تفسیر:المیزان جلد۲۰ بخش۴۷
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و در همان كتاب آمده كه: ابن أبى حاتم، حاكم، ابن مردويه و بيهقى، در كتاب سنن خود، از على بن ابى طالب روايت كرده اند كه فرموده:
وقتى اين سوره بر رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» نازل شد، از جبرئيل پرسيد: اين «نحيرة» كه خداى عزّوجلّ، مرا بدان مأمور فرموده، چيست؟
گفت: منظور نحيرة نيست، بلكه خداى تعالى مأمورت كرده وقتى مى خواهى احرام نماز ببندى، دستهايت را بلند كنى. هم در تكبيرة الإحرام و هم در هنگام ركوع رفتن و هم در موقع سر از ركوع برداشتن، كه اين نماز ما و نماز فرشتگانى است كه در هفت آسمان هستند، و براى هر چيزى زينتى است، و زينت نماز، دست بلند كردن در هر تكبير است.
و رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» فرمود: دست بلند كردن، يكى از مظاهر استكانت و التماس است كه خداى تعالى «در مذمّت كفار» فرموده: «فَمَا استَكَانُوا لِرَبِّهِم وَ مَا يَتَضَرَّعُون: براى پروردگار خود، نه استكانت دارند و نه تضرّع و زارى».
مؤلّف: اين روايت را صاحب مجمع البيان، از مقاتل، از اصبغ بن نباته، از آن جناب نقل كرده؛ سپس گفته: ثعلبى و واحدى، اين روايت را در تفسيرهاى خود آورده اند. و نيز گفته: همۀ «عترت طاهره» از آن جناب نقل كرده اند كه: معناى «نحر»، بلند نمودن دو دست تا محاذى گودى زير گلو، در هنگام نماز است.
و نيز، در الدر المنثور است كه: ابن جرير، از ابى جعفر روايت كرده كه در ذيل آيه «فَصَلّ لِربِّكَ» گفته است: يعنى نماز بخوان، و در معناى كلمۀ «وَ انحَر» گفته: يعنى دستها را، در آغاز نماز و هنگام گفتن تكبير افتتاح، بلند كن.
و نيز، در همان كتاب است كه ابن مردويه، از ابن عبّاس روايت كرده كه در تفسير آيۀ «فَصَلّ لِرَبّك وَ انحَر» گفته: خداى تعالى، به رسول گراميش وحى فرستاد كه وقتى تكبير اول نماز را مى گويى، دستها را تا برابر نحرت - گودى زير گلويت - بلند كن. اين است معناى نحر.
و در مجمع البيان، در ذيل آيه، از عُمَر بن يزيد روايت كرده كه گفت: من از امام صادق «عليه السلام» شنيدم كه در تفسير آيۀ «فَصَلّ لِرَبِّكَ وَ انحَر» مى فرمود: اين نحر، عبارت است از: بلند كردن دستهايت تا برابر صورت.
مؤلّف: آنگاه مى گويد: عبد اللّه بن سنان هم، مثل اين حديث را از آن جناب نقل كرده، و نيز قريب به آن را، جميل از آن جناب روايت كرده است.
ذكر كسى كه زخم زبان زد، و نزول سوره كوثر
و در الدرّ المنثور است كه: ابن سعد و ابن عساكر، از طريق كلبى، از ابى صالح، از ابن عبّاس روايت كرده اند كه گفت: بزرگترين فرزند رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» «قاسم»، سپس «زينب»، و آنگاه «عبد الله»، و پس از او «أمّ كلثوم»، و آنگاه «فاطمه» و در آخر «رقيّه» بود. قاسم از دنيا رفت و اولين كس از فرزندان آن جناب بود كه در مكّه از دنيا رفت، و بعد از او، عبد اللّه از دنيا رفت. و «عاص بن وائل سهمى» گفت: نسل او قطع شد، پس او ابتر و بى عقب است.
در پاسخش، خداى تعالى اين آيه را فرستاد كه: خودِ «عاص بن وائل» ابتر و بدون عقب است.
و در همان كتاب است كه: زبير بن بكار و ابن عساكر، از جعفر بن محمّد، از پدرش روايت كرده اند كه فرمود: قاسم، پسر رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» در مكّه از دنيا رفت و بعد از دفن جنازه آن جناب، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلّم» به عاص بن وائل و پسرش عَمرو برخورد. عاص، وقتى رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» را از دور ديد، گفت: الآن زخم زبانى به او مى زنم. همين كه آن جناب نزديك شد، گفت: «چه خوب شد كه اجاقش كور شد». در پاسخ او، اين آيه نازل شد: «إنّ شَانِئَكَ هُوَ الأبتَر».
و نيز، در همان كتاب است كه ابن ابى حاتم، از سدى روايت كرده كه گفت: قريش را رسم چنين بود كه وقتى فرزند ذكور كسى مى مُرد، مى گفتند: «بتر فلان». و چون فرزند رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» از دنيا رفت، عاص بن وائل گفت: «بتر»؛ يعنى فرزند ذكورش مُرد، و اين فرد (رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»)، از همه بيشتر «بتر» شد. (چون هيچ فرزند ذكور برايش نماند).
مؤلّف: و در بعضى از تواريخ آمده كه: شماتت كننده «وليد بن مغيره» بوده. و در بعضى ديگر آمده كه «ابوجهل» بوده. و در بعضى ديگر آمده كه «عقبة بن ابى معيط» بوده. و در بعضى آمده كه «كعب بن اشرف» بوده؛ ولى معتبر همان است كه مى گفت «عاص بن وائل» بوده است.
مؤيّد آن، روايتى است كه مرحوم طبرسى، آن را در احتجاج، از حسن بن على «عليهما السلام» نقل كرده كه آن جناب، در حديثى كه روى سخنش در آن با عمرو بن العاص است، فرموده: و تو در بسترى مشترك متولد شدى. (يعنى مادرت هم با عاص بن وائل همبستر مى شده و هم با ديگران)، و وقتى متولد شدى، عده اى از رجال قريش، بر سرِ تو نزاع كردند.
ابوسفيان بن حرب گفت: اين پسر از نطفۀ من است. وليد بن مغيره گفت: از من است. عثمان بن حارث و نضر بن حارث بن كلده، و عاص بن وائل، هر يك ادّعا كردند كه: از من است، تا آن كه از ميان همۀ آنان، لئيم تر و بى حَسَب و نَسَب تر و خبيث تر و ستمكارتر و زناكارترشان: «عاص بن وائل»، زورش بر سايرين چربيد و تو را به خود ملحق ساخت.
و نيز، اين تو بودى كه براى بر شمردن افتخاراتت، به خطبه ايستادى و گفتى: این منم كه محمّد را زخم زبان مى زنم، و عاص بن وائل گفت: محمّد، مردى ابتر است. يعنى اولاد ذكورى ندارد. اگر از دنيا برود، نامش از صفحۀ روزگار محو مى شود و خداى تعالى، در پاسخش فرمود: «إنّ شَانِئَكَ هُوَ الأبتَر» - تا آخر حديث.
و در تفسير قمى، در ذيل آيه: «إنّا أعطَينَاكَ الكَوثَر» آمده كه: كوثر نهرى است در بهشت، كه خدا آن را به محمّد «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» داده، تا عوض از پسرش ابراهيم باشد.
مؤلّف: اين روايت، علاوه بر اين كه مرسل است، يعنى سندش ذكر نشده، و علاوه بر اين كه مضمر است، يعنى تنها در آن آمده كه: «فرمود» و روشن نكرده كه كداميك از ائمّه فرموده، با ساير روايات معارض است، و تفسير «كوثر» به «نهرى در بهشت»، منافات ندارد كه «كوثر» به معناى «خير كثير» باشد. چون همان طور كه در خبر ابن جبير گذشت، نهر بهشتى هم مصداقى از خير كثير است.
آيات ۱ - ۶ سوره كافرون
- سوره «كافرون»، مكّى است و شش آيه دارد.
بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ *
قُلْ يَا أَيهَا الْكافِرُونَ(۱)
لا أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ(۲)
وَ لا أَنتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ(۳)
وَ لا أَنَا عَابِدٌ مَّا عَبَدتمْ(۴)
وَ لا أَنتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ(۵)
لَكمْ دِينُكُمْ وَ لىَ دِينِ(۶)
به نام «اللّه» بخشنده به عموم، و مهربان به خواص.
بگو هان گروه كفرپيشه! (۱)
من نمى پرستم، آنچه را كه شما مى پرستيد. (۲)
و شما هم نخواهيد پرستيد، آنچه را كه من مى پرستم. (۳)
من نيز براى هميشه نخواهم پرستيد، آنچه را شما مى پرستيد. (۴)
و شما هم نخواهيد پرستيد، آنچه را من مى پرستم. (۵)
دين شما، براى خودتان و دين من هم، براى خودم. (۶)
در اين سوره، رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» را دستور مى دهد به اين كه: برائت خود از كيش «وثنيّت» آنان را علنا اظهار داشته، خبر دهد كه آن ها نيز، پذيراى دين وى نيستند. پس نه دين او مورد استفاده ايشان قرار مى گيرد، و نه دين آنان، آن جناب را مجذوب خود مى كند.
بنابراين، نه كفّار مى پرستند آنچه را كه آن جناب مى پرستد؛ و نه تا ابد، آن جناب مى پرستد آنچه را كه ايشان مى پرستند. پس كفّار بايد براى ابد از سازشكارى و مداهنه آن جناب، مأيوس باشند.
مفسّران، در اين كه اين سوره مورد بحث، مكّى است و يا مدنى، اختلاف كرده اند، و از ظاهر سياقش بر مى آيد كه در مكّه نازل شده باشد.
«قُلْ يَا أَيّهَا الْكافِرُونَ:»
ظاهرا، خطاب به يك طبقۀ معهود و معيّن از كفّار است، نه تمامى كفّار. به دليل اين كه رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» را مأمور كرده از دين آنان بيزارى جويد و خطابشان كند كه شما هم، از پذيرفتن دين من امتناع مى ورزيد.
«لا أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ:»
از اين آيه تا آخر سوره آن، مطلبى است كه در جملۀ «قُل يَا أيُّهَا الكَافِرُون» مأمور به گفتن آن است؛ و مراد از «مَا تَعبُدُون»، بت هايى است كه كفّار مك،ه مى پرستيدند.
و مفعول «تَعبُدُون»، ضميرى است كه به ماى موصول بر مى گردد، و با اين كه مى توانست بفرمايد: «مَا تَعبُدُونَهُ»، اگر ضمير را حذف كرده، براى اين بود كه كلام دلالت بر آن مى كرده، حذف كرد تا قافيه آخر آيات هم درست در آيد. و عين اين سؤال و جواب در جمله هاى «أعبُدُ» و «عَبَدتُم» و «أعبُدُ» مى آيد. چون در آن ها هم بايد مى فرمود: «أعبده» و «عبدتموه» و «أعبده».
و جملۀ «لا أعبُدُ» نفى استقبالى است. براى اين كه حرف «لا» مخصوص نفى آينده است، همچنان كه حرف «ما» براى نفى حال است. و معناى آيه اين است كه: من، ابدا نمى پرستم آنچه را كه شما بت پرستان، امروز مى پرستيد.
«وَ لا أَنتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ:»
اين جمله نيز، نفى استقبالى نسبت به پرستش كفّار بر معبود رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» است و اين، خبرى غيبى از اين معناست كه: كفّار معهود، در آينده نيز به دين توحيد در نمى آيند.
اين دو آيه، با انضمام امر «قُل» كه در آغاز سوره است، اين معنا را به دست مى دهد كه گويا رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» به كفّار فرموده: پروردگار من مرا دستور داده به اين كه به طور دائم او را بپرستم؛ و اين كه به شما خبر دهم كه شما هرگز و تا ابد، او را نمى پرستيد. پس تا ابد، اشتراكى بين من و شما در دين واقع نخواهد شد.
بنابراين، آيه شريفه در معناى آيه «لَقَد حَقَّ القَولُ عَلَى أكثَرِهِم فَهُم لَا يُؤمِنُون»، و آيه شريفه زير است كه مى فرمايد: «إنّ الّذِينَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيهِم ءأنذَرتَهُم أم لَم تُنذِرهُم لَا يُؤمِنُون».
در آيه مورد بحث، جا داشت بفرمايد: «وَ لَا أنتُم عَابِدُونَ من أعبُدُ: و شما نخواهيد پرستيد كسى را كه من مى پرستم». چون بين معبود رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» و معبود بت پرستان فرق بسيار است. يكى اين است كه معبود بت پرستان جماد و بى شعور است، و موصولى كه از آن تعبير مى كند، موصول مخصوص بى شعوران، يعنى كلمه «ما» است؛ و موصول مخصوص صاحبان شعور، كلمۀ «مَن: كسى كه» است. پس چرا در آيه مورد بحث، به جاى اين كلمه، كلمۀ «ما» را به كار برده؟ پاسخش اين است كه: منظور صرفا مطابقت اين آيه با آيۀ: «لَا أعبُدُ مَا تَعبُدُون» است.
«وَ لا أَنَا عَابِدٌ مَّا عَبَدتُمْ * وَ لا أَنتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ:»
اين دو آيه، تكرار مضمون دو آيه قبل است كه به منظور تأكيد آن تكرار شده. نظير تكرارى كه در آيه: «كَلّا سَوفَ تَعلَمُونَ * ثُمّ كلّا سَوفَ تَعلَمُون» آمده، و نيز تكرارى كه در آيه: «فَقُتِلَ كَيفَ قَدَّرَ * ثُمَّ قُتِلَ كَيفَ قَدَّرَ» آمده است.
بعضى از مفسّران در توجيه اين كه چرا بين دو موصول فرق نگذاشت، گفته اند: اصلا كلمۀ «ما» در دو جمله: «ما عَبَدتُم» و «مَا أعبُدُ» موصوله نيست، بلكه مصدريّه است، و معناى آيه اين است كه:
من نحوۀ پرستش شما را نخواهم پرستيد، و شما نحوۀ پرستش مرا نخواهيد پرستيد. و خلاصه: نه من شريك شما در پرستش هستم و نه شما شريك منيد. نه در عبادت مشتركيم و نه در معبود. چون معبود من، خداى تعالى است و معبود شما، بت است. عبادت من، عبادتى است كه خدا تشريعش كرده، و عبادت شما چيزى است كه خودتان، از درِ جهل و افترا، بدعت نهاده ايد،
بنابراين توجيه، دو آيه مورد بحث تكرار و تأكيد دو آيه قبل نيستند، ولى عيبى كه در اين توجيه است، اين است كه: از نظر عبارت آيه بعيد به ذهن مى رسد، و إن شاء اللّه در بحث روايتى آينده، وجهى لطيف براى تكرار دو آيه خواهد آمد.
بيان اين كه آيه: «لَكُم دِينُكُم وَ لِىَ دينِ» إخبار از اين است كه كافران مخاطب پيامبر «صلّى الله عليه و آله» به دين او نخواهند گرويد.
چند وجه ديگر در معناى اين آيه
«لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِىَ دِينِ:»
اين آيه به حسب معنا، تأكيد مطلب گذشته، يعنى مشترك نبودن پيامبر و مشركان است، و لام در «لكم» و در «لِىَ»، لام اختصاص است، مى فرمايد: دين شما - كه همان پرستش بت هاست - مخصوص خود شماست، و به من تعدّى نمى كند و دين من نيز، مخصوص خودم است، شما را فرا نمى گيرد.
در اين جا، ممكن است به ذهن كسى برسد كه اين آيه، مردم را در انتخاب دين آزاد كرده، مى فرمايد: هر كس دلش خواست، دين شرك را انتخاب كند و هر كس خواست، دين توحيد را برگزيند». و يا به ذهن برسد كه: آيه شريفه مى خواهد به رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» دستور دهد كه: «متعرّض دين مشركان نشود».
وليكن معنايى كه ما براى آيه كرديم، اين توهم را دفع مى كند. چون گفتيم آيه شريفه، در مقام اين است كه بفرمايد: «شما به دين من نخواهيد گرويد و من نيز، به دين شما نخواهم گرويد»؛ و اصولا دعوت حقّه اى - كه قرآن متضمن آن است - اين توهم را دفع مى كند.
بعضى از مفسّران، براى دفع اين توهم گفته اند: كلمۀ «دين» در آيه شريفه به معناى مذهب و آیين نيست، بلكه به معناى جزاست. مى فرمايد: جزاى شما مال شما، و جزاى من از آن من است.
بعضى ديگر گفته اند: در اين آيه، مضافى حذف شده، و تقديرش «لكُم جزاء دينكُم و لِىَ جزاء دينى» مى باشد. يعنى جزاى دين شما، مال شما و جزاى دين من، مال من. ولى اين دو وجه، دور از فهم است.
بحث روایى
در الدرّالمنثور آمده كه: ابن جرير، ابن ابى حاتم و ابن انبارى، در كتاب «المصاحف»، از سعيد بن ميناء، مولاى ابى البخترى روايت كرده اند كه گفت:
«وليد بن مغيره» و «عاصى بن وائل» و «أسود بن مطلب» و «أمية بن خلف»، رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» را ديدند و گفتند:
اى محمّد! بيا خدايانمان را روى هم بريزيم، ما خداى تو را بپرستيم و تو خدايان ما را. در نتيجه، غائله و كدورت بين ما بر طرف شود، همه در پرستش معبودها مشترك باشيم. و بالاخره، يا معبود ما حق است و يا معبود تو. اگر معبود ما حق و صحيح تر بود، سرِ تو بى كلاه نمانده، و از عبادت آن ها، حظّى برده اى؛ و اگر معبود تو حق و صحيح تر از معبود ما باشد، سرِ ما بى كلاه نمانده، از پرستش او بهره مند شده ايم.
در پاسخ اين پيشنهاد، خداى تعالى، اين سوره را نازل كرد كه بگو: «هان اى كفّار! من هرگز نمى پرستم آنچه را كه شما مى پرستيد»، تا آخر سوره.
مؤلّف: مرحوم شيخ در امالى، به سند خود از ميناء، از عده اى از اصحاب اماميّه، قريب به اين معنا را روايت كرده.
و در تفسير قمى، از پدرش، از ابن ابى عمير روايت كرده كه گفت: ابو شاكر، از ابى جعفر احول، از سوره مورد بحث سؤال كرد، كه مگر يك سخنگوى حكيم، اين طور حرف مى زند كه در يك سطر مطلبى را دو بار بگويد و تكرار كند؟ ابى جعفر احول، جوابى از اين اشكال نداشت. ناگزير به طرف مدينه روان شد و در مدينه، از امام صادق «عليه السلام» پرسيد.
حضرت فرمود: سبب نزول اين سوره و تكرار مطلبش، اين بود كه: قريش به رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» پيشنهاد كرده بود، بيا تا بر سر پرستش خدايان مصالحه اى كنيم. يك سال، تو خدايان ما را عبادت كن و يك سال، ما خداى تو را. باز يك سال، تو خدايان ما را عبادت كن و يك سال، ما خداى تو را.
خداى تعالى در پاسخشان، عين سخن آنان - يعنى تكرار مطلب - را به كار برد. آن ها گفته بودند: يك سال، تو خدايان ما را عبادت كن، در پاسخ فرمود: «لا أعبُدُ مَا تَعبُدُون». آن ها گفته بودند: و يك سال ما خداى تو را. در پاسخ فرمود: «وَ لَا أنتُم عَابِدُونَ مَا أعبُدُ».
آن ها گفته بودند: باز يك سال، تو خدايان ما را عبادت كن؛ در پاسخ فرمود: «وَ لَا أنَا عَابِدٌ مَا عَبَدتُم». آن ها گفته بودند: و يك سال، ما خداى تو را، در پاسخشان فرمود: «وَ لَا أنتُم عَابُدُونَ مَا أعبُدُ لَكُم دِينُكُم وَ لِىَ دين».
ابوجعفر احول، وقتى اين پاسخ را شنيد، نزد ابى شاكر رفت و جواب را بدو گفت. ابوشاكر گفت: اين جواب مال تو نيست، اين را شتر از حجاز بدين جا حمل كرده. (يعنى تو نزد «جعفر بن محمد» رفته اى و پاسخ را از او گرفته اى).
مؤلّف: مفاد «تكرار» در كلام قريش، اين است كه: بيا تا به آخر عمر، يك سال، تو خدايان ما را و يك سال، ما خداى تو را بپرستيم.
آيات ۱ - ۳ سوره نصر
- سوره «نصر»، مدنى است و سه آيه دارد.
بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ *
إِذَا جَاءَ نَصرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ (۱)
وَ رَأَيْت النَّاس يَدْخُلُونَ فى دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجاً (۲)
فَسبِّحْ بحَمْدِ رَبِّك وَ استَغْفِرْهُ إِنَّهُ كانَ تَوَّابَا (۳)
به نام «اللّه» كه بخشنده به همه و مهربان با نيكان است.
منتظر باش كه وقتى نصرت و فتح، از ناحيه خدا برسد. (۱)
و ببينى كه مردم، گروه گروه، به دين اسلام در مى آيند. (۲)
پس (به شكرانۀ آن)، پروردگارت را حمد و تسبيح گوى و از او طلب آمرزش كن، كه او بسيار توبه پذير است. (۳)
در اين سوره، خداى تعالى، به رسول گرامی اش، وعدۀ فتح و يارى مى دهد و خبر مى دهد كه: به زودى، آن جناب مشاهده مى كند كه مردم، گروه گروه، داخل اسلام مى شوند، و به او دستور مى دهد كه به شكرانۀ اين يارى و فتح خدايى، خدا را تسبيح كند و حمد گويد و استغفار نمايد.
و اين سوره، بنا به استظهارى كه خواهيم كرد، بعد از صلح حديبيّه، در مدینه و قبل از فتح مكّه، نازل شده.
مراد از نصر در آیه: «إذا جَاءَ نَصرُ الله وَ الفَتح...»
«إِذَا جَاءَ نَصرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ:»
كلمۀ «إذا»، ظهور در استقبال (آينده) دارد و اين ظهور، اقتضا دارد كه مضمون آيه شريفه، خبرى باشد از امرى كه هنوز رخ نداده و به زودى رخ مى دهد. و چون آن امر، يارى و فتح است؛ در نتيجه سورۀ مورد بحث، از مژده هايى است كه خداى تعالى به پيامبر داده، و نيز از ملاحم و خبرهاى غيبى قرآن كريم است.
و منظور از «نصر» و «فتح» - آن طور كه بعضى از مفسّران پنداشته اند - جنس نصرت و فتح نيست، تا آيه شريفه، با تمامى مواقفى كه خداى تعالى پيامبرش را يارى نموده و بر دشمنان پيروز كرده، منطبق شود. مثلا با ايمان آوردن انصار و اهل يمن هم منطبق گردد. چون با آيه: «وَ رَأيتَ النَّاسَ يَدخُلُونَ فِى دِينِ اللّهِ أفوَاجاً» نمى سازد. زيرا اسلام آوردن انصار و اهل يمن و ساير مسلمانان كه قبل از فتح مكه مسلمان شدند، فوج فوج نبوده.
و نيز منظور آيه، صلح حديبيّه - كه خداى تعالى، آن را در آيه «إنّا فَتَحنَا لَكَ فَتحاً مُبِيناً» فتح خوانده - نمى تواند باشد. براى اين كه آيه بعدى با آن انطباق ندارد، و در صلح حديبيّه، مردم، فوج فوج داخل اسلام نشدند.
پس روشن ترين واقعه اى كه مى تواند مصداق اين نصرت و فتح باشد، فتح مكّه است. چون فتح مكّه در حيات رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلّم» و در بين همه فتوحات ، اُمّ الفتوحات و نصرت روشنى بود كه بنيان شرك را در جزيرة العرب، ريشه كن ساخت.
و مؤيّد اين نظريه، وعدۀ نصرتى است كه در ضمن آيات نازله در باره حديبيّه داده و فرموده: «إنّا فَتَحنَا لَكَ فَتحاً مُبِيناً لِيَغفِرَ لَكَ اللّهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنبِكَ وَ مَا تَأَخَّر وَ يُتِمّ نِعمَتَهُ عَلَيكَ وَ يَهدِيَكَ صِرَاطاً مُستَقِيماً وَ يَنصُرَكَ اللّهُ نَصراً عَزِيزاً».
چون بسيار نزديك به ذهن است كه منظور از فتح و نصر عزيز، همان فتح مكّه باشد. چون تنها فتحى كه مرتبط با فتح حديبيّه باشد، همان فتح مكّه است كه دو سال بعد از صلح حديبيّه، اتفاق افتاد.
و اين نظريه، به ذهن نزديك تر است، تا آيه را حمل كنيم بر اجابت دعوت حقّه از ناحيه اهل يمن و دخول بدون خونريزی شان در اسلام. پس نزديك تر به اعتبار همان است كه بگوييم: مراد از نصر و فتح، نصرت رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» بر كفّار قريش، و مراد از فتح، فتح مكّه است. و نيز بگوييم: اين سوره، بعد از صلح حديبيّه و بعد از نزول سوره «فتح» و قبل از فتح مكّه نازل شده است.
«وَ رَأَيْت النَّاس يَدْخُلُونَ فى دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجاً:»
راغب، در مفردات مى گويد: كلمۀ «فوج»، به معناى جماعتى است كه به سرعت عبور كنند، و جمع اين كلمه، «أفواج» مى آيد. و بنا به گفته وى، معناى «داخل شدن مردم در دين خدا أفواجا» اين است كه جماعتى بعد از جماعتى ديگر به اسلام در آيند، و مراد از «دين اللّه» همان اسلام است. چون خداى تعالى به حكم آيه: «إنّ الدّين عِندَ اللّهِ الإسلام»، غير اسلام را دين نمى داند.
مناسبت امر به حمد و استغفار پروردگار، بعد از ديدن نصر الهى
«فَسبِّحْ بحَمْدِ رَبِّك وَ استَغْفِرْهُ إِنَّهُ كانَ تَوَّابَا:»
از آن جايى كه اين نصرت و فتح، اذلال خداى تعالى نسبت به شرك، و اعزاز توحيد است، و به عبارتى ديگر، اين نصرت و فتح، ابطال باطل و احقاق حق بود؛ مناسب بود كه از جهت اوّل، سخن از تسبيح و تنزيه خداى تعالى برود، و از جهت دوّم - كه نعمت بزرگى است - سخن از حمد و ثناى او برود. و به همين جهت، به آن جناب دستور داد تا خدا را با «حمد» تسبيح گويد.
البتّه در اين ميان، وجه ديگرى براى توجيه و مناسبت اين دستور هست، و آن اين است كه:
حقّ خداى عزّوجلّ - كه ربّ عالَم است - بر بنده اش اين است كه: او را با صفات كمالش ذكر كند و همواره به ياد نقص و حاجت خود بيفتد. و چون فتح مكّه باعث شد رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» از گرفتاری هايى كه در از بين بردن باطل و قطع ريشه فساد داشت، فراغتى حاصل كند، دستورش داد كه از اين به بعد كه فراغتت بيشتر است، به ياد جلال خدا - كه تسبيح اوست - و جمالش - كه حمد اوست - و نقص و حاجت خودش - كه استغفار است - بپردازد.
و معناى «استغفار» در مثل رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» كه آمرزيده هست، درخواست ادامه مغفرت است. چون احتياج به مغفرت از نظر بقا، عينا مثل احتياج به حدوث مغفرت است. (دقّت فرماييد). و اين استغفار از ناحيه آن جناب، تكميل شكرگزارى است. و ما در آخر جلد ششم اين كتاب، گفتارى در معناى «آمرزش گناه» گذرانديم.
«إنّه كَانَ توابّاً»:
اين جمله، دستور به استغفار را تعليل مى كند و در عين حال، تشويق و تأكيد هم هست.
بحث روايتی
در مجمع البيان، از مقاتل روايت كرده كه گفت:
وقتى اين سوره نازل شد، رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» آن را بر اصحابش قرائت كرد. اصحاب همه خوشحال گشته، به يكديگر مژده مى دادند، ولى وقتى عباس آن را شنيد، گريه كرد. رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» پرسيد: چرا مى گريى عمو؟ عرضه داشت: یا رسول اللّه! من خيال مى كنم اين سوره خبر مرگ تو را به تو مى دهد.
حضرت فرمود: بله، اين سوره همان را مى گويد كه تو فهميدى؛ و رسول خدا «صلّى الله عليه و آله وسلّم» بعد از نزول اين سوره، بيش از دو سال زندگى نكرد و از آن به بعد هم، ديگر كسى او را خندان و خوشحال نديد.
مؤلّف: اين معنا در تعدادى از روايات، با عباراتى مختلف آمده.
و بعضى در وجه دلالت سوره بر خبر مرگ آن جناب، چنين گفته اند كه:
اين سوره دلالت دارد بر اين كه: رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» از انجام رسالات خود فارغ شده، آنچه بنا بود انجام دهد، انجام داده و دوران تلاش و مجاهدتش به سر رسيده. و معلوم است كه طبق مَثَل معروف: «عند الكمال يرقب الزوال»؛ هر چيزى كه به حد كمالش رسيد، بايد منتظر زوالش بود.
و در همان كتاب، از أمّ سلمه روايت كرده كه گفت: رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» در اواخر عمرش، نمى ايستاد و نمى نشست و نمى آمد و نمى رفت، مگر اين كه مى گفت: سبحان الله و بحمده و استغفر الله و أتوب إليه. ما علت اين معنا را پرسيديم. فرمود: من بدين عمل مأمور شده ام؛ آنگاه اين سوره را مى خواند: «إذا جَاءَ نَصرُ الله وَ الَفتح».
مؤلّف: و در اين معنا، روايات يكى دو تا نيست. البته در بين آن ها، در اين كه رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» چه ذكرى مى گفته، اختلاف هست.
و در عيون، به سند خود از حسين بن خالد، از حضرت رضا «عليه السلام» روايت آورده كه گفت: من از پدرم شنيدم كه از پدرش «عليه السلام» حديث كرد كه:
«اوّلين سوره اى كه از قرآن نازل شد، سورۀ «بِسمِ اللهِ الرَّحمَن الرّحيم * إقرأ باسم ربّك» بود و آخرين سوره اى كه نازل شد، سورۀ «إذا جَاءَ نَصرُ الله» بود.
مؤلّف: شايد منظور از آخرين سوره، «دربست و به طور تمام» بوده كه در اين صورت، منافات ندارد كه بعضى آيات ساير سوره ها، بعد از اين سوره نازل شده باشد.
تفصيل داستان فتح مكّه
و در مجمع البيان، در داستان فتح مكّه آمده:
بعد از آن كه در سال حديبيّه، رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» با مشركان قريش صلح نمود، يكى از شرایط صلح اين بود كه: هر كس و هر قبيله عرب بخواهد، مى تواند داخل در عهد رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» شود، و هر كس و هر قبيله بخواهد مى تواند، داخل در عهد قريش گردد. قبيلۀ «خزاعه» به عهد و عقد رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» پيوست، و قبيلۀ «بنى بكر» در عقد و پيمان قريش در آمد و بين اين دو قبيله، از قديم الأيّام دشمنى بود.
در اين بين، جنگى ميان بنى بكر و خزاعه اتفاق افتاد و قريش، بنى بكر را با دادن سلاح كمك كردند، ولى آشكارا كمك انسانى ندادند، به جز بعضى افراد. از آن جمله: «عكرمة بن ابى جهل» و «سهيل بن عمرو»، كه شبانه و مخفيانه به كمك بنى بكر رفتند.
ناگزير، «عَمرو بن سالم خزاعى» بر مركب خود سوار شد و نزد رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» به مدینه شتافت و اين، در هنگامى بود كه مسأله فتح مكه بر سر زبان ها افتاده بود، و رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» در مسجد در بين مردم بود؛ عمرو بن سالم ايستاد و اين اشعار را سرود:
- لا هُمَّ أنّى نَاشِدٌ مُحَمّدا * حَلفَ أبِينَا وَ أبِيهِ الأتلَدَا
- إنّ قُرَيشاً أخلَفُوكَ المَوعِدا * وَ نَقَضُوا مِيثَاقَك المُؤكَّدا
- وَ قَتَلُونَا رُكَّعاً وَ سُجَّدا
رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» فرمود: اى عَمرو! بس است. سپس برخاست و به خانۀ همسرش «ميمونه» رفت و فرمود: آبى برايم آماده ساز. آنگاه شروع كرد به غسل و شستشوى خود، و مى فرمود: يارى نشوم اگر بنى كعب - خويشاوندان عمرو بن سالم - را يارى نكنم.
آنگاه از خزاعه، «بديل بن ورقاء» با جماعتى حركت كرده، نزد رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» آمدند. آن ها هم، آنچه از بنى بكر و قريش كشيده بودند و مخصوصا يارى قريش از بنى بكر را، به اطلاع آن حضرت رسانده، به طرف مكه برگشتند.
و رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم»، از پيش خبر داده بود كه: گويا مى بينم ابوسفيان از طرف قريش، به سوى شما مى آيد تا پيمان صلح حديبيّه را تمديد كند، و به زودى «بديل بن ورقاء» را در راه مى بيند. اتفاقا همين طور كه فرموده بود، پيش آمد. بديل و همرهانش، ابوسفيان را در عسفان ديدند كه از طرف قريش به مدينه مى رود، تا پيمان را تمديد و محكم كند.
همين كه ابوسفيان، بديل را ديد، پرسيد: از كجا مى آيى؟ گفت: رفته بودم كنار دريا و اين بيابان هاى اطراف. گفت: مدينه نزد محمّد نرفتى؟ پاسخ داد: نه؛ و از هم جدا شدند. بديل، به طرف مكّه رهسپار شد، ابوسفيان به همراهان خود گفت: اگر بديل، به مدينه رفته باشد، حتما آذوقۀ شترش را از هسته خرما داده، برويم ببينيم شترش كجا خوابيده بود. رفتند و آن جا را يافته، پشكل شتر بديل را پيدا كردند و شكافتند، ديدند هستۀ خرما در آن هست. ابوسفيان گفت: به خدا سوگند، بديل نزد محمّد رفته بود.
ابوسفيان، از آن جا به مدينه آمد و نزد رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» رفت، عرضه داشت: اى محمّد! خون قوم و خويشاوندانت را حفظ كن و قريش را پناه بده و مدّت پيمان را تمديد كن! رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» فرمود: آيا عليه مسلمانان توطئه كرديد و نيرنگ به كار زديد و پيمان را شكستيد؟ ابوسفيان گفت: نه. فرمود: اگر نشكسته ايد، ما بر سرِ پيمان خود هستيم.
ابوسفيان از آن جا بيرون آمد، به ابوبكر برخورد و گفت: قريش را در پناه خود گير. ابوبكر گفت : واى بر تو، مگر كسى مى تواند عليه رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» كسى را پناه بدهد؟ از او هم گذشت به عمر بن خطاب برخورد و همان تقاضا را از او كرد و همان جواب را از او شنيد. از او هم گذشت، به منزل دخترش أمّ حبيبه - همسر رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» - رفت و خواست تا روى فرش رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» بنشيند. دخترش خم شد و فرش را جمع كرد.
ابوسفيان گفت: دخترم! آيا دريغ كردى از اين كه پدرت روى فرش بنشيند؟ گفت: بله، اين فرش رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» است، و تو به خاطر مشرک بودنت، نجس و پليد هستى و نمى توانى روى اين فرش بنشينى.
از آن جا هم بيرون شد و به خانه فاطمه «عليهاالسلام» رفت و گفت: اى دختر سيّد عرب! آيا قريش را پناه مى دهى و مدّت پيمان ايشان را تمديد مى كنى؟ اگر چنين كنى، گرامى ترين خانم در همه مردم خواهى بود.
فاطمه «عليها السلام» فرمود: جوار من، جوار رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» است. پرسيد: آيا ممكن نيست به دو پسرانت دستور دهى اين كار را بكنند؟ فرمود: به خدا سوگند، بچه هاى من كودك اند و به حدّى نرسيده اند كه بين مردم، جوار دهند. افزون بر اين، هيچ مسلمانى نمى تواند به دشمن رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» پناه دهد.
آنگاه رو به على بن ابى طالب «عليه السلام» كرد و گفت: اى أباالحسن! چاره ام از همه جا قطع شده، از تو مى خواهم برايم خيرخواهى كنى و راه چاره اى پيش پايم بگذارى. على «عليه السلام» فرمود: تو پيرمرد قريشى، برخيز و بر درِ مسجد بايست و اعلام كن كه: «همه بدانيد من قريش را در پناه و جوار خود قرار دادم»؛ اين را بگو و به ديار خودت مكّه برگرد.
ابوسفيان پرسيد: اين كار، دردى از من دوا خواهد كرد؟ فرمود: به خدا سوگند گمان ندارم، وليكن چاره ديگرى برايت سراغ ندارم.
ابوسفيان، ناگزیر برخاست و درِ مسجد فرياد زد: أيّها النّاس! من قريش را در جوار خود قرار دادم، آنگاه شترش را سوار شد و به طرف مكّه رفت. وقتى بر قريش وارد شد، پرسيدند: چه خبر آورده اى؟ ابوسفيان، قصّه را برايشان شرح داد.
گفتند: به خدا سوگند، على بن أبى طالب كارى برايت انجام نداده، جز اين كه به بازيت گرفته، و اعلامى كه در بين مسلمانان كردى، هيچ فايده اى ندارد. ابوسفيان گفت: نه به خدا سوگند، على منظورش بازى دادن من نبود، ولى چارۀ ديگرى نداشتم.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |