تفسیر:المیزان جلد۲۰ بخش۳۱

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



اقوال پیرامون «اصحابُ الأخدود»

«قُتِلَ أَصحَاب الاُخْدُودِ»:

در اين آيه، به داستان اخدود اشاره مى كند تا زمينه را براى آيات بعدى كه مى فرمايد: «إنّ الّذين فتنُوا...» فراهم سازد. و به هيچ وجه، جواب قسم نيست.

و كلمۀ «اخدود» به معناى شكاف بزرگ زمين است، و «اصحابُ اخدود»، جبّاران ستمگرى بودند كه زمين را مى شكافتند و آن را پر از آتش نموده، مؤمنان را به جرم اين كه ايمان دارند، در آن مى انداختند، و تا آخرين نفرشان را مى سوزاندند.

پس جملۀ «قُتِلَ ...» نفرين بر آنان است، نه اين كه خواسته باشد خبر دهد. و منظور از «قُتِلَ»، لعنت و طرد از درگاه خداى تعالى است.

بعضى گفته اند: مراد از «اصحاب اخدود»، مردان و زنان مؤمنى هستند كه در آن قوم سوخته شدند. و جملۀ «قُتِلَ» مى خواهد خبر دهد كه اين مردان و زنان به وسيلۀ سوختن در آتش كشته شدند، نه اين كه بخواهد بر آنان نفرين كند. ليكن اين نظريه ضعيف است، به دليل اين كه بر حسب ظاهر، ضميرهاى «إذ هُم عَلَيها» و «هُم عَلى مَا يَفعَلُون» و «مَا نَقَمُوا»، به اصحاب اخدود بر مى گردد، و مراد از اين ضمائر و مخصوصا دومى و سومى، جباران ستمگرى هستند كه ناقم و شكنجه گر بودند، نه مؤمنان شكنجه شده.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۴۱۷

«النَّارِ ذَاتِ الْوَقُودِ»:

كلمۀ «النّار» بدل است از كلمۀ «اخدود». در نتيجه، معنا چنين مى شود: «قُتِلَ أصحابُ النّار». و كلمۀ «وَقُود» به معناى آتشگيرانه است، حال چه كبريت باشد و چه هيزم و چه چيز ديگر. و اگر نار را به وصف «وَقُود» توصيف كرد، براى اشاره به عظمت امر آن آتش ‍ و شدت اشتعال و افروختگى آن بود.

«إِذْ هُمْ عَلَيهَا قُعُودٌ»:

يعنى: در حالى كه خود ستمكاران، لب آتش و پيرامون آن نشسته بودند تا سوخته شدن مؤمنان را نظاره كنند.

«وَ هُمْ عَلى مَا يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شهُودٌ»:

يعنى: حاضر بودند و عمل سوزاندن و سوخته شدن مؤمنان را مشاهده مى كردند.

«وَ مَا نَقَمُوا مِنهُمْ إِلا أَن يُؤْمِنُوا بِاللَّه»:

كلمۀ «نَقَم» - به فتحه نون و قاف - به معناى كراهت شديد است. مى فرمايد: نفرتشان از مؤمنان فقط براى اين بود كه به خدا ايمان داشتند، و به خاطر همين داشتن ايمان، ايشان را سوزاندند.

«الْعَزِيزِ الحَْمِيدِ الَّذِى لَهُ مُلْكُ السمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ وَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شىْءٍ شَهِيدٌ»:

اوصافى كه در اين آيه براى اسم جلاله - اللّه - آورده، به حجت و دليل حقانيت مؤمنان و مظلوميت آنان، و بر باطل بودن جبّاران كه بر خدا جرأت نموده، دست به چنان جناياتى زدند، اشاره دارد و مى فهماند كه به زودى، خداى تعالى به آنان جزاى خير، و به اينان عذاب دوزخ مى چشاند.

براى اين كه خداى تعالى، «اللّه عزيز حميد» است. غالبى است شكست ناپذير على الاطلاق، و در آنچه مى كند، جميل است على الاطلاق. پس ‍ او به تنهايى همه جلال ها و جمال ها را دارد و در برابر چنين خدايى، بايد خاضع شد، و نبايد متعرض خشم او گرديد. و چون مُلك آسمان ها و زمين از آنِ اوست، پس او مليك على الاطلاق است، و امر و حكم، مخصوص اوست. بنابراين، او ربُّ العالَمين است. در نتيجه، واجب است كه او معبود گرفته شود، و برايش شريك اتخاذ نشود. و از اين بيان، نتيجه مى گيريم كه پس مؤمنان بر حق، و كفّار در ضلالت اند.

از سوى ديگر اللّه - كه پديد آورندۀ هر چيز است - بر هر چيزى شهيد و حاضر است، و هيچ چيز از خلق او، بر او پوشيده نيست، و نه عملى از اعمال خلقش. و او به احسان هر محسن و بدى هر بدكار آگاه است و به زودى، هر كسى را بدانچه كرده جزا مى دهد.

و كوتاه سخن اين كه: وقتى خداى تعالى، متصف به اين صفات كريمه هست، اين مؤمنان بايد به او ايمان بياورند، و آن جباران هم نبايد متعرض حال ايشان شده، به آنان صدمه بزنند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۴۱۸

بعضى از مفسّران در توجيه اجراى صفات نامبرده در آيه شريفه گفته اند: اين مردمى كه از مؤمنان نفرت دارند، اگر از مشركان بوده اند، آنچه از مؤمنان مورد نفرتشان بوده و بر سرِ آن، مؤمنان را مذمت مى كرده اند، ايمان به خداى تعالى نبوده، بلكه انكار خدايان دروغين ايشان بوده، و اگر از طايفۀ معطّله - كه خدا را در تدبير عالَم هيچكاره مى دانستند - بوده اند، باز مايه نفرتشان ايمان مؤمنان به خدا نبوده، بلكه اثبات معبودى بوده كه براى آنان شناخته شده نبود. وليكن در هر دو حال، از آن جايى كه برگشت هر دو امر به انكار معبود حق و خداى موصوف به صفات جلال بوده، لذا در آيه شريفه، صفاتى را براى خداى تعالى ذكر نمود.

اشكالى كه متوجه اين توجيه است، اين است كه: مشركان، يعنى وَثَنى مسلكان، اصلا خدا را معبود نمى دانستند؛ چون براى او قائل به ربوبيتى نسبت به خود نبودند، و تنها صنع و ايجاد را به او نسبت مى دادند. و اما ربوبيت را - كه مستلزم الوهيت و معبوديت است و به خاطر آن، عبادت رب و معبود لازم مى شود - منحصر در ارباب ها و آلهۀ خيالى خود مى دانستند. در نتيجه، تنها آن آلهه را مى پرستيدند و خدا را نمى پرستيدند، پس خداى تعالى به اعتقاد آنان، تنها ربّ ارباب بود و براى مردم ربوبيّتى نداشت.

تهديد شكنجه كنندگان مؤمنين و مؤمنات به عذاب جهنّم و عذاب حريق

«إِنَّ الَّذِينَ فَتَنُوا المُْؤْمِنِينَ وَ المُْؤْمِنَاتِ ثمَّ لَمْ يَتُوبُوا فَلَهُمْ عَذَابُ جَهَنَّمَ وَ لهَُمْ عَذَابُ الحَْرِيقِ»:

كلمه «فتنه»، به معناى محنت و شكنجه است، و جملۀ «الّذين فَتَنُوا...» عام است، شامل اصحاب اخدود و مشركان قريش، كه گروندگان به رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» را شكنجه مى دادند، و زن و مردشان را در تنگنا قرار مى دادند، تا از دين اسلام به دين آنان برگردند؛ مى شود.

در مجمع البيان مى گويد: اگر كسى بپرسد چرا در اين آيه بين عذاب جهنم و عذاب حريق جدايى انداخت و فرمود: «پس براى ايشان است عذاب جهنّم»، و «براى ايشان است عذاب حريق»، با اين كه اين دو عذاب يكى است؟ در جواب گفته مى شود: مراد از اين دو جمله اين است كه: اين طايفه، غير از عذاب حريق و آتش گرفتن، عذاب هاى ديگرى در جهنّم از قبيل «زقّوم» و «غسلين» و «مقامع» دارند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۴۱۹

«إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصالِحَاتِ لهَُمْ جَنَّاتٌ تجْرِى مِن تحْتهَا الاَنهَارُ ذَلِك الْفَوْزُ الْكَبِيرُ»:

اين آيه، وعدۀ جميلى است به مؤمنان كه مايه دلگرمى آنان است، همچنان كه آيه قبلى، وعيد و تهديدى بود به كفارى كه مؤمنان را شكنجه مى دادند.

«إِنَّ بَطش رَبِّك لَشدِيدٌ»:

اين آيه تا تمام هفت آيه، تأكيد و تحقيق وعده و وعيد سابق الذكر است، و كلمۀ «بَطش» - به طورى كه راغب گفته - به معناى گرفتن چيزى با خشم و صولت است.

و اگر كلمۀ «بَطش» را اضافه كرد به كلمۀ «رب»، و آن را هم اضافه كرد به كاف خطاب و فرمود: «بَطشَ رَبِّكَ»؛ براى دلگرمى به تأييد و نصرت پروردگارش بود، و اشاره بود به اين كه جبّاران اين امّت نيز، سهمى از تهديد و وعيد قبلى دارند.

«إِنَّهُ هُوَ يُبْدِىُ وَ يُعِيدُ»:

مقابله انداختن بين پديد آورنده و برگشت دهنده، قرينه است بر اين كه منظور از كلمۀ «ابداء»، همان واژۀ «بدء» است، كه به معناى افتتاح و آغاز كردن چيزى است. چون از عرب شنيده نشده كلمۀ «ابداء» را استعمال كنند، تا در نتيجه مضارع آن «يُبدء» - به ضمه ياء - باشد؛ وليكن در قرائت چنين آمده. و در بعضى قرائت هاى متروك، به جاى «يُبدِءُ»، «يَبدَءُ» - به فتحه يا و فتحه دال - آمده.

توضيح شديد بودن «بطش پروردگار»، به اين كه او مُبدء و مُعيد است

و به هر حال آيه شريفه، شدّت بطش خداى تعالى را تعليل مى كند، به اين بيان كه: خداى تعالى، مُبدء و پديد آورنده است، و معلوم است كه هرچه را بخواهد، ايجاد مى كند، بدون اين كه از چيزى و يا كسى غير از خودش ‍ كمك بگيرد. و اوست كه هر چيزى را به عين آن وضعى كه قبل از فوت داشت، بر مى گرداند.

پس خداى تعالى از هيچ امرى كه اراده اش را كرده باشد، جلوگير ندارد، و هيچ چيزى كه فوت شده و از بين رفته، براى او فوت شده نيست. و وقتى مطلب بدين قرار باشد، پس او قادر است بر اين كه بر بنده اى كه از حد خود تجاوز كرده، عذابى را تحميل كند كه خارج از حدّ و طاقت او باشد. و نيز مى تواند او را همچنان زنده نگه دارد تا عذاب را بچشد، همچنان كه فرمود: «وَالّذِينَ كَفَرُوا لَهُم نَارُ جَهَنّمَ لا يُقضى عَلَيهِم فَيَمُوتُوا و لا يُخَفّفُ عَنهُم مِن عَذَابِهَا».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۴۲۰

و او قادر است بر اين كه آنچه به سبب عذاب فاسد شده، به حالت اولش ‍ برگرداند، تا مجرم همچنان عذاب را بچشد، بدون اين كه لحظه اى در بين دو عذاب استراحت داشته باشد. همچنان كه فرمود: «إنّ الّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِنَا سَوفَ نُصلِيهِم نَاراً كُلّمَا نَضِجَت جُلُودُهُم بَدّلنَاهُم جُلُوداً غَيرَهَا لِيَذُوقُوا العَذَابَ».

  • با اين بيان چند نكته روشن مى گردد:

اول اين كه: سياق آيه مى فهماند كه جملۀ «إنّهُ هُوَ...»، در مقام افادۀ قصر است. يعنى مى خواهد بفهماند «ايجاد» بدون ابزار و مصالح موجودات، و نيز «اعاده» آن ها، تنها و تنها كار خداى سبحان است. چون در صُنع و ايجاد، هيچ كس ديگرى دخالت ندارد.

دوم اين كه: حدود هر چيزى به دست خداى تعالى است. اگر بخواهد، محدود نمى كند و اگر بخواهد، حدّ چيزى را به حدّى ديگر مبدّل مى سازد. پس اوست كه عذاب ها و شكنجه هاى دنيا را به مرگ محدود كرده، و او مى تواند در آخرت اين حد را بردارد و مُعذَّب، در دوزخ الى الابد شكنجه ببيند، و هرچه آرزوى مرگ كند، بدان نرسد.

سوم اين كه: مراد از شدّت «بطش» (با در نظر گرفتن اين كه گفتيم «بطش» ‍ عبارت است از گرفتن به شدّت)، اين است كه هيچ كس نمى تواند بطش ‍ او را جلوگيرى كند، و كسى نيست كه حكم او را رد نمايد - حال هر حكمى كه رانده باشد - مگر آن كه حكم ديگرى از او، جلوی حكم اوّلش ‍ را بگيرد.

اشاره به چند صفت از صفات خداوند، در ارتباط با وعده و وعيد او به اهل بهشت و دوزخ

«وَ هُوَ الْغَفُورُ الْوَدُودُ»:

يعنى: او كثيرُ المغفره و كثيرُ المودّه است. و اين دو صفت، ناظر به وعده اى است كه قبلا به مؤمنان داده بود، همچنان كه صفت «شديد البطش»، ناظر به وعيدى بود كه به كفار داده بود.

«ذُو الْعَرْشِ المَْجِيدُ * فَعَّالٌ لِّمَا يُرِيدُ»:

منظور از كلمۀ «عرش» - كه در لغت به معناى تخت سلطنت است - مقام مالكيت خداى تعالى، و كنايه است از اين كه او هر تصرفى كه بخواهد، مى تواند در مملكتش كه سراپاى عالَم است بكند،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۴۲۱

و هر حكمى را كه بخواهد به هر نحوى كه بخواهد، براند. و كلمۀ «مجيد»، صفت مشبهه از «مجد» است، كه به معناى عظمت معنوى است، و همان كمال ذات و صفات خداست. و معناى اين كه فرمود: «فَعّالٌ لِمَا يُرِيدُ» اين است كه او هرچه بخواهد، مى كند و چيزى نيست كه او را از آنچه اراده كرده، منصرف سازد. نه از داخل ذات خود، كه مثلا دچار كسالت و خستگى شود، و يا اراده اش مبدّل به اراده اى ديگر شود. و يا به هر جهت ديگر از اراده اش صرفنظر كند. و نه از خارج، مثل اين كه كسى جلوی او را از انفاذ اراده اش بگيرد. پس او مى تواند به كسانى كه مؤمنان را شكنجه مى دهند، وعدۀ آتش دوزخ بدهد، و به كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح مى كنند، وعدۀ بهشت بدهد. براى اين كه او، هم «ذو العرش» است و هم «مجيد». و او، خُلف وعده نمى كند، چون «فَعّالٌ لِمَا يُرِيد» است.

«هَلْ أَتَاك حَدِيث الجُْنُودِ * فِرْعَوْنَ وَ ثَمُودَ»:

اين استفهام مى خواهد مطالب گذشته را مسلّم كند، و براى شدّت بطش ‍ خداى تعالى، نمونه هايى ارائه دهد و بفهماند چطور «مالك» و «مجيد» و «فَعّالٌ لِمَا يُرِيد» است. و اين در عين حال، دلگرمى براى رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» و مايه مسرت نفس ‍ شريف آن جناب نيز هست. و معناى دو آيه روشن است.

«بَلِ الَّذِينَ كَفَرُوا فى تَكْذِيبٍ»:

بعيد نيست كه از سياق استفاده شود كه مراد از «الّذِينَ كَفَرُوا»، تنها كفار از قوم رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» باشد و در اين آيه؛ كه كلمه «بَل» بر سرش در آمده، از اثر كردن مواعظ و استدلال هاى گذشته در دل كفار اعراض شده، مى فرمايد: نبايد از آنان اميد داشت كه با شنيدن اين مواعظ و حجت ها ايمان بياورند. براى اين كه آن هايى كه كفر مى ورزند و همچنان بر تكذيب خود پافشارى مى كنند، آن ها از موعظه و استدلال منتفع نمى گردند.

از اين جا روشن مى شود كه: مراد از ظرف قرار دادن تكذيب و گفتن اين كه كفار در ظرف تكذيب قرار دارند، همان اصرار ورزيدن آنان بر تكذيب است.

«وَ اللَّهُ مِن وَرَائهِم مُحِيط»:

«وراى هر چيزى»، جهات خارجى آن است. جهاتى كه از آن خارج و به آن محيط است. مى فرمايد: خدا از خارج، محيط به آنان و ناظر اعمالشان است و اين، اشاره است به اين كه كفّار نمى توانند با كفر خود، خدا را عاجز سازند. چون او محيط به ايشان و از هر جهت قادر بر ايشان است. اين جمله نيز، تسليت خاطر خطير رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۴۲۲

و از بعضى از مفسّران نقل شده كه گفته اند: جملۀ «مِن وَرَائِهِم»، اشاره است به اين كه كفّار، خدا را پشت سر خود انداخته اند. معلوم مى شود اين مفسّر، كلمۀ «وَرَاء» را به معناى پشت گرفته.

«بَل هُوَ قُرآنٌ مَجِيدٌ * فِى لَوحٍ مَحفُوظ»:

اين جمله، از اعراض قبلى هم اعراض مى كند. مى فرمايد: علت اين كه گفتيم موعظه و حجت به دردشان نمى خورد، اصرار بر تكذيبشان نيست؛ بلكه اين است كه كفار، قرآن را از ناحيه خدا نمى دانند و حال آن كه چنين نيست، بلكه «قرآن»، كتابى است خواندنى و داراى معانى والا و معارفى زياد كه در لوح محفوظ بوده. لوحى كه از دستبرد باطل و شيطان ها محفوظ است.

«بحث روایى»

رواياتى درباره مراد از «شَاهِد و مَشهُود» و «اصحاب اُخدود»

در الدرّ المنثور است كه ابن مردويه، از جابر بن عبداللّه روايت كرده كه گفت: شخصى از رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، از آيه «وَ السّمَاء ذَاتِ البُرُوج» پرسيد. فرمود: يعنى آسمان داراى كواكب. و از آيه «الّذِى جَعَلَ فِى السّمَاء بُرُوجاً» پرسيد. فرمود: باز يعنى كواكب. شخصى ديگر پرسيد: پس جملۀ «فِى بُرُوجٍ مُشَيّدة» چه معنا دارد؟ فرمود: يعنى قصور و كاخ هاى مجلّل.

و در همان كتاب است كه عبد بن حميد، ترمذى، ابن ابى الدنيا، (در كتاب اصول)، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابن مردويه، و بيهقى (در كتاب سنن خود)، از ابوهريره روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» فرمود: منظور از «يَوم مَوعُود» روز قيامت، و منظور از «يَوم مَشهُود»، روز عرفه است، و منظور از «شاهد»، روز جمعه است...

مؤلّف: الدرّ المنثور، نظير اين روايت را به طرقى ديگر، از ابى مالك و سعيد بن مسيّب و جبير بن مطعم، از رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» نقل كرده، كه عبارت طريق آخرى اين است: «شاهد»، روز جمعه و «مشهود»، روز عرفه است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۴۲۳

و اين عبارت، از عبدالرزاق و فاريابى و عبد بن حميد و ابن جرير و ابن منذر، از على بن ابى طالب نقل شده.

و نيز، در آن كتاب آمده كه عبد بن حميد و ابن منذر، از على «عليه السلام» روايت كرده اند كه فرمود: «يوم موعود»، روز قيامت، و «شاهد»، روز جمعه، و «مشهود»، روز عيد قربان است.

و در مجمع البيان گفته: روايت شده كه مردى داخل مسجد رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» شد، ديد مردى دارد از رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» حديث نقل مى كند. مى گويد من پرسيدم: شاهد و مشهود چيست؟ گفت: بله، «شاهد» روز جمعه و «مشهود»، روز عرفه است. از او گذشته، نزد مرد ديگرى رفتم كه او نيز از رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» حديث مى كرد. از او نيز همين سؤال را كردم. گفت: اما «شاهد»، روز جمعه است، و اما «مشهود» روز عيد قربان است.

از پيش او هم گذشته، نزد جوانى رفتم كه رخساره اى چون دينار طلا درخشنده داشت. او نيز، از رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» حديث مى كرد. پرسيدم: به من خبر بده از اين كه شاهد و مشهود چيست؟ گفت: بله «شاهد»، محمّد رسول اللّه «صلى اللّه عليه و آله و سلّم»، و «مشهود»، روز قيامت است، مگر كلام خدا را نشنيده اى كه مى فرمايد: «يَا أيُّهَا النّبِىّ إنّا أرسَلنَاكَ شَاهِداً و مُبَشّراً وَ نَذِيراً» و در آن، رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» را «شاهد» و «مُبشّر» و «نذير» ناميده؛ و نيز مگر نشنيده اى كه مى فرمايد: «ذَلِك يَومٌ مَجمُوعٌ لَهُ النّاس و ذَلِك يَومٌ مَشهُود»، و در آن، روز قيامت را «روز مشهود» مى خواند.

پرسيدم: آن محدّث اوّلى كيست؟ گفتند: ابن عبّاس است. از دوّمى پرسيدم، گفتند: ابن عُمَر است. از سومى پرسيدم، گفتند: حسن بن على «عليهماالسلام» است.

مؤلّف: و اين حديث، به طرق مختلف و الفاظى نزديك به هم نقل شده. و در تفسير اين آيه گذشت كه آنچه حسن بن على «عليهماالسلام» فرموده، از نظر سياق آيات، به ذهن روشن تر مى رسد، هرچند كه لفظ «شاهد» و «مشهود»، با وجوه ديگر، نيز به وجهى قابل انطباق است.

رواياتى در بارۀ «اصحاب اُخدود»

و در تفسير قمى، در ذيل جملۀ «قُتِل أصحابُ الأخدُود» آمده كه: علت نزول اين آيه چنين بود كه: «ذونواس»، مردم حبشه را براى جنگ با يمن به هيجان آورد و او، آخرين پادشاه از دودمان «حمير» و از يهوديان بود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۴۲۴

و به همين جهت همه مردم، دين او را گرفتند و يهودى شدند. او خود را «يوسف» نام نهاده بود و سال ها سلطنت كرده بود تا در آخر شنيد كه در نجران، بقايايى از مسيحيان باقى مانده اند كه بر دين عيسى و حكم انجيل اند، و بزرگ دينشان عبداللّه بن بريامن است. اطرافيانش او را تحريك كردند كه به سوى قوم نجران لشكر بكشد و آنان را به قبول دين يهود وادار سازد.

ذونواس با لشكرش حركت كرده، به نجران آمد و همه مسيحى مذهبان را جمع كرده، پيشنهاد كرد تا به دين يهود درآيند. مردم نپذيرفتند. با آنان مجادله كرد و باز پيشنهاد خود را تكرار و مردم را به قبول آن تحريك نمود؛ و تا جايى كه توانست بر اين كار حرص ورزيد. اما نپذيرفتند. حاضر شدند كشته بشوند، ولى به دين يهود در نيايند.

پس ‍ ذونواس، براى از بين بردنشان گودالى پر از هيزم درست كرد و آتشى عظيم بر افروخت. بعضى را زنده در آتش انداخت و بعضى را با شمشير كشت و مُثله كرد. يعنى بينى و انگشت و عورتشان و... را بريد، تا جايى كه عدد كشتگان و سوختگان به بيست هزار نفر رسيد. يك نفر از آنان به نام «دوش ذو ثعلبان» بر اسب تيزتكى سوار شد و گريخت. هرچه دنبالش رفتند، نتوانستند او را بيابند. چون او راه رمل را پيش گرفت كه افراد ناآشنا در آن جا، گُم مى شوند. ذونواس با لشكر خود برگشت و همچنان به كشتن آن مردم پرداخت و آيه شريفه: «قُتِلَ أصحابُ الأخدُود... العَزِيز الحَمِيد»، مربوط به اين جريان است.

و در مجمع البيان است كه سعيد بن جبير گفته: وقتى اهالى اسفندهان شكست خوردند، عُمَر بن خطّاب گفت: اينان نه يهودند و نه نصرانى، و هيچ كتابى ندارند، بلكه مجوسی اند. على بن ابى طالب فرمود: بلى، اهل كتابند، چون كتابى داشته اند كه از بين رفته.

و جريانش بدين قرار بوده كه: يكى از پادشاهان ايشان، در حال مستى با دختر خود زنا كرد - و يا فرمود: با خواهر خود - همين كه از مستى به خود آمد و فهميد كه چه كرده، در فكر چاره بر آمد. دخترش (و يا خواهرش ) گفت: اهل مملكت را جمع كن و به ايشان بگو كه من معتقدم ازدواج با دختران جائز است، و دستور بده كه ايشان نيز با دختران خود ازدواج كنند، و اين كار را حلال بدانند. شاه مردم را گرد آورد، ولى مردم حاضر نشدند او را در اين عمل پيروى كنند. ناگزير، براى آتش زدن آنان، زمين را كَند و گودالى - اخدودى - درست كرده، آن را پُر از آتش ‍ ساخت، و به يك يك آنان پيشنهاد كرد سنّت او را بپذيرند. هر كس ‍ امتناع ورزيد، در آن اخدود افكند، و هر كس پذيرفت، رهايش ‍ كرد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۴۲۵

مؤلّف: اين معنا، در الدرّ المنثور هم، از عبد بن حميد، از آن جناب روايت شده.

و از تفسير عياشى نقل مى كنند كه به سند خود، از جابر، از امام باقر «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: على «عليه السلام»، شخصى را نزد اسقف نجران فرستاد تا بپرسد اصحاب اخدود چه كسانى بودند. اسقف پاسخى فرستاد. امام فرمود: اين طور كه او پنداشته نبوده و به زودى، من داستان اصحاب اخدود را برايتان مى گويم.

خداى عزّوجلّ، مردى از اهل حبشه را به نبوّت برگزيد. مردم حبشه او را تكذيب كردند. پيامبرشان، با كفّار نبردى را آغاز كردند، ولى يارانش همه كشته شدند و خود و جمعى از اصحابش اسير شدند. آنگاه براى كشتنش، گودالى درست نموده، از آتش پُر كردند. آنگاه مردم را جمع آورده، گفتند: هر كس بر دين ماست و دستور ما را گردن مى نهد، كنار برود، و هر كس بر دين اين مردم است، بايد به پاى خود (داخل) در آتش شود.

اصحاب آن پيامبر براى رفتن در آتش از يكديگر سبقت مى گرفتند، تا نوبت به زنى رسيد كه كودكى يك ماهه در بغل داشت. همين كه خيز گرفت تا در آتش شود، ترس از آتش و ترحم درباره كودك بر دلش ‍ مستولى شد. ولى كودك يك ماهه اش به زبان آمد كه: «مادر! مترس، من و خودت را در آتش بينداز، براى اين كه اين مجاهدت در راه خدا، به خدا سوگند ناچيز است». زن، خود و كودكش را در آتش افكند، و اين يكى از كودكانى است كه در كودكى به زبان آمده.

مؤلّف: اين معنا، در الدرّ المنثور (نيز)، از ابن مردويه، از عبداللّه بن نجى، از آن جناب نقل شده.

و نيز الدرّ المنثور، از ابن ابى حاتم، از طريق عبداللّه بن نجى، از آن جناب نقل كرده كه فرمود: پيامبر «اصحاب اخدود»، حبشى بود.

و نيز از ابن ابى حاتم و ابن منذر، از طريق حسن، از آن جناب روايت آورده كه در تفسير آيه «اصحاب الاخدود» فرمود: اهل حبشه بودند.

و بعيد نيست از روايات وارده درباره «اصحاب اخدود» استفاده شود كه داستان اصحاب اخدود يك داستان نبوده، بلكه وقايع متعددى بوده كه يكى در حبشه و يكى در يمن و يكى در عجم اتفاق افتاده، و آيه شريفه مى خواهد به همه داستان ها اشاره كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۴۲۶

و در اين ميان، روايات ديگرى نيز هست، كه از محل وقوع اين داستان ساكت است.

رواياتى در وصف لوح محفوظ

و در تفسير قمى، در ذيل آيه «بَل هُوَ قُرآنٌ مَجِيدٌ فِى لَوحٍ مَحفُوظ» آمده كه: «لوح محفوظ» دو طرف دارد. يك طرفش، بر سمت راست عرش، بر پيشانى اسرافيل است كه هر وقت خداى تعالى سخن از وحى مى كند، لوح به پيشانى اسرافيل مى زند و اسرافيل، در لوح نظر مى كند، و آنچه را در لوح مى بيند، به جبرئيل وحى مى كند.

و در الدرّ المنثور است كه ابوالشيخ و ابن مردويه، از ابن عبّاس روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» فرمود: خداى تعالى، لوحى از دُرّ سفيد خلق كرد كه دو جلد آن از زبرجد سبز است و خطوط آن، از نور است كه روزى سيصد و شصت بار بدان توجه مى كند و با آن لحظه ها، زنده مى كند، مى ميراند، خلق مى كند، رزق مى دهد، عزيز مى كند، ذليل مى سازد، و هرچه مى خواهد مى كند.

مؤلّف: روايات در صفت «لوح» بسيار زياد و مختلف است، كه درباره همه آن ها بايد دانست كه جنبۀ تمثيل دارد. يعنى امور معنوى را با لسان مادى مجسم ساخته اند.

* * *
ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۴۲۷

«سوره طارق»

آيات ۱ - ۱۷ سوره طارق

بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ *

وَ السمَاءِ وَ الطَّارِقِ(۱)

وَ مَا أَدْرَاك مَا الطَّارِقُ(۲)

النَّجْمُ الثَّاقِب (۳)

إِن كُلُّ نَفْسٍ لمََّّا عَلَيهَا حَافِظٌ(۴)

فَلْيَنظُرِ الإنسانُ مِمَّ خُلِقَ(۵)

خُلِقَ مِن مَّاءٍ دَافِقٍ(۶)

يخْرُجُ مِن بَينِ الصُّلْبِ وَ التَّرَائبِ(۷)

إِنَّهُ عَلى رَجْعِهِ لَقَادِرٌ(۸)

يَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ(۹)

فَمَا لَهُ مِن قُوَّةٍ وَ لا نَاصِرٍ(۱۰)

وَ السَّمَاءِ ذَاتِ الرَّجْع (۱۱)

وَ الاَرْضِ ذَاتِ الصَّدْع (۱۲)

إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصلٌ(۱۳)

وَ مَا هُوَ بِالهَزْلِ(۱۴)

إِنَّهُمْ يَكِيدُونَ كَيْداً(۱۵)

وَ أَكِيدُ كَيْداً(۱۶)

فَمَهِّلِ الْكَافِرِينَ أَمْهِلْهُمْ رُوَيْدَا(۱۷)

«ترجمه آیات»

به نام خداى رحمان و رحيم.

سوگند به آسمان و به طارق. (۱)

و تو چه مى دانى كه طارق چيست. (۲)

ستاره اى است كه پردۀ ظلمت را مى دَرَد. (۳)

(سوگند به آن دو كه) هيچ انسانى نيست مگر آن كه نگهبانى بر او موكّل است. (۴)

انسان بايد نگاه كند كه از چه چيز آفريده شده است. (۵)

از آبى جهنده آفريده شده. (۶)

كه از ما بين استخوان هاى پشت و استخوان هاى سينه بيرون مى آيد. (۷)

آن وقت مى فهمد كه خداى تعالى بر خلقت بار دوم او قادر است. (۸)

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۴۲۸

روزی که نهفته های در باطن انسان ظاهر می شود. (۹)

در آن روز، انسان نه نيروى دفاعى دارد و نه ياورى. (۱۰)

سوگند به آسمان، محلّ تحولات شگرف. (۱۱)

و سوگند به زمين پر شكاف (كه گياهان و چشمه سارها از آن سر بر مى آورند). (۱۲)

(سوگند به اين دو كه) قرآن، سخن جدا سازنده حق از باطل است. (۱۳)

نه سخن بيهوده و شوخى. (۱۴)

(پس) اين كفّار (بدانند) كه اگر به نوعى عليه دعوت تو، كيد و حيله مى كنند. (۱۵)

من هم به نوعى، عليه شان كيد و حيله مى كنم. (۱۶)

پس در هلاكت آنان عجله مكن؛ چند صباحى منتظر باش و اندكى مهلتشان بده. (۱۷)

«بیان آیات»

در اين سوره، مردم را به معاد انذار كرده، و استدلال كرده به اطلاق قدرت، و سخن را با تأكيد ايفاء نموده. و ضمنا به حقيقت آن روز اشاره مى كند و سوره را با تهديد كفّار ختم مى نمايد. و اين سوره، سياقى مكّى دارد.

معناى «طارق» و «ثاقب»

«وَ السَّمَاءِ وَ الطّارِقِ * وَ مَا أَدْرَاك مَا الطَّارِقُ * النَّجْمُ الثَّاقِب»:

ماده «طرق» در اصل - به طورى كه گفته اند - به معناى زدن به شدّت است، به طورى كه صدايش به گوش ها برسد. و «مطرقه: چكش» را هم، به همين جهت مطرقه مى گويند. و نيز، اگر «راه» را طريق گفته اند، باز به اين مناسبت است كه رونده با پا، بدان مى كوبد و صداى پايش به گوش ها مى رسد. ولى به تدريج در پيمودن طريق استعمال شده و در آن شايع گشت و سپس، به آمدن از سفر در هنگام شب اختصاص یافت. و اين نيز، بدان مناسبت بود كه غالبا شخصى كه شبانه از راه مى رسد، همۀ درها را بسته مى بيند و ناگزير، در را مى كوبد. و سپس استعمالش در هر چيزى كه شب ظاهر شود، شايع گشت. مانند ستارگان كه در شب پيدا مى شوند؛ و در آيه، همين معنا منظور است.

و كلمۀ «ثقب»، در اصل به معناى دريدن بود و بعدها، به معناى هر چيز نورانى و روشنگر شد؛ به اين مناسبت كه چنين چيزى، پردۀ ظلمت را با نور خود مى دَرَد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۴۲۹

و گاهى هم به معناى بلندى و ارتفاع مى آيد، و از اين باب است كه مى گويند: «ثقب الطائر»، يعنى پرنده اوج گرفت؛ به اين مناسبت كه با پرواز خود، جوّ بالا را پاره مى كند.

پس اين كه فرمود: «وَ اَلسّمَاء وَ الطّارِق»، سوگندى است به آسمان و به طارق، و آنگاه طارق را تفسير كرده به نجم. يعنى ستاره كه در شب طلوع مى كند. و جملۀ «وَ مَا أدريكَ مَا الطّارِق»، امر آن را بزرگ داشته، مى فهماند كه به چيز بزرگى سوگند ياد كرده.

و جملۀ «النّجمُ الثّاقِب»، بيان طارق است؛ و جمله در معناى جواب استفهام تقديرى است. گويا وقتى فرموده: تو نمى دانى كه طارق چيست! شخصى پرسيده: چيست؟ فرموده: «النَّجمُ الثَّاقِب».


→ صفحه قبل صفحه بعد ←