت ارحم الراحمين ». وجوه ادبى كه در اين دعا بكار رفته ، از بيانات قبلى روشن مى شود. ايوب (عليه السلام ) هم مانند آدم ، نوح ، موسى و يونس (عليهم السلام ) حاجت خود را كه عبارت بود از بهبودى از مرض صريحا ذكر نكرد، او نيز خواست هضم نفس كند و حاجت خود را كوچكتر از آن بدان د كه از پروردگار، آنرا درخواست كند، همانطورى كه قبلا هم گفتيم همه انبياء (عليهم السلام ) هيچوقت حاجت خود را اگر درباره امور دنيوى بوده صريحا ذكر نمى كرده اند اگر چه غرضشان از آن حاجت ، پيروى نفس ‍ هم نبوده . وجه ديگر اينكه اصولا ذكر سبب درخواست ، كه همان اساس مرض ‍ بود و همچنين ذكر صفتى كه در مسوول هست ، وسائل را به طمع سؤ ال مى اندازد مثل «ارحم الراحمين » بودن او و سكوت از خود حاجت ، بهترين و بليغ ‌ترين كنايه است از اينكه حاجت احتياج به تصريح ندارد، براى اينكه تصريح به حاجت موهم اين است كه لابد اسباب مذكور براى انگيختن رحم آنكسى كه «ارحم الراحمين » است ، كافى نبوده و محتاج به تاكيد و تفهيم به لفظ است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۱۱

و از آن جمله دعائى است كه از حضرت زكريا نقل كرده و فرموده : «ذكر رحمه ربك عبده زكريا. اذ نادى ربه نداء خفيا. قال رب انى وهن العظم منى و اشتعل الراس شيبا و لم اكن بدعائك رب شقيا. و انى خفت الموالى من ورائى و كانت امراتى عاقرا فهب لى من لدنك وليا. يرتنى و يرث من آل يعقوب و اجعله رب رضيا». تنها چيزى كه آن جناب را وادار و ترغيب كرد كه چنين دعائى كند و از پروردگار خود فرزندى بخواهد، مشاهده داستان مريم دختر عمران و زهد و عبادت او بود، و ادب عبوديتى بود كه خداوند به وى كرامت كرده و رزق غيبى آسمانى بود كه از ناحيه خود ارزانيش داشته بود، و قرآن اين داستان را چنين شرح مى دهد: «و كفلها زكريا كلما دخل عليها زكريا المحراب وجد عندها رزقا قال يا مريم انى لك هذا قالت هو من عندالله ان الله يرزق من يشاء بغير حساب . هنالك دعا زكريا ربه قال رب هب لى من لدنك ذريه طيبه انك سميع الدعاء». از ديدن آن عناياتى كه به مريم داشت آتش شوق به داشتن فرزندى طيب و صالح در دلش زبانه كشيد، فرزندى كه از او ارث ببرد و پروردگار او را به طور مرضى عبادت كند، همانطورى كه مريم وارث عمران شد و جد و جهدش در عبادت پروردگارش به نهايت رسيد و از ناحيه مقدسه اش ‍ به آن كرامتها نائل آمد، چيزى كه هست خود را پير مردى مى ديد كه قوايش همه از دست رفته و همچنين از همسرش هم مايوس بود، زيرا او زنى نازاى مادر زاد بود، از اين نظر حسرتى از محروميت از فرزندى طيب ومرضى داشت كه خدا مى داند و بس و ليكن در عين حال از طرفى هم غيرتى نسبت به پروردگار خود داشت و مى خواست از پروردگارش كه چنين عزتى (اولاد دار شدن در پيرى ) به وى بدهد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۱۲

اين درخواست ، او را بر آن مى داشت كه به درگاه او رجوع نموده و تضرعى پيش آورد كه باعث برانگيختن لطف و ترحم او باشد، و آن اين بود كه خاطرات خود را از اين درگاه بدين تفصيل معروض دارد كه از دوران جوانى تا امروز كه استخوانهايش سست و سرش سفيد شده دائما معتكف و گداى اين درگاه بوده و هيچ وقت نااميد و تهى دست بر نگشته است ، و او خداى سبحان را خدائى شنواى دعا يافته است . اين نحو تضرع ، خود باعث مى شده كه خدا اين دعايش را نيز شنيده و او را وارثى پسنديده ، ارزانى دارد. و دليل بر اينكه گفتيم هيجان غم و اندوه مسلط بر نفس زكريا شده و آن جناب را وادار به چنين درخواستى نمود، اين است كه پروردگار متعال بعد از اينكه به وحى ، استجابت دعايش را اعلام مى كند از قول آن جناب چنين حكايت مى فرمايد: «قال رب انى يكون لى غلام و كانت امراتى عاقرا و قد بلغت من الكبر عتيا. قال كذلك قال ربك هو على هين و قد خلقتك من قبل و لم تك شيئا». و وجه دلالت اين آيه بر مدعاى ما روشن است ، زيرا آيه شريفه ظهور در اين دارد كه وقتى زكريا مژده استجابت دعايش را شنيده از خود بيخود شده و از غرابت درخواستى كه كرده بوده و جوابى كه شنيده به حيرت فرو رفته تا حدى كه به صورت استبعاد از اين استجابت پرسش نموده و براى اطمينان خاطر درخواست نشانه و دليلى بر آن نموده است و اين درخواستش هم به اجابت رسيده . به هر حال ادبى را كه آن حضرت در دعاى خود به كار برده ، همان بيان حالى است كه از اندوه درونيش و حزنى كه عنان از كفش ربوده ، كرده است ، و براى اينكه در موقفى قرار دهد كه هر بيننده دلسوزى بر او رقت كند مقدم بر دعا اين جهت را ذكر كرد كه حالش در راه عبادت پروردگارش بكجا انجاميده ، و چطور تمامى عمر خود را در سلوك طريقه انابه و مسئلت سپرى كرده است ، آنگاه درخواست فرزند نمود و آنرا به اينكه پروردگارش شنواى دعا است موجه و معلل كرد، غرضش ‍ از مقدمه دعايش اين بود نه اينكه خواسته باشد با عبادتهاى ساليان دراز خود بر پروردگار خود منتى گذاشته باشد - حاشا از مقام نبوت او - پس ‍ معنى گفتار او - بنابر آنچه كه در سوره آل عمران است - كه گفت : «رب هب لى من لدنك ذريه طيبه انك سميع الدعاء» اين است كه پروردگارا! اگر من از تو اين درخواست را كردم نه از اين جهت بود كه براى عبوديت (دعا)ى چندين ساله ام ارزشى در نزد تو قائلم يا در آن منتى بر تو دارم ، بلكه از اين جهت بود كه تو را شنواى دعاى بندگانت و پذيراى دعوت سائلين مضطرب ، يافتم ، و اينك از ترس خويشاوندان باز مانده ام و همچنين علاقه شديدم به داشتن ذريه اى طيب كه تو را بندگى كند مرا به چنين درخواستى وا داشت .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۱۳

در سابق هم گذشت كه ادب ديگرى كه آن جناب در كلام خود به كار برده اين بود كه دنبال ترس از خويشاوندان گفت : «و اجعله رب رضيا» و كلمه «رضى » گر چه به حسب طبع هياءت و صيغه دلالت مى كند بر ثبوت رضا براى موصوف (يحيى ) و به حسب اطلاق شامل مى شود هم رضاى خدا را و هم رضاى زكريا را و هم رضاى يحيى را، ليكن اينكه در سوره آل عمران گف ت : «ذريه طيبه » از آنجائى كه داراى چنان اطلاقى نيست دلالت مى كند بر اينكه مقصود به رضا، رضاى زكريا است و اما اينكه چطور داراى چنان اطلاقى نيست ؟ براى اينكه ذريه وقتى طيب است كه براى صاحبش باشد نه براى غير.

وجوه لطيفى از ادب عبوديت عيسى (ع ) در مقام دعا براىنزول مائده و در مقام تبرئه خود از شرك ورزيدن نصارا

از جمله ادعيه انبياء، دعائيست كه مسيح (عليه السلام ) راجع به مساءله مائده كرده است و قرآن آنرا چنين نقل فرموده : «قال عيسى بن مريم اللهم ربنا انزل علينا مائده من السماء تكون لنا عيدا لاولنا و آخرنا و آيه منك و ارزقنا و انت خير الرازقين » از سياق داستانى كه قرآن كريم درباره اينكه حواريين مسيح از آن جناب خواستند كه مائده اى بر ايشان نازل شود نقل كرده چنين استفاده مى شود كه درخواست نزول مائده از سوالات شاقه بر آن جناب بوده ، زيرا گفتارى كه از آنان حكايت كرده كه گفتند: اى عيسى آيا پروردگار تو مى تواند مائده اى از آسمان بر ما نازل كند؟. اولا به ظاهرش مشتمل بوده بر پرستش از قدرت خداى سبحان و اين پرسش با ادب عبوديت نمى سازد، اگر چه مقصود در واقع پرسش از مصلحت بوده نه از اصل قدرت و ليكن ركيك بودن و زشتى تعبير در جاى خود محفوظ است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۱۴

و ثانيا متضمن اقتراح معجره جديدى بوده و اين نيز بى ادبى ديگرى است ، براى اينكه معجزات باهره مسيح (عليه السلام ) از هر جهت بر آنان احاطه داشت و با آنهمه معجزات حاجت به اين معجزه دلبخواهى نبود، وجودش بدون پدر، تكلمش در گهواره ، مرده زنده كردنش ، خلقت مرغان ، شفاى اكمه و ابرص ، اخبار از مغيبات و علمش به تورات و انجيل و حكمت همه معجره بود و براى كسى شك و ترديد باقى نمى گذاشت ، پس اينكه حواريين با چنين معجزاتى از مسيح درخواست معجزه اى مخصوص به خود كنند بى شباهت به بازيچه گرفتن آيات خدا و بازى گرفتن خود آن جناب نيست ، از همين جهت مسيح (عليه السلام ) با جمله «اتقوا الله ان كنتم مؤ منين » توبيخشان كرد، ليكن از آنجائى كه حواريين درباره تقاضاى خود پافشارى كرده و آنرا با جملات : «نريد ان ناكل منها و تطمئن قلوبنا و نعلم ان قد صدقتنا و نكون عليها من الشاهدين » توجيه نمودند و خلاصه او را مجبور به چنين درخواستى كردند، ناگزير با ادبى كه خداى سبحان ، به آن جناب ارزانى داشته بود سؤ ال اقتراحى آنان را به نحوى كه بتوان به درگاه عزت و كبريائش برد اصلاح نمود. اولا آن را بعنوان عيدى كه اختصاص به او و امتش داشته باشد معنون نمود، چون درخواستى بود ابتكارى و بى نظير در بين معجزات انبياء (عليهم السلام ) چه معجزات انبياء يا براى اتمام حجت بود و يا براى اين بود كه امت محتاج به نزول آن مى شدند و امت مسيح داراى هيچ يك از اين دو صفت نبودند. ثانيا سخنان طولانى حواريين را درباره فوائد نزول آن از قبيل اطمينان دلهايشان و علمشان به صدق گفتار مسيح و شهادتشان بر مائده همه را با جمله كوتاه و آيه منك خلاصه كرد. ثالثا غرض خوردن را كه آنها مقدم بر همه اغراض خود ذكر كرده بودند وى هم آنرا در آخر ذكر كرد، و هم اينكه لباسى بر آن پوشانيد كه به ادب حضور موافق تر بود و آن اين بود كه گفت : «و ارزقنا» و در ذيلش ‍ گفت : «و انت خير الرازقين » تا هم به وجهى تاكيد سؤ ال باشد و هم به وجهى ديگر ثناى خداى تعالى . علاوه براين ، ادب ديگرش اين بود كه كلام خود را به نداى : «اللهم ربنا» آغاز نمود و حال آنكه ساير انبياء، دعاى خود را تنها با كلمه : «رب » و يا «ربنا» افتتاح مى كردند، اين زيادتى ندا در دعاى مسيح (عليه السلام ) براى رعايت ادب نسبت به موقف دشوارتر خود بود كما اينكه بيانش در سابق گذشت .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۱۵

و از آن جمله گفتگوئى است كه مسيح (عليه السلام ) با پروردگار خود داشته و قرآن آنرا چنين حكايت مى كند: «و اذ قال الله يا عيسى بن مريم ءانت قلت للناس اتخذونى و امى الهين من دون الله قال سبحانك ما يكون لى ان اقول ما ليس لى بحق ان كنت قلته فقد علمته تعلم ما فى نفسى و لا اعلم ما فى نفسك انك انت علام الغيوب . ما قلت لهم الا ما امرتنى به ان اعبدواالله ربى و ربكم و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم فلما توفيتنى كنت انت الرقيب عليهم و انت على كل شى ء شهيد. ان تعذبهم فانهم عبادك و ان تغفر لهم فانك انت العزيز الحكيم ». مسيح (عليه السلام ) در اين كلام خود رعايت ادب را اولا به اين نمود كه در آغاز كلام ، خداى تعالى را از چيرهائى كه لايق ساحت قدس او نيست منزه نمود، چنانكه آيه شريفه «و قالوا اتخذا الرحمن ولدا سبحانه - و گفتند رحمان فرزندبراى خود اختيار كرده ، منزه است او». و ثانيا به اينكه خود را پست تر و كوچكتر از آن دانست كه كسى درباره اش توهم كند كه چنين حرفى را زده تا به انكار آن نياز افتد و لذا از اول تا به آخر كلامش لفظ «نگفتم » و يا «نكردم » ديده نمى شود، بلكه چند نوبت بطور كنايه و زير پرده انكار كرد و گفت : «براى من شايسته نيست چيزى رابگويم كه حق من نيست ». و سبب آنرا نفى نمود، سپس گفت : «و اگر هم فرضا گفته بودم تو يقينا از آن با خبر شده بودى ». بار ديگر همان مطلب را به نفى لازمه اش نفى كرد و گفت : «اگر من گفته بودم لازمه اش اين بود كه تو با خبر شده باشى ، چون علم تو به من و به جميع غيب ها محيط است ». آنگاه گفت : «من به ايشان نگفتم مگر همان مطالبى را كه تو دستورم دادى بگويم ، بگويم كه خداى تعالى را كه پروردگار من و پروردگار شما است بپرستيد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۱۶

بار سوم مطلب را با ايراد چيزى كه نقيض مورد آن است و با حصر به ((الا» و «ما» نفى كرد و گفت : «درست است كه من به آنان چيرهائى را گفته ام ليكن همانهائى را گفته ام كه تو مرا دستور دادى و آن اين بود كه خدا را كه پروردگار من و شما است بپرستيد، و چطور ممكن است اين را هم گفته باشم كه مرا و مادرم را به غير خداوند دو معبود بگيريد؟!». آنگاه گفت : «و من مادامى كه در بينشان بودم شاهد و ناظر بر آنان بودم پس از آنكه تو مرا بسوى خود خواندى تو خودت مراقب شان بودى ». اين كلام به منزله متمم نفى مزبور است ، براى اينكه معنايش اين است كه من به آنان چيزى از خودم نگفتم و آنچه گفتم همه به دستور خودت بود، و آنان اين بود كه : بپرستيد خدائى را كه پروردگار من و شما است ، و جز اين هم دستورى متوجه من نشده و جز شهادت و مراقبت اعمالشان تا در بين آنها بودم وظيفه اى نداشتم و پس از مرگم وظيفه ام نسبت به آنان منقطع شد و تو، به شهادت دائمى و عموميت چه قبل از مرگم و چه بعد از آن و چه بر آنان و چه بر هر چيز ديگرى غير آنان شاهد بوده و هستى . و وقتى رشته كلامش به اينجاكشيد به نظرش رسيد كه اين مطلب را به وجه ديگرى كه در حقيقت متمم وجوه قبلى است نفى نمايد و به اين وسيله تماميت آن نفى حاصل گردد و لذا گفت : «اگر عذابشان كنى ، بندگان تواند» و مرادش بطورى كه از سياق كلامش استفاده مى شود اين است كه وقتى داستان از اين قرار بود كه عرضه داشتم پس من از آنان جدا و بيگانه و آنان از من جدا و بيگانه اند، تو دانى و آن بندگانت ، اگر عذاب شان كنى بندگان تواند و مولا و پروردگار را سزاست كه بندگان خود را به جرم اينكه نافرمانيش كردند و برايش انباز گرفتند عذاب كند، آنان هم سزاوار عذاب هستند و اگر هم از جرمشان درگذرى باز هم ايرادى بر تو گرفته نمى شود چه تو غالبى هستى كه هرگز مغلوب و مواخذ مافوقى نمى شود، و حكيمى هستى كه هرگز عمل سفيهانه و بدون ملاك نمى كند و هر چه مى كند همان اصلح است . با اين بيانى كه درباره كلام مسيح (عليه السلام ) كرديم وجوه لطيفى از ادب عبوديت كه در كلام اوست ظاهر مى گردد، و اگر دقت شود هيچ يك از جملات كلامش را ايراد نكرده مگر آنكه با زيباترين ثنا و بليغ ‌ترين بيان و صريح ترين لسانش آميخته است .


→ صفحه قبل صفحه بعد ←