تفسیر:المیزان جلد۳ بخش۲۹

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



گفتگوى امام كاظم (ع ) و رشيد درباره «ذرّيه » و از همان كتاب نقل شده كه به سند خود از موسى بن جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه در گفتگويش با رشيد آمده كه رشيد به آن جناب عرضه داشت : چگونه مى گوئيد ما ذريه رسول خدائيم ؟ با اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) پسر نداشت ؟ و ذريه و نسل هر انسانى از

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۳۶۲

فرزند پسرش باقى مى ماند، نه فرزند دختر و شما فرزندان دختريد، پس ‍ ذريه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نيستيد، موسى بن جعفر (عليه السلام ) فرموده من پيش خود فكر كردم مصلحت در اين است كه به او بگويم تو را بحث قرابت و بحق قبر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و بحق رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كه در اين قبر است سوگند مى دهم مرا از پاسخ دادن به اين سؤ ال معاف بدار و همين كار را كردم ، رشيد رو كرد به من (و ساير ساداتى كه در مسجد اطراف من بودند، و گفت : اى فرزندان على سلام اللّه عليها و تو اى موسى (عليه السلام ) كه رئيس اينانى ، و بطورى كه به من رسيده امام زمانشان هستى ، بايد دليل خود را بگوئيد و به هيچ وجه تو (موسى ) را از پاسخ دادن به هر سؤ الى كه مى كنم معاف نمى دارم يكى يكى سوالات مرا با دليلى از قرآن پاسخ مى دهى ، چون شما فرزندان على (عليه السلام ) ادعا داريد كه از كتاب خدا هيچ چيزى بر شما پوشيده نيست ، نه يك الف و نه يك واو، و هر چه در قرآن هست تاءويلش نزد شما است و است دلال مى كنيد به اين كلام خداى عزوجل كه فرموده «ما فرطنا فى الكتاب من شى ء» و خود را از نظريه تمامى علما و قياس هاى ايشان بى نياز مى دانيد. در پاسخش گفتم : حالا اجازه مى دهى جواب بدهم ؟ گفت : بياور آنچه دارى ، گفتم : اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم بسم اللّه الرحمن الرحيم : «و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هرون و كذلك نجزى المحسنين و ذكريا و يحيى و عيسى و الياس »، حال اى هارون (امير المؤ منين !) بگو ببينم پدر عيسى (عليه السلام ) كه بود؟ گفت عيسى (عليه السلام ) پدر نداشت ، گفتم : قرآن كريم عيسى (عليه السلام ) را با اينكه پدر نداشت از طريق مادرش مريم ملحق به ذرارى انبيا كرده ، ما هم همينطور خداى تعالى ما را از طريق مادرمان فاطمه سلام اللّه عليه ملحق به ذرارى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كرده ، (اى امير المؤ منين !) آيا اين دليل بس است يا زيادتر بياورم گفت : بياور آنچه دارى ، گفتم : كلام خداى عزوجل است كه مى فرمايد: «فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم ، فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابناءكم و نسائنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم ، ثم نبتهل فنجعل لعنت اللّه على الكافرين »، و احدى ادعا نكرده كه در داستان مباهله با نصارا با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) داخل در كساء شده باشد، الا على بن ابيطالب و فاطمه و حسن و حسين (عليهماالسلام )، پس تاءويل اين كلام خداى تعالى «ابنائنا» حسن و حسين (عليهماالسلام ) است و «نسائنا» فاطمه (عليهاالسلام ) و «انفسنا» على بن ابيطالب (عليه السلام ) است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۳۶

پاسخ امام رضا (ع ) از سؤ ال ماءمون عباسى

و در سؤ الهاى مامون از حضرت رضا (عليه السلام ) آمده كه مامون از آن جناب پرسيد: چه دليلى هست بر خلافت جدت على بن ابيطالب عليه السلام )؟ فرمود: آيه «انفسنا»، مامون گفت : بلى اگر نبود «نسائنا»، فرمود: بله اگر نبود «ابنائنا». مؤ لف قدس سره : اينكه امام در پاسخ او فرمود: «انفسنا» منظورش ‍ اين بود كه خداى تعالى در اين كلمه نفس على (عليه السلام ) را مانند نفس پيامبرش دانسته ، و اما اشكالى كه مامون كرد و گفت : «بلى اگر نبود ((نسائنا»، منظورش اين بوده كه كلمه «نسائنا» در آيه دليل بر اين است كه منظور از «انفس » مردان است ، چون در مقابل كلمه «نساء» كلمه «رجال » قرار مى گيرد و لذا كلمه «انفس » بايد به معناى رجال باشد (و معناى آيه تا اينجا اين است كه بيائيد تا مردان و زنان خود را بخوانيم )، پس ديگر كلمه «انفسنا» دليل بر فضيلت نمى شود و اينكه امام در پاسخ از اشكالش فرمود: بلى اگر نبود «ابنائنا» منظورش اين بوده كه وجود كلمه «ابنائنا» در آيه بر خلاف مقصد تو دلالت مى كند، براى اينكه اگر مراد از كلمه «انفس » مردان بود، شامل حسن و حسين (عليهماالسلام ) و همه پسران هم مى شد، ديگر حاجتى نبود كه كلمه «ابنائنا» را بياورد، پس آوردن اين كلمه دليل بر اين است كه منظور از كلمه «انفس » هم رجال نيست . و در تفسير عياشى به سند خود از حريز از امام صادق (عليه السلام ) است روايت كرده كه فرمود: اشخاصى از امير المؤ منين (عليه السلام ) از فضائلش پرسيدند حضرت شمه اى از فضائل خود را برشمرد، سؤ ال كنندگان تقاضا كردند كه باز بشمار، فرمود: دو نفر از احبار و كشيش هاى نصارا نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آمدند و درباره عيسى (عليه السلام ) با آن جناب صحبت كردند، خداى عزوجل اين آيه را نازل كرد: «ان مثل عيسى عند اللّه كمثل آدم خلقه من تراب ...»، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به خانه آمد و دست على (عليه السلام ) (و شايد صحيح دست من بوده و به غلط نام مقدس على (عليه السلام ) ضبط شده باشد)، و حسن و حسين و فاطمه (عليهماالسلام ) را گرفت و بيرون آمد، در حالى كه دست به آسمان بلند كرده بود و انگشتانش را باز نموده ، نصارا را دعوت به مباهله كرد، مى گويد در اينجا امام صادق (عليه السلام ) فرمود: حضرت ابو جعفر امام باقر (عليه السلام ) مى فرمود مباهله همين است كه انگشتان دست را باز و مشبك نموده به آسمان بلند كند و به هر حال وقتى آن دو حبر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را ديدند كه اينطور براى مباهله مى آيد، يكى از آن دو حبر، به ديگرى گفت : به خدا سوگند اگر

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۳۶۴

اين مرد پيغمبر خدا باشد همه ما (نصارا) هلاك خواهيم شد و اگر پيغمبر نباشد قوم و اهل خودش او را از بين مى برند و از مباهله كردن خوددارى نموده برگشتند.

مضمون روايات شيعه در خصوص همراهان پيامبر(ص ) در مباهله

مؤ لف قدس سره : و اين معنا و يا قريب به آن در روايات ديگر از طرق شيعه نقل شده ، و در همه آنها آمده كسانى كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، آنان را براى مباهله آورد، على و فاطمه و حسن و حسين (عليهماالسلام ) بودند و شيخ آن روايات را در كتاب امالى به سند خود از عامر بن سعد از پدرش و نيز به سند خود از عبد الرحمان بن كثير از امام صادق (عليه السلام ) نقل كرده و نيز به سند خود از سالم بن ابى الجعد و او بدون ذكر بقيه سند از ابى ذر رضوان اللّه عليه و باز به سند خود از ربيعة بن ناجد از على (عليه السلام ) نقل كرده ، و مرحوم شيخ مفيد آن را در كتاب اختصاص به سند خود از محمد بن زبرقان از موسى بن جعفر (عليه السلام )، و نيز از محمد بن منكدر از پدرش از جدش ‍ روايت كرده ، و عياشى آن را در كتاب خودش از محمد بن سعيد اردنى از موسى بن محمد بن الرضا از برادرش ، و نيز از ابى جعفر احول از امام صادق (عليه السلام ) و نيز در همان كتاب در روايتى ديگر از احول از آن جناب و نيز از منذر از على (عليه السلام )، و باز در آن كتاب به سند خود از عامر بن سعد نقل كرده ، فرات بن ابراهيم هم در تفسير خود با ذكر سند كامل از امام ابى جعفر (عليه السلام )، و از ابى رافع و شعبى و على (عليه السلام ) و از شهر بن حوشب نقل كرده و صاحب روضه الواعظين و صاحب اعلام الورى و صاحب خرائج و ديگران آن را روايت كرده اند. و در تفسير ثعلبى از مجاهد و كلبى آمده : رسول خدا وقتى نصارا را دعوت به مباهله كرد گفتند: فعلا برمى گرديم و پيرامون اين پيشنهاد مشورت مى كنيم ، وقتى با هم خلوت

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۳۶۵

كردند به عاقب - كه از صاحب رايان ايشان بودند - گفتند: اى عبد المسيح تو چه صلاح مى دانى ؟ او گفت : به خدا سوگند اى گروه نصارا شما خوب مى دانيد كه محمد (صلى اللّه عليه و آله ) نبيى است مرسل ، و اين پيشنهادى كه او كرده ، درباره حضرت مسيح حق را از باطل جدا كرده و به خدا سوگند هيچ قومى با پيغمبرى مباهله نكرده كه بعد از مباهله ديرى پائيده باشد، بزرگسالان زنده مانده و خردسالانشان به رشد رسيده باشند و شما هم اگر دست به چنين كارى بزنيد، بطور قطع همه ما هلاك مى شويم ، اگر جز به حفظ دينى كه با آن انس گرفته ايد رضا نمى دهيد و مى خواهيد وضع موجود خود را هر چه هست حفظ كنيد، پس با او قرارى ببنديد و به ديار خود برگرديد. نصارا به سوى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) روانه شدند، از آن سو هم رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) حسين (عليه السلام ) را در آغوش ‍ و دست حسن (عليه السلام ) را در دست گرفته ، فاطمه سلام اللّه عليه دنبالش و على (عليه السلام ) به دنبال فاطمه سلام اللّه عليها به راه افتادند، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: هر گاه من دعائى كردم شما آمين بگوئيد، اسقف نجران وقتى آن جناب و همراهانش را بديد، به مردم خود گفت : اى گروه نصارا من به يقين چهره هائى مى بينم كه اگر از خدا درخواست كنند كوهى را از جاى بكند مى كند، زنهار كه مباهله مكنيد و گرنه هلاك مى شويد و تا روز قيامت حتى يك نفر نصرانى روى زمين نمى ماند، (و چون اين دو گروه به هم رسيدند) مسيحيان گفتند: اى اباالقاسم ما مشورت كرديم و صلاح خود را در اين ديديم كه با تو مباهله نكنيم و شما را به دين خودتان و خود را به دين خود واگذاريم ، فرمود: حال كه از مباهله امتناع داريد، پس اسلام را بپذيريد تا به نفع شما باشد آنچه به نفع مسلمين است ، و به ضررتان باشد هر چه به ضرر ايشان است ، مسيحيان اين پيشنهاد را هم نپذيرفتند، فرمود: پس من ناگزير با شما مى جنگم ، عرضه داشتند ما طاقت جنگيدن با عرب را نداريم ولى حاضريم با تو مصالحه كنيم بر اينكه با ما نجنگى و ما را تهديد نكنى و از دينمان برنگردانى و ما در مقابل ، همه ساله دو هزار طاقه پارچه ، هزار طاقه در ماه صفر و هزار طاقه در ماه رجب ، و سى عدد زره عاديه آهنى (درعهاى قديمى ) بپردازيم ، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هم با ايشان بهمين مصالحه كرد. و آنگاه فرمود: به آن خدائى كه جانم به دست او است هلاكت تا بالاى سر اهل نجران آويزان شده بود و اگر مباهله مى كردند بصورت ميمون و خوك مسخ مى شدند و بيابان در زير پايشان شعله ور گشته ، در آخر خداى تعالى نجران و اهلش را منقرض مى كرد، حتى مرغان بالاى درختهايشان را مى سوزاند و اما بقيه نصاراى دنيا يك سال طول نمى كشيد كه همه هلاك مى شدند و در روى زمين حتى يك نصرانى باقى نمى ماند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۳۶۶

مؤ لف قدس سره : قريب به اين معنا در كتاب مغازى از ابن اسحاق آمده ، و قريب به همين روايت را مالكى هم در كتاب «فصول المهمه » از مفسرين نقل كرده ، حموى هم قريب به آن را از ابن جريح روايت نموده است . و اينكه در روايت آمده بود: «در صفر» منظور محرم است كه اول سال عربى است و عرب در دوره جاهليت محرم را صفر اول و صفر را صفر دوم مى ناميدند و رسمشان اين بود كه اگر صفر اول يعنى محرم الحرام جنگى پيش مى آمد، از آنجائى كه هم در جاهليت و هم در اسلام جنگ در ماه هاى حرام ممنوع بود، حرمت صفر اول را در آن سال به صفر دوم مى دادند تا بتوانند در صفر اول كه همان محرم الحرام است به جنگ بپردازند و اين انتقال حرمت از ماهى به ماه ديگر را نسى ء مى ناميدند ولى اسلام از اين انتقال جلوگيرى نموده ، همچنان صفر اول (محرم الحرام ) را حرام دانسته ، نامش را «شهر اللّه » المحرم ناميد و به تدريج به منظور سهولت تلفظ كلمه شهر اللّه را از نام آن برداشته ، محرمش خواندند.

روايتى از صحاح اهل سنت در مناقب اميرالمؤ منين (ع )

و در صحيح مسلم از عامر بن سعد بن ابى وقاص ، از پدرش سعد روايت كرده كه گفت : معاويه بن ابى سفيان (عليه لعائن اللّه ) به سعد دستور داده بود: به ابو تراب على بن ابيطالب (عليه السلام ) ناسزا بگويد و او امتناع مى ورزيد، روزى معاويه از او پرسيد: چه چيز تو را از دشنام به على باز مى دارد؟ گفت : من تا چندى كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) سه تا جمله را به ياد دارم ، على بن ابيطالب را دشنام نخواهم داد، سه تا كلمه است كه اگر يكى از آنها را درباره من گفته بود از هر نعمت گرانبها محبوب ترش مى داشتم ، اول اينكه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در روزى كه به بعضى از جنگ هايش مى رفت و على (عليه السلام ) را جانشين خود در مدينه كرده بود و على (عليه السلام ) (به خاطر پاره اى زخم زبانهاى دشمنان ) عرضه داشت : مرا در ميان زنان و كودكان جانشين كردى ؟ شنيدم كه فرمود: آيا راضى نمى شوى به اينكه نسبت به من به منزله هارون باشى نسبت به موسى (عليه السلام )؟ با اين تفاوت كه بعد از من ديگر هيچ پيغمبرى نيايد و نبوتى نخواهد بود. دومش اينكه در روز جنگ خيبر شنيدم مى فرمود: ((به زودى رايت و پرچم جنگ را

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۳۶۷

به دست مردى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست مى دارد و خدا و رسول او نيز او را دوست مى دارند، فردا همه گردن كشيديم تا شايد آن شخص ما باشيم ولى به هيچ يك از ما نداد و فرمود: على را برايم صدا بزنيد، رفتند على (عليه السلام ) را در حالى كه درد چشم داشت آوردند، پس آب دهان در چشمهايش انداخت و رايت جنگ را به دستش سپرد و خداى تعالى قلعه خيبر را به دست او فتح كرد، سوم اينكه وقتى آيه : «قل تعالوا ندع ابنائنا و ابناءكم و نسائنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل ...» نازل شد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) على و فاطمه و حسن و حسين (عليهماالسلام ) را احضار نموده ، آنگاه فرمود: «بار الها اينهايند اهل بيت من ». مؤ لف قدس سره : اين روايت را ترمذى هم در صحيح خود آورده ، ابو المويد موفق بن احمد هم آن را در كتاب فضائل على (عليه السلام ) آورده و ابو نعيم هم آن را در كتاب «الحليه » از عامر بن سعد از پدرش روايت كرده ، و نيز حموينى آن را در كتاب خود (فرائد السمطين ) آورده است . دو روايت از «حيلة الاوليا» ابو نعيم اصفهانى و در حليه الاولياء تاليف ابى نعيم آمده كه وى به سند خود از عامر بن ابى وقاص از پدرش روايت آورده كه گفت : وقتى اين آيه نازل شد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) على و فاطمه و حسن و حسين (عليهماالسلام ) را نزد خود خواست ، آنگاه گفت : «بار الها اينانند اهل بيت من ». و در همان كتاب به سند خود از شعبى از جابر روايت آورده كه گفت : عاقب و طيب نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آمدند، حضرت آن دو را به اسلام دعوت كرد، عرضه داشتند: ما اسلام آورده ايم اى محمد، فرمود: دروغ مى گوئيد و اگر مايل باشيد به شما خبر مى دهم كه چه چيز نمى گذارد اسلام بياوريد، گفتند: بگو ببينيم چيست ؟ فرمود: علاقه اى است كه به صليب و به نوشيدن شراب و خوردن گوشت خوك داريد، جابر مى گويد: آنگاه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آن دو را دعوت كرد به ملاعنه (مباهله ) آن دو نيز قبول كرده ، قرار گذاشتند كه صبح با آن جناب ديدار كنند، صبح رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) دست على و حسن و حسين و فاطمه (عليهماالسلام ) را گرفت و آماده مباهله شد و كسى را به دنبال عاقب و طيب فرستاد كه منتظر شما هستم ، آن دو نصرانى حاضر به ملاعنه نشدند و به حقانيت آن جناب اقرار

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۳۶۸

نمودند، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: به آن خدائى كه مرا به حق مبعوث فرموده ، اگر ملاعنه مى كردند بيابانها بر سرشان آتش ‍ مى باريد. جابر مى گويد: درباره همين نصارا بود كه آيه : «ندع ابنائنا و ابناءكم ...» نازل شد و باز جابر گفت : منظور از «انفسنا و انفسكم » رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و على (عليه السلام ) است و منظور از «ابنائنا» حسن و حسين و منظور از «نسائنا» فاطمه سلام اللّه عليها است . مؤ لف قدس سره : اين روايت را ابن المغازلى در كتاب مناقب به سند خود از شعبى ، از جابر آورده و نيز حموينى آن را در كتاب فرائد السمطين به سند خود از جابر نقل كرده و مالكى هم آن را در فصول المهمه بدون ذكر سند از جابر آورده . و نيز آن را از ابى داود طيالسى از شعبه شعبى بدون ذكر سند نقل كرده ، الدر المنثور هم آن را از حاكم (كه وى حديث را صحيح دانسته ) و از ابن مردويه و از كتاب دلائل ابى نعيم از جابر روايت كرده . سه روايت از «دارالمنثور» از جلال الدين سيوطى و در الدرالمنثور است كه ابو نعيم در كتاب دلائل از طريق كلبى از ابى صالح از ابن عباس نقل كرده كه گفت : واردينى از نصاراى نجران به مدينه نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آمدند و آنان چهارده نفر از اشراف نصاراى نجران بودند، يكى از ايشان كه بزرگترينشان بود سيد نام داشت و يكى ديگر كه در رتبه بعد از او بود عاقب ناميده مى شد، و عاقب مردى بود كه نصاراى نجران بدون مشورت با او كارى نمى كردند، آنگاه بقيه داستان را طبق نقل گذشته ادامه داده است . باز در تفسير الدرالمنثور است كه بيهقى در كتاب دلائل از طريق سلمه بن عبد يشوع ، از پدرش ، از جدش ، روايت كرده كه گفته است : قبل از نزول سوره نمل (طس سليمان )، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نامه اى به اهل نجران به اين مضمون نوشت : به نام اللّه كه معبود ابراهيم و اسحاق و يعقوب است ، اين نامه اى است از محمد (صلى اللّه عليه و آله ) فرستاده خدا به سوى اسقف نجران و تمام اهل نجران ، اگر اسلام بياوريد من هم اكنون ثنا و شكرگزاريم را به سويتان مى فرستيم ،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۳۶۹

ثناى اللّه را كه معبود ابراهيم و اسحاق و يعقوب است ، اينك بعد از حمد خداى تعالى من شما را كه دچار بنده پرستى شده ايد، به سوى پرستش اللّه مى خوانم و شما را كه به ولايت و حكومت بندگان تن در داده ايد به سوى ولايت اللّه دعوت مى كنم ، حال اگر زير بار نرفتيد، بايد جزيه بپردازيد و اگر اين را هم نپذيرفتيد اعلان جنگ به شما مى دهم و السلام . وقتى اسقف اين نامه را خواند بى تاب شد و به شدت به خود لرزيد، آنگاه به نزد مردى از اهل نجران كه نامش شرحبيل بن وداعه بود فرستاد و نامه آن جناب را به وى داد تا بخواند، بعد از آنكه شرحبيل نامه را خواند اسقف از وى پرسيد: نظرت در اين باره چيست ؟ شرحبيل گفت : تو خوب ميدانى كه خداى تعالى به ابراهيم وعده داده كه در ذريه اسماعيل هم پيغمبر برگزيند و چه اشكال دارد كه اين شخص همان پيغمبرى باشد كه خدا وعده اش داده ؟ البته من در مساءله نبوت كارشناس نيستم و در اين باره رايى ندارم ، بله اگر مشكل تو بر سر مسائل دنيا بود من كمك و ياريت مى كردم و نهايت درجه قدرتم را بكار مى گرفتم . اسقف وقتى از اين مرد صاحب نظر چيزى فهميد به يك يك اهل نجران مراجعه نموده و با آنان مشورت كرد، آنها هم همان سخن شرحبيل را گفتند، در آخر رايشان بر اين معنا متفق شد كه همان شرحبيل بن وداعه و عبداللّه بن شرحبيل و جبار بن فيض را نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بفرستند تا اطلاعاتى در مورد آن حضرت به دست آورده ، براى ايشان خبر بياورند. اين چند نفر به نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) روانه شده و سؤ الهائى كردند و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هم از ايشان سوالاتى كرد و اين تبادل سؤ ال همچنان رد و بدل مى شد، تا اينجا كه عرضه داشتند: چه مى گوئى درباره عيسى بن مريم ؟ رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: امروز در اين باره چيزى گفتنى ندارم ، صبر كنيد و در مدينه بمانيد تا فردا صبح به شما خبر دهم كه درباره عيسى (عليه السلام ) چه مى توان گفت : خداى تعالى اين آيه را نازل كرد: «ان مثل عيسى عند اللّه كمثل آدم خلقه من تراب ... فنجعل لعنه اللّه على الكاذبين »، واردين از نجران را بدانچه نازل شده خبر داده (و خاطرنشان ساخت كه تولد بدون پدر عيسى (عليه السلام ) مجوز آن نيست كه ما قائل به خدائى او شويم ، براى اينكه اگر او بدون پدر متولد شد آدم بدون پدر و مادر تكون يافت ولى ) نجرانيان حاضر نشدند دست از خدائى عيسى بردارند، فرداى آن روز رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به طرف آنان حركت كرد، در حالى كه سراندازى به روى خود و حسن و حسين كشيده بود و فاطمه هم به دنبالش بود، تا با ايشان ملاعنه كند، در آن روز رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) زنان متعدد داشت ، شرحبيل به دو رفيق همراهش گفت : من دارم

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۳۷۰

احساس خطر مى كنم و چنين مى فهمم كه اگر اين مرد پيغمبر باشد و ما با او ملاعنه كنيم در روى زمين احدى از ما باقى نمى ماند و خرد و كلان ما نابود مى شوند. پرسيدند: پس به نظر تو بايد چه كنيم ؟ گفت : من به نظرم مى رسد كه خود او را در كار خود حكم كنيم ، چون من او را مردى مى يابم كه هرگز به باطل حكم نمى كند، گفتند: اختيار با تو است ، هر چه صلاح مى دانى بكن ، شرحبيل نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) شد و عرضه داشت : من پيشنهادى دارم بهتر از ملاعنه كردن با تو، پرسيد چيست ؟ عرضه داشت : اينكه امروز تا به شب و امشب را تا به صبح در صلاح كار ما بينديش ، فردا هر حكمى كه به صلاح ما بكنى نافذ و از ناحيه ما پذيرفته باشد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) (پسنديد و) برگشت و با ايشان ملاعنه نكرد و با ايشان بر اين مبنا كه جزيه بپردازند مصالحه كرد. و در همان كتاب است كه ابن جرير از علباء بن احمر يشكرى روايت كرده كه گفت : وقتى آيه شريفه : «قل تعالوا ندع ابنائنا و ابناءكم ...» نازل شد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرستاد تا على و فاطمه و حسنين (عليهم السلام ) بيايند و يهود را دعوت كرد براى اينكه با آنان ملاعنه كند، جوانى از يهوديان گفت : واى بر شما مگر ديروز نبود كه با برادرانتان كه بعدا به صورت ميمون و خوك مسخ شدند عهد بستيد كه هرگز ملاعنه نكنيد، يهود اين تذكر را كه شنيدند، از ملاعنه منصرف گشتند.

مباهله ، مخصوص داستان نصاراى نجران نبوده ورسول اللّه (ص ) در مقام مباهله با يزيد نيزآمده بود

مؤ لف قدس سره : اين روايت مويد اين احتمال است كه ضمير در جمله : «فمن حاجك فيه » به كلمه : «حق » در جمله : «الحق من ربك » برگردد، و معناى جمله چنين باشد «پس هركس كه بر سر حق با تو بگو مگو كرد به او بگو...» در نتيجه اين نظريه تاءييد مى شود كه حكم مباهله مخصوص داستان نصاراى نجران و مساءله عيسى بن مريم كه اخبار بسيار زيادى آن را حكايت نموده و بيشترش را نقل كرديم نبوده و معلوم مى شود رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) تنها با اين طايفه مباهله نكرده بلكه بعد از مباهله با آنان در مقام مباهله با يهود هم بوده است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۳۷۱

ابن طاووس در كتاب سعد السعود گفته : من در كتاب ما نزل من القرآن فى النبى و اهل بيته نوشته محمد بن عباس بن مروان ديدم كه نوشته بود: خبر مباهله از پنجاه و يك

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۳۷۲

طريق نقل شده و بعضى از افراد را كه طريق به او منتهى مى شود از صحابه دانسته است و از جمله حسن بن على (عليهماالسلام ) و عثمان بن عفان و سعد بن ابى وقاص و بكر بن سمال و طلحه و زبير و عبد الرحمان بن عوف و عبد اللّه بن عباس و ابا رافع غلام رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و جابر بن عبد اللّه و براء بن عازب و انس بن مالك را شمرده . و اين معنا در كتاب مناقب نيز از عده اى از راويان و مفسران نقل شده و همچنين در الدرالمنثور آمده است . سخن عجيب يكى از مفسرين در مقام رد انطباق «انفس » و «نساء» و «ابناء» درآيهمباهله با على و فاطمه و حسنين (عليهم السلام ) و يكى از حرفهاى عجيبى كه مفسرى در تفسير خود زده ، سخنى است كه در تفسير آيه مورد بحث آورده و گفته است : روايات همه اتفاق دارند بر اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) براى مباهله على و فاطمه و دو فرزندان فاطمه را انتخاب كرده و كلمه : «نسائنا» را حمل بر فاطمه (عليهاالسلام ) به تنهائى و كلمه «انفسنا» را بر على (عليه السلام ) به تنهائى حمل نموده ، آنگاه گفته : «مصادر اين روايات همه و همه علماى شيعه اند و همه مى دانيم كه منظور شيعه از اين عمل چه بوده است ، بعد از جعل آن روايات تا آنجا كه توانستند كوشش كردند آن را در بين مسلمانان ترويج كنند و به حدى در اين كار موفق شدند كه حتى توانستند در بين اهل سنت هم رواجش دهند، ولى جعل كنندگان اين احاديث نتوانستند قصه جعلى خود را كه همان مضمون روايات جعلى است با آيه مباهله تطبيق دهند، براى اينكه در آيه شريفه كلمه ((نسائنا» آمده و اين كلمه جمع است و هيچ عربى اين كلمه را در مورد يك زن اطلاق نمى كند، آن هم زنى كه دختر خود گوينده باشد، آن هم گوينده اى كه خود زنان متعدد دارد، عرب از كلام چنين گوينده وقتى مى گويد: زنان «ما» دخترش به ذهنشان نمى رسد و از اين بعيدتر اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از كلمه «انفسنا» كه آن نيز جمع است على (عليه السلام ) را منظور داشته باشد. از سوى ديگر واردين از نجران زنان و فرزندان خود را همراه نياورده بودند تا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به حكم آيه شريفه ماءمور باشد بايشان بفرمايد زنان و فرزندان خود را بياوريد، پس آيه شريفه در خصوص داستان خاصى به نام مباهله با اهل نجران نازل نشده و از آيه بيش از اين استفاده نمى شود كه : خداى تعالى به رسول گرامى خود دستور داده است به اينكه اگر فرضا كسى از اهل كتاب با تو بر سر مساءله عيسى مجادله كرد، او را دعوت كن به اينكه با زنان و مردان و فرزندان يك جا جمع شوند، مؤ منين هم با زن و فرزند يك جا جمع شوند و اين دو دسته با هم مباهله كنند، به اين نحو كه به درگاه خدا تضرع نموده ، از او بخواهند هر يك از دو طايفه را كه درباره عيسى (عليه السلام ) دروغ مى گويد، لعنت كند يعنى از رحمت خود دور فرمايد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۳۷

چون اينگونه درخواست ، خود دليل بر اين است كه درخواست كننده بدانچه درباره عيسى (عليه السلام ) معتقد است ايمان كامل و وثوق تمام دارد، هم چنانكه امتناع آن طرف ديگر از چنين مباهله اى - چه نصارا و چه غير آنان - دليل بر اين است كه نسبت به معتقدات خود ترديد دارند و حتى به محاجه و مباحثه اى كه مى كنند ايمان ندارند و عقائدشان متزلزل است . چون عقيده خود را بر اساس دليل روشن به دست نياورده اند و كسى كه به خدا ايمان آورده ، چگونه راضى مى شود كه همه اين جمعيت ها را از دو طرف يعنى هم جمعيت اهل حق و هم جمعيت اهل باطل را در يك نقطه جمع كند و همه به درگاه خدا توجه نموده ، لعنت و دورى از رحمت خدا را براى طرف مقابل خود طلب كند و اين عمل ، جراءت و جسارت و است هزاء به قدرت و عظمت خدا است و بالاتر از اين جراءت چيست ؟. آنگاه مى گويد: اما رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و مؤ منين در اينكه آنچه درباره عيسى (عليه السلام ) معتقد بودند يقين داشتند حرفى نيست ، براى اينكه در يقين شاءن همين بيان خداى تعالى كافى است كه مى فرمايد: «من بعد ما جاءك من العلم »، پس علم در اين مسائل اعتقادى ، همان يقين است و نه چيز ديگر. و اما اينكه خداى تعالى فرموده : «ندع ابنائنا و ابناءكم ...» دو احتمال دارد كه به هيچيك از آن دو، اشكالى كه به شيعه وارد است ، وارد نمى شود. اول اينكه : بخواهد بفرمايد هر يك از دو طرف زنان و فرزندان طرف مقابل را نفرين كنند، مثلا ما مسلمانان زنان و فرزندان شما مسيحيان را نفرين كنيم و شما مسيحيان زنان و فرزندان ما را نفرين كنيد. دوم اينكه : هر طايفه اى زنان و فرزندان خود را نفرين كند، ما مسلمانان زنان و فرزندان خود را و شما مسيحيان زنان و فرزندان خود را نفرين كنيد. و همانطور كه گفتيم هيچ اشكالى به اين دو وجه وارد نيست ، اشكال هر چه هست به نظريه شيعه است كه شاءن نزول آيه و مراد از «انفس » و «نساء» و «ابناء» را عده اى خاص مى داند.

كلام مبتنى بر تعصب كلامى بى پايه و باطل است

مؤ لف قدس سره : و اين گفتار - كه خيال مى كنم خواننده باور نكند كه كلام مردى دانشمند است و ما را متهم كند به اينكه نسبت ناروا به مفسر مزبور داده ايم - كلامى است بى پايه و ساقط و اگر آن را نقل كرديم براى آن بود كه خوانندگان متوجه شوند به اينكه

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۳۷۴

تعصب ورزى ، كار يك دانشمند را در نفهمى به كجا مى كشاند و تا چه حد فهم او را ساقط و نظريه اش را سطحى و عوامانه مى سازد، تا آنجا كه به دست خودش آنچه بنا كرده خراب و آنچه خراب كرده بنا مى كند و باكى هم ندارد، براى اينكه خير و شر را تشخيص نمى دهد، تا كسى شر را نشناسد چگونه از آن اجتناب مى كند؟. و ما پيرامون گفتاروى در دو مقام بحث مى كنيم : اول اينكه آيا آيه مباهله هيچ دلالتى بر فضيلت على (عليه السلام ) دارد يا نه ؟ كه اين بحثى است كلامى و خارج از غرضى كه اين كتاب درباره آن تاليف شده ، يعنى غرض تفسيرى كه عبارت است از دقت در معانى آيات قرآنى . مقام دوم ، بحث پيرامون سخنان مفسر نامبرده ، البته از اين جهت كه با مدلول آيه مباهله و روايات داستان نصاراى نجران ارتباط دارد و گرنه ما آنقدر بيكار نيستيم كه پيرامون هر سخنى و درستى و نادرستى آن بحث كنيم ، ليكن چون با غرض كتاب ما ارتباط دارد، مورد بحثش قرار مى دهيم . خواننده محترم توجه كرد كه آيه شريفه چه دلالتى دارد و روايات بسيارى هم كه نقل شد با دلالت آيه مطابقت دارد، دقت در اين دو فراز، فساد گفتار اين مفسر را كه اصلا معلوم نيست چه مى خواهد بگويد از وجوه متعددى روشن مى سازد، اينك تفصيل آن ، از نظر خوانندگان مى گذرد.

→ صفحه قبل صفحه بعد ←