تفسیر:المیزان جلد۲ بخش۳۰
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
معانى كلمات فهم ، فقه ، درايت ، فكر و راءى
اما كلمه «فهم » به معناى آن است كه ذهن آدمى در برخورد با خارج به نوعى عكس العمل نشان داده و صورت خارج را در خود نقش كند. و كلمه «فقه » به معناى آن است كه فهم ، يعنى همان صورت ذهنى را بپذيرد، و در پذيرش و تصديق آن مستقر شود. و كلمه درايت به معناى فرو رفتن در اين نقش و دقت در آن براى درك خصوصيات و اسرار و مزاياى نهفته آن است ، و به همين جهت ، اين كلمه در مقام بزرگداشت و تعظيم به كار مى رود، همچنانكه مى بينيم در آيات شريفه «الحاقه ما الحاقه و ما ادريك ما الحاقه » و آيات «انا انزلناه فى ليلة القدر و ما ادريك ما ليلة القدر» استعمال شده ، مى فهماند كه تشخيص خصوصيات و اسرار قيامت و اسرار ليلة القدر امرى عظيم است كه كسى قادر به درك آن نيست و اما يقين عبارت است از اينكه همان درك ذهنى آنچنان قوت و شدت داشته باشد كه ديگر قابل سستى وزوال نباشد. و كلمه «فكر» به معناى نوعى سير و مرور بر معلومات موجود حاضر در ذهن است ، تا شايد از مرور در آن ، و يك بار ديگر در نظر گرفتن آن ، ترجمه تفسير الميزان جلد ۲ صفحه ۳۷۳ مجهولاتى براى انسان كشف شود. و كلمه «راى » به معناى تصديقى است كه از همان فكر و تجديد نظر در مطالب حاضر در ذهن پيدا مى شود، چيزى كه هست بيشتر در علوم عملى كه پيرامون آنچه «بايد كرد» و آنچه نبايد كرد، بحث مى كند، استعمال مى شود، نه در علوم نظرى كه مربوط است به امور تكوينى . كلمات سه گانه «قول » و «بصيرت » و «افتاء» هم نزديك به همين معنا را مى دهد، با اين تفاوت كه استعمال «قول » در تصديق حاصل از فكر، استعمال در معناى لغوى آن (گفتن ) نيست ، بلكه تقريبا شبيه به استعمال مجازى و استعارى و از قبيل بكار بردن لازم در مورد ملزوم است ، چون قول در هر چيز، بعد از آن است كه اعتقاد به آن پيدا شده باشد، پس استعمال قول در خود اعتقاد، استعمال لازم در مورد ملزوم است .
معانى كلمات زعم ، علم ، حفظ، حكمت ، خبرت و شهادت
و اما كلمه «زعم » به معناى تصديق مطلب است ، تصديق از اين حيث كه مطلب نامبرده صورتى است در ذهن ، حال يا اين تصديق شصت در صد باشد، و يا صد در صد. (پس كلمه نامبرده هم در مورد ظن استعمال مى شود و هم در مورد قطع و جزم ). و كلمه «علم » همانطور كه گفتيم به معناى احتمال صد در صد است ، بطورى كه حتى يك در صد هم احتمال خلاف آن داده نمى شود. و كلمه «حفظ» به معناى ضبط كردن صورت آن چيزى است كه براى ما معلوم شده است ، بطورى كه هيچ دگرگونى و تغييرى در آن پيدا نشود. و كلمه «حكمت »، به معناى صورت علميه است ، اما از اين جهت كه مطلبى محكم و استوار است . و كلمه «خبرت » به معناى اين است كه شخص خبره صورت علميه اى را كه در ذهن دارد آنچنان بدان احاطه داشته باشد كه بداند از مقدمات آن چه نتائجى بر آن مترتب مى شود. و كلمه «شهادت »، به معناى ديدن و رسيدن به عين يك چيز و يا يك صحنه است ، حال يا به حس ظاهرى مانند «ديدن »، «شنيدن »، «بوئيدن »، و «لمس محسوسات »، و يا به حس باطن مانند «مشاهده »، «درك يقينى وجدانيات »، درك اين كه مثلا (من ميدانم و اراده و محبت و بغض و نظائر آن را دارم ). همه الفاظى كه تاكنون معنا كرديم به غير از پنج لفظ اخير تا حدى سر و كار با ماده و حركت و دگرگونى دارند، و به همين جهت در مورد خداى تعالى استعمال نمى شوند، مثلا گفته نمى شود: خداى تعالى ظن مى كند و مى پندارد، و يا خيال مى كند و يا مى فهمد، و يا تفقه مى كند و... و اما الفاظ پنجگانه اخير از آنجائى كه مستلزم نقص و فقدانى نيست ، در مورد خداى سبحان نيز به كار مى رود،
همچنانكه مى بينيم در آيات زير بكار رفته «و الله بكل شى ء عليم » و «ربك على كل شى ء حفيظ» «والله بما تعملون خبير» «انه هو العليم الحكيم » «انه على كل شى ء شهيد».
تشويق مردم به احسان و فضل نسبت به يكديگر در روابط بين خود درباره عقل و خردمندى انسان
حال به بحثى كه داشتيم برگشته و مى گوئيم : لفظ «عقل » همانطور كه توجه فرموديد از اين باب بر ادراك اطلاق مى شود كه در ادراك عقد قلبى به تصديق هست و انسان را به اين جهت عاقل مى گويند، و به اين خصيصه ممتاز از ساير جانداران مى دانند كه خداى سبحان انسان را فطرتا اينچنين آفريده كه در مسائل فكرى و نظرى حق را از باطل ، و در مسائل عملى خير را از شر، و نافع را از مضر تشخيص دهد، چون از ميان همه جانداران او را چنين آفريده كه در همان اول پيدا شدن و هست شدن خود را درك كند و بداند كه او، اوست و سپس او را به حواس ظاهرى مجهز كرده تا به وسيله آن ، ظواهر موجودات محسوس پيرامون خود را احساس كند، ببيند و بشنود و بچشد و ببويد و لمس كند و نيز او را به حواسى باطنى چون : «اراده »، «حب »، «بغض »، «اميد»، «ترس » و امثال آن مجهز كرده تا معانى روحى را به وسيله آنها درك كند، و به وسيله آن معانى ، نفس او را با موجودات خارج از ذات او مرتبط سازد و پس از مرتبط شدن ، در آن موجودات دخل و تصرف كند، ترتيب دهد، از هم جدا كند، تخصيص دهد و تعميم دهد و آنگاه در آنچه مربوط به مسائل نظرى و خارج از مرحله عمل است ، تنها نظر دهد و حكم كند، و در آنچه كه مربوط به مسائل عملى است و مربوط به عمل است حكمى عملى كند، و ترتيب اثر عملى بدهد و همه اين كارهائى را كه مى كند بر طبق مجرائى مى كند كه فطرت اصلى او آن را تشخيص داده ، و اين همان عقل است . ليكن بسا مى شود كه يكى يا چند قوه آدمى بر ساير قوا غلبه مى كند و كورانى و طوفانى در درون به راه مى اندازد، مثلا درجه شهوتش از آن مقدارى كه بايد باشد تجاوز مى كند، و يا درجه خشمش بالا مى رود، (و به حكم اين كه گفته اند: حقيقت سرابى است آراسته - هوا و هوس گرد برخاسته ) چشم عقلش نمى تواند حقيقت را درك كند، در نتيجه حكم بقيه قواى درونيش باطل و يا ضعيف مى شود، و انسان از مرز اعتدال يا به طرف وادى افراط، و يا به طرف وادى تفريط سقوط مى كند،
آن وقت عقل آدمى نظير آن قاضى مى شود كه بر طبق مدارك باطل و شهادتهاى كاذب و منحرف و تحريف شده ، حكم مى كند، يعنى در حكمش از مرز حق منحرف مى شود، هر چند كه خيلى مراقب است به باطل حكم نكند، اما نمى تواند. چنين قاضى اى در عين اينكه در مسند قضا نشسته ، قاضى نيست . انسان عاقل هم در مواردى كه يك يا چند تا از غرائز و اميال درونيش طغيان كرده يا عينك محبت به چشم عقل خود بسته ، و يا عينك خشم ، يا ترس زياده از حد، يا اميد بيجا، يا حرص ، يا بخل ، يا تكبر، در عين اينكه هم انسان است و هم عاقل نمى تواند به حق حكم كند، بلكه هر حكمى كه مى كند باطل است ، ولو اينكه (مانند معاويه ها) حكم خود را از روى عقل بداند، اما اطلاق عقل به چنين عقلى ، اطلاق به مسامحه است و عقل واقعى نيست ، براى اينكه آدمى در چنين حالى از سلامت فطرت و سنن صواب بيرون است .
در قرآن ، مراد از تعقل ادراك تواءم با سلامت فطرت است ، نه تعقل تحت تاءثير غرائز و اميال نفسانى
و خداى عزوجل هم ، كلام خود را بر همين اساس ادا نموده و عقل را به نيروئى تعريف كرده كه انسان در دينش از آن بهره مند شود، و به وسيله آن راه را به سوى حقائق معارف و اعمال صالحه پيدا نموده و پيش بگيرد، پس اگر عقل انسان در چنين مجرائى قرار نگيرد، و قلمرو علمش به چهار ديوار خير و شرهاى دنيوى محدود گردد، ديگر عقل ناميده نمى شود، همچنانكه قرآن كريم از خود چنين انسانهائى حكايت مى كند كه در قيامت ميگويند: «لو كنا نسمع او نعقل ما كنا فى اصحاب السعير» اگر ما مى شنيديم و تعقل مى كرديم ديگر از دوزخيان نمى بوديم . و نيز فرموده : «افلم يسيروا فى الارض فتكون لهم قلوب يعقلون بها، او آذان يسمعون بها فانها لا تعمى الابصار و لكن تعمى القلوب التى فى الصدور» چرا در زمين سير نكردند تا داراى دلهائى شوند كه با آن تعقل كنند، و يا گوش هائى كه با آن بشنوند؟ آخر تاريك شدن چشم سر، كورى نيست ، اين چشم دل است كه كور مى شود، دلهائى كه در سينه ها است . پس اين آيات همانطور كه ملاحظه گرديد كلمه عقل را در علمى استعمال كرده كه انسان خودش بدون كمك ديگران به آن دست يابد، و كلمه سمع را در علمى بكار برده كه انسان به كمك ديگران آن را به دست مى آورد، البته با سلامت فطرت در هر دو براى اينكه مى فرمايد آن عقل ، عقلى است كه با دل روشن تواءم باشد نه با دل كور. و نيز فرموده : «ومن يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه » و چه كسى از ملت ابراهيم كه دين فطرى است روى مى گرداند بجز كسيكه خود را سفيه و نادان كرده باشد.
در سابق هم گفتيم كه آيه شريفه ، به منزله عكس نقيض است ، براى آن حديثى كه مى فرمايد: «العقل ما عبد به الرحمن ...» عقل آن است كه به وسيله آن خداى رحمان پرستش شود... پس از همه آنچه تا اينجا گفتيم اين معنا روشن گرديد كه مراد از عقل در كلام خداى تعالى آن ادراكى است كه با سلامت فطرت براى انسان دست دهد، و اينجا است كه معناى جمله : «كذلك يبين الله لكم آياته لعلكم تعقلون » به خوبى روشن مى شود، چون در اين جمله بيان خدا مقدمه تماميت علم است ، و تماميت علم هم مقدمه عقل و وسيله اى به سوى آن است ، همچنانكه در جاى ديگر نيز فرموده : «وتلك الامثال نضربها للناس و ما يعقلها الا العالمون » همه اين مثل ها را براى انسان مى زنيم ، ولى وى آنها را تعقل نمى كند، مگر كسانيكه عالم باشند. بحث روايتى
بحث روايتى (در ذيل آيات طلاق )
در سنن ابى داود از اسماء انصاريه بنت يزيد بن سكن روايت كرده كه گفت : در زمان رسول خدا همسرم مرا طلاق داد، و تا آن ايام زن مطلقه عده نداشت ، در همان روزهائى كه من مطلقه شدم حكم عده طلاق نازل شد، كه مى فرمود: «والمطلقات يتربصن بانفسهن ثلاثه قروء»، پس به حكم اين حديث «اسماء انصاريه » اولين زنى است كه بر آيه مربوط به عده طلاق عمل كرده است . و در تفسير عياشى در ذيل آيه «والمطلقات يتربصن بانفسه ن ثلاثه قروء»، از زراره روايت آمده كه گفت : من از ربيعة الراى شنيدم كه مى گفت : يكى از نظرات من اين است كه منظور از قرء هايى كه خداى تعالى در قرآن نام برده همان طهر و پاكى بين دو حيض است نه خود حيض ، من وقتى اين را از ربيعه شنيدم به خدمت امام ابى جعفر (عليه السلام ) شرفياب شده جريان را به عرض آن حضرت رساندم .
فرمود: ربيعه اين حرف را به راى خود نزده بلكه از على (عليه السلام ) به او رسيده ، عرضه داشتم : خدا شايسته ات بدارد مگر راى على (عليه السلام ) اين بوده ؟ فرمود بله آن جناب قرء را طهر و پاكى از حيض مى دانسته كه در آن حال خون در رحم جمع مى شود چون قرء به معناى جمع شدن است . و اين جمع شدن خون همچنان ادامه دارد تا ناگهان سرازير مى شود و حالت حيض پديد مى آورد. عرضه داشتم خدا شايسته ات بدارد، اگر مردى همسر خود را قبل از آنكه با او جماع كرده باشد در حالت طهارت زن و در حضور دو شاهد عادل طلاق دهد آيا او نيز بايد عده نگه دارد؟ با اينكه شوهر به او نزديكى نكرده ؟ فرمود بله ، وقتى داخل حيض سوم شد عده اش تمام شده و مى تواند شوهر كند... مولف : اين معنا به چند طريق از آن جناب نقل شده ، و اينكه زراره بعد از كلام امام كه فرمود: ربيعه اين حرف را به راى خود نزده بلكه از على (عليه السلام ) به او رسيده است ، پرسيده بود خدا شايسته ات بدارد مگر راى على (عليه السلام ) اين بوده ، از اين جهت بوده كه در بين اهل سنت معروف شده بود كه راى على (عليه السلام ) اين است كه منظور از «قروء» حيض ها است ، نه طهرها و پاكى ها، به شهادت روايتى كه در تفسير الدر المنثور آمده و از شافعى و عبد الرزاق و عبد بن حميد و بيهقى از على بن ابيطالب (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: شوهر زن مطلقه مى تواند به او رجوع كند، تا زمانى كه از حيض سوم غسل نكرده باشد، بعد از آن ديگر نمى تواند رجوع كند، و بر همه مردان حلال است كه با وى ازدواج كنند. ولى ائمه اهل بيت منكر اين نسبت هستند و به آن نسبت مى دهند كه فرموده : «قرءها» عبارتند از پاكى و طهرها، نه حيض ها، همچنانكه در روايت ربيعه هم همين را به آنجناب نسبت دادند، البته اين نظريه را به عده اى ديگر از اصحاب مانند زيد بن ثابت و عبد الله بن عمر و عايشه نسبت داده اند، و از ايشان روايت هم كرده اند. و در مجمع البيان از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده ، كه در ذيل جمله «و لا يحل لهن ان يكتمن ما خلق الله فى ارحامهن »، فرمود: منظور حمل است و حيض . و در تفسير قمى آمده است كه خداى تعالى سه چيز را به خود زنان واگذار كرده (كه خود آنان بايد طبق واقع از آنها خبر دهند، زيرا اين چند چيز امورى است كه به غير خود زن كسى از آن خبردار نمى شود، تا بر طبق آن شهادت دهد) و آن عبارت است از پاكى و حيض و حاملگى .
و نيز در همان تفسير آمده كه امام (عليه السلام ) در ذيل جمله «وللرجال عليهن درجه » فرمود: حق مردان بر زنان بيشتر است از حقى كه زنان بر مردان دارند. مولف : اين مطلب با تساوى حقوق زن و مرد منافات ندارد، به همان بيانى كه در ذيل جمله نامبرده گذشت . و در تفسير عياشى در ذيل آيه «الطلاق مرتان فامساك بمعروف ، او تسريح باحسان » از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: خداى تعالى تا دو نوبت طلاق دادن زن را براى مرد جائز دانسته ، بار سوم كه او را به خانه آورد يا بايد به خوبى نگه دارد، و يا به احسان او را تسريح و رها كند، كه رها كردن به احسان ، همان طلاق سوم است . و در تهذيب از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: «طلاق سنت » اين است كه مردى همسرش را طلاق دهد، البته در حالى كه زن در حال حيض نباشد، و در آن پاكى با وى جماع هم نكرده باشد، آنگاه به او رجوع نكند تا سه پاكى اش تمام شود، وقتى سه دوره از پاكى او تمام شد ديگر رابطه اى بين آن دو نمى ماند آن وقت همسرش يكى از مردانى خواهد بود كه اگر خواست از او خواستگارى كند، و اگر پذيرفت مى تواند دوباره با وى ازدواج كند و اگر نخواست نمى كند و اما اگر خواست قبل از تمام شدن پاكى هايش به او رجوع كند، دو نفر را بر رجوع خود شاهد گيرد و رجوع مى كند كه در اين صورت با اينكه طلاقش داده بود باز زن اوست ...
حكمت تحريم رجوع بعد از طلاق سوم
و در كتاب فقيه از حسن بن فضال روايت آمده است كه گفت : من از حضرت رضا (عليه السلام ) پرسيدم علت اين كه مرد بعد از طلاق سوم نمى تواند در عده رجوع كند، چيست ؟ فرمود: خداى عزوجل براى دو نوبت اجازه طلاق به مردان داده ، و فرموده : «الطلاق مرتان فامساك بمعروف او تسريح باحسان »، و منظور از تسريح ، طلاق سوم است ، كه بعد از آن ديگر نمى تواند با همسرش ازدواج كند، براى اينكه نافرمانى خدا را كرده ، چون خداى تعالى طلاق را دوست نمى دارد و اگر ازدواج با همسر مطلقه را بعد از طلاق سوم تحريم كرده ، علتش اين است كه نخواسته مردم امر طلاق را سبك بشمارند و با طلاقهاى پى درپى زنان را اذيت كنند...
مولف : مذهب ائمه اهل بيت (عليه السلام ) بطورى كه شيعه روايت كرده اين است كه طلاق با يك لفظ و يا در يك مجلس ، فقط يك طلاق است ، هر چند كه گفته باشد: «طلقتك ثلاثا» - من سه بار طلاقت دادم ، و اما اهل سنت و عامه رواياتشان مختلف است ، بعضى از آن روايات دلالت دارد بر اينكه سه طلاق به حساب مى آيد و چه بسا كه اهل سنت همين نظريه را از على و جعفر بن محمد (عليهماالسلام ) هم روايت كرده اند.
درباره وقوع سه طلاق با يك لفظ يا در يك مجلس از نظر خاصه و عامة
و ليكن از بعضى ديگر از روايات آنان كه صاحبان صحاح مانند مسلم و نسائى و ابى داود و غير ايشان نقل كرده اند بر مى آيد كه واقع شدن سه طلاق با يك لفظ چيزى بوده كه عمر (خليفه دوم ) آن را در سال دوم و يا سوم خلافت خويش وضع نمود، از آن جمله در تفسير الدر المنثور است كه عبد الرزاق و مسلم و ابو داود و نسائى و حاكم بيهقى از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : طلاق در يك جلسه ، در زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و ابى بكر و دو سال از خلافت عمر يك طلاق بود (هر چند كه در يك جلسه مى گفتند «تو راسه طلاقه كردم »)، بعد از دو سال عمر در باره اين مساله گفت : مردم درباره طلاق كه شارع براى آنها مهلت قرار داده بود از من مى خواهند كه به عجله انجام شود، و چه خوب است ما خواسته آنان را امضا كنيم ، و امضا كرد. و در سنن ابى داود از ابن عباس روايت كرده كه گفت : عبد يزيد پدر ركانه ، مادر ركانه را طلاق داد، و زنى از قبيله مزينه گرفت ، آن زن نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمد و عرضه داشت : همانطور كه اين يك موى من (موئى از سر خود گرفته بود) به درد موى ديگر نمى خورد، عبد يزيد هم براى من مثل همان است ، (كنايه از اين است كه او مردى ندارد) پس بين من و او جدائى بينداز. رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را غيرت گرفت و ركانه و برادرانش را خواند آنگاه به اهل مجلس خود فرمود: به نظر شما آيا اين پسر از نظر فلان و فلان شباهتى به عبد يزيد دارد، و آيا اين پسر ديگر از نظر فلان و فلان شبيه عبد يزيد نيست ؟ همه گفتند بله پس رو كرد به عبد يزيد و فرمود اين زن مزينه اى را طلاق بده ،
او هم طلاق داد، بعد فرمود به همسر اول خود ام ركانه رجوع كن ، عرضه داشت آخر من گفته ام تو را سه طلاقه كردم ، فرمود: مى دانم ، ولى در عين حال رجوع كن ، آنگاه اين آيه را تلاوت كرد: «يا ايها النبى اذا طلقتم النساء فطلقوهن لعدتهن ». (اين حديث به توضيحى مختصر نيازمند است ، و آن اين است كه عقد نكاح در چند جا از ناحيه زن قابل فسخ است ، و زن بدون احتياج به طلاق شوهر مى تواند عقد را فسخ كند، يكى از آن موارد عارضه عنن يعنى قيام نكردن آلت تناسلى مرد است ) «مترجم » رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از ادعاى آن زن مزينه اى چنين فهميد كه مى خواهد بگويد، عبد يزيد به چنين عارضه اى مبتلا است ، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) براى اينكه اثبات كند كه در او چنين عارضه اى هست يا نه ، فرزندان عبد يزيد را خواند، و همه حضار در مجلس شهادت دادند كه از نظر قيافه ، اين اشخاص فرزندان عبد يزيد هستند پس معلوم شد عبد يزيد عنن نداشته و گرنه داراى فرزند نمى شد، در نتيجه ، نزديكى نكردنش با همسر جديدش از بى ميلى بوده ، (روايات ديگرى كه اين قصه را نقل كرده اند و در كنزالعمال و غيره آمده و ذيلا از نظر خواننده مى گذرد، مؤ يد اين معنا است ، چون در آنها آمده كه عبد يزيد از طلاق همسرش سخت اندوهناك بوده است ). بدين جهت بود كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دستور داد زن جديدش را طلاق بدهد و در تفسير الدر المنثور از بيهقى از ابن عباس روايت كرده كه گفت : ركانه همسرش را در يك مجلس سه طلاقه كرد، بعد پشيمان شد، و از دورى او سخت اندوهناك گرديده و جريان را از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پرسيد. حضرت پرسيد، چه جور طلاقش دادى ؟ عرضه داشت : در يك مجلس سه طلاقه اش كردم ، حضرت فرمود خيلى خوب پس يك بار او را طلاق داده اى ، و اگر مى خواهى رجوع كنى همين اكنون رجوع كن ، به همين جهت فتواى ابن عباس اين بود كه طلاق تنها در هنگام پاكى صحيح است ، و طلاق سنتى هم كه خدا بدان امر كرده و فرموده : «فطلقوهن لعدتهن »، همين است . مترجم : در اين روايت دو سؤ ال هست : اول اينكه : چرا در روايت بالا به نقل سنن ابى داود قصه مربوط به پدر ركانه يعنى عبد يزيد بود، و در نقل الدر المنثور مربوط به خود ركانه آمده ؟ جواب اين سؤ ال اين است كه اولا من در الدر المنثور در تفسير آيه مورد بحث و آيه سوره طلاق چنين نقلى نيافتم ، و تنها همان روايت ابى داود آمده ،
و ثانيا اگر در جاى ديگر در الدر المنثور نقل شده علت اينكه قصه را مربوط به ركانه دانسته به احتمال قوى اين است كه وى بعد از نقل روايت قبلى گفته است : اين روايت صحيح نيست ، چون عبد يزيد اسلام را درك نكرده ، و قبل از اسلام فوت كرده بود. سؤ ال دوم اين است كه : چطور الدر المنثور بعد از نقل حديث ، مسئله طلاق در پاكى را نتيجه آن دانسته ، و به آيه «فطلقوهن لعدتهن »، استشهاد كرده ؟ جوابش اين است كه به حكم روايات شيعه و سنى ، طلاق سنت كه آيه نامبرده ناظر به آن است ، آن طلاقى است كه شرائط صحت را داشته باشد و يكى از اين شرائط اين است كه شوهر طلاق را در طهرى واقع سازد كه در آن پاكى با وى جماع نكرده باشد (پايان سخن مترجم ). مولف : اين معنا در روايات ديگر نيز آمده ، و بحث در اينكه عمر به چه مجوزى سه طلاقه را در يك مجلس اجازه داده است ، نظير آن بحثى است كه در مسئله متعه حج گذشت . بعضى از مفسرين و يا فقها در باره واقع نشدن سه طلاق در يك مجلس استدلال كرده اند به آيه الطلاق مرتان و گفته اند كه دو نوبت و سه نوبت طلاق بر طلاق در يك مجلس كه بگوئى : «من تو را سه طلاقه كردم »، صادق نيست ، همچنانكه همين صادق نبودن در مورد لعان (نفرين كردن ) مورد اتفاق همه است ، كه بايد هر يك از شوهر و زن چهار مرتبه خدا را شاهد بگيرند كه تفصيلش در سوره نور در جلد ۲۹ اين كتاب خواهد آمد. و در مجمع البيان در ذيل جمله «او تسريح باحسان »، گفته در اينكه منظور از آن چيست دو قول است ، يكى اينكه منظور، طلاق بار سوم است ، دوم اينكه منظور اين است كه زن در حال عده را به حال خود بگذارند تا از عده در آيد، نقل از سدى و ضحاك ، و اين معنا از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) نيز روايت شده است .
رواياتى در مورد طلاق خلع و مبارات
مولف : اخبار همانطور كه ملاحظه مى كنيد در معناى جمله نامبرده مختلف است . و در تفسير قمى در ذيل جمله «و لا يحل لكم ان تاخذوا مما آتيتموهن شيئا الا ان يخافا الا يقيما حدود الله ...»، از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: طلاق «خلع » اين نيست كه زن را آنقدر شكنجه دهى تا بگويد مهرم حلال و جانم آزاد، بلكه اين در وقتى است كه زن بگويد هيچ سوگندى كه براى تو مى خورم راست نمى گويم ، و به آن وفا نمى كنم ، و از اين به بعد بدون اجازه ات از خانه بيرون مى روم ، و مرد اجنبى را به بسترت راه مى دهم ، و از جنابتى كه از جماع تو حاصل شود غسل نمى كنم ، و يا بگويد هيچ امرى را از تو اطاعت نمى كنم ، تا طلاقم دهى ،
اگر اين را گفت ، آن وقت بر شوهر حلال مى شود آنچه مهر به او داده ، پس بگيرد، و يا علاوه بر آن مقدارى هم از مال زن را كه زن قادر بر آن است طلب كند، و با رضايت طرفين در طهرى كه با او جماع نكرده طلاقش دهد، در حالى كه شهود هم حاضر باشند، در چنين شرايطى طلاق بائن خواهد بود، هر چند كه يك طلاق است ، و ديگر شوهر نمى تواند در عده رجوع كند، و بعد از عده ، او هم مانند سايرين يك خواستگار است ، اگر زن راضى شد دوباره خود را به عقد او در مى آورد، و اگر خواست در نمى آورد، پس اگر خود را به عقد او در آورد، نزد شوهر دو طلاق ديگر محل دارد، و جا دارد كه شوهر بر زن شرط كند، آن شرطى را كه صاحب مبارات مى كند. مترجم : (فرق طلاق مبارات با طلاق خلع اين است كه در طلاق خلع تنها زن طالب جدائى است ، و به همين جهت مرد مى تواند هم مهرى را كه داده پس بگيرد، و هم چيزى از مال زن را مطالبه نموده بگويد: اگر فلان چيز را به من بدهى طلاقت مى دهم ، ولى در طلاق مبارات هر دو طالب جدائى هستند، و به همين جهت شوهر نمى تواند علاوه بر پس گرفتن مهر چيز ديگرى را طلب كند). در مبارات ، مرد شرط مى كند كه اگر دوباره ، به مهريه ات برگردى و آنرا طلب كنى من هم به همسرى تو برمى گردم . و يا بگويد اگر تو چيزى از آنچه را كه به من داده اى در خواست كنى من هم به همسرى تو بر مى گردم . و نيز فرمود: طلاق خلع و مبارات و تخيير تنها و تنها در حال پاكى بدون جماع ، و با شهادت دو نفر شاهد عادل صحيح است ، و زنى كه به خلع مطلقه شده اگر شوهر ديگرى اختيار كند و از او هم طلاق بگيرد بر شوهر اول حلال است كه با وى ازدواج كند. و نيز فرمود: مردى كه زنش را به طلاق خلع يا مبارات طلاق داده نمى تواند در عده رجوع كند، مگر اينكه زن پشيمان شود، آن وقت مى تواند آنچه گرفته به او برگرداند و رجوع كند. مترجم : (در اين حديث كلمه تخيير آمده بود كه لازم است معنا شود، بعد از آنكه آيه شريفه «ياايها النبى قل لازواجك ...» نازل شد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) همسران خود را در ماندن در همسرى آنجناب و طلاق خود دادن و رفتن مخير كرد، برادران اهل سنت به اتفاق به اين آيه استناد كرده اند كه شوهر مى تواند زن خود را مخير كنيد،
و همينكه گفت تو مخيرى ، اگر زن هم راضى بوده ، در حقيقت طلاق واقع شده ، ولى مذهب اماميه اين است كه اين حكم مخصوص رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است ، و روايت بالا هر چند از امام صادق (عليه السلام ) است ، ليكن به خاطر معارضه و مخالفتش با رواياتى ديگر مورد قبول و عمل قرار نگرفته است ).
معناى خلع از زبان امام باقر (ع ) و بيان اولين خلعى كه در اسلام واقع شده است
و در فقيه از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: آنگاه كه زن به شوهرش صريح ؛ بگويد: «ديگر هيچ دستورى را از تو اطاعت نمى كنم » حال چه اينكه توضيح هم بدهد و چه ندهد براى مرد حلال است با گرفتن چيزى از او، طلاقش دهد، و اگر چيزى گرفت ديگر نمى تواند در عده رجوع كند. و در تفسير الدر المنثور است كه احمد از سهل بن ابى حثمه روايت آورده كه گفت : حبيبه دختر سهل زن ثابت بن قيس بن شماس بود، و از او بدش مى آمد، چون مردى كوچك و زشت رو بود، به ناچار نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمد، و عرضه داشت يا رسول الله من قدرت ديدن او را ندارم ، و اگر ترس از خدا نبود تف به روى او مى انداختم حضرت فرمود: آيا حاضرى آن باغچه اى كه مهريه ات كرده به او برگردانى ؟ عرضه داشت : آرى ، باغچه را برگردانيد، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بين آن دو جدائى انداخت ، و اين اولين خلعى بود كه در اسلام واقع شد. و در تفسير عياشى از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير كلام خدا كه فرموده : «تلك حدود الله فلا تعتدوها...» فرمود: خداى تعالى بر زناكار غضب كرده صد تازيانه براى كيفر او معين كرد، بنابراين هر كس كه بر زناكار خشم بگيرد و بيش از صد تازيانه بزند من نزد خدا از او بيزارم ، خداى تعالى هم فرموده : «تلك حدود الله فلا تعتدوها». معناى «عسيله » و روايت معروف به آن كه در زمان پيامبر اكرم (ص ) واقع شده است و در كتاب كافى از ابى بصير روايت كرده است كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) پرسيدم آن چه زنى است كه ديگر براى شوهرش حلال نيست تا آنكه شوهرى ديگر كند؟ فرمود: زنى است كه شوهرش او را طلاق دهد، بعد رجوع كند و بار دوم طلاقش دهد و باز رجوع كند، و سپس بار سوم طلاق دهد، اينجا است كه ديگر براى شوهرش حلال نيست ، تا آنكه شوهرى ديگر كند و آن شوهر شيرينى و عسيله جماع او را بچشد. مولف : كلمه «عسيله » به معناى جماع است ، در صحاح گفته : در جماع ، عسيله است . يعنى لذتى است كه تشبيه به عسل شده ،
و اگر «هاى » تصغير در آخرش آورده اند براى اين است كه عسل غالبا مونث استعمال مى شود، بعضى هم گفته اند براى اين است كه هاء نامبرده بر يك قطعه از عسل دلالت كند همچنانكه وقتى مى خواهند يك تكه طلا را نام ببرند مى گويند: ذهبه ، اين بود گفتار صاحب صحاح . و در اينكه امام فرمود: «و عسيله او را بچشد» اقتباسى از كلام رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شده كه در داستان مردى به نام رفاعه فرمود: «لا حتى تذوقى عسيلته و يذوق عسيلتك »، و داستان وى چنين بود: در تفسير الدر المنثور از بزاز و طبرانى و بيهقى روايت آمده كه رفاعه بن سموآل همسرش را طلاق داد، همسرش خدمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد و عرضه داشت : يا رسول الله عبد الرحمان با من ازدواج كرده ولى با او نيست مگر چيزى مثل اين (و اشاره كرد به رشته اى از جامه اش )، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) جوابش را نداد، و او هم چنان تكرار كرد تا آنكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: به نظرم مى خواهى دوباره به همسرى رفاعه برگردى ؟ نه ، ممكن نيست مگر بعد از آنكه تو عسيله او را بچشى و او عسيله تو را بچشد. مولف : اين روايت از روايات معروف است ، جمع كثيرى از صاحبان صحاح و غير ايشان از اهل سنت نيز آن را نقل كرده اند، و بعضى از محدثين شيعه ، نيز هر چند الفاظ آن مختلف نقل شده ، ليكن بيشتر نقل ها مشتمل بر جمله نامبرده است .
عقل متعه در محلل شدن كافى نيست
و در تهذيب از امام صادق (عليه السلام ) روايت آمده كه در باره متعه سؤ ال شد كه آيا عقد متعه هم در محلل شدن كافى است يا حتما بايد عقد دائم باشد؟ فرمود: نه ، كافى نيست ، براى اينكه خداى تعالى در آيه شريفه «فان طلقها فلا تحل له حتى تنكح زوجا غيره ، فان طلقها فلا جناح عليهما ان يتراجعا»، مى فرمايد اگر شوهر دوم كه در حقيقت محلل است او را طلاق داد آنگاه شوهر اول مى تواند با او ازدواج كند، و در متعه طلاق نيست . و نيز در همان كتاب از محمد بن مضارب روايت شده كه گفت : از حضرت رضا (عليه السلام ) پرسيد: آيا مرد خواجه هم محلل مى شود؟ فرمود: نه و در تفسير قمى در ذيل آيه : «و اذا طلقتم النساء فبلغن اجلهن ... و لاتمسكوهن ضرارا لتعتدوا...» مى گويد: امام (عليه السلام ) فرمود وقتى طلاقش داد ديگر نمى تواند به او برگردد مگر آنكه آنچه را كه گرفته برگرداند.
و در كتاب فقيه از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: براى مرد شايسته نيست كه همسرش را طلاق بدهد و دوباره رجوع كند، در حالى كه احتياجى به او نداشته باشد، و آنگاه دوباره طلاقش دهد، چون اين ضررى است كه خداى عزوجل از آن نهى فرموده ، مگر اينكه در رجوعش بناى نگهدارى از او داشته باشد. و تفسير عياشى در ذيل جمله : «ولا تتخذوا آيات الله هزوا...» از عمرو بن جميع و او بدون ذكر سند از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) روايت كرده كه در حديثى فرمود: و كسى كه از اين امت قرآن بخواند و داخل آتش دوزخ شود از آنهائى است كه آيات خدا رابه مسخره گرفته است .
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |