تفسیر:المیزان جلد۲ بخش۳۳

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



ترجمه تفسير الميزان جلد ۲ صفحه ۴۱۰ اين بود مقام و موقعيت اجتماعى زن ، و با اين بيان موقعيت اجتماعى مرد نيز معلوم مى شود و نيز پيچيدگى و اشكالى كه در احكام مشترك بين آن دو و احكام مخصوص به هر يك از آن دو، در اسلام هست حل مى گردد، همچنانكه قرآن كريم مى فرمايد: «و لا تتمنوا ما فضل الله به بعضكم على بعض ، للرجال نصيب مما اكتسبوا، و للنساء نصيب مما اكتسبن ، و اسئلوا الله من فضله ، ان الله كان بكل شى ء عليما» و منظورش از اين گفتار آنست كه اعمالى كه هر يك از زن و مرد به اجتماع خود هديه مى دهد باعث آن مى شود كه به فضلى از خدا اختصاص يابد، بعضى از فضل هاى خداى تعالى فضل اختصاصى به يكى از اين دو طائفه است ، بعضى مختص به مردان و بعضى ديگر مختص به زنان است . مثلا مرد را از اين نظر بر زن فضيلت و برترى داده كه سهم ارث او دو برابر زن است ، و زن را از اين نظر بر مرد فضيلت داده كه خرج خانه را از گردن زن ساقط كرده است ، پس نه مرد بايد آرزو كند كه اى كاش خرج خانه به عهده ام نبود، و نه زن آرزو كند كه اى كاش سهم ارث من برابر برادرم بود، ب عضى ديگر برترى را مربوط به عمل عامل كرده ، نه اختصاص به زن دارد و نه به مرد، بلكه هر كس فلان قسم اعمال را كرد، به آن فضيلت ها مى رسد (چه مرد و چه زن ) و هركس نكرد نمى رسد (باز چه مرد و چه زن ) و كسى نمى تواند آرزو كند كه اى كاش من هم فلان برترى را مى داشتم ، مانند فضيلت ايمان و علم و عقل و سائر فضائلى كه دين آن را فضيلت مى داند. اين قسم فضيلت فضلى است از خدا كه به هر كس بخواهد مى دهد، و لذا در آخر آيه مى فرمايد: «و اسئلوا الله من فضله »، دليل بر آنچه ذكر كرديم آيه شريفه : «الرجال قوامون ...» است ، به آن بيانى كه به زودى خواهد آمد.

احكام مختص و احكام مشترك زن و مرد در اسلام

و اما احكام مشترك بين زن و مرد و احكامى كه مختص به هر يك از اين دو طائفه است : در اسلام زن در تمامى احكام عبادى و حقوق اجتماعى شريك مرد است ، او نيز مانند مردان مى تواند مستقل باشد،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲ صفحه ۴۱۱

و هيچ فرقى با مردان ندارد (نه در ارث و نه در كسب و انجام معاملات ، و نه در تعليم و تعلم ، و نه در به دست آوردن حقى كه از او سلب شده ، و نه در دفاع از حق خود و نه احكامى ديگر) مگر تنها در مواردى كه طبيعت خود زن اقتضا دارد كه با مرد فرق داشته باشد. و عمده آن موارد مساله عهده دارى حكومت و قضا و جهاد و حمله بر دشمن است (واما از صرف حضور در جهاد و كمك كردن به مردان در امورى چون مداواى آسيب ديدگان محروم نيست ) و نيز مساءله ارث است كه نصف سهم مردان ارث مى برد، و يكى ديگر حجاب و پوشاندن مواضع زينت بدن خويش است ، و يكى اطاعت كردن از شوهر در هرخواسته اى است كه مربوط به تمتع و بهره بردن باشد. و در مقابل ، اين محروميت هارا از اين راه تلافى كرد كه نفقه را يعنى هزينه زندگى را به گردن پدر و يا شوهرش انداخته ، و بر شوهر واجب كرده كه نهايت درجه توانائى خود را در حمايت از همسرش به كار ببرد، و حق تربيت فرزند و پرستارى او را نيز به زن داده است . و اين تسهيلات را هم براى او فراهم كرده كه : جان و ناموسش و حتى آبرويش را (از اينكه دنبال سرش حرف بزنند) تحت حمايت قرار داده ، و در ايام عادت حيض و ايام نفاس ، عبادت را از او ساقط كرده ، و براى او در همه حالات ، ارفاق لازم دانسته است . پس ، از همه مطالب گذشته ، اين معنا بدست آمد كه زن از جهت كسب علم ، بيش از علم به اصول معارف و فروع دين (يعنى احكام عبادات و قوانين جاريه در اجتماع ) وظيفه وجوبى ديگر ندارد، و از ناحيه عمل هم همان احكامى را دارد كه مردان دارند، به اضافه اينكه اطاعت از شوهرش نيز واجب است ، البته نه در هر چيزى كه او بگويد و بخواهد، بلكه تنها در مساءله مربوط به بهره هاى جنسى ، و اما تنظيم امور زندگى فردى يعنى رفتن به دنبال كار و كاسبى و صنعت ، و نيز در تنظيم امور خانه ، و نيز مداخله در مصالح اجتماعى و عمومى ، از قبيل دانشگاه رفتن و يا اشتغال به صنايع و حرفه هاى مفيد براى عموم و نافع در اجتماعات ، با حفظ حدودى كه برايش معين شده ، هيچ يك بر زن واجب نيست . و لازمه واجب نبودن اين كارها اين است كه وارد شدنش در هر يك از رشته هاى علمى و كسبى و تربيتى و امثال آن ، فضلى است كه خود نسبت به جامعه اش تفضل كرده ، و افتخارى است كه براى خود كسب نموده ، و اسلام هم اين تفاخر را در بين زنان جايز دانسته است ، بر خلاف مردان كه جزدر حال جنگ نمى توانند تفاخر كنند، و از آن نهى شده اند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲ صفحه ۴۱۲

اين بود آنچه كه از بيانات گذشته ما به دست مى آمد كه سنت نبوى هم آن است ، و اگر بحث ما بيش از حوصله اين مقام طول نمى كشيد، نمونه هائى از رفتار رسولخدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) با همسرش ‍ خديجه (عليهاالسلام ) و دخترش فاطمه (عليهاالسلام ) و ساير زنانش و زنان امت خود و آنچه درباره زنان سفارش كرده ونيز شمه اى از طريقه ائمه اهل بيت (عليه السلام ) و زنانشان مانند زينب دختر على (عليه السلام ) و فاطمه و سكينه دختر حسين (ع ) و غير ايشان را نقل مى كرديم ، و نيز پاره اى از كلماتى كه در مورد سفارش درباره زنان ، از ايشان رسيده مى آورديم ، و شايد در بحث هاى روايتى مربوط به آيات سوره نساء بعضى از آن روايات را بياوريم انشاء الله ، خواننده محترم مى تواند به جلدهاى بعدى مراجعه كند.

حيات اجتماعى سعادتمندانه ، حيات منطبق با خلقت و فطرت است

و اما آن اساسى كه اسلام احكام نامبرده را بر آن اساس تشريع كرده ، همانا فطرت و آفرينش است ، و كيفيت اين پايه گذارى در آنجا كه در باره مقام اجتماعى زن بحث مى كرديم ، روشن شد، ولى در اينجا نيز توضيح بيشترى داده و ميگوئيم : براى جامعه شناس و اهل بحث ، در مباحثى كه ارتباط با جامعه شناسى دارد، جاى هيچ شكى نيست كه وظائف اجتماعى و تكاليف اعتباريى كه منشعب از آن وظائف مى شود، سرانجام بايد منتهى به طبيعت شود، چون اين خصوصيت توان طبيعى انسان بود كه از همان آغاز خلقتش او را به تشكيل اجتماع نوعى هدايت كرد، به شهادت اينكه مى بينيم هيچ زمانى نبوده كه نوع بشر، داراى چنين اجتماعى نوعى نبوده باشد، البته نمى خواهيم بگوئيم اجتماعى كه بشر طبق مقتضاى طبيعتش تشكيل مى داده ، همواره سالم هم بوده ، نه ، ممكن است عواملى آن اجتماع را از مجراى صحت و سلامت به سوى مجراى فساد كشانده باشد، همانطور كه ممكن است عواملى بدن طبيعى و سالم آدمى را از تماميت طبيعى آن خارج نموده و به نقص در خلقت گرفتارش كند، و يا آن را از صحت طبيعى به در آورده و مبتلا به بيمارى و آفتش سازد. پس اجتماع با تمامى شؤ ون و جهاتش چه اينكه اجتماعى صالح وفاضل باشد و چه فاسد، بالاخره منتهى به طبيعت مى شود، چيزى كه هست آن اجتماعى كه فاسد شده ، در مسير زندگيش به عاملى برخورده است كه فاسدش كرده ، و نگذاشته به آثار خوب اجتماع برسد، (به خلاف اجتماع فاضل ). پس اين يك حقيقت است كه دانشمندان در مباحث اجتماعى خود يا تصريحا و يا بطور كنايه به آن اشاره كرده اند، و قبل از همه آنان كتاب خداى عزوجل با روشن ترين و واضح ترين بيان ، به آن اشاره كرده و فرموده : «الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲ صفحه ۴۱۳

و نيز فرموده : «الذى خلق فسوى ، و الذى قدر فهدى » و نيز فرموده : «و نفس و ماسويها فالهمها فجورها و تقويها». و آيات ديگر كه متعرض مساله قدر است . پس تمامى موجودات و از آن جمله انسان در وجودش و در زندگيش به سوى آن هدفى كه براى آن آفريده شده ، هدايت شده است ، و در خلقتش به هر جهاز و ابزارى هم كه در ر سيدن به آن هدف به آن جهاز و آلات نيازمند است مجهز گشته و زندگى با قوام و سعادتمندانه اش ، آن قسم زندگى اى است كه اعمال حياتى آن منطبق با خلقت و فطرت باشد، و انطباق كامل و تمام داشته باشد و وظائف و تكاليفش در آخر منتهى به طبيعت شود، انتهائى درست و صحيح ، و اين همان حقيقتى است كه آيه زير بدان اشاره نموده و مى فرمايد: «فاقم وجهك للدين حنيفا، فطرت الله التى فطر الناس عليها، لا تبديل لخلق الله ، ذلك الدين القيم »، رو به سوى دينى بياور كه افراط و تفريطى از هيچ جهت ندارد، دينى كه بر طبق آفرينش تشريع شده ، آفرينشى كه انسان هم يك نوع از موجودات آن است ، انسانى كه خلقت او و فطرتش تبديل پذير نيست ، دين استوار هم ، چنين دينى است .

فطرت در مورد وظائف و حقوق اجتماعى افراد و عدالت بين آنان چه اقتضائى دارد؟

حال ببينيم فطرت در وظائف و حقوق اجتماعى بين افراد چه ميگويد، و چه اقتضائى دارد؟ با در نظر داشتن اين معنا كه تمامى افراد انسان داراى فطرت بشرى هستند، ميگوئيم : آنچه فطرت اقتضاء دارد اين است كه بايد حقوق و وظائف يعنى گرفتنى ها و دادنى ها بين افراد انسان مساوى باشد، و اجازه نمى دهد يك طائفه از حقوق بيشترى برخوردار و طائفه اى ديگر از حقوق اوليه خود محروم باشد،ليكن مقتضاى اين تساوى در حقوق ، كه عدل اجتماعى به آن حكم مى كند، اين نيست كه تمامى مقامهاى اجتماعى متعلق به تمامى افراد جامعه شود (و اصلا چنين چيزى امكان هم ندارد) چگونه ممكن است بچه ، در عين كودكيش و يك مرد سفيه نادان در عين نادانى خود، عهده دار كار كسى شود كه هم در كمال عقل است ، و هم تجربه ها در آن كار دارد،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲ صفحه ۴۱۴

و يا مثلا يك فرد عاجز و ضعيف عهده دار كار كسى شود كه تنها كسى از عهده اش بر مى آيد كه قوى و مقتدر باشد، حال اين كار مربوط به هر كسى كه مى خواهد باشد، براى اينكه تساوى بين صالح و غير صالح ، افساد حال هر دو است ، هم صالح را تباه مى كند و هم غير صالح را. بلكه آنچه عدالت اجتماعى اقتضا دارد و معناى تساوى را تفسير مى كند اين است كه در اجتماع ، هر صاحب حقى به حق خود برسد، و هر كس به قدر وسعش پيش برود، نه بيش از آن ، پس تساوى بين افراد و بين طبقات تنها براى همين است كه هر صاحب حقى ، به حق خاص ‍ خود برسد، بدون اينكه حقى مزاحم حق ديگرى شود، و يا به انگيره دشمنى و يا تحكم و زورگوئى يا هر انگيره ديگر به كلى مهمل و نا معلوم گذاشته شود، و يا صريحا باطل شود، و اين همان است كه جمله : «ولهن مثل الذى عليهن بالمعروف و للرجال عليهن درجه ...»، به آن بيانى كه گذشت ، به آن اشاره مى كند، چون جمله نامبرده در عين اينكه اختلاف طبيعى بين زنان و مردان را مى پذيرد، به تساوى حقوق آن دو نيز تصريح مى كند.

معناى تساوى در مورد حقوق زن و مرد

از سوى ديگر مشترك بودن دو طائفه زن و مرد در اصول مواهب وجودى ، يعنى در داشتن انديشه و اراده ، كه اين دو، خود مولد اختيار هستند، اقتضا مى كند كه زن نيز در آزادى فكر و اراده و در نتيجه در داشتن اختيار، شريك با مرد باشد، همانطور كه مرد در تصرف در جميع شؤ ون حيات فردى و اجتماعى خود به جز آن مواردى كه ممنوع است ، استقلال دارد، زن نيز بايد استقلال داشته باشد، اسلام هم كه دين فطرى است اين استقلال و آزادى را به كاملترين وجه به زن داده ، همچنانكه در بيانات سابق گذشت . آرى ، زن از بركت اسلام مستقل به نفس و متكى بر خويش گشت ، اراده و عمل او كه تا ظهور اسلام گره خورده به اراده مرد بود، از اراده و عمل مرد جدا شد، و از تحت ولايت و قيمومت مرد در آمد، و به مقامى رسيد كه دنياى قبل از اسلام با همه قدمت خود و در همه ادوارش ، چنين مقامى به زن نداده بود، مقامى به زن داد كه در هيچ گوشه از هيچ صفحه تاريخ گذشته بشر چنين مقامى براى زن نخواهيد يافت ، و اعلاميه اى در حقوق زن همانند اعلاميه قرآن كه مى فرمايد: «فلا جناح عليكم فيما فعلن فى انفسهن بالمعروف ...»، نخواهيد جست . ليكن اين به آن معنا نيست كه هر چه از مرد خواسته اند از او هم خواسته باشند، در عين اينكه در زنان عواملى هست كه در مردان نيز هست ، زنان از جهتى ديگر با مردان اختلاف دارند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲ صفحه ۴۱۵

(البته اين جهت كه ميگوئيم جهت نوعى است نه شخصى ، به اين معنا كه متوسط از زنان در خصوصيات كمالى ، و ابزار تكامل بدنى عقب تر از متوسط مردان هستند). سخن ساده تر اينكه : هر چند ممكن است ، يك يا دو نفر زن فوق العاده و همچنين يك يا دو نفر مرد عقب افتاده پيدا شود، ولى به شهادت علم فيزيولژى ، زنان متوسط از نظر دماغ (مغز) و قلب و شريانها و اعصاب و عضلات بدنى و وزن ، با مردان متوسط الحال تفاوت دارند، يعنى ضعيفتر هستند. و همين باعث شده است كه جسم زن لطيف تر و نرم تر، و جسم مرد خشن تر و محكم تر باشد و احساسات لطيف از قبيل دوستى و رقت قلب و ميل به جمال و زينت بر زن غالب تر و بيشتر از مرد باشد و در مقابل ، نيروى تعقل بر مرد، غالب تر از زن باشد، پس حيات زن ، حياتى احساسى است ، همچنانكه حيات مرد، حياتى تعقلى است . و به خاطر همين اختلافى كه در زن و مرد هست ، اسلام در وظائف و تكاليف عمومى و اجتماعى كه قوامش با يكى از اين دو چيز يعنى تعقل و احساس است ، بين زن و مرد فرق گذاشته ، آنچه ارتباطش به تعقل بيشتر از احساس است (از قبيل ولايت و قضا و جنگ ) را مختص به مردان كرد، و آنچه از وظائف كه ارتباطش بيشتر با احساس است تا تعقل مختص به زنان كرد، مانند پرورش اولاد و تربيت او و تدبير منزل و امثال آن ،آنگاه مشقت بيشتر وظائف مرد را از اين راه جبران كرده كه : سهم ارث او را دو برابر سهم ارث زن قرار داد، (معناى اين در حقيقت آن است كه نخست سهم ارث هر دو را مساوى قرار داده باشد، بعدا ثلث سهم زن را به مرد داده باشد، در مقابل نفقه اى كه مرد به زن مى دهد). و به عبارتى ديگر اگر ارث مرد و زن را هيجده تومان فرض كنيم ، به هر دو نه تومان داده و سپس سه تومان از آن را (كه ثلث سهم زن است ) از او گرفته و به مرد بدهيم ، سهم مرد دوازده تومان مى شود، براى اين كه زن از نصف اين دوازده تومان هم سود مى برد. در نتيجه ، برگشت اين تقسيم به اين مى شود كه آنچه مال در دنيا هست دو ثلثش از آن مردان است ، هم ملكيت و هم عين آن ، و دو ثلث هم از آن زنان است ، كه يك ثلث آن را مالك هستند، و از يك ثلث ديگر كه گفتيم در دست مرد است ، سود مى برند. پس ، از آنچه كه گذشت روشن شد كه غالب مردان (نه كل آنان ) در امر تدبير قوى ترند، و در نتيجه ، بيشتر تدبير دنيا و يا به عبارت ديگر، توليد به دست مردان است ، و بيشتر سودها و بهره گيرى و يا مصرف ، از آن زنان است ، چون احساس زنان بر تعقل آنان غلبه دارد، (و ما انشاء الله در ذيل آيات ارث توضيح بيشترى در اين باره خواهيم داد)، اسلام علاوه بر آنچه كه گذشت تسهيلات و تخفيف هائى نسبت به زنان رعايت نموده ، كه بيان آن نيز گذشت .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲ صفحه ۴۱۶

عدم اجراى صحيح قانون به معناى نقص در قانونگذارى نيست

حال اگر بگوئى اين همه ارفاق كه اسلام نسبت به زن كرده ، كار خوبى نبوده است ، براى اينكه همين ارفاقها زن را مفت خور و مصرفى بار مى آورد، درست است كه مرد حاجت ضرورى به زن دارد، و زن از لوازم حيات بشر است ، ولى براى رفع اين حاجت لازم نيست كه زن ، يعنى نيمى از جمعيت بشر تخدير شود و هزينه زندگيش به گردن نيمى ديگر بيفتد، چون چنين روشى همانطور كه گفتيم زن را انگل و كسل بار مى آورد، و ديگر حاضر نيست سنگينى اعمال شاقه را تحمل كند، و در نتيجه موجودى پست و خوار بار مى آيد، و چنين موجودى به شهادت تجربه ، به درد تكامل اجتماعى نمى خورد. در پاسخ ميگوئيم : اين اشكال ناشى از اين است كه بين مسئله قانونگذارى و اجراى قانون ، خلط شده است ، وضع قوانينى كه اصلاحگر حال بشر باشد مسئله اى است ، و اجراء آن به روشى درست و صالح و بار آمدن مردم با تربيت شايسته ، امرى ديگر، اسلام قانون صحيح و درستى دراين باره وضع كرده بود، و ليكن در مدت سير گذشته اش (يعنى چهارده قرن )، گرفتار مجريان غير صالح بود، اوليائى صالح و مجاهد نبود تا قوانين اسلام را بطور صحيح اجراى كنند، نتيجه اش هم اين شد كه احكام اسلام تاءثر خود را از دست داد، و تربيت اسلامى (كه در صدر اسلام ، مردان و زنان نمونه و الگوئى بار آورد) متوقف شد، و بلكه به عقب برگشت . اين تجربه قطعى ، بهترين شاهد و روشنگر گفتار ما است ، كه قانون هر قدر هم صحيح باشد، مادام كه در اثر تبليغ عملى و تربيت صالح در نفس مستقر نگردد و مردم با آن تربيت خوى نگيرند اثر خود را نمى بخشد، و مسلمين غير از زمان كوتاه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و حكومت على (عليه السلام ) از حكومته او اولياى خود كه دعوى دار ولايت و سرپرستى امور آنان بودند، هيچ تربيت صالحى كه علم و عمل در آن تواءم باشد نديدند اين معاويه است كه بعد از استقرار يافتن بر اريكه خلافت در منبر عراق ، خطابه اى ايراد مى كند كه حاصلش اين است كه من با شما نمى جنگيدم كه نماز بخوانيد يا روزه بگيريد، خودتان ميدانيد، مى خواهيد بگيريد و مى خواهيد نگيريد، بلكه براى اين با شما مى جنگيدم كه بر شما حكومت كنم و به اين هدف رسيدم . و نيز ساير خلفاى بنى اميه و بنى عباس و ساير زمامداران كه دست كمى از معاويه نداشتند، و بطور قطع اگر نورانيت خود اين دين نبود، و اگر نبود كه اين دين به نور خدائى روشن شده ، كه هرگز خاموش نمى شود، هر چند كه كفار نخواهند، قرن ها قبل از اين اسلام از بين رفته بود. مترجم : كسى كه به قوانين اسلام در مورد زنان خرده مى گيرد، بايد دوره اى از ادوار گذشته اسلام را نشان دهد كه در آن دوره تمامى قوانين اسلامى اجرا شده باشد و مردم با خوى اسلام بار آمده باشند و اين قوانين زنان را تخدير كرده باشد و مهمل و مصرفى بار آورده باشد، و چنين دوره اى در تمامى چهارده قرن گذشته ، براى اسلام پيش نيامده است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲ صفحه ۴۱۷

آزادى زن در تمدن غربى

هيچ شكى نيست كه پيشگام در آزاد ساختن زن از قيد اسارت و تاءمين استقلال او، در اراده و عمل اسلام بوده است ، و اگر غربى ها (در دوران اخير) قدمى در اين باره براى زنان برداشته اند، از اسلام تقليد كرده اند (و چه تقليد بدى كرده و با آن روبرو شده اند) و علت اينكه نتوانستند بطور كامل تقليد كنند، اين است كه احكام اسلام چون حلقه هاى يك زنجير به هم پيوسته است (وهمچون چشم و خط و خال و ابرو است ) و روش ‍ اسلام كه در اين سلسله حلقه اى بارز ومؤ ثرى تام التاءثير است ، براى همين مؤ ثر است كه در آن سلسله قرار دارد، و تقليدى كه غربى ها از خصوص اين روش كرده اند، تنها از صورت زليخاى اسلام نقطه خال را گرفته اند كه معلوم است خال به تنهائى چقدر زشت و بدقواره است . و سخن كوتاه اينكه ، غربى ها اساس روش خود را بر پايه مساوات همه جانبه زن با مرد در حقوق قرار داده اند، و سالها دراين باره كوشش ‍ نموده اند و دراين باره وضع خلقت زن و تاخر كمالى او را (كه بيان آن بطور اجمال گذشت ) در نظر نگرفته اند. و راى عمومى آنان تقريبا اين است كه تاخر زن در كمال و فضيلت ، مستند به خلقت او نيست ،بلكه مستند به سوء تربيتى است كه قرن ها با آن تربيت مربى شده ، و از آغاز خلقت دنيا تاكنون ، در محدوديت مصنوعى به سر برده است ، و گرنه طبيعت و خلقت زن با مرد فرقى ندارد. ايراد و اشكالى كه به اين سخن متوجه است اين است كه همانطور كه خود غربيها اعتراف كرده اند، اجتماع از قديم ترين روز شكل گرفتنش ‍ بطور اجمال و سربسته حكم به تاخر كمال زن از مرد كرده ، و اگر طبيعت زن و مرد يك نوع بود، قطعا و قهرا خلاف آن حكم هر چند در زمانى كوتاه ظاهر مى شد، و نيز خلقت اعضاى رئيسه و غير رئيسه زن ، در طول تاريخ تغيير وضع مى داد، و مانند خلقت مرد، مى شد. مؤ يد اين سخن روش خود غربى ها است كه با اينكه سال ها است كوشيده و نهايت درجه عنايت خود را به كار برده اند تا زن را از عقب ماندگى نجات بخشيده و تقدم وارتقاى او را فراهم كنند، تاكنون نتوانسته اند بين زن و مرد تساوى برقرار سازند، و پيوسته آمارگيرى هاى جهان اين نتيجه را ارائه مى دهد كه در اين كشورها در مشاغلى كه اسلام زن را از آن محروم كرده ، يعنى قضا و ولايت و جنگ ، اكثريت و تقدم براى مردان بوده ، و همواره عده اى كمتر از زنان عهده دار اينگونه مشاغل شده اند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲ صفحه ۴۱۸

و اما اينكه غربى ها از اين تبليغاتى كه در تساوى حقوق زن و مرد كردند، و از تلاشهائى كه در اين مسير نموده اند، چه نتائجى عايدشان شد در فصلى جداگانه تا آنجا كه برايمان ممكن باشد انشاء الله شرح خواهيم داد.

بحث علمى ديگر (درباره زناشوئى و منشاء طبيعى و فطرى آن )

عمل هم خوابى ، يكى از اصول اعمال اجتماعى بشر است ، و بشر از همان آغاز پيدايش و ازدياد خود، تا به امروز دست از اين عمل اجتماعى نكشيده و قبلا هم گفته بوديم كه اين اعمال بايد ريشه اى در طبيعت داشته باشد تا آغاز و انجامش به آن ريشه برگشت كند. و اسلام وقتى مى خواهد اين عمل جنسى را با قانون خود نظام ب خشد، اساس تقنين خود را بر خلقت دو آلت تناسلى نرى و مادگى نهاده است ، چون دو جهاز تناسلى متقابل كه در مرد و زن است (و هر دو در كمال دقت ساخته شده و با تمامى بدن نر و ماده ، اتصال و بستگى دارد) بيهوده و عبث در جاى خود قرار نگرفته و به باطل خلق نشده ، و هر متفكرى كه در اين باره خوب دقت كند به روشنى خواهد ديد كه طبيعت مرد در مجهز شدنش به جهاز نرى چيزى به جز جهاز طرف مقابل را نمى طلبد. و همچنين طبيعت زن در تجهيزش به آلات مادگى چيزى جز جهاز طرف مقابل را نمى جويد، و اين دو جذبه در كشش طرفينى خود هدفى به جز توليد مثل و بقاى نوع بشر دنبال نمى كند، پس عمل همخوابگى اساسش بر همين حقيقت طبيعى است ، (نه بربازيچه و لذت گيرى و بس ، و نه براساس مدنى بودن انسان ) و تمامى احكامى را هم كه اسلام درباره اين عمل مقرر كرده و پيرامون اين حقيقت دور مى زند و مى خواهد اين عمل به صورت بازى انجام نشود. و خلاصه همه احكام مربوط به حفظ عفت ، و چگونگى انجام عمل همخوابى ، و اينكه هر زنى مختص به شوهر خويش است ، و نيز احكام طلاق ، عده ، اولاد، ارث ، و امثال آن همه براى همين است كه اين دو جهاز در راهى به كار بيفتد كه براى آن خلق شده اند، يعنى بقاى نوع بشر.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲ صفحه ۴۱۹

و اما در قوانين ديگرى كه در عصر حاضر در جريان است اساس ‍ همخوابى شركت زن و شوهر در مساعى حيات است ، و در حقيقت از نظر اين قوانين نكاح ، كه معنى فارسى آن ، همان همخوابى است يك نوع اشتراك در عيش است و چون دايره اشتراك در زندگى درون خانه تنگ تر از دايره اشتراك در زندگى شهر و همچنين مملكت است ، و با در نظر داشتن اينكه قوانين اجتماعى و مدنى امروز تنها اجتماع شهر و مملكت را در نظر ميگيرد، و كارى به زندگى مشترك در درون خانه ها ندارد، به همين جهت متعرض هيچ يك از احكامى كه اسلام درباره بستر زناشويى و فروعات آن وضع كرده نيستند، در آن قوانين سخنى از عفت و اختصاص و امثال آن ديده نمى شود. و بنائى كه تمدن امروز بر اين اساس چيده شده علاوه بر نتائج نامطلوب و مشكلات و محذورهاى اجتماعى كه به بار آورده و انشاء الله به زودى بيان خواهد شد با اساس خلقت و فطرت به هيچ وجه سازش ندارد، براى اينكه مى دانيم آن هدفى كه در انسان انگيره كرد و باعث شد تا انسان طبيعى به طبع خود (و نه سفارش هيچكس )، زندگى خود را اجتماعى و بر اساس تشريك مساعى بنيان نهد، غير آن داعى است كه او را به ازدواج و اميدارد، داعى و انگيره او در تشكيل اجتماع اين بوده كه مى ديد آن سعادت زندگى كه طبيعت ، بنيه اش را در او نهاده ، به امورى بسيار نيازمند است كه خود او به تنهائى نمى تواند همه آن امور را انجام دهد و ناگزير بايد از راه تشكيل اجتماع و تعاون افراد و طبقات به دست آورد، بدون هيچ توجهى به اينكه اين افراد مرد باشند يا زن ، خلاصه او نان مى خواهد حال نانوا چه زن باشد و چه مرد. پس به دست آمدن همه آن حوائج نيازمند به همه مردم است ، و عجب اينجا است كه همين طبيعت و فطرت ، شوق و علاقه به هر شغلى را در دل طائفه اى قرار داده ، تا از كار مجموع آنان ، مجموع حوائج تاءمين گردد. و اما انگيره و داعيش بر ازدواج تنها و تنها مساله غريره جنسى و جذبه اى است كه بين مرد و زن هست ، و از طرف آن انگيره كه وى را به تشكيل اجتماع وا مى داشت ، هيچ دعوتى به ازدواج نمى شود، پس ‍ كسانى كه ازدواج را بر پايه و اساس تعاون زندگى بنا كرده اند، از مسير اقتضاى طبيعى تناسل و «توليد مثل »، به ديگر سوى منحرف شده اند، به جائى منحرف شده اند كه طبيعت و فطرت هيچ دعوتى نسبت به آن ندارد. و اگر مساله ازدواج بر پايه تعاون و اشتراك در زندگى بود، مى بايست مساله ازدواج ، هيچ يك از احكام مخصوص به خود را جز احكام عمومى اى كه براى همه شركتها و تعاونى ها وضع شده است ، نداشته باشد. (مثلا همه مردان در همه زنان شريك و نيز تمامى زنان در تمامى مردان شريك باشند)

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲ صفحه ۴۲۰

و معلوم است كه در اين صورت ديگر در بشر فضيلتى به نام عفت ، باقى نمى ماند، و نسب ها و دودمانها مختلط مى شد، مساله ارث ، دچار هرج و مرج مى گرديد، و همان وضعى پيش مى آمد كه شيوعى ها (كمونيست ها) يعنى بلشويك ها پيش آوردند، و نيز در چنين صورتى ، تمامى غرائز فطرى كه مرد و زن (انسان ) مجهز به آن غرائز است باطل مى گردد، و ما انشاء الله در محلى مناسب توضيح بيشترى دراين باره خواهيم داد. اين بود اجمال گفتار ما در مساله زناشوئى ، و اما طلاق كه خود يكى از مفاخر اين شريعت است ، و اين نيز مانند همه احكامش ، از فطرت بشر سر چشمه دارد، به اين معنا كه جواز اصل آن را به عهده فطرت گذاشته ، و از ناحيه فطرت هيچ دليلى بر منع از طلاق نيست ، و اما خصوصيات قيودى كه در تشريع طلاق رعايتشده ، انشاء الله بحث از آنها در تفسير سوره طلاق خواهد آمد. در اينجا همين رابگوئيم و بگذريم كه در فطرى بودن اصل طلاق همين بس كه ملل متمدن دنيا و كشورهاى بزرگ امروز نيز بعد از سالها و قرنها ناگزير شدند حكم ممنوعيت آن را لغو نموده و جواز طلاق را در قوانين مدنى خود بگنجانند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲ صفحه ۴۲۱

آيه ۲۴۳ ، سوره بقره

أَ لَمْ تَرَ إِلى الَّذِينَ خَرَجُوا مِن دِيَرِهِمْ وَ هُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقَالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْيَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضلٍ عَلى النَّاسِ وَ لَكِنَّ أَكثرَ النَّاسِ لا يَشكرُونَ(۲۴۳) ترجمه آيات مگر داستان آنان كه هزاران نفر بودند و از بيم مرگ ، از ديار خويش بيرون شدند نشنيدى كه خدا به ايشان گفت بميريد، آنگاه زنده شان كرد كه خدا بر مردم كريم است ولى بيشتر مردم سپاسگزارى نمى كنند.(۲۴۳) بيان آيه أَ لَمْ تَرَ إِلى الَّذِينَ خَرَجُوا مِن دِيَرِهِمْ وَ هُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ... كلمه «رويت » كه مصدر فعل «ترى » است و به معناى ديدن است ، در اينجامعناى ديدن نيامده ،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲ صفحه ۴۲۲

بلكه به معناى علم آمده ، و علت اينكه از علم تعبير به رؤ يت كرده براى اين است كه بفهماند مطلب آنقدر روشن است كه مى توان آگاهى از آن را ديدن خواند اين آيه شريفه ، همانند آيات زير است كه مى فرمايد: «الم تر ان الله خلق السموات و الارض بالحق » و نيز مى فرمايد: «الم تر كيف خلق الله سبع سموات طباقا؟» زمخشرى در اين باره گفته است كلمه «الم تر» به منزله يك مثال است كه در مقام شگفت انگيزى و تعجب به كار مى رود، وقتى كه مى گوئيم : «الم تر كذا و كذا» معنايش اين است كه : راستى تعجب نمى كنى از اينكه چنين و چنان شد؟ و كلمه «حذر الموت » مفعول له براى فعل «خرجوا» است ، ومعنايش اين است كه : مگر نديدى آن كسانى را كه به خاطر ترس از مرگ ، از ديار خود خارج شدند؟ و نيز ممكن است كه آن را مفعول مطلق گرفته و بگوئيم : تقدير آيه : «خرجوا من ديارهم و هم الوف يحذرون الموت حذرا»، است يعنى از ديار خود بيرون شدند در حالى كه هزاران نفر بودند، و از مرگ مى ترسيدند، ترسيدنى كه ناگفتنى است . فَقَالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْيَهُمْ... امر در اين آيه شريفه ، امر تكوينى است و منافاتى ندارد كه مرگ اين گروه از مجراى طبيعى واقع شده باشد، همچنانكه در روايات هم آمده است كه به مرض طاعون مرده اند، و اگر تعبير به امر (بميريد) كرده و نفرمود «خدا ايشان را ميراند و سپس زنده كرد»، براى اين بود كه بهتر بر نفوذ قدرت و غلبه امر الهى دلالت كند، چون تعبير به انشاء در امور تكوينى از تعبير به خبر دادن مؤ ثرتر و مؤ كدتر است ، همچنانكه در اوامر تشريعى تعبير به اخبار مؤ كدتر است از تعبير به انشاء. (وقتى بخواهيم به مامور خود دستور موكدى بدهيم ، گفتن اين كه فلان كار را مى كنى موكدتر است از گفتن اينكه فلان كار را بكن ). «مترجم »

→ صفحه قبل صفحه بعد ←