تفسیر:المیزان جلد۱۶ بخش۱۱
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
وجوه مختلفى كه درباره معنای «معاد»، در آیه شریفه گفته شده است
«إِنَّ الَّذِى فَرَض عَلَيْك الْقُرْآنَ لَرَادُّك إِلى مَعَادٍ...»:
كلمه «فرض» - به طورى كه گفته اند - به معناى واجب كردن است. و بنابراين معناى جملۀ «فَرَضَ عَلَيكَ القُرآنَ» اين است كه: واجب كرده بر تو عمل به قرآن را. يعنى عمل به آن احكامى كه در آن است. پس در حقيقت، در اين كه ايجاب را به خود قرآن نسبت داده، مجاز در نسبت به كار برده.
از اين معنا بهتر، تفسيرى است كه بعضى كرده اند و گفته اند: «معناى آن، اين است كه: واجب كرده بر تو تلاوت و خواندن آن را به مردم، و اين كه آن را به مردم برسانى، و به احكامش عمل كنى». چون اين معنا با جملۀ «لَرَادُّكَ إلَى مَعَاد»، به بيانى كه در معناى آن خواهد آمد، بهتر مى سازد.
«لَرَادُّكَ إلَى مَعَاد» - كلمۀ «مَعَاد»، اسم محل «عود»، يا اسم زمان «عود است»، و مفسران در معناى اين محل، و يا زمان اختلاف كرده اند.
بعضى گفته اند: مراد مكه است. و بنابراين، آيه شريفه وعده اى است كه خداى تعالى، به پيامبر گرامى اش مى دهد كه به زودى، او را بعد از آن كه از مكه هجرت كرد، دوباره به مكه بر مى گرداند.
بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن مرگ است. و بعضى گفته اند: قيامت است.
بعضى ديگر گفته اند: محشر است. بعضى ديگر آن را «مقام محمود» دانسته اند، كه همان موقف شفاعت كبرى است.
بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن بهشت است. و بعضى ديگر گفته اند: بيت المقدس است، كه بنابراين قول، آيه شريفه، وعده اى است در خصوص معراج. البته معراج دوم، كه مى فرمايد: بعد از آن كه ما تو را در معراج اول به بيت المقدس برديم، به زودى تو را بدان جا بر مى گردانيم.
بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن، هر امر محبوبى است كه دلخواه آن جناب باشد، كه اين معناى آخرى، با همه اقوال قبلى و يا بيشتر آن ها منطبق مى شود.
اما آنچه كه دقت در سياق آيات سوره به دست مى دهد، اين است كه: آيه شريفه تصريحى باشد به آنچه كه داستان مزبور، در اول سوره به آن اشاره مى كرد، و آيات بعد از آن هم، مؤيد آن است.
چون خداى تعالى، در اول سوره، داستان بنى اسرائيل و موسى «عليهما السلام» را نقل كرد، و مفصل بيان داشت كه چه منت ها بر آنان نهاد. امنيت، سلامتى، عزّت، و تمكّن به آنان داد، بعد از آن كه ذليل و زبون دست آل فرعون بودند، و فرعونيان، پسرانشان را مى كشتند، و زنانشان را زنده مى گذاشتند.
و اين داستان، به دلالت التزامى، دلالت مى كند بر اين كه مى خواهد به همه مؤمنان وعده اى جميل دهد، كه به زودى، از فتنه ها و شدائد و عسرتى كه گرفتارش هستند، نجاتشان مى دهد، و دينشان را بر همه اديان تقديم و برترى مى بخشد، و آنان را بعد از آن كه در زمين جايى نداشتند، در زمين مُكنت مى دهد. و اين دلالت التزامى را مطلع سوره نيز تأييد مى كند.
آنگاه بعد از آن كه از نقل داستان مذكور فارغ شد، فرمود: حكمت واجب مى كند كتابى نازل شود، تا هم مردم را به سوى حق راهنما و تذكر باشد، و هم اتمام حجت باشد، تا به وسيله آن كتاب، خود را از عذاب خدا حفظ كنند. همچنان كه چنين كتابى بر موسى نازل كرد. البته بعد از آن كه قرون اولى و نسل هاى گذشته را هلاك ساخته بود، و همچنان كه كتابى بر پيامبر نازل كرد، هرچند كه مردم او را از باب عنادى كه با حق داشتند، تكذيب كردند، و دنيا را بر آخرت ترجيح دادند.
و اين سياق، هر شنونده اى را اميدوار مى سازد، كه خداى تعالى، به زودى آنچه را كه به اشاره و به دلالت التزامى فهماند، صريحا بيان مى كند. در چنين زمينه اى اگر بشنود كه خداى تعالى مى فرمايد: «إنَّ الَّذِى فَرَضَ عَلَيكَ القُرآنَ لَرَادُّكَ إلَى مَعَاد»، بدون درنگ مى فهمد، كه منظور، همان وعدۀ جميلى است كه منتظرش بود.
مخصوصا كه در اولش فرمود: آن كسى كه قرآن را بر تو واجب كرده، قبلا هم كه تورات را به قرآن تشبيه كرده بود، و نجات دادن بنى اسرائيل را هم قبل از فرستادن تورات آورده بود، تا مقدمه براى نزول تورات باشد، و بنى اسرائيل با اخذ به آن و عمل به آن، امامان و وارثان باشند.
پس در نتيجه، معناى آيه اين مى شود: آن كسى كه قرآن را بر تو واجب كرد تا بر مردم بخوانى و ابلاغ كنى و دستوراتش را به كار بندى، به زودى تو را به آن محلى بر مى گرداند كه اين برگشتنت عود باشد، و آن جا معادت شود، همچنان كه تورات را بر موسى نازل كرد و با نزول آن، قدر و منزلت خودش و قومش را بالا برد.
و معلوم است كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» قبلا در مكه بود. مكه اى كه در آن، همه گونه شدائد و فتنه ها را ديد. آنگاه مهاجرت كرد و سپس بدان جا برگشت، در حالى كه فتح و فيروزى داشت، و در حالى كه پايه هاى دينش محكم، و اركان ملتش مستحكم شده بود، بت هاى مكه را بشكست، و بنيان شرك را ويران ساخت، و مؤمنان، وارث آن سرزمين شدند، در حالى كه از آن جا، با ذلت و خوارى بيرون گشته بودند.
و اگر كلمۀ «مَعَاد» را نكره آورد، براى اين است كه به عظمت اين «عود» اشاره كند، و بفهماند كه اين برگشتن، قابل قياس به بودن قبلى اش در مكه نيست، و تاريخ هم اين معنا را تصديق مى كند.
سخن برخی مفسران در معناى آیه: «قُل رَبّى أعلَمُ مَن جَاءَ بِالهُدَى...»
«قُل رَبِّى أعلَمُ مَن جَاءَ بِالهُدَى وَ مَن هُوَ فِى ضَلَالٍ مُبِين» - اين جمله، مؤيد معنايى است كه ما براى معاد كرديم. چون نظير جمله اى است كه موسى «عليه السلام» وقتى كه مردم تكذيبش كرده، و آيات بيناتش را به سحر نسبت دادند، گفت: «رَبِّى أعلَمُ مَن جَاءَ بِالهُدَى وَ مَن تَكُونُ لَهُ عَاقِبَةُ الدَّار».
در اين آيه، به رسول گرامى خود، دستور مى دهد: به فرعون هاى زمان خود، يعنى بزرگان مشركان - كه تكذيبش كردند، و به سحر نسبتش دادند - همان را بگويد كه موسى «عليه السلام»، به آل فرعون گفت. چون كه تكذيبش كردند، و به سحر نسبتش دادند.
زيرا مشابهت تامّى هست ميان بعثت آن جناب و موسى «عليه السلام»، و همچنين سير دعوتشان. همچنان كه از داستان وارده در اين سوره ظاهر مى شود، و همچنان كه با تأمل در آيه «إنَّا أرسَلنَا إلَيكُم رَسُولاً شَاهِداً عَلَيكُم كَمَا أرسَلنَا إلَى فِرعَونَ رَسُولاً» كاملا ظاهر مى شود.
و اگر در آيه مورد بحث، اكتفاء كرد به اين كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، قسمت اول كلام موسى را به مردم بگويد، و قسمت دوم آن را، يعنى جملۀ «وَ مَن تَكُونُ لَهُ عَاقِبَةُ الدَّار» را، در آيه مورد بحث نياورد، شايد از اين جهت بوده كه سياق كلام، سياق اشاره است، و مثل اين كه قرار بوده از حدّ اشاره تجاوز نشود.
همچنان كه اين معنا، از جملۀ «لَرَادُّكَ إلَى مَعَاد»، كه خطاب را در آن متوجه رسول خود كرده، و كلمه «معاد» را نكره آورده، نيز استشمام مى شود.
و به هر حال، مراد از جملۀ «مَن جَاءَ بِالهُدَى»، شخص رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، و مراد از جملۀ «وَ مَن هُوَ فِى ضَلَالٍ مُبِين»، مشركان از قوم اوست.
و اختلاف سياق دو جمله - كه در اولى فرمود: «كسى كه هدايت آورده»، و در دومى فرمود: «و آن كسى كه در ضلالتى آشكار است»، با اين كه جا داشت، در جمله اول هم بفرمايد: «آن كس كه در هدايت است»، و خلاصه مقابله را بين هدايت آن جناب و ضلالت مشركان نينداخت، بلكه بين هدايت آوردن آن حضرت و ضلالت مشركان انداخت - براى اين است كه تكذيب مشركان، متوجه خود آن جناب نبود، بلكه طبعا تكذيبشان، متوجه دين آن حضرت بود.
مفسران، در جملۀ «أعلَمُ مَن جَاءَ بِالهُدَى» گفته اند: كلمۀ «مَن»، در باطن منصوب است به فعل مقدر، كه كلمۀ «أعلَمُ» بر آن دلالت دارد، و تقدير كلام «يَعلَمُ مَن جَاءَ بِالهُدَى» است.
يعنى: او مى داند چه كسى هدايت آورده». و اين را بر اساس آنچه مشهور است گفته اند كه فعل افعل التفضيل (كه در فارسى در آخر آن كلمۀ «تر» مى آيد، مى گويند بالاتر، پايين تر و...)، «مفعولٌ به» را نصب نمى دهد، ناگزير آن را به فعل «يَعلَمُ» تبديل كرده اند.
و بعضى از مفسران گفته اند: كلمۀ «مَن»، منصوب است به همان «أعلَمُ». چيزى كه هست، كلمۀ «أعلَمُ» در اين جا، به معناى «عالم» است. ولى هيچ دليلى بر گفته خود ندارند. من هيچ ياد ندارم كه كسى گفته باشد كلمۀ «مَن» منصوب است به حذف حرف جر. با اين كه حرف بدى نيست، و دليلى بر منع آن نداريم.
و خلاصه مى توان گفت كه كلمۀ «مَن»، هرچند ظاهرش به خاطر اين كه اصلا حركت بر نمى دارد، منصوب نيست، ولى در باطن منصوب است. چون حرف جرّى بر سر داشته و افتاده. زيرا اصلش «أعلَمُ بِمَن جَاءَ» بوده، و در ادب عرب، هر جا كه حرف جرّى از روى كلمه اى بيفتد، آن كلمه، منصوب (با صداى بالا) خوانده مى شود.
«وَ مَا كُنت تَرْجُوا أَن يُلْقَى إِلَيْك الْكتَابُ إِلّا رَحْمَةً مِّن رَّبِّك فَلا تَكُونَنَّ ظهِيراً لِّلْكَافِرِينَ»:
صدر اين آيه، همان وعده اى را كه در آيه «إنَّ الَّذِى فَرَضَ عَلَيكَ القُرآنَ لَرَادُّكَ إلَى مَعَاد» بود، تقدير مى كند، و معنايش اين است كه: خدا تو را به سوى معاد، و آنچه كه آرزويش را داشتى، بر مى گرداند، همان طور كه قرآن را بر تو نازل كرد، با اين كه اصلا هيچ انتظارش را نداشتى.
بعضى از مفسران گفته اند: «آيه مورد بحث، ربطى به وعده قبلى ندارد و جمله اى است ابتدایى، كه نعمت خدا را به ياد رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» مى اندازد».
اين وجه هم، وجه خوبى است، به اين بيان كه بگوييم: بعد از آن كه خداى تعالى، آن جناب را وعده داد كه به معاد برگرداند، و در آن معاد يادش بلند شود، و دعوتش از همه اديان بيشتر پيشرفت كند، و دينش عالَم گير شود، اينك در اين آيه، آن روشى را كه بر وى لازم است، پيش بگيرد، و در آن جد و جهد و مراقبت كند، برايش ترسيم مى كند و مى فهماند كه كتاب نازل كردن بر تو، يك امر عادى مانند ساير حوادث عادى نيست، كه كسى قبلا اميدوار آن و در انتظارش بوده باشد، بلكه رحمتى است خاصّه از ناحيه خداى تعالى، و همان وعده اى است كه در آيه «إنَّ الَّذِى فَرَضَ عَلَيكَ القُرآن» داده بود.
پس بر آن جناب واجب است كه در قبال اين نعمت، و نعمت پيشرفت دينش، و رسيدن آن به نهايتى كه لازم بود برسد، كفار را يارى و اطاعت نكند، و همواره به سوى پروردگار خويش بخواند، و خود از مشركان نباشد. يعنى با خدا هيچ خداى ديگر را نخواند.
جمله «إلّا رَحمَةً مِن رَبِّك»، استثنايى است منقطع، و معنايش اين است كه: ليكن رحمتى از پروردگارت به تو القاء شده، نه يك امر عادى كه نظيرش توقع برود.
و جملۀ «فَلَا تَكُونَنَّ ظَهِيراً لِلكَافِرِين»، تفريعى است بر جملۀ «إلّا رَحمَةً مِن رَبِّك»، و معنايش اين است كه: وقتى القاء قرآن به تو رحمتى بود از پروردگارت، كه مافوق انتظارت بود، كه به شخص تو اختصاص داده، پس از كفار بيزارى جوى، و معين و ياور آنان مباش.
احتمال قريب به ذهن هست كه در اين جمله، نوعى محاذات با كلام موسى «عليه السلام»، آن جا كه قبطى را كشت، به كار رفته باشد. چون او هم گفت: «رَبِّ بِمَا أنعَمتَ عَلَىَّ فَلَن أكُونَ ظَهِيراً لِلمُجرِمين» پروردگارا! به خاطر اين نعمت ها كه به من ارزانى داشتى، هرگز تا زنده ام، كمك كار مجرمان نمى شوم».
و بنابراين در جمله مورد بحث، نهى از يارى كردن كفار، اشاره است به اين كه القاء كتاب به سوى خاتم الأنبياء «صلى الله عليه و آله و سلم» نعمتى است، که خدا به وی ارزانی داشته، تا به وسیلۀ آن،
به سوى حق هدايت كند، و به توحيد دعوت نمايد.
پس بر او لازم است كه هيچ كافرى را بر كفرش اعانت نكند، و در برابر جلوگيری هاى آنان از آيات خدا، بعد از آن كه به وى نازل شده، تسليم نگردد. همچنان كه موسى «عليه السلام» با پروردگارش عهد بست كه در برابر نعمت هايى كه بر او انعام كرد، يعنى نعمت حكمت و علم، هيچ وقت پشتيبان مجرمان نشود.
و به زودى خواهد آمد كه به رسول اكرم اسلام مى فرمايد: «وَ لَا يَصُدُّنَكَ...»، كه آن اجمال «فَلَا تَكُونَنَّ ظَهِيراً لِلكَافِرِين» را شرح مى دهد.
«وَ لا يَصدُّنَّك عَنْ آيَاتِ اللَّهِ بَعْدَ إِذْ أُنزِلَت إِلَيْك ...»:
اين آيه، رسول گرامى «صلى الله عليه و آله و سلم» را نهى مى كند از اين كه از آيات خدا روى بگرداند. چيزى كه هست، اين معنا را در لسان نهى كفار از جلوگيرى از آيات، و از منصرف كردن آن جناب بيان كرده، و خلاصه به كفار مى فرمايد كه: نبايد رسول ما را از تبليغ آيات جلوگيرى كنند، و او را از مأموريت خود منصرف نماييد.
و وجه اين تعبير، اين است كه: انصراف آن جناب، مسبب از سد و جلوگيرى آنان است، و اين تعبير، نظير نهيى است كه به آدم و همسرش كرده، مى فرمايد: «فَلَا يُخرِجَنَّكُمَا مِنَ الجَنَّة: بايد كه شيطان شما را با وسوسه خود از بهشت بيرون نكند». يعنى شما با وسوسه شيطان از بهشت بيرون نشويد.
و ظاهرا اين آيه شريفه و آيه بعدش، در مقام شرح است براى جملۀ «فَلَا تَكُونَنَّ ظَهِيراً لِلكَافِرِين»، و فايده اين شرح، تأكيد نهى است از طريق شمردن موارد آن، يكى پس از ديگرى.
لذا اول، او را نهى كرد از انصراف و روگردانى از قرآنى، كه بر او نازل شده. به خاطر اين كه مشركان مى گويند اين قرآن شعر است، يا كهانت است، يا اساطير و خرافات قديمى است، كه برايش نوشته اند.
بار دوم، او را امر مى كند به اين كه مردم را به سوى پروردگار خود بخواند. بار سوم، نهى مى كند از اين كه از مشركان شود، و آنگاه اين نهى را تفسير مى كند به اين كه با خدا، خدايى ديگر بخواند.
و اگر صفت ربوبيت را تكرار كرد، و نيز آن را به خود آن جناب نسبت داد، و مكرر فرمود: «رَبّك»، همه براى اين است كه بفهماند آن جناب را به رحمت و نعمت خود اختصاص داده، و تنها اوست كه خدا را بندگى مى كند و مشركان، با او خدا را عبادت نمى كنند.
«وَ لا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَهاً آخَرَ»:
در سابق گفتيم كه اين جمله، به منزله تفسيرى است براى آيه «وَ لَا تَكُونَنَّ مِنَ المُشرِكِين».
«لا إِلَهَ إِلا هُوَ كُلُّ شئٍ هَالِكٌ إِلّا وَجْهَهُ لَهُ الحُْكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ»:
كلمۀ اخلاص «لا إله إلّا الله» در مقام تعليل جملۀ «وَ لَا تَدعُ مَعَ الله إلَهاً آخَر» است. يعنى براى اين گفتيم كه با خدا، خدايى ديگر مخوان، كه غير از او، هيچ معبودى نيست. جمله بعد از كلمه اخلاص، كلمه اخلاص را تعليل مى كند، كه بيانش خواهد آمد.
شرح و تفسیر آیه: «كُلُّ شَئٍ هَالِكٌ إلّا وَجهَهُ»
«كُلُّ شَئٍ هَالِكٌ إلّا وَجهَهُ» - كلمۀ «شئ» از نظر مصداق، با كلمۀ «موجود» مساوى است. (هر چيزى كه موجود باشد، چيز هم هست، و هرچه كه چيز باشد، موجود نيز هست). در نتيجه بر تمامى موجودات اطلاق مى شود، حتى بر خداى تعالى. همچنان كه در آيه «قُل أىُّ شَئٍ أكبَرُ شَهَادَةً قُل الله» مى بينيم كلمۀ «شَئ» بر خدا اطلاق شده، و كلمۀ «هلاك» به معناى بطلان و معدوم شدن است.
دو كلمۀ «وجه» و «جهت»، به يك معنا است. مانند كلمۀ «وعد» و «عدة». و وجه هر چيزى در عرف عام، به معناى آن ناحيه اى از آن است كه با آن، با غير روبرو مى شود و ارتباطى با آن دارد. همچنان كه وجه هر جسمى، سطح بيرون آن است، و وجه انسان، نيم پيشين سر و صورتش مى باشد. يعنى آن طرفى كه با آن، با مردم روبرو مى شود.
و «وجه خدا»، چيزى است كه با آن، براى خلقش نمودار است، كه خلقش هم، با آن، متوجه درگاه او مى شوند. و اين، همان صفات كريمه او، از حيات و علم و قدرت و سمع و بصر است، و نيز هر صفتى از صفات فعل، مانند صفت خلقت و رزق و احياء و اماته و مغفرت و رحمت، و همچنين آيات داله بر خدا بدان جهت كه آيت اند، وجه خدا مى باشند.
بنابراين، هر موجودى كه تصور شود، فِى نَفسِه هَالِك و باطل است، و حقيقتى جز آنچه كه از ناحيه خداى تعالى به آن افاضه شود، ندارد، و آنچه كه منسوب به خداى تعالى نباشد، از حقيقت به طور كلّى خالى است، و جز موهومى كه وهم متوهم آن را تراشيده نيست. و يا سرابى است كه خيال، آن را به صورت حقيقت جلوه داده. مانند اصنام و بت ها كه از حقيقت، جز اين مقدار كه سنگ و يا چوب و يا فلز است، ندارند، و اما اين كه رب و يا معبود باشند و نفع و ضرر يا اثر ديگرى داشته باشند، حقيقت ندارد، و بيش از نام هايى كه از ناحيه پرستندگان آن ها صورت گرفته ،چيز ديگرى نيستند.
و نيز مانند انسان كه از حقيقت، جز اين مقدار بهره ندارد، كه موجودى است كه آفرينش خدا، روحى و جسمى در او به كار برده، و او خودش صفات كمالى براى خود كسب كرده. اين ها كه حقيقت انسان را تشكيل مى دهند، همه صنع خدا و منسوب به اويند، و اما زايد بر اين ها، آنچه را كه عقل اجتماعى بر آن اضافه مى كند، همه موهومات اند، كه ناچارى و اضطرار، باعث شده آن ها را معتبر بشمارد.
مانند اين كه: فلان انسان نيرومند، و آن يكى سلطان، و آن ديگرى رئيس، و آن چهارمى محترم، و آن پنجمى ثروتمند، و آن ششمى عزيز، و آن يكى صاحب اولاد، و ديگرى بازو و حمايت كننده دارد. همه اين ها، جز سرابى هالك و آرمانى كاذب، چيز ديگرى نيستند، و بر همين منوال، هر موجود ديگرى را كه تحت تجزيه عقل بياوريم، عبارت است از يك يا چند حقيقت و چند خرافه و موهوم.
پس از حقيقت، آن مقدارى در دست ما و نزد ما است، كه خدا به فضل خود افاضه اش كرده باشد، و آن افاضه آيات اوست، كه بر صفات كريمه او، از رحمت و رزق و فضل و احسان و صفات ديگرش دلالت مى كند.
پس حقيقتى كه در واقع ثابت است، و هرگز هلاكت و بطلان ندارد، عبارت است از: صفات كريمه خدا، و آيات داله بر صفاتش، كه همه آن ها با ثبوت ذات مقدسش ثابت اند.
اين در صورتى است كه مراد از كلمۀ «هالك» در آيه شريفه، هالك فعلى باشد كه در اين صورت، حاصل تعليل كلمۀ «اخلاص» به عبارت «كُلُّ شَئٍ هَالِكٌ إلّا وَجهَهُ» اين مى شود كه:
هيچ إله - معبود به حق - جز خدا نيست. براى اين كه معبود وقتى معبود به حق است، كه خودش حقيقتى داشته باشد، و مشتمل بر واقعيتى غير هالك باشد. حقيقت و واقعيتى كه بطلان در او راه نيابد. و نيز تدبيرى در عالَم داشته باشد. آن هم تدبيرى حقيقى و واقعى، نه موهوم و خيالى.
و وقتى معبود عبارت از چنين موجودى باشد، غير از خداى تعالى، هيچ معبودى نخواهد بود. چون غير از او، هرچه باشد، فى نفسه هالك و باطل است، مگر آن چيز كه وجه خدا و منسوب به اوست. پس در عالَم هستى، غير از خداى سبحان، هيچ معبودى نيست.
بت پرستان، هرچند كه وجود بت را هم منسوب به خداى تعالى مى دانند، و معترف اند كه وجود آن، از ناحيه خدا و وجه اوست، إلّا اين كه آن ها را مستقل در تدبير دانسته و تدبير آن ها را منسوب به خدا و احكام آن ها را احكام خدا نمى دانستند. و به همين جهت آن ها را مى پرستيدند، و خدا را نمى پرستيدند، و حال آن كه هيچ موجودى در هيچ اثرى مستقل نيست. پس در عالَم هستى، هيچ موجودى به غير از خداى سبحان، مستحق پرستش نيست.
بيان وجه ديگرى در تفسير آیه: «كُلُّ شَئٍ هَالِكٌ إلّا وَجهَهُ»
در اين جا، «وجه» ديگرى در تفسير آيه هست، كه دقيق تر از وجه سابق است. بنابر اين كه مراد از «وجه»، ذات هر چيزى باشد. همچنان كه بعضى، آن را هم از معانى «وجه» شمرده اند، و مثال زده اند به وجه النهار، و وجه الطريق. يعنى خود روز، و خود راه. و ما فعلا به صحت و سقم اين معنا، کار نداريم.
و بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن ذات شريف است، و مثال زده اند به وجوه مردم. يعنى افراد برجسته و شريف، كه البته اين معنا، براى كلمۀ «وجه»، از باب مجاز مرسل و يا استعاره است.
به هرحال، بنابر هر دو فرض، مراد از آيه شريفه، اين است كه: غير از خداى تعالى، هر موجودى كه تصور شود، ممكن است، و ممكن، هرچند كه به ايجاد خداى تعالى وجود يافته باشد، از نظر ذات خودش، معدوم و هالك است. تنها موجودى كه فى حدّ نفسه، راهى براى بطلان و هلاكت در او نيست، ذات خداوند است، كه واجب بالذات است.
آن وقت حاصل تعليل كلمۀ «اخلاص» به جملۀ «كُلُّ شَئٍ هَالِكٌ إلّا وَجهَهُ» اين مى شود كه:
اگر گفتيم هيچ معبودى جز خدا نيست، بدين علت است كه إله و معبود به حق، بايد كسى باشد كه چيزى از تدبير عالَم در دست داشته باشد. و تدبير، هيچ وقت از خلقت و ايجاد جدايى پذير نيست. چون معنا ندارد كه حوادث عالَم را كسى به وجود آورد، و تدبير آن حوادث به دست كس ديگرى باشد.
و ما مكرر در اين كتاب، اين معنا را روشن ساختيم، و چون خود مشركان هم اعتراف دارند كه خالق و ايجاد كنندۀ عالَم، بايد واجب الوجود باشد، و نيز واجب الوجودى به غير از خدا نيست، پس معبودى هم به جز او، نخواهد بود.
و اين كه مشركان مى گويند: خدا، أجلّ از آن است كه عقل يا وهم آدمى بدو احاطه يابد، پس ممكن نيست توجه عبادتى به او داشت، و ناگزير بايد در عبادت، متوجه بعضى از مقربان درگاه او، نظير ملائكه كرام، و امثال ايشان شد، تا شفيع ما در درگاه او باشند، سخن باطلى است.
چون توجه عبادى، احتياج به احاطه علمى ندارد، بلكه همين مقدار كافى است كه او را به وجهى بشناسيم، كه آن هم، در هر كس، به قدر معرفتش حاصل است.
و اما بنابر اين كه مقصود از هالك چيزى باشد كه هلاك و فنا در پى دارد، و بنابر قول بعضى كه مى گويند: اسم فاعل، ظاهر در آينده است، پس ظاهر آيه، اين است كه: هر موجودى كه تصور شود، بعد از وجودش، هلاكت و بطلان در پى دارد، مگر وجه خدا.
اين نيز، وجه صحيحى است. براى اين كه در پى داشتن هلاكت، به اختلاف موجودات، مختلف مى شود. آن موجودات كه زمانى هستند، بعد از سرآمد زمان وجودشان، هالك و باطل مى شوند. و آن هايى كه زمانى نيستند، وجودشان در احاطه فنا قرار دارد، و فنا از هر طرف، احاطه شان كرده است.
و هلاكت اشياء بنابر اين، عبارت است از: بطلان وجود ابتدايى آن ها، به طورى كه دنيا و نشئه اول از وجود آن ها خالى شود، و همه به نشئه آخرت منتقل گشته و به سوى خدا بازگشت كنند، و نزد او قرار گيرند.
و اما بطلان مطلق، بعد از آن كه هست شدند، صحيح نيست. براى اين كه صريح قرآن، آن را نفى كرده، و آيات آن پيوسته مى فرمايد: بازگشت همه موجودات به سوى خداست، و خدا منتهى، و رجعت به سوى اوست. «وَ هُوَ الَّذِى يَبدَءُ الخَلقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ: اوست كه خلق را آغاز كرد، و دوباره آن را بر مى گرداند».
پس حاصل معناى آيه، بر اساس چند معنايى كه گذشت، بدين قرار است:
اگر مراد از «وجه»، صفات كريمه خدا باشد، كه: هر چيزى به زودى جا خالى كرده و به درگاه خدا مى رود، مگر صفات كريمه خدا، كه منشأ فيض او هستند، و بدون وقفه و تا بى نهايت مشغول افاضه فيض اند، و معبود هم بايد اين چنين باشد، و بطلان در ذات او، و انقطاع در صفات فياضه او راه نداشته باشد، و غير از خدا هيچ موجودى اين طور نيست. پس هيچ معبودى جز او نيست.
و اگر مراد از «وجه»، ذات مقدس باشد، حاصل معنا اين مى شود كه:
هر موجودى فنا در پى دارد، و با رجوع به سوى خدا، هلاك مى شود، مگر ذات حق و ثابت او، كه بطلان و هلاكت در او راه ندارد. بنابراين وجه، صفات، صقع ذات ملاحظه مى شود، و معبود هم بايد كسى باشد كه فنا در او راه نداشته باشد، و غير از خدا كسى به اين صفت نيست. پس جز او هم معبودى نيست.
اشاره به اين كه مقصود از هلاكت، نابودى نيست
و با آنچه در معناى آيه گفته شد، جواب اعتراضى كه به عموميت آيه شده، روشن مى شود. چون اعتراض كرده اند كه اگر آيه به عموميتش مراد باشد، بايد بهشت و دوزخ و عرش هم فناپذير باشند. با اين كه مى دانيم بهشت و دوزخ، بعد از موجود شدن، ديگر معدوم نمى شوند و تا بى نهايت موجود هستند. و همچنين عرش نيز همين طور است. چون در بعضى روايات آمده كه: «عرش، سقف بهشت است».
حاصل جواب اين است كه گفتيم منظور از هلاكت، نابودى نيست، بلكه نابود شدن در دنيا، و انتقال به نشئه ديگر، و رجوع به خداست و اين انتقال از دنيا به آخرت، و عود بعد از وجود اول، در موجوداتى تصور دارد كه دنيايى باشند. و اما موجودات آخرتى، چون بهشت و دوزخ و عرش، هلاكت به اين معنا را ندارند. چون از جايى به جايى منتقل نمى شوند.
همچنان كه خداى تعالى، درباره آن ها فرموده: «مَا عِندَكُم يَنفَدُ وَ مَا عِندَ الله بَاقٍ». و نيز فرموده: «وَ مَا عِندَ الله خَيرٌ لِلأبرَار». و نيز فرموده: «سَيُصِيبُ الَّذِينَ أجرَمُوا صَغَارٌ عِندَ الله». و نظير اين آيه درباره خزائن رحمت خدا آمده كه فرموده: «وَ إن مِن شَئٍ إلّا عِندَنَا خَزَائِنُهُ». و همچنين درباره «لوح محفوظ» فرموده: «وَ عِندَنَا كِتَابٌ حَفِيظٌ».
و اما «عرش» كه به عنوان مثال ذكر كرده اند، ما درباره آن، در تفسير آيه «إنّ رَبَّكُمُ الله» شرحى گذرانديم، كه بايد بدان جا مراجعه شود.
ممكن هم هست بگوييم: مراد از كلمۀ «وجه»، جهتى باشد كه منسوب به خدا است، و آن ناحيه اى است كه خدا از آن ناحيه منظور مى شود، و با آن به سويش توجه مى كنند. مؤيّد اين احتمال، اين است كه استعمالش در كلام خداى، تعالى بسيار است. مثل جملۀ «يُرِيدُونَ وَجهَهُ»، و جملۀ «إلّا ابتِغَاءَ وَجهِ رَبِّهِ الأعلَى» و نظائر آن، در آيات قرآنى بسيار است.
و بنابراين معنا، منظور از «وجه»، هر چيزى خواهد بود كه تنها منسوب به خداست. آنگاه اگر كلام را به همان ظاهر عمومى اش باقى بگذاريم، اين معنا با معناى اول منطبق مى شود، و از مصاديق آن، اسماء و صفات و انبياء و خلفاء و دين خدا خواهد بود.
و اگر از اطلاق آن چشم پوشيده، تنها مراد از «وجه» را دين بگيريم - همچنان كه در بعضى روايات نيز وجه به آن تفسير شده و بگوييم كه منظور روايات تطبيق نبوده - در اين صورت، مراد از هلاك فساد، و بدون اثر شدن است. آن وقت جملۀ مورد بحث، تعليل مى شود براى جملۀ «وَ لَا تَدعُ مَعَ الله إلهاً آخَر»، و جمله ماقبلش قرينه مى شود براى اين كه مراد از كلمۀ «شَئ»، دين و اعمال دينى است، كه آن وقت معناى جمله مورد بحث، چنين مى شود: به غير دين توحيد، به هيچ دين ديگرى متدين مشو. براى اين كه تمامى دين ها، باطل و بى اثر است، مگر دين خدا.
و بنابراين، مناسب تر آن است كه بگوييم: حكم در ذيل آيه كه مى فرمايد «لَهُ الحُكمُ»، به معناى حكم تشريعى، و يا اعم از آن و از احكام تكوينى است. و آن وقت، معنا چنين مى شود: هر دينى هالك است، مگر دين او. براى اين كه تشريع دين كار او است، نه غير او، و همه شما به سوى او بازگشت مى كنيد، نه به سوى دين تراشان اديان ديگر.
وجوه مختلف درباره مراد از هلاكت همه چیز، مگر «وجه» خدا
اين آن معانى بود كه دقت و تدبر در آيه شريفه، آن را دست مى دهد. البته مفسران، درباره معناى آن، اقوال مختلف ديگرى دارند.
مثلا بعضى گفته اند: «مراد از «وجه»، ذات مقدس خدا، و مراد از «هلاكت»، انعدام است. و معناى آيه اين است كه: هر چيزى، فى نفسه، در معرض انعدام است، چون وجودش از خودش نيست، مگر ذات خدا، كه واجب الوجود است. و بنابراين، اساس كلام بر تشبيه است، و مى خواهد بفرمايد: هر موجودى غير خدا، مانند هالك است. چون وجودش مستند به غير است».
بعضى ديگر گفته اند: «مراد از «وجه»، ذات هر چيزى است. و ضمير در «وَجهَهُ»، به خدا بر مى گردد. به اعتبار اين كه وجه هر چيزى، مملوك اوست. و معناى آيه، اين است كه: هر چيزى هالك است، مگر وجه خدا، كه ذات هر چيز و وجود اوست».
بعضى ديگر گفته اند: «مراد از «وجه»، جهت مقصوده از هر چيز است، و ضمير در «وَجهَهُ»، به خدا بر مى گردد. و معناى آيه، اين است كه: هر چيزى با همه متعلقاتش هالك است، مگر تنها آن جهت از هر چيز كه منسوب به خداى تعالى است، و آن وجودى است كه خدا به وى افاضه فرموده است».
بعضى ديگر گفته اند: «مراد از «وجه»، آن جهت مقصوده است و آن خداى سبحان است، كه هر چيزى متوجه به او است. و ضمير در «وَجهَهُ»، به كلمۀ «شئ» بر مى گردد. و معناى آيه، اين است كه: هر چيزى هالك است، مگر خدايى كه جهت مطلوب هر چيز است».
و در معناى «هلاك» بعضى گفته اند: «به معناى مرگ است، و ظاهر عموم آيه مراد نيست، بلكه مراد تنها جانداران است. و معنايش اين است كه: هر موجود جاندارى به زودى مى ميرد، مگر وجه خدا».
باز در معناى «وجه» بعضى گفته اند: «مراد از آن عمل صالح است. و معناى آيه، اين است كه: هر عملى در معرض عدم است، به جز آن عملى كه بنده خدا آن را به عنوان امتثال امر خدا به جا آورد، كه خدا آن را باقى مى دارد و باطل نمى كند تا اين كه ثواب او را بدهد. و يا به خاطر اين كه مقبول درگاه خدا واقع شد، با قبول او ديگر قابل هلاك نيست. چون عمل با جزاء معاوضه شده، و جزاء، قائم مقام عمل شده، و جزاء هم، هلاك پذير نيست».
بعضى ديگر گفته اند: «معناى «وجه»، جاه خداى تعالى است، كه آن را در بين مردم اثبات كرده».
و درباره «هلاك»، بعضى گفته اند: «همۀ ماسوى الله را به طور دايم شامل مى شود. چون وجود در هر آن، بر او افاضه مى شود. پس او - يعنى ماسوى الله، دائما در تغيير و هلاكت است. هم در دنيا و هم در آخرت. و معناى آيه، اين است كه: هر چيزى دائما در ذاتش متغير است، مگر وجه خدا».
ليكن هيچ يك از اين وجوه درست به نظر نمى رسد. چون يا با سياق آيه شريفه منطبق نيست، و يا دليلى كه آورده اند، مدعايشان را اثبات نمى كند. و يا معنایى است كه از فهم دور است. و اگر در آن وجهى كه ما ذكر كرديم، دقت شود، اشكال هايى كه بر هر يك از اين وجوه وارد است، روشن مى شود و ديگر ما طول نمى دهيم و مى گذريم.
«لَهُ الحُكمُ وُ إلَيهِ تُرجَعُون» - كلمۀ «حكم»، به معناى قضاى نافذ خدا در موجودات است، كه تدبير در نظام كون، داير مدار همين قضاء است. و اما اين كه بگوييم حكم در اين جمله، به معناى رسيدگى به حساب اشخاص در روز قيامت است، احتمالى است كه اگر درست بود، جا داشت اول بفرمايد: «إلَيهِ تُرجَعُونَ وَ لَهُ الحُكمُ». چون اول بايد مردم به سوى خدا برگردند، بعد به حسابشان رسيدگى شود. پس همين كه اول حكم را آورده، اين احتمال را بعيد مى سازد.
و هر دو جمله در مقام تعليل هستند، و هر يك به تنهايى حجتى تمامند، كه وحدانيت خدا را در الوهيت اثبات مى كنند، و در عين حال، مى توانند تعليل براى كلمۀ «اخلاص» مزبور نيز باشند. در سابق هم گذشت كه گفتيم ممكن است حكم را بنابر بعضى وجوه، به معناى حكم تشريعى و احكام دينى بگيريم.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |