تفسیر:المیزان جلد۱۸ بخش۴۱
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و معناى آيه اين است كه: مگر خلقت نخستين، ما را عاجز و ناتوان كرد كه نتوانيم براى بار دوم خلق كنيم؟ يعنى: نه، ما از خلق اول عاجز نشديم، با اين كه خلقت اول، آفريدن از هيچ و بدون الگو است. پس چگونه خلقت دوم، كه اعاده همان خلق است، ما را عاجز مى كند.
اين معنا در صورتى است كه كلمه «عَى» را به معناى عاجز شدن بگيريم. و اگر به معناى تعب و خستگى بگيريم، همچنان كه بعضى آن را ترجيح داده اند، معنا چنين مى شود كه:
مگر ما از خلقت نخستين خسته شده ايم، كه ديگر بار نتوانيم خلقتى جديد كنيم؟ كه در حقيقت صاحبان اين پندار، خداى تعالى را با خود قياس كرده اند. چون انسان - و همچنين ساير حيوانات - وقتى كارى انجام مى دهد، و زياد هم انجام مى دهد، سرانجام دچار خستگى و كوفتگى بدن مى شود، و همين كوفتگى نمى گذارد به كار خود ادامه دهد، و از سر گيرد. ولى اگر از سر مى گرفت، همان كارى را كه از او بر مى آمد، انجام مى داد، ليكن اگر از سر نگرفت، چون توانايى نداشت و خسته شده بود. اما چنين نيست كه انجام دادن برايش محال باشد. نه، باز هم ممكن است، چون آنچه مى كند، با آنچه كرده، مثل هم اند.
و اين معناى بدى نيست، وليكن بعضى گفته اند: استعمال كلمه «عَى» در معناى عجز فصيح تر است. علاوه بر اين، سوق دادن حجت از طريق عجز، محال بودن عمل و نفى آن را هم مى رساند و مطلوب هم همان است. آيه شريفه مى خواهد محال بودن را نفى كند، به خلاف اين كه حجت را از راه خستگى سوق دهيم. چون تنها دشوارى عمل را مى رساند نه محال بودنش را. و آن هايى كه منكر معادند، نمى خواهند بگويند اين عمل دشوار است، بلكه مى خواهند بگويند محال است، و چنين چيزى ممكن نيست.
قدرت و علم خداوند در خلق و تدبير موجودات، به حال خود باقى است
«بَل همُ فِى لَبسٍ مِن خَلقٍ جَدِيد» - كلمه «لَبس»، به معناى التباس و اشتباه است، و مراد از خلق جديد، تبديل نشئه دنيا به نشئه اى ديگر و داراى نظامى ديگر، غير از نظام طبيعى است كه در دنيا حاكم است. براى اين كه در نشئه اخرى - كه همان خلق جديد است - ديگر مرگ و فنایى در كار نيست. تمامش زندگى و بقاء است.
چيزى كه هست، اگر انسان اهل سعادت باشد، نعمتش خالص، نعمت است و نقمت و عذابى ندارد. و اگر از اهل شقاوت باشد، بهره اش، يكسره نقمت و عذاب است و نعمتى ندارد. به خلاف نشئه اول، و نظام در خلق اول كه درست بر خلاف آن است (چون هم نعمتش آميخته با ناگواری ها است و هم عذابش، آميخته با لذت است. چيزى كه هست، در اول لذت بيشتر از الم، و در دوم الم، بيشتر از لذت است).
و معناى جمله مورد بحث اين است كه: اگر ما عالَم را از آسمان و زمينش گرفته تا همه موجودات در آن را خلق كرديم و به بهترين نظامى تدبيرش نموديم، با قدرت و علم خود كرديم. اين قدرت و علم ما هنوز باقى است و چيزى از آن كم نشده. پس ما عاجز از خلقتى جديد و اين كه خلقت دنيايى عالَم را به خلقتى ديگر مبدل كنيم، نيستيم. پس ديگر در قدرت ما نبايد شك كرد، ولى كفار در همين شك دارند و با داشتن شك نمى توانند به آخرت و خلقت جديد ما ايمان بياورند.
«وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الإنسانَ وَ نَعْلَمُ مَا تُوَسوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نحْنُ أَقْرَب إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ»:
راغب مى گويد: كلمۀ «وسوسه»، به معناى خطور افكار زشت در دل است و اصل آن، از «وسواس» است، كه به معناى صداى زيور آلات زنان، و نيز به معناى آهسته سخن گفتن است.
و مراد از خلقت انسان، وجود تدريجى او است كه مدام تحول مى پذيرد و وضع جديد به خود مى گيرد. نه تنها تكوين در اول خلقتش. هرچند كه تعبير در آيه، تعبير گذشته است. چون فرموده: «وَ لَقَد خَلَقنَا الإنسَانَ: ما انسان را خلق كرديم»، ولى از آن جايى كه انسان - و همچنين هر مخلوق ديگر كه حظّى از بقاء دارد - همان طور كه در ابتداى به وجود آمدنش محتاج به پروردگار خويش است، همچنين در بقاء خود نيز، محتاج به عطاى او است.
و به خاطر همين نكته اى كه گفته شد، جملۀ «وَ نَعلَمُ مَا تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُهُ» كه علم خدا در آن به صيغه مضارع آمده كه مفيد استمرار است - عطف شده بر جملۀ «وَ لَقَد خَلَقنَا الإنسَانَ»، كه به صيغه ماضى آمده، ليكن مفيد استمرار است.
و همچنين، جملۀ «وَ نَحنُ أقرَبُ إلَيهِ مِن حَبلِ الوَرِيد»، كه آن نيز مفيد ثبوت و دوام و استمرار است، به استمرار وجود انسان. و معنايش اين است كه: ما انسان را خلق كرديم و ما همواره تا هستى او باقى است، از خاطرات قلبی اش آگاهيم، و نيز همواره از رگ قلبش به او نزديكتريم.
و اين آيه شريفه، از اين جهت كه بر علم و قدرت خداى تعالى در خلقت اول احتجاج مى كند به اين كه پس بر خلقت جديد هم قادر است، متصل به آيه قبل است كه مى فرمود: «أفَلَم يَنظُرُوا إلَى السّمَاء...». و نيز از جهتى ديگر كه سخن از وسوسه قلبى انسان دارد، اتصالى هم به آيه قبل دارد كه مى فرمود: «بَل هُم فِى لَبسٍ مِن خَلقٍ جَدِيد».
پس آيه مورد بحث، در سياقى قرار دارد كه مى فهماند خداى تعالى، قادر بر خلقت انسان و عالِم به وضع او است، حال يا بدون واسطه يا با وساطت فرشتگان حفيظ و نويسنده.
پس جملۀ «وَ لَقَد خَلَقنَا الإنسَانَ»، با در نظر داشتن اين كه «لام» در آن، «لام» سوگند است، دلالت مى كند بر اين كه او قادر است خلق را ثابت بدارد.
«وَ نَعلَمُ مَا تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُهُ» - در اين جمله، خفى ترين اصناف علم را ذكر كرده، كه عبارت است از: حضور نفسانى خفى، تا اشاره كند به اين كه علم خداى تعالى، همه چيز را فرا گرفته است. گويا فرموده: ما از ظاهر و باطن انسان و حتى از خاطرات قلبى اش و از آن وسوسه اى كه در امر معاد دارد، خبر داريم و مى دانيم كه در دل خود مى گويد: چگونه انسان بعد از مُردن و خاك شدن و متلاشى گشتن اجزاء و در هم و برهم شدن بدنش، دوباره مبعوث مى شود؟
پس از آنچه گفته شد، به دست آمد كه كلمۀ «ما» در جمله «مَا تُوَسوِسُ بِهِ»، موصوله است، و ضمير «بِهِ»، به انسان بر مى گردد، و حرف «باء» در آن، «باء» آلت، و يا سببيت است. و اگر وسوسه را به نفس آدمى نسبت داده، نه به شيطان، با اين كه منسوب به شيطان نيز هست، براى اين بوده كه سخن پيرامون علم خداى سبحان و احاطه اش به احوال آدمى بود، و مى خواست بفرمايد: حتى به آنچه در زواياى دلش مى گذرد، آگاه است.
مقصود از «نزديکى خداوند به انسان»، با عبارتى ساده و روان
«وَ نَحنُ أقرَبُ إلَيهِ مِن حَبلِ الوَرِيد» - كلمه «وَرِيد»، به معناى رگى است كه از «قلب» جدا شده و در تمامى بدن منتشر مى شود، و خون در آن جريان دارد. بعضى هم گفته اند: به معناى رگ گردن و حلق است. و به هر معنا كه باشد، در آيه شريفه آن را طناب خوانده، چون شبيه به طناب است. و اضافۀ «حبل» به «وريد»، اضافۀ بيانيّه است.
و معناى جمله اين است كه: ما به انسان، از رگ وريدش كه در تمامى اعضائش دويده و در داخل هيكلش جا گرفته، نزديك تريم. آن وقت، چگونه به او و به آنچه در دل او مى گذرد، آگاه نيستيم؟
اين جمله مى خواهد مقصود را با عبارتى ساده و همه كس فهم اداء كرده باشد، و گرنه مسأله نزديكى خدا به انسان، مهم تر از اين و خداى سبحان، بزرگتر از آن است. براى اين كه خداى تعالى، كسى است كه نفس آدمى را آفريده و آثارى براى آن قرار داده. پس خداى تعالى، بين نفس آدمى و خود نفس، و بين نفس آدمى و آثار و افعالش واسطه است.
پس خدا از هر جهتى كه فرض شود و حتى از خود انسان به انسان نزديكتر است. و چون اين معنا، معناى دقيقى است كه تصورش براى فهم بيشتر مردم دشوار است، لذا خداى تعالى، به اصطلاح، دست كم را گرفته كه همه بفهمند، و به اين حد اكتفا كرده كه بفرمايد: «ما از طناب وريد به او نزديك تريم». و يا در جاى ديگر، قريب به اين معنا را آورده، بفرمايد: «إنّ اللّهَ يَحُولُ بَينَ المَرءِ وَ قَلبِهِ: خدا، بين انسان و قلبش واسطه و حائل است».
مفسران در معناى اين آيه، وجوه زيادى ذكر كرده اند، كه چون فایده اى در نقل آن نديديم، از نقلش صرف نظر نموده، خواننده را به مراجعه كتب آنان توصيه مى كنيم.
علم خدا به انسان از طريق فرشتگان كاتب اعمال
«إِذْ يَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّيَانِ عَنِ الْيَمِينِ وَ عَنِ الشّمَالِ قَعِيدٌ»:
كلمه «تلقّى» و «تلقّن»، به معناى گرفتن است. و مراد از «مُتَلَقّيَان» - به طورى كه از سياق استفاده مى شود - دو فرشته اى است كه موكّل بر انسان اند، و عمل او را تحويل گرفته، آن را با نوشتن حفظ مى كنند.
و جمله «عَنِ اليَمِينِ وَ عَنِ الشّمَالِ قَعِيد»، در تقدير «عَنِ اليَمِين قَعِيدٌ وَ عَنِ الشّمَالِ قَعِيد» است. يعنى: دو فرشته اى كه يكى در سمت راست نشسته و يكى در سمت چپ نشسته. و منظور از سمت راست و سمت چپ، راست و چپ آدمى است. و كلمه «قَعِيد» به معناى «قاعد»، يعنى نشسته مى باشد.
و حرف «إذَ» در جمله «إذ يَتَلَقّى المُتَلَقّيَان»، ظاهرا متعلق به محذوف است، و تقدير آن، «اُذكُر إذ يَتَلَقّى المُتَلَقّيَانِ» است. يعنى: به ياد آر و متوجه باش اين را كه دو فرشته، عمل انسان را مى گيرند. و منظور از اين دستور، اين است كه به علم خداى تعالى اشاره كند و بفهماند كه خداى سبحان، از طريق نوشتن اعمال انسان ها توسط ملائكه، به اعمال انسان علم دارد. افزون بر آن علمى، كه بدون وساطت ملائكه و هر واسطه اى ديگر دارد.
بعضى از مفسران گفته اند كه: ظرف مذكور متعلق به كلمه «أقرب» در آيه قبل است. و معناى آن، اين است كه: ما از رگ «وريد» به او نزديك تريم. زمانى كه فرشتگان موكّل او، اعمالش را براى نوشتن مى گيرند.
ولى به نظر مى رسد كه وجه قبلى، با سياق موافق تر باشد. براى اين كه در اين وجه، بر اين اساس ظرف را متعلق به كلمه «أقرب» دانسته كه غرض عمده، بيان اقربيت خداى تعالى به انسان و علمش به اوضاع و احوال او باشد، و بقيه جزئيات مقصود اصلى نيستند، بلكه پيرامون همان غرض عمده دور مى زنند. در حالى كه ظاهر سياق و مخصوصا با در نظر گرفتن آيه بعدى، اين است كه هر دو قسم علم، مقصود اصلى و مستقل هستند. هم علم از طريق اقربيت و هم علم از طريق گرفتن ملائكه و نوشتن اعمال بندگان.
بعضى ديگر از مفسران، كلمۀ «إذ» را اصلا ظرفيه ندانسته اند، بلكه آن را تعليلى و به معناى «زيرا» گرفته و گفته اند: علمى را كه از مفاد جملۀ «وَ نَحنُ أقرَبُ إلَيهِ مِن حَبلِ الوَرِيد» استفاده مى شود، با مفاد مدخول خودش تعليل مى كند (كه معناى آن و مدخولش چنين مى شود: زيرا دو فرشته گيرنده كه در راست و چپ هر انسان نشسته اند، اعمال او را مى گيرند).
در رد اين نظريه مى گوييم: اين از مذاق قرآن كريم به دور است كه علم خداى تعالى را، با علم ملائكه يا حفظ و نوشتن آن ها، تعليل كند.
فرشتگان موكّل، به طور كامل مراقب انسان هستند و چيزى را از قلم نمى اندازند
و جمله «عَن اليَمِينِ وَ عَنِ الشّمَالِ قَعِيد» مى خواهد موقعيتى را كه ملائكه نسبت به انسان دارند، تمثيل كند، و دو طرف خير و شر انسان را كه حسنات و گناهان منسوب به آن دو جهت است، به راست و چپ محسوس انسان تشبيه نمايد، (و گرنه فرشتگان موجوداتى مجردند كه در جهت قرار نمى گيرند).
«مَا يَلفِظُ مِن قَولٍ إلّا لَدَيهِ رَقِيبٌ عَتِيد» - كلمه «لفظ»، به معناى پرت كردن است، و اگر سخن گفتن را «لفظ» ناميده اند، به نوعى تشبيه است. و كلمه «رقيب»، به معناى محافظ، و كلمه «عَتِيد»، به معناى كسى است كه فراهم كننده مقدمات آن ضبط و حفظ است. خلاصه يكى مقدمات را براى ديگرى فراهم مى كند، تا او از نتيجه كار وى آگاه شود.
و اين آيه شريفه بعد از جمله «إذ يَتَلَقّى المُتَلِقّيَان» كه آن نيز در باره فرشتگان موكّل است، دوباره راجع به مراقبت دو فرشته سخن گفته، با اين كه جمله اول، تمامى كارهاى انسان را شامل مى شد و جمله دوم، تنها راجع به تكلّم انسان است، از باب ذكر خاص بعد از عام است، كه در همه جا مى فهماند گوينده نسبت به خاص عنايتى بيشتر دارد. (مثل اين كه شما به پسر بزرگ خود وصيت كنى ارحام و خويشاوندان را پاس بدار، فلان پسر عمويت را پاس بدار، كه مى رساند در باره آن شخص عنايتى بيشتر دارى).
«وَ جَاءَت سكْرَةُ الْمَوْتِ بِالحَْقِّ ذَلِك مَا كُنت مِنْهُ تحِيدُ»:
كلمه «حِيد» - كه مصدر فعل «تَحِيد» است - به معناى عدول و برگشتن به عنوان فرار است. (كسى كه به منظور فرار دارد راه خود را كج مى كند، اين حالت را عرب «حيد» مى گويد). و مراد از سكره و مستى موت، حال نزع و جان كندن آدمى است، كه مانند مستان مشغول به خودش است. نه مى فهمد چه مى گويد و نه مى فهمد اطرافيانش در باره اش چه مى گويند.
و اگر آمدن «سكره موت» را مقيد به قيد «حق» كرد، براى اين است كه اشاره كند به اين كه مسأله مرگ، جزء قضاهاى حتمى است، كه خداى تعالى در نظام عالَم رانده، و از خود مرگ غرض و منظور دارد. همچنان كه از آيه «كُلّ نَفسٍ ذَائِقَةُ المَوت وَ نَبلُوكُم بِالشّرِّ وَ الخَيرِ فِتنَة وَ إلَينَا تُرجَعُون»، كه تفسيرش در همان سوره گذشت - نيز اين معنا استفاده مى شود. چون مى فهماند منظور از ميراندن همگى شما، آزمايش شما است.
و مُردن عبارت است از: انتقال از يك خانه به خانه اى كه بعد از آن و ديوار به ديوار آن قرار دارد، و اين مرگ و انتقال حق است. همان طور كه بعث و جنت و نار حق است. اين معنايى است كه از كلمه «حق» مى فهميم، ولى ديگران اقوالى ديگر دارند، كه فایده اى در نقل آن ها نيست.
و جمله «ذَلِكَ مَا كُنتَ مِنهُ تَحِيد»، اشاره است به اين كه انسان طبعا از مرگ كراهت دارد. چون خداى تعالى، زندگى دنيا را به منظور آزمايش او در نظرش زينت داده و خودش فرموده: «إنّا جَعَلنَا مَا عَلَى الأرضِ زِينَةً لَهَا لِنَبلُوَهُم أيُّهُم أحسَنُ عَمَلاً وَ إنّا لَجَاعِلُونَ مَا عَلَيهَا صَعِيداً جُرُزاً».
«وَ نُفِخَ فى الصُّورِ ذَلِك يَوْمُ الْوَعِيدِ»:
اين انتقال دومى است كه مُردگان را به عالَم قيامت و جاودانه منتقل مى كند، همچنان كه نفخۀ اول، مردم را مى ميراند و به عالَم برزخ مى برد. و مراد از «نفخ صور» در اين جا، يا نفخۀ دوم است و يا مجموع هر دو نفخه است، و خواسته است از مطلق نفخه ياد كند.
و مراد از روز «وعيد»، روز قيامت است كه خداى تعالى، تهديدهايى را كه در دنيا به مجرمان از بندگانش مى كرد، منجر مى سازد.
«وَ جَاءَت كُلُّ نَفْسٍ مَعَهَا سائقٌ وَ شهِيدٌ»:
كلمه «سِيَاقَه» - كه مصدر «سائق» است - به معناى وادار كردن حيوان به راه رفتن است، كه در اين صورت، راننده در عقب حيوان قرار دارد، و حيوان را مى راند. به عكس «قيادت»، كه به معناى كشيدن حيوان از جلو است.
و اين كه فرموده: «وَ جَاءَت كُلُّ نَفسٍ»، معنايش اين است كه: هر نفسى به سوى خدا مى آيد، و در محضر او براى فصل قضاء و پس دادن حساب حضور به هم مى رساند. به دليل اين كه در جاى ديگر فرموده: «إلَى رَبّكَ يَومَئِذٍ المَسَاقُ».
مقصود از «سائق» و «شاهدى» كه در قيامت، همراه هر كسى مى آيند
و معناى آيه اين است كه: هر كسى در روز قيامت، به محضر خداى تعالى حاضر مى شود، در حالى كه «سائقى» با او است، كه او را از پشت سر مى راند و «شاهدى» همراه دارد، كه به آنچه وى كرده، گواهى مى دهد. ولى در آيه شريفه تصريح نشده كه اين «سائق» و «شهيد» ملائكه اند، يا همان نويسندگان اند، و يا از جنس غير ملائكه اند. چيزى كه هست، از سياق آيات چنين به ذهن مى رسد كه آن دو، از جنس ملائكه اند، و به زودى رواياتى در اين باب خواهد آمد.
و نيز تصريح نشده به اين كه در آن روز، شهادت منحصر به اين يك شاهدى است كه در آيه آمده. وليكن آيات وارده در باره شهداى روز قيامت، عدم انحصار آن را مى رساند. و نيز آيات بعدى هم كه بگومگوى انسان را با قرين خود حكايت مى كند، دلالت دارد بر اين كه با انسان در آن روز، غير از «سائق» و «شهيد»، كسانى ديگر نيز هستند.
«لَّقَدْ كُنت فى غَفْلَةٍ مِنْ هَذَا فَكَشفْنَا عَنك غِطاءَك فَبَصَرُك الْيَوْمَ حَدِيدٌ»:
وقوع اين آيه در سياق آيات قيامت و قرائنى كه پيرامون آن است، اقتضا دارد كه اين آيه نيز از خطابات روز قيامت و خطاب كننده در آن خداى سبحان، و مورد خطاب در آن همان انسانى باشد كه در جمله «وَ جَاءَت كُلُّ نَفسٍ» سخن از او به ميان آمده، و اين معنا را دست مى دهد كه خطاب در آن، خطابى است عمومى و متوجه به تمامى انسان ها.
الّا اين كه توبيخ و عتابى كه از آن استشمام مى شود، چه بسا اقتضا كند كه بگوييم خطاب در آن، تنها متوجه منكران معاد باشد. علاوه بر اين، سياق اين آيات، اصلا سياق ردّ منكران معاد است، كه گفته بودند: «ءَإذَا مِتنَا وَ كُنّا تُرَاباً ذَلِكَ رَجعٌ بَعِيد».
و اشاره به كلمه «هذا»، به آن حقايقى است كه انسان در قيامت با چشم خود معاينه مى كند و مى بيند كه تمامى اسباب از كار افتاده، و همه چيز ويران گشته، و به سوى خداوند واحد قهار برگشته است، و همه اين حقايق در دنيا هم بود. اما انسان به خاطر ركون و اعتمادى كه به اسباب ظاهرى داشت، از اين حقايق غافل شده بود، (و خيال مى كرد سببيت آن اسباب، از خود آن ها است، و نمى دانست كه هرچه دارند، از خداست و خدا، روزى سببيّت را از آن ها خواهد گرفت)، تا آن كه در قيامت، خداى تعالى، اين پرده غفلت را از جلو چشم او كنار زد. آن وقت، حقيقت امر برايش روشن شده فهميد، و به مشاهده عيان فهميد، نه به استدلال فكرى.
و به همين جهت، اين طور خطاب مى شود: «لَقَد كُنتَ فِى غَفلَةٍ مِن هَذَا». تو در دنيا از اين هايى كه فعلا مشاهده مى كنى و به معاينه مى بينى، در غفلت بودى، هرچند كه در دنيا هم جلو چشمت بود و هرگز از تو غايب نمى شد، ليكن تعلق و دل بستگى ات به اسباب، تو را از درك آن ها غافل ساخت و پرده و حائلى بين تو و اين حقائق افكند. اينك، ما آن پرده را از جلو درك و چشمت كنار زده ايم. «فَبَصَرُكَ»: در نتيجه بصيرت و چشم دلت «اليَوم»: امروز كه روز قيامت است، «حديد»، تيزبين و نافذ شده، مى بينى آنچه را كه در دنيا نمى ديدى.
دو نكته اى كه از اين آيه شريفه استفاده مى شود
از اين آيه دو نكته استفاده مى شود: اول اين كه روز قيامت را به روزى معرفى مى كند كه در آن روز، پرده غفلت از جلو چشم بصيرتش كنار مى رود. در نتيجه، حقيقت امر را مشاهده مى كند. و اين نكته، در آياتى بسيار ديگر نيز آمده. مانند آيه: «وَ الأمرُ يَومَئذٍ لِله». و آيه: «لِمَنِ المُلكُ اليَومَ لِله الوَاحِدِ القَهّار»، و آياتى ديگر نظير اين ها.
و دوم اين كه: آنچه خدا براى فرداى قيامت انسان تهيه ديده، از همان روزى تهيه ديده كه انسان در دنيا بوده. چيزى كه هست، از چشم بصيرت او پنهان بوده است و مخصوصا از همه بيشتر، اين حقيقت براى او پنهان بوده كه روز قيامت، روز كنار رفتن پرده ها، و مشاهده پشت پرده است.
براى اين كه اولاً غفلت وقتى تصور دارد كه در اين ميان چيزى باشد و ما از بودنش غافل باشيم. از سوى ديگر، تعبير به غطاء (پرده) كرده و اين تعبير، در جایی صحيح است كه پشت پرده چيزى باشد و پرده آن را پوشانده و بين بيننده و آن حائل شده باشد. و از سوى سوم، تعبير به حدّت و تيزبينى در جايى صحيح است، و چشم تيزبين در جايى به درد مى خورد كه بخواهد يك ديدنى بسيار دقيقى را ببيند و الّا احتياجى به چشم تيزبين پيدا نمى شود.
و يكى از سخيف ترين و بى پايه ترين تفسيرها، اين است كه گفته اند: خطاب خداى تعالى در اين آيه، به پيامبرش است، و معناى آيه اين است كه: اى پيامبر! تو قبل از رسالتت از اين حقايقى كه امروز به تو وحى مى شود، در غفلت بودى، و ما پرده ات را كنار زديم، و حالا چشمت تيزبين شده، وحى را درك مى كند و يا فرشته وحى را مى بيند و وحى را از او مى گيرد.
سخافت و بى پايه بودن اين تفسير، از اين جهت است كه با هيچ چيز آيه درست در نمى آيد. نه با لفظ آن و نه با سياقش.
«وَ قَالَ قَرِينُهُ هَذَا مَا لَدَىّ عَتِيدٌ»:
سياق آيه خالى از چنين ظهورى نيست كه مراد از اين «قرين»، همان ملك موكّلى باشد كه در دنيا با او بود. حال اگر «سائق» هم همان باشد، معنا چنين مى شود: خدايا اين است آن انسانى كه همواره با من بود و اينك حاضر است.
و اگر مراد از كلمه «قرين»، شهيد مى باشد كه او نيز با آدمى است، معنا چنين مى شود: اين است - در حالى كه به نامۀ اعمال آن انسان اشاره مى كند، اعمالى كه در دنيا از او ديده - آنچه من از اعمال او تهيه كرده ام.
بعضى از مفسران گفته اند: مراد از «قرين»، شيطانى است كه يك عمر با او بوده و گمراهش مى كرده. و معناى كلام خداى سبحان بنابر اين، چنين مى شود: اين است آن انسانى كه من متصدى گمراهى اش بودم، و زمام نفسش را به دست داشتم، اينك براى رفتن به دوزخ حاضر است.
«أَلْقِيَا فى جَهَنَّمَ كلَّ كفَّارٍ عَنِيدٍ مَنَّاعٍ لِّلْخَيرِ مُعْتَدٍ مُّرِيبٍ»:
كلمه «كَفّار» - به فتح كاف - اسم مبالغه از كفر و به معناى بسيار كفرانگر است. و كلمه «عنيد»، به معناى معاند حق است كه از درِ عناد، حق را مسخره مى كند. و كلمه «مُعتَدى»، به معناى كسى است كه از حد خود تجاوز و از حق تخطى كند. و كلمه «مُرِيب»، به معناى كسى است كه داراى شك است، و يا كسى است كه مردم را به شك مى اندازد، و در آيه كه صحبت از قيامت است، مردم را در امر قيامت به شك مى اندازد.
در بين اين چند صفت كه در آيه شمرده شده، يك نحوه استلزام و ارتباطى هست. براى اين كه وقتى كسى كَفّار - يعنى بسيار كفرانگر - شد، همين صفت، او را وا مى دارد هر حقى كه به آن برخورد كند، رد نمايد، و ثمره اين كار قهرا اين است كه با حق دشمنى شود، و بر اين دشمنى اصرار ورزد، و اصرار بر دشمنى هم باعث مى شود كه آدمى از بسيارى از خيرات محروم گردد.
چون پر واضح است كه هيچ خيرى نيست مگر آن كه حق هم هست، و اصلا خير بودن هر چيزى از ناحيه حق بودن آن است.، چون در باطل هيچ خير نيست. و اين هم مستلزم آن است كه آدمى همواره از حد حق (كه خود نيز مصداقى از حق است)، خارج شود، و به طرف باطل برود، و از حد عبوديت خارج گشته، به طرف استكبار و طغيان رود، و چنين كسى قهرا مردم را نسبت به دين حق كه بالفطره دنبالش مى گردند، به شك مى اندازد. پس «كَفّار»، عنيد هم هست و «عنيد»، منّاع خير نيز هست و منّاع خير، «مُعتَدى» هم هست، و مُعتَدى، «مُرِيب» نيز مى باشد.
خطاب در آيه شريفه، از خداى تعالى است و ظاهر سياق آيات، چنين مى نمايد كه مورد خطاب در آن، همان دو فرشته «سائق» و «شهيد» باشد كه موكّل بر انسان اند. ولى بعضى احتمال داده اند كه خطاب به دو فرشته ديگر از فرشتگان موكّل بر آتش و از خازنان دوزخ باشد.
«الَّذِى جَعَلَ مَعَ اللَّهِ إِلَهاً ءَاخَرَ فَأَلْقِيَاهُ فى الْعَذَابِ الشّدِيدِ»:
در اين آيه با اين كه مى توانست با يك كلمه «مشرك»، صفت پنجم آن انسان را بيان كند، چنين نكرد، بلكه مطلب را طول داد و فرمود: همان كسى كه با خدا، خدايى ديگر قرار داد. و اين، براى آن بود كه اشاره كند به اين كه صفت پنجم از همۀ گناهان مزبور، مهم تر و عظيم تر است، و در حقيقت، مادر همه جرائمى است كه مرتكب شده، و ريشه همه صفات پستى است كه كسب كرده. يعنى كفر و عناد و منع خير و اعتداء و ارابه.
«فَألقِياهُ فِى العَذَابِ الشّدِيد» - اين جمله، تأكيد همان امر قبلى است كه مى فرمود: «ألقِيَا فِى جَهَنّمَ»، و از آن چنين استشمام مى شود كه مى خواهد امر خود را به خاطر شرك، تأكيد و تشديد كند، و به همين منظور هم دنبالش فرموده: «فِى العَذَابِ الشّدِيد»: او را در عذابى شديد بيندازيد.
«قَالَ قَرِينُهُ رَبَّنَا مَا أَطغَيْتُهُ وَ لَكِن كانَ فِى ضلَالِ بَعِيدٍ»:
مراد از قرين در اين جا، مسلماً قرين شيطانى است كه در كلام مجيد خداى تعالى، مكرر نامش آمده، و آن عبارت است از: همان شيطانى كه همواره با آدمى هست و غوايت و ضلالت را به آدمى وحى مى كند. از آن جمله، قرآن در باره اش فرموده: «وَ مَن يَعشُ عَن ذِكرِ الرّحمَان نُقَيّض لَهُ شَيطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ * وَ إنّهُم لَيَصُدّونَهُم عَنِ السّبِيلِ وَ يَحسَبُونَ أنّهُم مُهتَدُونَ * حَتّى إذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيتَ بَينِى وَ بَينَكَ بُعدَ المَشرِقَينِ فَبِئسَ القَرِينَُ».
پس معناى جمله «قَالَ قَرِينُهُ» اين است كه: آن شيطانى كه يك عمر با او بود و گمراهش مى كرد، گفت: «رَبّنَا»: اى پروردگار ما! يعنى: پروردگار من و اين انسان كه من قرينش بودم. (چون مقام، مقام احتجاج و اختصام است)، «مَا أطغَيتُهُ»: من او را مجبور بر طغيان نكردم. «وَلَكِن كَانَ فِى ضَلَالٍ بَعِيد». ليكن خودش آماده و مستعد بود كه دعوت هاى مرا بپذيرد. هرچه به او پيشنهاد مى كردم، او به اختيار خود قبولش مى كرد. پس من مسؤول گناهان و طغيان او نيستم.
در سوره «صافات»، شرح مفصلى از اختصام و احتجاج ستمگران با همسرانشان، در ذيل آيه: «أُحشُرُوا الّذِينَ ظَلَمُوا وَ أزوَاجهُم» تا آخر آياتش گذشت.
پاسخ خداى تعالى، به عذر كافران و قرين شيطانى او، در قیامت
«قَالَ لا تخْتَصِمُوا لَدَىّ وَ قَدْ قَدَّمْتُ إِلَيْكُم بِالْوَعِيدِ»:
گوينده اين پاسخ، خداى تعالى است و خطابش عمومى است. گويا روى سخنش با عموم مشركان طاغى و قرينان ايشان است. خطابى است كه قهرا منحل به خطاب هایى جزئى مى شود، و هر انسانى را با قرينش شامل مى گردد. مثل اين است كه به هر يك از انسان و قرينش فرموده باشد: «لَا تَختَصَمَا لَدَىّ: نزد من، بگو مگو مكنيد».
و اين كه فرمود: «وَ قَد قَدّمتُ إلَيكُم بِالوَعِيد»، جمله اى است حاليه، كه حال از فاعل در جمله «لَا تَختَصِمُوا» است، و كلمه «بِالوَعِيد»، مفعولى است براى جمله «قَدّمتُ»، و «باء» آن، به اصطلاح، باء وصلت است.
و معناى آيه اين است كه: نزد من بگو مگو مكنيد، كه هيچ سودى برايتان ندارد. چون من تهديد و وعيد خود را به همه مشركان و ستمكاران ابلاغ نمودم. و تهديدهاى مذكور از قبيل آيات زير است كه به ابليس فرموده: «إذهَب فَمَن تَبِعَكَ مِنهُم فَإنّ جَهَنّمَ جَزَاؤُكُم جَزَاءً مَوفُوراً». و نيز فرموده: «فَالحَقُّ وَ الحَقُّ أقُولُ لَأملَأنّ جَهَنّمَ مِنكَ وَ مِمّن تَبِعَكَ مِنهُم أجمَعِين». و يا فرموده: «لَأملَأنّ جَهَنّمَ مِنَ الجِنّةِ وَ النّاسِ أجمَعِين».
«مَا يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَىّ وَ مَا أَنَا بِظلَّامٍ لِّلْعَبِيدِ»:
آنچه از سياق بر مى آيد، اين است كه اين آيه، مطلبى نو و جديد را بيان مى كند، و به منزله جوابى است از سؤالى تقديرى و فرضى. گويا كسى پرسيده است: خدايا گيرم كه قبلا تهديد خود را ابلاغ كرده اى، آيا آن را تغيير نمى دهى، و تهديد شدگان را عفو نمى فرمايى؟
پاسخ داده است: «مَا يُبَدّلُ القَولَ لَدَىّ». در درگاه من، هيچ سخنى تغيير نمى كند. و منظور از قول مطلق، قضاهاى حتمى است كه خدا رانده، و خداى تعالى، چنين حكم كرده كه هر كس با حال كفر بميرد، داخل جهنم شود، و قهرا و به حسب مورد با آن وعيدى كه خدا ابليس و پيروانش را تهديد به آن كرده، منطبق مى شود.
پس روشن شد كه: جملۀ مورد بحث استينافى است، و منظور از مبدّل نشدن قول، دگرگون نشدن قضاء حتمى است. كلمه «لَدَىّ: نزد من»، ظرفى است متعلق به تبديل - ما از سياق اين طور مى فهميم، ولى بعضى از مفسران در اعراب و مفردات جمله مورد بحث، چيزهايى ديگر گفته اند، و احتمالاتى بسيار دور از فهم داده اند، كه اگر بخواهيم آن را نقل كنيم، خواننده در فهمش دچار سر در گُمى مى شود، و به همين جهت از ايرادش صرف نظر كرديم.
و جملۀ «وَ مَا أنَا بِظَلّامٍ لِلعَبِيد»، متمّم معناى جمله قبلى است، و معناى مجموع آن دو، اين است كه: سخن در درگاه من دو تا نمى شود، و هيچ قضاء رانده شده و حتمى شده اى مبدّل نمى گردد، و شما عذاب خواهيد شد. و اين من نيستم كه در باره بندگان خود ستم نموده، طبق وعيدى كه قبلا اعلام كردم، بلكه اين خودشان هستند كه خود را بعد از اتمام حجت و در عين انكار كردن حق، مستحق عذاب نمودند.
و به وجهى ديگر: اين من نيستم كه بندگان خود را با عذاب مجازات مى كنم، بلكه اين جزاى اعمالشان است. اعمالى كه قبلا كرده بودند. پس در حقيقت، اين همان عمل ايشان است كه در اين عالَم، به اين صورت درآمده و به خودشان بر مى گردد. همچنان كه از ظاهر آيه: «يَا أيُّهَا الّذِينَ كَفَرُوا لَا تَعتَذِرُوا اليَومَ إنّمَا تُجزَونَ مَا كُنتُم تَعمَلُون» نيز، همين معنا استفاده مى شود. چون مى فرمايد: اى كسانى كه كفر ورزيديد، امروز ديگر عذر نياوريد، براى اين كه ما كه به شما كارى نكرديم، و اين عذاب كه مى بينيد، برگشت اعمال خود شما است.
و اين كه از جملۀ «وَ مَا أنَا بِظَلّامٍ» نفى «ظلم كثير» استفاده مى شود، مستلزم آن نيست كه بگوييم «ظلم كم» مى كند. چون ظلمى كه تصور كنيم خداى تعالى بكند، هر قدر هم ناچيز باشد، به خاطر زياد بودن افرادش، باز ظلمى بسيار مى شود، و خطاب در آيه هم، خطاب به يك نفر نيست، بلكه خطاب به تمامى انسان هاى مشرك در عصر نزول آيه و در آينده است، با قرينه هايى كه با خود همراه دارند.
و معلوم است كه اين گونه افراد بسيار زيادند و خداى سبحان، اگر در جزا دادن به ايشان، كمترين حد ظلم را به آن ها بكند، باز هم ظلّام و بسيار ستمگر خواهد بود.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |