تفسیر:المیزان جلد۱۴ بخش۳۲
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
بعضى از مفسران احتمالى داده اند كه جمعى هم آن را پسنديده اند و آن، اين است كه مراد از «رتق» آسمان ها و زمين، تميز نداشتن از يكديگر در حال عدم، و قبل از وجود است. و مراد از «فتق» آن، تميز يافتن بعضى از بعض ديگر در وجود بعد از عدم است، و برهان آيه شريفه، احتجاج به حدوث آسمان ها و زمين، بر وجوب آفريننده، و پديد آورنده آن است.
ولى هر چند كه احتجاج از راه حدوث بر محدث و پديد آورنده، احتجاجى است صحيح، ليكن اين احتجاج در قبال وثنى ها - كه معترف به وجود خداى تعالى هستند و عالَم ايجاد را، مستند به او مى دانند - صحيح و مفيد فايده نيست، احتجاجى است كه بايد در قبال منكران خدا اقامه نمود. و در قبال وثنى ها، بايد حجتى اقامه نمود كه تدبير عالَم را مستند به خداى تعالى كند، و تدبير را از آلهه وثنيان نفى كند، و در نتيجه، عبادت را كه آنان معلق بر تدبيرش كرده اند، منحصر در ذات خداى تعالى سازد.
«وَ جَعَلنَا مِنَ المَاءِ كُلَّ شَئٍ حَىٍّ» - از ظاهر سياق بر مى آيد كه كلمۀ «جَعل» به معناى خلق، و جملۀ «كُلَّ شَئٍ حَىٍّ»، مفعول آن باشد، و مراد اين باشد كه آب، دخالت تامّى در هستى موجودات زنده دارد. همچنان كه همين مضمون را در جاى ديگر آورده و فرموده است: «وَ اللّهُ خَلَقَ كُلَّ دَابَّةٍ مِن مَاءٍ». و شايد واقع شدن اين مضمون در سياقى كه در آن آيات محسوس را مى شمارد، باعث شود كه حكم در آيه شريفه منصرف به غير ملائكه و امثال آنان باشد، ديگر دلالت نكند بر اين كه خلقت ملائكه و امثال آنان هم، از آب باشد.
و اما مسأله مورد نظر آيه شريفه، يعنى ارتباط زندگى با آب، مسأله اى است كه در مباحث علمى به خوبى روشن شده و به ثبوت رسيده است.
«وَ جَعَلْنَا فى الاَرْضِ رَوَاسىَ أَن تَمِيدَ بِهِمْ وَ جَعَلْنَا فِيهَا فِجَاجاً سُبُلاً لَّعَلَّهُمْ يهْتَدُونَ»:
در مجمع البيان گفته است: كلمۀ «رَوَاسِى»، به معناى كوه هايى است كه با سنگينى خود استوار ايستاده اند، همچنان كه گفته مى شود: «ترسو السفينه». يعنى كشتى ايستاد و به خاطر سنگينی اش بى حركت ايستاد. و كلمۀ «تَمِيدَ»،از «ميد»، به معناى اضطراب و نوسان در اين سو و آن سو است. و كلمۀ «فج»، به معناى راه گشاد ميان دو كوه است.
معناى آيه اين است كه: ما در زمين كوه هايى استوار قرار داديم، تا زمين دچار اضطراب و نوسان نگشته، انسان ها بتوانند بر روى آن زندگى كنند، و ما در اين كوه ها، راه هايى فراخ قرار داديم، تا مردم به سوى مقاصد خود راه يابند و بتوانند به اوطان خود بروند.
و اين آيه دلالت دارد بر اين كه وجود كوه ها در آرامش زمين و مضطرب نبودن آن تأثيرى مستقيم و مخصوص دارد، كه اگر نبود، قشر زمين مضطرب مى شد و پوسته رويى آن، دچار ناآرامى مى گرديد.
«وَ جَعَلْنَا السَّمَاءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَ هُمْ عَنْ آيَاتهَا مُعْرِضونَ»:
گويا مراد از اين كه فرمود آسمان را سقفى محفوظ كرديم، اين باشد كه آن را از شيطان ها حفظ كرديم، همچنان كه در جاى ديگر فرموده: «وَ حَفِظنَاهَا مِن كُلِّ شَيطَانٍ رَجِيمٍ».
و مراد از اين كه فرمود: «مردم از آيات آن رو مى گردانند»، اين است كه حوادث جوّى را مى بينند و با اين كه دليل روشنى بر مدبّر واحد و ايجاد كننده واحد است، باز متوجه نمى شوند و به شرك خود ادامه مى دهند.
«وَ هُوَ الَّذِى خَلَقَ الَّيْلَ وَ النَّهَارَ وَ الشَّمْس وَ الْقَمَرَ كُلُّ فى فَلَكٍ يَسبَحُونَ»:
از ظاهر آيه به خوبى بر مى آيد كه مى خواهد براى هر يك از شب - كه ملازم سايه مخروطى شكل وجه زمين است - و روز - كه سمت مقابل آفتاب است - و نيز براى هر يك از آفتاب و ماه، «فَلَك» اثبات كند و بنابراين، قهرا بايد مراد از «فَلَك»، مدار هر يك از آن ها باشد. ولى با اين كه ظاهر آيه روشن است، مع ذلك بايد بگوييم مراد از «فَلَك»، اوضاع و احوالى كه در جوّ زمين و آثارى كه آن ها در زمين مى گذارند، مى باشد، هرچند كه حال اجرام ديگر بر خلاف آن ها باشد.
پس بنابراين، آيه شريفه تنها براى زمين اثبات شب و روز مى كند، ديگر دلالت ندارد بر اين كه آفتاب و ماه و ثوابت و سيارات (چه آن ها كه از خود نور دارند و چه آن ها كه كسب نور مى كنند)، شب و روز دارند.
«يُسَبِّحُونَ»، اين كلمۀ از «سَبح» اشتقاق يافته است، كه به معناى جريان و شناى در آب است. بعضى از مفسران گفته اند: اين كه سير كرات در فضا را شناى در فضا ناميد، از اين جهت بوده كه كار آفتاب و ماه را كار عقلا خوانده، چنان كه در جاى ديگر فرموده: «وَ الشَّمسَ وَ القَمَرَ رَأيتُهُم لِى سَاجِدِين».
بحث روايتى: (رواياتى در ذيل آيات گذشته)
در كتاب محاسن، به سند خود، از يونس و او، بدون ذكر سند، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: هيچ باطلى در برابر حق قرار نمى گيرد، مگر آن كه مغلوب حق مى شود. چون خداى تعالى فرمود: «بَل نَقذِفُ بِالحَقِّ عَلَى البَاطِلِ فَيَدمَغُهُ فَإذَا هُوَ زَاهِقٌ».
و در همان كتاب، به سند خود، از ايوب بن حر روايت كرده كه گفت: امام صادق «عليه السلام» فرمود: اى ايوب! هيچ كس نيست مگر آن كه حق، خود را به او نشان مى دهد، تا حدى كه در قلب او جاى مى كند. حال يا آن را قبول مى كند و يا نمى كند، زيرا خداى تعالى فرموده: «بَل نَقذِفُ بِالحَقِّ عَلَى البَاطِلِ فَيَدمَغُهُ فَإذَا هُوَ زَاهِقٌ وَ لَكُمُ الوَيلُ مِمَّا تَصِفُون».
مؤلف: اين دو روايت، مبنى بر تعميم آيه شريفه است.
و در عيون، در باب روايات وارده از حضرت رضا «عليه السلام» درباره هاروت و ماروت، در ضمن حديثى كه فرمود ملائكه معصوم و به لطف خدا از كفر و هر گناه و كار زشتى محفوظ اند، همچنان كه خداى تعالى فرموده: «لَا يَعصُونَ اللّهَ مَا أمَرَهُم وَ يَفعَلُونَ مَا يُؤمَرُون»، و نيز فرموده: «وَ لله مَن فِى السَّماواتِ وَ الأرضِ وَ مَن عِندَهُ» - كه منظور از آنان ملائكه است - «لَا يَستَكبِرُونَ عَن عِبَادَتِهِ وَ لَا يَستَحسِرُون * يُسَبِّحُونَ اللَّيلَ وَ النَّهَارَ لَا يَفتُرُون»، همه كسانى كه در آسمان ها و زمين اند، ملك او هستند و همه آنان كه نزد اويند، از عبادت او استكبار نورزيده و به ستوه نمى آيند، بلكه شب و روز او را تسبيح گفته، خسته نمى شوند.
و در نهج البلاغه، امام اميرالمؤمنين «عليه السلام» در وصف ملائكه فرموده: خداى را تسبيح مى گويند و دچار خستگى نمى شوند و ديدگانشان را خواب نمى گيرد و عقلشان دچار سهو و فراموشى نمى شود. بدن هايشان سست و ناتوان نگشته و غفلت و نسيان عارضشان نمى شود.
مؤلف: اين كلام مولى اميرالمؤمنين «عليه السلام»، رواياتى را كه مى گويند «ملائكه هم به خواب مى روند»، تضعيف مى كند. و يكى از اين روايات را، كمال الدين به سند، خود از داوود بن فرقه، از بعضى از راويان شيعه، از امام صادق «عليه السلام» نقل كرده كه گفته: از آن جناب پرسيدم آيا ملائكه هم خواب دارند؟
فرمود: هيچ جاندارى نيست كه خواب نداشته باشد، مگر خداى عزوجل. گفتم: آخر خداى عزوجل فرموده: «يُسَبِّحُونَ اللَّيلَ وَ النَّهَارَ لَا يَفتُرُون»؟ فرمود: بله، ولى نفس هايشان در خواب، تسبيح است. و گذشته از اين كه كلام امير «عليه السلام» آن را تضعيف نموده، به خاطر نداشتن سند نيز، قابل قبول نيست.
و در كتاب توحيد، به سند خود، از هشام بن حكم روايت كرده كه گفت: به حضرت صادق «عليه السلام» عرض كردم: دليل بر اين كه خدا واحد است، چيست؟ فرمود: اتصال تدبير و تماميت صنع، همچنان كه خداى عزوجل فرموده: «لَو كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إلّا اللّهُ لَفَسَدَتَا».
مؤلف: اين روايت، بيانى را كه ما در ذيل آيه مزبور گذرانديم، تأييد مى كند.
حديث پرمعنایى، درباره افعال و حکمت های خداوند
و در همان كتاب، به سند خود، از عَمرو بن جابر روايت آورده كه به امام ابى جعفر، محمّد بن على الباقر «عليهما السلام» عرضه داشتم:
يابن رسول اللّه! ما بسيارى اطفال را مى بينيم كه مُرده متولد مى شوند و بسيارى قبل از اين كه خلقتشان تمام گردد، سقط مى شوند و بعضى ديگر كور و لال و كر به دنيا مى آيند، و بعضى ديگر، پس از ساعتى بعد از ولادت مى ميرند، بعضى ديگر تا سن احتلام (بلوغ) مى مانند، بعضى ديگر تا سن پيرى، سرّ اين اختلاف چيست؟
حضرت فرمود: خداى تبارك و تعالى، از خلق خود سزاوارتر به تدبير امر خلق است. زيرا او خالق و مالك ايشان است. اگر يكى را از عمر محروم مى دارد، از چيزى محروم داشته كه سزاوار و مالك آن نبوده و كسى را هم كه عمر مى دهد، باز چيزى را مى دهد كه وى مالك آن نبوده. پس خداى تعالى، هرچه را كه مى دهد، از باب تفضّل است، و هرچه را نمى دهد، محض عدل است. او از آنچه مى كند، بازخواست نمى شود، بلكه خلق مورد بازخواست او هستند.
جابر مى گويد عرضه داشتم: يابن رسول اللّه! چطور از آنچه مى كند، بازخواست نمى شود؟
فرمود: براى اين كه هيچ كارى نمى كند مگر آن كه حكمت و صواب باشد و ديگر اين كه او يگانه، متكبر، جبّار و واحد قهّار است، و هر كس در دل خود از آنچه او مى راند، حرجى احساس كند، كافر و هر كه فعلى از افعال او را انكار كند و زشت بشمارد، جاحد و انكار كننده شده است.
مؤلف: اين روايت، روايت شريفى است كه يك قاعده كلّى در باب حسنات و سيئات و خوبى و بدی ها، به دست مى دهد و آن قاعده كلى اين است كه:
«حسنات»، امورى وجودى هستند كه مستند به عطا و فضل خدا هستند، و «سيئات»، امورى عدمى هستند كه زشتى آن ها، سرانجام به عدم اعطا و صلاحيت نداشتن عبد منتهى مى شود. و اين كه امام «عليه السلام» فرمود: «خداى تعالى، حتى در آنچه كه مال عبد است، مالك تر از خود اوست»، وجهش اين است كه خدا مالك بالذات است، ولى عبد اگر مالك شده، به تمليك خدا مالك شده است و ملك عبد در طول ملك خدا است، نه در عرض آن.
و اين كه فرمود: «چون هيچ عملى انجام نمى دهد، مگر آن كه حكمت و صواب باشد»، اشاره است به آن تقريب اولى كه ما در سابق داشتيم.
و اين كه فرمود: «و او، متكبر، جبّار و واحد قهّارى است كه...»، اشاره است به تقريب دوم ما، كه در تفسير آيه گذرانديم.
در تفسير نورالثقلين، از حضرت رضا «عليه السلام» روايت آورده كه فرمود:
خداى تبارك و تعالى فرمود: اى فرزند آدم! به مشيّت من پديد آمدى كه اين كه خودت هم داراى خواست و مشيت شدى، و با قوّت من است كه فرايض مرا ادا مى كنى، و اگر نيروى معصيت دارى، آن را نيز با نعمت من يافته اى. چون اين من بودم كه تو را شنوا و بينا و توانا كردم، آنچه از خوبی ها به تو برسد، از خدا است و آنچه از بدی ها به تو برسد، از خود تو است. چون من از خود تو به حسنات و خوبی هايت سزاوارترم، همچنان كه تو به بدی هايت از من اولايى. چرا، چون من از آنچه مى كنم، بازخواست نمى شوم، ولى خلق من بازخواست مى شوند.
و در مجمع البيان، در ذيل جملۀ «هَذَا ذِكرُ مَن مَعِى وَ ذِكرُ مَن قَبلِى»، از امام صادق «عليه السلام» حديث آورده كه فرمود: «ذِكرُ مَن مَعِى»، يعنى ذكر عصرى كه در آن زندگى مى كنم، كه در اين عصر چه حوادثى رُخ خواهد داد، و «ذِكرُ مَن قَبلِى»، يعنى آنچه در اعصار گذشته رُخ داده.
رواياتى درباره شفاعت در قيامت
و در كتاب عيون، به سند خود، از حسين بن خالد، از على بن موسى الرضا، از پدرش، از پدرانش، از امير المؤمنين «عليه السلام» روايت آمده كه فرمود:
رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: كسى كه به حوض من ايمان نياورد، خدا او را به كنار آن نياورد، و از آن بهره مندش نكند، و كسى كه به شفاعت من ايمان نداشته باشد، خداوند شفاعتم را نصيبش نفرمايد. آنگاه فرمود: شفاعت من براى گنهكاران از امت من است، كه گناهان كبيره مرتكب شده اند، و اما محسنون و نيكوكاران، احتياجى به آن پيدا نمى كنند.
حسين بن خالد مى گويد، به حضرت رضا «عليه السلام» عرضه داشتم: يابن رسول اللّه! پس معناى اين كلام خدا كه فرموده: «وَ لَا يَشفَعُونَ إلّا لِمَنِ ارتَضَى» چيست؟ فرمود: يعنى كسانى كه خدا دين آنان را پسنديده باشد.
و در الدر المنثور است كه حاكم (وى حديث را صحيح دانسته)، و بيهقى در كتاب البعث، از جابر روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» اين آيه را تلاوت كرد: «وَ لَا يَشفَعُونَ إلّا لِمَنِ ارتَضَى»، و سپس فرمود: شفاعت من براى اهل كبائر از امتم است.
و در احتجاج گفته: و روايت شده كه عَمرو بن عُبَيد، بر امام باقر «عليه السلام» وارد شد تا او را با چند سؤال امتحان كند. از آن جمله گفت: فدايت شوم! معناى آيه «أوَ لَم يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أنَّ السَّمَاواتِ وَ الأرضَ كَانَتَا رَتقاً فَفَتَقنَاهُمَا» چيست و مقصود از اين رتق و فتق كدام است؟
فرمود: آسمان رتق بود، يعنى باران نمى باريد، و زمين رتق بود، يعنى گياه نمى رويانيد. خداوند آسمان را فتق كرد، يعنى باران از آن فرو فرستاد، و زمين را فتق كرد، يعنى گياهان از آن رويانيد.
عَمرو بن عُبَيد مجاب شد، و ديگر هيچ اعتراضى نكرد و رفت.
مؤلف: اين معنا در روضه كافى، از آن جناب، به دو طريق روايت شده.
و در نهج البلاغه، امام على «عليه السلام» فرموده: خداوند بعد از بسته بودن، آن را گشود و درهاى بسته اش را باز كرد.
آيات ۳۴ - ۴۷ سوره انبياء
وَ مَا جَعَلْنَا لِبَشرٍ مِن قَبْلِك الْخُلْدَ أَفَإِين مِتَّ فَهُمُ الخَالِدُونَ(۳۴)
كُلُّ نَفْسٍ ذَائقَةُ الْمَوْتِ وَ نَبْلُوكُم بِالشَّرِّ وَ الخَْيرِ فِتْنَةً وَ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ(۳۵)
وَ إِذَا رَآك الَّذِينَ كفَرُوا إِن يَتَّخِذُونَك إِلّا هُزُواً أَ هَذَا الَّذِى يَذْكرُ آلِهَتَكُمْ وَ هُم بِذِكرِ الرَّحْمَانِ هُمْ كافِرُونَ(۳۶)
خُلِقَ الإنسانُ مِنْ عَجَلٍ سأُورِيكُمْ آيَاتى فَلا تَستَعْجِلُونِ(۳۷)
وَ يَقُولُونَ مَتى هَذَا الْوَعْدُ إِن كُنتُمْ صادِقِينَ(۳۸)
لَوْ يَعْلَمُ الَّذِينَ كَفَرُوا حِينَ لا يَكُفُّونَ عَن وُجُوهِهِمُ النَّارَ وَ لا عَن ظهُورِهِمْ وَ لا هُمْ يُنصرُونَ(۳۹)
بَلْ تَأْتِيهِم بَغْتَةً فَتَبْهَتهُمْ فَلا يَستَطِيعُونَ رَدَّهَا وَ لا هُمْ يُنظرُونَ(۴۰)
وَ لَقَدِ استهْزِىَ بِرُسُلٍ مِّن قَبْلِك فَحَاقَ بِالَّذِينَ سَخِرُوا مِنهُم مَّا كانُوا بِهِ يَستهْزِءُونَ(۴۱)
قُلْ مَن يَكلَؤُكم بِالَّيْلِ وَ النَّهَارِ مِنَ الرَّحمَانِ بَلْ هُمْ عَن ذِكرِ رَبِّهِم مُّعْرِضونَ(۴۲)
أَمْ لهَُمْ آلِهَةٌ تَمْنَعُهُم مِن دُونِنَا لا يَستَطِيعُونَ نَصرَ أَنفُسِهِمْ وَ لا هُم مِّنَّا يُصحَبُونَ(۴۳)
بَلْ مَتَّعْنَا هَؤُلاءِ وَ آبَاءَهُمْ حَتى طالَ عَلَيْهِمُ الْعُمُرُ أَفَلا يَرَوْنَ أَنَّا نَأْتى الاَرْض نَنقُصُهَا مِنْ أَطرَافِهَا أَفَهُمُ الْغَلِبُونَ(۴۴)
قُلْ إِنَّمَا أُنذِرُكم بِالْوَحْىِ وَ لا يَسمَعُ الصُّمُّ الدُّعَاءَ إِذَا مَا يُنذَرُونَ(۴۵)
وَ لَئن مَّستْهُمْ نَفْحَةٌ مِنْ عَذَابِ رَبِّك لَيَقُولُنَّ يَا وَيْلَنَا إِنَّا كنَّا ظالِمِينَ(۴۶)
وَ نَضعُ الْمَوَازِينَ الْقِسط لِيَوْمِ الْقِيَامَةِ فَلا تُظلَمُ نَفْسٌ شيْئاً وَ إِن كانَ مِثْقَالَ حَبَّةٍ مِّنْ خَرْدَلٍ أَتَيْنَا بِهَا وَ كَفَى بِنَا حَاسِبِينَ(۴۷)
ما پيش از تو به هيچ انسانى زندگى جاويدان نداديم، چگونه ممكن است تو بميرى و مخالفانت جاويدان باشند؟! (۳۴)
همه اشخاص مُردنى هستند، و ما شما را براى امتحان، دچار خير و شر مى كنيم و شما به سوى ما بازگشت خواهيد كرد.(۳۵)
و چون كفار تو را ببينند، به جز مسخره ات نگيرند، (مى گويند): آيا اين است كه خدايتان را (به زشتى) ياد مى كند، و آنان خودشان قرآن را كه ياد آورنده خداى رحمان است، منكرند. (۳۶)
انسان از شتاب خلق شده، و شما در ديدن آيات من عجله مكنيد، كه به زودى آياتم را نشانتان مى دهم. (۳۷)
گويند: اگر راست مى گويى، اين وعده كى مى رسد؟ (۳۸)
اگر كسانى كه كافرند، از آن موقع كه آتش را از چهره ها و پيشانى هاى خويش باز نتوانند داشت و يارى نخواهند شد، خبر مى داشتند (وقوع آن را به شتاب نمى خواستند). (۳۹)
ولى قيامت ناگهان به سراغشان مى آيد و مبهوتشان مى كند، آن چنان كه توانايى بر دفع آن ندارند و به آن ها مهلت داده نمى شود. (۴۰)
پيش از تو نيز پپغمبرانى استهزاء شدند و بر آن كسانى كه تمسخرشان كرده بودند، عذابى كه به استهزاى آن مى پرداختند، وقوع يافت. (۴۱)
بگو چه كسى شب و روز از عذاب خداى رحمان نگاهتان مى دارد؟ ولى آنان از ياد كردن پروردگارشان روى گردانند. (۴۲)
مگر خدايانى غير ما دارند كه حفظشان كنند. آن ها نتوانند خودشان را يارى كنند و از جانب ما نيز همراهى نشوند. (۴۳)
اينان و پدرانشان را برخوردار كرديم تا عمرهايشان دراز شد، مگر نمى بينند كه ما داريم اين سرزمين را از طرف آن نقصان مى دهيم، پس چگونه ايشان غالب اند. (۴۴)
بگو: من فقط شما را به وحى بيم مى دهم و كران، چون بيم داده شوند، دعوت را نشنوند. (۴۵)
اگر شمه اى از عذاب پروردگارت به ايشان رسد، گويند: اى واى بر ما كه همگى ستمگر بوده ايم. (۴۶)
روز رستاخيز ترازوهاى درست و ميزان نصب كنيم و كسى به هيچ وجه ستم نبيند و اگر هم وزن دانۀ خردلى (كار نيك و بد) باشد، آن را به حساب بياوريم، كه ما براى حسابگرى كافى هستيم. (۴۷)
اين آيات، تتمه كلامى است كه در اين سوره پيرامون مسأله نبوت آورد. در اين آيه ها، پاره اى كلمات مشركان درباره رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را آورده، جواب مى دهد.
مثل اين كه گفته بودند: «او به زودى مى ميرد و ما از دست او راحت مى شويم». و يا از درِ استهزاء گفته بودند: «اين است كه خدايان شما را بد مى گويد».، و يا به عنوان مسخره كردن مسأله بعث و قيامت گفته بودند: «اين وعده اى كه مى دهيد، چه وقت است اگر راست مى گوييد»؟ كه خداى عزوجل، پاسخ هر يك را داده، تا خاطر خطير رسول گرامی اش را تسليت داده باشد.
پاسخ خداوند به اميد مشركان به مرگ پيامبر«ص»، با بيان عموميت مرگ
«وَ مَا جَعَلْنَا لِبَشرٍ مِن قَبْلِك الْخُلْدَ أَفَإِين مِتَّ فَهُمُ الخَْالِدُونَ»:
از اين آيه بر مى آيد كه مشركان به خود دلخوشى مى دادند كه محمّد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» به زودى مى ميرد و ايشان از دعوت او خلاص گشته، آلهه آنان از طعنه هاى او نجات مى يابند، همچنان كه خداى عزوجل، در جاى ديگر، همين تسليت را از آنان نقل كرده.
از آن جمله در پاسخ دشمنان كه گفته بودند: «نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيبَ المَنُون» فرمود: ما براى هيچ پيغمبرى قبل از تو نيز عمر جاويدان قرار نداده بوديم، كه اين ها آرزوى مرگ براى خصوص تو مى كنند. البته تو خواهى مُرد، ايشان هم مى ميرند و مرگ تو سودى به حال آنان ندارد. نه آنان اگر تو بميرى، جاودان مى مانند و نه خودشان در عمر كوتاهى كه دارند، از فتنه و امتحان الهى بر كنار مى شوند. زيرا همه انسان ها در طول زندگی شان، از امتحان بر كنار نمى مانند و در آخرت نيز، از تحت قدرت و سلطنت ما بيرون نمى شوند، بلكه به سوى ما باز مى گردند و ما به حسابشان رسيده و جزاى كرده هايشان را مى دهيم.
و اين كه فرمود: «أفَإن مِتَّ فَهُمُ الخَالِدُون: آيا اگر تو بميرى، ايشان جاودان خواهند بود»، و نفرمود: «فَهُم خَالِدُون»، با در نظر گرفتن اين كه استفهام در آن انكارى است، نفى قصر قلب را افاده مى كند. گويا خواسته است بفرمايد اين كه مى گويند «انتظار مرگ او را داريم»، سخن كسى است كه خودش را جاودان و تو را مزاحم حيات جاويد خود مى داند، كه اگر تو بميرى، او جاودان گشته، حيات جاويد عايدش مى شود. آن هم حيات بى فتنه و دغدغه، و حال آن که چنین نیست.
هر موجود زنده اى مرگ را خواهد چشيد، و نيز حيات دنيا بر اساس فتنه و امتحان بنا شده و فتنه جاويد و امتحان هميشگى معنا ندارد. پس بايد به سوى پروردگار خود برگردند تا جزاى كردارشان بر طبق آنچه از امتحان در آمده و تميز داده شده اند، را بدهد.
معانى و موارد استعمال «نفس» در لغت و در آيات قرآن كريم
«كُلُّ نَفْسٍ ذَائقَةُ الْمَوْتِ وَ نَبْلُوكُم بِالشَّرِّ وَ الخَيرِ فِتْنَةً وَ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ»:
كلمۀ «نفس» - آن طور كه دقت در موارد استعمالش افاده مى كند - در اصل، به معناى همان چيزى است كه به آن اضافه مى شود. پس «نَفسُ الإنسان» به معناى خود انسان و «نَفسُ الشَّئ» به معناى خود شئ است، و «نَفسُ الحَجَر» به معناى همان حجر (سنگ) است.
بنابراين، اگر اين كلمه به چيزى اضافه نشود، هيچ معنايى ندارد و نيز با اين بيان هر جا استعمال بشود، منظور از آن تأكيد لفظى خواهد بود. مثل اين كه مى گوييم: «جَائنِى زَيدٌ نَفسُهُ: زيد، خودش نزد من آمد». و يا منظور از آن تأكيد معنا است. مثل اين كه مى گوييم: «جَائنِى نَفسُ زَيدٍ: خود زيد نزد من آمد».
و در همه موارد استعمالش، حتى در مورد خداى تعالى، به همين منظور استعمال مى شود. همچنان كه فرمود: «كَتَبَ عَلَى نَفسِهِ الرَّحمَة». و نيز فرموده: «وَ يُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفسَهُ». و نيز فرمود: «تَعلَمُ مَا فِى نَفسِى وَ لَا أعلَمُ مَا فِى نَفسِكَ»، ليكن بعد از معناى اصلى، استعمالش در شخص انسانى كه موجودى مركب از روح و بدن است، شايع گشته و معناى جداگانه اى شده كه بدون اضافه هم استعمال مى شود.
مانند اين آيه شريفه كه مى فرمايد: «هُوَ الَّذِى خَلَقَكُم مِن نَفسٍ وَاحِدَة وَ جَعَلَ مِنهَا زَوجَهَا». يعنى از يك شخص انسانى. و نيز مانند آيه: «مَن قَتَلَ نَفساً بِغَيِر نَفسٍ أو فَسَادٍ فِى الأرضِ فَكَأنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً وَ مَن أحيَاهَا فَكَأنَّمَا أحيَا النَّاسَ جَمِيعاً». يعنى كسى كه انسانى را بكشد و يا انسانى را زنده كند.
و اين دو معنا كه گفته شد، هر دو در آيه «كُلُّ نَفسٍ تُجَادِلُ عَن نَفسِهَا» استعمال شده. چون نفس اولى به معناى دومى (انسان) و دومى به معناى اولى (معناى مضافٌ اليه) است، و معنايش اين است كه هر كسى از خودش دفاع مى كند.
آنگاه همين كلمه را در روح انسانى استعمال كردند. چون آنچه مايه تشخص شخصى انسانى است، علم و حيات و قدرت است كه آن هم قائم به روح آدمى است. و اين معنا در آيه شريفه «أخرِجُوا أنفُسَكُمُ اليَومَ تُجزَونَ عَذَابَ الهُون»، و اين دو معنا، يعنى معناى دوم و سوم در غير انسان، يعنى نباتات و حيوانات به كار نرفته، مگر از نظر اصطلاح علمى مثلا به يك گياه يا يك حيوان نفس گفته نمى شود. و نيز به مبدأ مدبّر جسم او كه جان او است، نيز «نفس» گفته نمى شود، بلكه گاهى هم كه به خون، «نفس» مى گويند، آن نيز براى اين است كه جان جانداران بستگى به آن دارد، و از همين باب مى گويند: فلان حيوان، نفس سائله (خون جهنده) دارد و آن ديگرى ندارد.
و نيز در لغت درباره هيچ يك از مَلَك و جنّ، كلمه نفس به دو اطلاق مذكور اطلاق نمى شود، هر چند كه اعتقاد همه اين است كه ملائكه و جن نيز حيات دارند. و نيز در قرآن كريم، با اين كه صراحتا براى جن مانند انسان تكليف و مرگ و حشر قائل شده، فرمود: «وَ مَا خَلَقتُ الجِنَّ وَ الإنسَ إلّا لِيَعبُدُون». و نيز فرموده: «فِى أُمَمٍ قَد خَلَت مِن قَبلِهِم مِنَ الجِنّ وَ الإنس». و نيز فرمود: «وَ يَومَ يَحشُرُهُم جَمِيعاً يَا مَعشَرَ الجِنِّ قَد استَكثَرتُم مِنَ الإنس». اين آن چيزى است كه از معناى «نفس» در عرف لغت به دست آمده.
معنا و موارد استعمال كلمه «موت»
و اما كلمۀ «مَوت»، اين كلمه به معناى نداشتن حيات و آثار حيات از شعور و اراده است. البته نداشتن كسى و چيزى كه مى بايست داشته باشد و قابليت داشتن آن را دارا باشد. همچنان كه خداى عزوجل فرموده: «وَ كُنتُم أموَاتاً فَأحيَاكُم ثُمَّ يُمِيتُكُم». و درباره اصنام و بت ها فرموده: «أموَاتٌ غَيرُ أحيَاء». البته براى اين كلمه معانى ديگرى نيز هست. يكى معناى فلسفى كه موت را عبارت مى دانند از مفارقت روح از بدن و قطع علاقه تدبيرى آن.
و دیگری معنايى است كه در روايات، از آن جمله در حديث نبوى آمده كه آن را عبارت دانسته از انتقال از خانه اى، به خانه اى ديگر.
ولى اين معانى را نمى توان معناى لغوى كلمه دانست، بلكه معنايى است كه يا عقل در آن دخالت كرده و يا نقل، و اين معنا كه ما براى موت نقل كرديم، وصف آدمى است به اعتبار بدنش. و اما روح آدمى در هيچ جاى كلام خداى تعالى، چيزى كه به اتصاف آن به موت گويا باشد، وجود ندارد. همچنان كه درباره اتصاف ملائكه به آن در كلام خداى تعالى، چيزى وجود ندارد.
و اما اين كه فرموده: «كُلُّ شَئٍ هَالِكٌ إلّا وَجهَهُ». و يا فرموده: «وَ نُفِخَ فِى الصُّورِ فَصَعِقَ مَن فِى السَّماوَاتِ وَ مَن فِى الأرض»، إن شاء الله به زودى خواهد آمد كه «هلاك» در آيه اول و «صعقه» در آيه دوم، غير موت است، هرچند كه احيانا با موت هم منطبق مى شود.
پس از آنچه گذشت، اين معنا روشن گرديد كه اولا مراد از «نفس» در جملۀ «كُلُّ نَفسٍ ذَائِقَةُ المَوت» انسان است - كه استعمال دومى از استعمالات سه گانه اين كلمه است - نه روح انسانى. چون معهود كلام خدا نيست كه نسبت موت را به روح انسانى داده باشد، تا ما آيه را هم حمل به آن كنيم.
و ثانيا آيه شريفه، عموميتش تنها درباره انسان ها است كه شامل ملائكه و جنّ و ساير حيوانات نمى شود، هرچند كه بعضى از نامبردگان از قبيل جنّ و حيوان متصف به آن بشوند. و يكى از قرائنى كه اختصاص آيه به انسان را مى رساند، جمله اى است كه قبل از آن واقع شده و مى فرمايد: «وَ مَا جَعَلنَا لِبَشَرٍ مِن قَبلِكَ الخُلد». و نيز جمله اى است كه بعد از آن واقع شده و مى فرمايد: «وَ نَبلُوكُم بِالشَّرِّ وَ الخَيرِ فِتنَةً». چون به طورى كه توضيحش را خواهى ديد، قبل و بعد آيه سخن از انسان است.
بعضى از مفسران گفته اند كه: مراد از «نفس» در آيه شريفه، «روح» است كه خلاف آن را فهميدى. جمعى ديگر اصرار ورزيده اند كه آيه را آن چنان عموميت دهند كه شامل انسان و فرشتگان و جنّ و ساير حيوانات و حتى نباتات هم در صورتى كه حيات حقيقى داشته باشد، بشود. ولى شما خواننده عزيز، اشكال اين را نيز فهميدى.
اشكالاتى به كلام فخر رازى، در تفسیر آيه: «كُلُّ نَفسٍ ذاِئقَةُ المَوت»
و از سخنان عجيبى كه در بيان عموميت آيه زده اند، سخن فخر رازى، در «تفسير كبير» است كه بعد از تقرير اين كه آيه شريفه عام است و هر صاحب نفسى را شامل مى شود، گفته است:
آيه شريفه، تخصيص خورده. چون خداى تعالى، خودش نيز داراى نفس است، همچنان كه فرمود: «تَعلَمُ مَا فِى نَفسِى وَ لَا أعلَمُ مَا فِى نَفسِك»، و مى دانيم كه «كُلُّ نَفسٍ ذَائِقَةُ المَوت»، شامل او نمى شود. علاوه بر اين، مرگ بر او محال است و نيز در جمادات تخصيص خورده، چون آن ها نيز نفوس دارند، ولى نمى ميرند. سپس گفته: و عامى كه تخصيص خورده باشد، در غير مورد تخصيص، حجت است. پس بر طبق ظاهرش عمل مى شود. در نتيجه، همين آيه كلام فلاسفه را باطل مى كند كه گفته اند: ارواح بشرى و عقول مفارقه و نفوس فلكيه مرگ ندارند.
و ما در اشكال به آن مى گوييم:
اولا: «نفس» به معنايى كه بر خداى تعالى و بر هر چيز اطلاق مى شود، نفس به استعمال اولى از استعمالات سه گانه است، كه گذشت و گفتيم جز با اضافه استعمال نمى شود، ولى نفسى كه در آيه شريفه مورد بحث است، اضافه به چيزى نشده و اين، خود دليل روشنى است كه مراد از آن، استعمال اولى نيست. پس باقى مى ماند يكى از دو استعمال ديگر، و چون در سابق گفتيم كه استعمال سومى هم مراد نيست، باقى مى ماند استعمال دومى.
و ثانيا: اين كه جمادات را از موت استثنا كرد، صحيح نيست و با آيه «كُنتُم أموَاتاً فَأحيَاكُم»، و جملۀ «أمواتٌ غَيرُ أحياء» و امثال آن منافات دارد. زيرا در اين جملات، «موت» را به جمادات نسبت داده.
و ثالثا: اين كه گفت: «همين آيه كلام فلاسفه را باطل مى كند كه گفته اند...» اشتباه است. براى اين كه مسأله مورد بحث فلاسفه، مسأله اى است عقلى، كه طريقه تحقيق در آن «برهان» است، و «برهان»، حجتى است مفيد يقين. اگر حجتى كه فخر و امثال وى عليه اين برهان اقامه نموده، و يا بعضى از آن حجت ها، آن طور كه خودشان ادعا نموده اند، برهانى باشد، باعث مى شود كه ديگر آيه در مقابل آن ظهورى نداشته باشد، و با در نظر گرفتن اين كه ظهور حجتى است ظنى، ديگر چطور تصور مى شود برهان آقايان با ظن به خلاف جمع شود؟ و اگر حجت ايشان برهان و مفيد علم نباشد، مسائل مورد نظرشان هم ثابت نمى شود، و وقتى ثابت نشود، ديگر حاجتى به ظهور آيه كه ظن به خلاف است، باقى نمى ماند.
جملۀ «كُلُّ نَفسٍ ذَائِقَةُ المَوت»، همان طور كه تقرير و تثبيت مضمون «وَ مَا جَعَلنَا لِبَشَرٍ مِن قَبلِكَ الخُلد...» است، همچنین توطئه و زمینه چینی برای جمله بعدی است، که می فرماید:
«وَ نَبلُوكُم بِالشَّرِّ وَ الخَيرِ فِتنَةً». يعنى: ما شما را به آنچه كراهت داريد، از قبيل مرض و فقر و امثال آن، و به آن چه دوست داريد، از قبيل صحت و غنى و امثال آن، مى آزماييم، آزمودنى. گويا فرموده: هر يك از شما را به حياتى محدود، و مؤجل زنده مى داريم، و در آن حيات به وسيله خير و شر امتحان مى كنيم، امتحان كردنى. و سپس به سوى پروردگارتان بازگشت مى كنيد، پس به له و عليه تان حكم مى كند.
در اين جمله، به علت حتمى بودن مرگ نيز اشاره كرده و آن، اين است كه اصولا زندگى هر كسى حياتى است امتحانى و آزمايشى، و معلوم است كه امتحان جن به مقدمه دارد و غرض اصلى متعلق به خود آن نيست، بلكه متعلق به ذى المقدمه است، و اين نيز روشن است كه هر مقدمه اى، ذى المقدمه اى دارد، و بعد از هر امتحانى، موقفى است كه در آن موقف، نتيجه امتحان معلوم مى شود. پس براى هر صاحب حياتى، مرگى است حتمى، و بازگشتى است به سوى خداى سبحان، تا در آن بازگشت، درباره اش داورى شود.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |