تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۴۳
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و اما سير كورش به طرف مغرب و مشرق:
اما سيرش به طرف مغرب، همان سفرى بود كه براى سركوبى و دفع «ليديا» كرد كه با لشگرش به طرف كورش مى آمد، و آمدنش به ظلم و طغيان و بدون هيچ عذر و مجوزى بود. كورش به طرف او لشگر كشيد و او را فرارى داد، و تا پايتخت كشورش تعقيبش كرد، و پايتختش را فتح نموده، او را اسير نمود، و در آخر او و ساير ياورانش را عفو نموده، اكرام و احسانشان كرد با اين كه حق داشت كه سياستشان كند و به كلى نابودشان سازد. و انطباق اين داستان با آيه شريفه «حَتّى إذَا بَلَغَ مَغرِبَ الشَّمسِ وَجَدَهَا تَغرُبُ فِى عَينٍ حَمِئَة»
- كه شايد ساحل غربى آسياى صغير باشد - «وَ وَجَدَ عِندَهَا قَوماً قُلنَا يَا ذَا القَرنَينِ إمّا أن تُعَذِّبَ وَ إمّا أن تَتَّخِذَ فِيهِم حُسناً»، از اين رو است كه گفتيم حمله ليديا، تنها از باب فساد و ظلم بوده.
آنگاه به طرف صحراى كبير مشرق، يعنى اطراف بكتريا عزيمت نمود، تا غائله قبائل وحشى و صحرانشين آن جا را خاموش كند. چون آن ها هميشه در كمين مى نشستند تا به اطراف خود هجوم آورده، فساد راه بيندازند، و انطباق آيه «حَتّى إذَا بَلَغَ مَطلِعَ الشَّمسِ وَجَدَهَا تَطلُعُ عَلَى قَومٍ لَم نَجعَل لَهُم مِن دُونِهَا سِتراً» روشن است.
و اما سد سازى كورش:
بايد دانست سد موجود در تنگه كوه هاى قفقاز، يعنى سلسله كوه هایى كه از درياى خزر شروع شده و تا درياى سياه امتداد دارد، و آن تنگه را تنگه «داريال» مى نامند كه بعيد نيست تحريف شده از «داريول» باشد، كه در زبان تركى به معناى تنگه است، و به لغت محلى آن سد را، سد «دميرقاپو»، يعنى دروازه آهنى مى نامند، و ميان دو شهر تفليس و «ولادى كيوكز» واقع شده سدى است كه در تنگه اى واقع در ميان دو كوه خيلى بلند ساخته شده و جهت شمالى آن كوه را به جهت جنوبى اش متصل كرده است، به طورى كه اگر اين سد ساخته نمى شد، تنها دهانه اى كه راه ميان جنوب و شمال آسيا بود، همين تنگه بود. با ساختن آن، اين سلسله جبال به ضميمه درياى خزر و درياى سياه، يك حاجز و مانع طبيعى به طول هزارها كيلومتر ميان شمال و جنوب آسيا شده.
و در آن اعصار، اقوامى شرير از سكنه شمال شرقى آسيا از اين تنگه به طرف بلاد جنوبى قفقاز، يعنى ارمنستان و ايران و آشور و كلده، حمله مى آوردند و مردم اين سرزمين ها را غارت مى كردند. و در حدود سده هفتم قبل از ميلاد حمله عظيمى كردند، به طورى كه دست چپاول و قتل و برده گيريشان عموم بلاد را گرفت، تا آن جا كه به پايتخت آشور يعنى شهر نينوا هم رسيدند، و اين زمان تقريبا همان زمان كورش است.
مورخان قديم - نظير هردوت يونانى - سير كورش را به طرف شمال ايران براى خاموش كردن آتش فتنه اى كه در آن نواحى شعله ور شده بود، آورده اند. و على الظاهر چنين به نظر مى رسد كه در همين سفر سد مزبور را در تنگه داريال و با استدعاى اهالى آن مرز و بوم و تظلمشان از فتنه اقوام شرور بنا نهاده و آن را با سنگ و آهن ساخته است و تنها سدى كه در دنيا در ساختمانش آهن به كار رفته، همين سد است، و انطباق آيه «فَأعِينُونِى بِقُوّةٍ أجعَل بَينَكُم وَ بَينَهُم رَدماً آتُونِى زُبَرَ الحَدِيد...» بر اين سد روشن است.
و از جمله شواهدى كه اين مدعا را تأييد مى كند، وجود نهرى است در نزديكى اين سد، كه آن را نهر «سايروس» مى گويند، و كلمه «سايروس» در اصطلاح غربی ها نام كورش است، و نهر ديگرى است كه از تفليس عبور مى كند، به نام «كر»،
و داستان اين سد را «يوسف»، مورخ يهودى در آن جا كه سرگذشت سياحت خود را در شمال قفقاز مى آورد، ذكر كرده است. و اگر سد مورد بحث كه كورش ساخته، عبارت از ديوار باب الابواب باشد كه در كنار بحر خزر واقع است، نبايد يوسف مورخ آن را در تاريخ خود بياورد. زيرا در روزگار او هنوز ديوار باب الابواب ساخته نشده بود. چون اين ديوار را به كسرى انوشيروان نسبت مى دهند و يوسف قبل از كسرى می زيسته و به طورى كه گفته اند، در قرن اول ميلادى بوده است.
علاوه بر اين كه سدّ باب الابواب، قطعا غير سدّ ذوالقرنينى است كه در قرآن آمده. براى اين كه در ديوار باب الابواب آهن به كار نرفته.
و اما يأجوج و مأجوج:
بحث از تطورات حاكم بر لغات و سيرى كه زبان ها در طول تاريخ كرده، ما را بدين معنا رهنمون مى شود كه يأجوج و مأجوج، همان مغوليان بوده اند. چون اين دو كلمه به زبان چينى «منگوك» و يا «منچوك» است، و معلوم مى شود كه دو كلمه مذكور به زبان عبرانى نقل شده و يأجوج و مأجوج خوانده شده است، و در ترجمه هایى كه به زبان يونانى براى اين دو كلمه كرده اند «گوك» و «ماگوك» مى شود، و شباهت تامى كه مابين «ماگوك» و «منگوك» هست، حكم مى كند بر اين كه كلمه مزبور، همان منگوك چينى است، همچنان كه «منغول» و «مغول» نيز از آن مشتق و نظائر اين تطورات در الفاظ آن قدر هست كه نمى توان شمرد.
پس يأجوج و مأجوج مغول هستند و مغول، امتى است كه در شمال شرقى آسيا زندگى مى كنند، و در اعصار قديم امت بزرگى بودند كه مدتى به طرف چين حمله ور مى شدند و مدتى از طريق داريال قفقاز به سرزمين ارمنستان و شمال ايران و ديگر نواحى سرازير مى شدند، و مدتى ديگر، يعنى بعد از آن كه سد ساخته شد، به سمت شمال اروپا حمله مى بردند، و اروپائيان آن ها را «سيت» مى گفتند. و از اين نژاد، گروهى به روم حمله ور شدند كه در اين حمله دولت روم سقوط كرد. در سابق گفتيم كه از كتب عهد عتيق هم استفاده مى شود كه اين امت مفسد، از سكنه اقصاى شمال بودند.
اين بود خلاصه اى از كلام ابوالكلام، كه هرچند بعضى از جوانبش خالى از اعتراضاتى نيست، ليكن از هر گفتار ديگرى، انطباقش با آيات قرآنى روشن تر و قابل قبول تر است.
ز - از جمله حرف هایى كه در باره ذوالقرنين زده شده، مطلبى است كه من از يكى از مشايخم شنيده ام كه مى گفت:
«ذوالقرنين از انسان هاى ادوار قبلى انسان بوده»، و اين حرف خيلى غريب است، و شايد خواسته است پاره اى حرف ها و اخبارى را كه در عجائب حالات ذوالقرنين هست، تصحيح كند. مانند چند بار مردن و زنده شدن و به آسمان رفتن و به زمين برگشتن و مسخر شدن ابرها و نور و ظلمت و رعد و برق براى او و با ابر به مشرق و مغرب عالم سير كردن.
و معلوم است كه تاريخ اين دوره از بشريت كه دوره ما است، هيچ يك از مطالب مزبور را تصديق نمى كند، و چون در حسن ظن به اخبار مذكور مبالغه دارد، لذا ناگزير شده آن را به ادوار قبلى بشريت حمل كند.
نظر مفسران و مورخان، پيرامون قوم یأجوج و مأجوج
۴ - مفسران و مورخان، در بحث پيرامون اين داستان دقت و كنكاش زيادى كرده و سخن در اطراف آن به تمام گفته اند، و بيشترشان بر آنند كه يأجوج و مأجوج، امتى بسيار بزرگ بوده اند كه در شمال آسيا زندگى مى كرده اند، و جمعى از ايشان اخبار وارد در قرآن كريم را كه در آخرالزمان خروج مى كنند و در زمين افساد مى كنند، بر هجوم تاتار در نصف اول از قرن هفتم هجرى بر مغرب آسيا تطبيق كرده اند. زيرا همين امت در آن زمان خروج نموده، در خونريزى و ويرانگرى زرع و نسل و شهرها و نابود كردن نفوس و غارت اموال و فجايع افراطى نمودند كه تاريخ بشريت نظير آن را سراغ ندارد.
مغول ها اول سرزمين چين را در نور ديده، آنگاه به تركستان و ايران و عراق و شام و قفقاز تا آسياى صغير روى آورده، آنچه آثار تمدن سر راه خود ديدند، ويران كردند و آنچه شهر و قلعه در مقابلشان قرار مى گرفت، نابود مى ساختند. از آن جمله سمرقند و بخارا و خوارزم و مرو و نيشابور و رى و غيره بود، در شهرهایى كه صدها هزار نفوس داشت، در عرض يك روز يك نفر نفس كش را باقى نگذاشتند و از ساختمان هايش اثرى نماند، حتى سنگى روى سنگ باقى نماند.
بعد از ويرانگرى اين شهرها به بلاد خود برگشتند، و پس از چندى دوباره به راه افتاده اهل «بولونيا» و بلاد «مجر» را نابود كردند و به روم حمله ور شده و آن ها را ناگزير به دادن جزيه كردند، فجايعى كه اين قوم مرتكب شدند، از حوصله شرح و تفصيل بيرون است.
مفسران و مورخان كه گفتيم اين حوادث را تحرير نموده اند، از قضيه سد به كلى سكوت كرده اند. در حقيقت به خاطر اين كه مسأله سد، يك مسأله پيچيده اى بوده، لذا از زير بار تحقيق آن شانه خالى كرده اند. زيرا ظاهر آيه «فَمَا اسطَاعُوا أن يَظهَرُوهُ وَ مَا استَطَاعُوا لَهُ نَقباً قَالَ هَذَا رَحمَةٌ مِن رَبِّى فَإذَا جَاءَ وَعدُ رَبّى جَعَلَهُ دَكّاءً وَ كَانَ وَعدُ رَبّى حَقّاً وَ تَرَكنَا بَعضَهُم يَومَئِذٍ يَمُوجُ فِى بَعضٍ...»، به طورى كه خود ايشان تفسير كرده اند، اين است كه:
این امت مفسد و خونخوار پس از بناى سد در پشت آن محبوس شده اند و ديگر نمى توانند تا اين سدّ پاى برجاست، از سرزمين خود بيرون شوند تا وعده خداى سبحان بيايد كه وقتى آمد آن را منهدم و متلاشى مى كند و باز اقوام نامبرده خونريزی هاى خود را از سر مى گيرند، و مردم آسيا را هلاك و اين قسمت از آبادى را زير و رو مى كنند، و اين تفسير با ظهور مغول در قرن هفتم درست در نمى آيد.
لذا ناگزير بايد اوصاف سد مزبور را بر طبق آنچه قرآن فرموده، حفظ كنند و در باره آن اقوام بحث كنند كه چه قومى بوده اند. اگر همان تاتار ومغول بوده باشند كه از شمال چين به طرف ايران و عراق و شام و قفقاز گرفته تا آسياى صغير را لگدمال كرده باشند، پس اين سد كجا بوده و چگونه توانسته اند از آن عبور نموده وبه ساير بلاد بريزند و آنها را زير و رو كنند؟
و اين قوم مزبور، اگر تاتار و يا غير آن از امت هاى مهاجم در طول تاريخ بشريت نبوده اند، پس اين سد در كجا بوده، و سدى آهنى و چنان محكم كه از خواصش اين بوده كه امتى بزرگ را هزاران سال از هجوم به اقطار زمين حبس كرده باشد، به طورى كه نتوانند از آن عبور كنند، كجا است؟ و چرا در اين عصر كه تمامى دنيا به وسيله خطوط هوايى و دريايى و زمينى به هم مربوط شده، و به هيچ مانعى چه طبيعى از قبيل كوه و دريا، و يا مصنوعى مانند سد و يا ديوار و يا خندق بر نمى خوريم كه از ربط امتى با امت ديگر جلوگيرى كند؟ و با اين حال چه معنا دارد كه با كشيدن سدى داراى اين صفات و يا هر صفتى كه فرض شود، رابطه اش با امت هاى ديگر قطع شود؟
ليكن در دفع اين اشكال آنچه به نظر من مى رسد، اين است كه كلمه «دَكّاء» از «دَكّ» به معناى ذلت باشد، همچنان كه در لسان العرب گفته: «جَبَلٌ دَكَّ». يعنى: كوهى كه ذليل شود. و آن وقت مراد از «دك كردن سد»، اين باشد كه آن را از اهميت و از خاصيت بيندازد، به خاطر اتساع طرق ارتباطى و تنوع وسائل حركت و انتقال زمينى و دريايى و هوايى ديگر اعتنايى به شأن آن نشود.
پس در حقيقت معناى اين وعده الهى، وعده به ترقى مجتمع بشرى در تمدن و نزديك شدن امت هاى مختلف است به يكديگر، به طورى كه ديگر هيچ سدى و مانعى و ديوارى جلو انتقال آنان را از هر طرف دنيا به هر طرف ديگر نگيرد، و به هر قومى بخواهند بتوانند هجوم آورند.
مؤيد اين معنا سياق آيه: «حَتّى إذَا فُتِحَت يَأجُوجُ وَ مَأجُوجُ وَ هُم مِن كُلّ حَدَبٍ يَنسِلُون» است، كه خبر از هجوم يأجوج و مأجوج مى دهد و اسمى از سد نمى برد.
البته كلمه «دَكّ»، يك معناى ديگر نيز دارد و آن، عبارت از دفن است كه در صحاح گفته: «دَكَكتُ الركى» اين است كه من چاه را با خاك دفن كردم. و باز معناى ديگرى دارد و آن، اين است كه: كوه به صورت تل هاى خاك در آيد، كه باز در صحاح گفته: «تدكدكت الجِبالُ». يعنى: كوه ها، تل هایى از خاك شدند، و مفرد آن «دَكّاء» مى آيد.
بنابراين، ممكن است احتمال دهيم كه سدّ ذوالقرنين كه از بناهاى عهد قديم است، به وسيله بادهاى شديد در زمين دفن شده باشد، و يا سيل هاى مهيب آبرفت هایى جديد پديد آورده و باعث وسعت درياها شده، در نتيجه سد مزبور غرق شده باشد، كه براى به دست آوردن اين گونه حوادث جوّى، بايد به علم ژئولوژى مراجعه كرد. پس ديگر جاى اشكالى باقى نمى ماند، وليكن با همه اين احوال، وجه قبلى موجه تر است - و خدا بهتر مى داند.
آيات ۱۰۳ - ۱۰۸، سوره كهف
قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُم بِالاَخْسرِينَ أَعْمَالاً(۱۰۳)
الَّذِينَ ضَلَّ سعْيهُمْ فى الحَْيَوةِ الدُّنْيَا وَ هُمْ يَحْسبُونَ أَنهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً(۱۰۴)
أُولَئك الَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ وَ لِقَائهِ فحَبِطت أَعْمَالُهُمْ فَلا نُقِيمُ لهَُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَزْناً(۱۰۵)
ذَلِك جَزَاؤُهُمْ جَهَنَّمُ بِمَا كَفَرُوا وَ اتَّخَذُوا آيَاتى وَ رُسُلى هُزُواً(۱۰۶)
إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ كانَت لهَُمْ جَنَّات الْفِرْدَوْسِ نُزُلاً(۱۰۷)
خَالِدِينَ فِيهَا لا يَبْغُونَ عَنهَا حِوَلاً(۱۰۸)
بگو آيا شما را از آن هايى كه از جهت عمل زيانكارترند، خبر دهيم. (۱۰۳)
همان كسان كه كوشش ايشان در زندگى اين دنيا تلف شده و پندارند كه رفتار نيكو دارند. (۱۰۴)
آن ها، همان كسان اند كه آيت هاى پروردگارشان را با معاد انكار كرده اند، پس اعمالشان هدر شده و روز قيامت براى آن ها میزانى به پا نمى كنيم. (۱۰۵)
چنين است، و سزاى ايشان جهنم است، براى آن كه انكار ورزيده و آيت هاى من و پيغمبرانم را به مسخره گرفته اند. (۱۰۶)
كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند، منزلشان باغ هاى بهشت است. (۱۰۷)
جاودانه در آنند و تغيير يافتن از آن را نخواهند. (۱۰۸)
اين آيات ششگانه، به منزله استنتاج از آيات گذشته در اين سوره است، كه دلباختگى مشركان را نسبت به زينت حيات دنيا و ركون و اطمينان به اوليایى غير از خدا و ابتلاءشان به تاريك بينى و ناشنوایى و آثار اين ها در سوء عاقبت را شرح مى داد. و علاوه بر اين كه از آن آيات نتيجه گيرى مى كند، تمهيد و مقدمه اى است نسبت به آيه آخر سوره كه مى فرمايد: «قُل إنَّما أنَا بَشَرٌ مِثلُكُم...».
معرفى زيانكارترين زيانكارن كه اعمالشان حبط شده و در قيامت وزنى ندارد
«قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُم بِالاَخْسَرِينَ أَعْمَالاً»:
ظاهر سياق مى رساند كه خطاب در اين آيه به مشركان باشد، و با لحن كنايه مى فرمايد: «بگو مى خواهيد بگوييم چه كسى در عمل خاسرتر از هر كس است...»، با اين كه منظور خود مخاطبان است، ولى بعد از يك آيه، لحن سخن را عوض كرده، نزديك به صراحت مى فرمايد: «أُولَئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِ رَبِّهِم وَ لِقَائِهِ». پس معلوم مى شود كه منكران نبوت و معاد، كه كفر به آيات خدا و لقاء او معرّف ايشان است، همان مشركان هستند.
بعضى از مفسران گفته اند: اگر نفرمود: «بِالأخسَرِينَ عَمَلاً»، با اين كه اصل در تميز اين است كه مفرد آورده شود، و با اين كه مصدر هم شامل قليل و هم كثير مى شود. براى اين است كه اعلام كند، خسران يك نوع اعمال ايشان اختصاص ندارد، بلكه تمامى انواع كارهاى ايشان را شامل است.
«الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيهُمْ فى الحَْيَوةِ الدُّنْيَا وَ هُمْ يَحْسبُونَ أَنّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً»:
اين آيه خبر مى دهد از آن هایى كه در عمل از هر زيانكارى زيانكارترند. و آن ها كسانى هستند كه در آيه قبلى پيشنهاد كرد كه به مشركان معرفيشان كند و حال معرفى مى كند و مى فرمايد: كسانى هستند كه در زندگى دنيا نيز از عمل خود بهره نگرفتند. چون «ضلال سعى»، همان خسران و بی نتيجگى عمل است. آنگاه دنبالش اضافه فرموده كه: «وَ هُم يَحسَبُونَ أنَّهُم يُحسِنُونَ صُنعاً: در عين حال گمان مى كنند كه كار خوبى انجام مى دهند»، و همين پندار است كه مايه تماميت خسران ايشان شده است.
توضيح اين كه: خسران و خسارت در كسب و كارهايى صورت مى گيرد كه به منظور استفاده و سود انجام مى شود و وقتى خسران تحقق مى يابد كه كاسب از سعى و كوشش خود به غرضى كه داشته، نرسد، بلكه نتيجه عمل اين شود كه مثلا چيزى از سرمايه هم از بين برود، و يا حداقل منفعتى عايد نگردد، در نتيجه سعيش بی نتيجه شود. و اين، همان است كه آيه شريفه آن را «ضَلال سَعى» خوانده. كأنّه راه استفاده گم شده، و راهى كه پيموده به خلاف آن هدفى كه داشته است، منتهى گرديده.
حال كه اين مطلب روشن گرديد، مى گوييم: چه بسيار مى شود كه انسان در كسب و كارش خاسر مى شود و به خاطر استاد نبودن در كسب و يا در راه آن و يا به خاطر عواملى ديگر كه احيانا اتفاق مى افتد، از نتيجه بى بهره مى شود. و اين خسرانى است كه اميد زوالش هست. چون معمولا پس از يكى دو بار اشتباه، تجربه مى آموزد و مافات را جبران مى كند.
و چه بسا مى شود كه آدمى خاسر مى گردد، ولى به خيال خود نتيجه گرفته است. ضرر مى كند و به خيال خود سود برده است. اين چنين خسران و ضررى اميدى به زوال و جبرانش نيست.
آدمى در زندگى دنيا جز سعى براى سعادت خود كارى نمى كند، و جز كوشش براى رسيدن به چنين هدفى همى ندارد، و اين انسان اگر طريق حق را بپيمايد و به غرض خود نائل شود و سعادتمند بشود كه هيچ، و اگر راه خطا را برود و نفهمد كه دارد خطا مى رود، خاسر است، ليكن همين خاسر، خسرانش قابل زوال است و اميد نجات دارد.
اما اگر راه خطا رفت و به غير حق اصابت كرد و همان باطل را پذيرفت تا آن جا كه وقتى هم كه حق برايش جلوه كرد، از آن اعراض نمود، و دلباخته استكبار و تعصب جاهلانه خود بود. چنين كسى از هر خاسرى خاسرتر است و عملش از عمل هر كس ديگرى بی نتيجه تر. زيرا اين خسرانى است كه زايل نمى شود، و اميد نمى رود كه روزى مبدل به سعادت شود و به همين جهت است كه خداى تعالى مى فرمايد: «الَّذِينَ ضَلَّ سَعيُهُم فِى الحَيَوةِ الدُّنيَا وَ هُم يَحسَبُونَ أنَّهُم يُحسِنُونَ صُنعاً».
و اين كه كسى با روشن شدن بطلان اعمالش، باز هم آن را حق بپندارد، از اين جهت است كه دلش مجذوب زينت هاى دنيا و زخارف آن شده، و در شهوات غوطه ور گشته. لذا همين انجذاب به ماديت او را از ميل به پيروى حق و شنيدن داعى آن و پذيرفتن نداى منادى فطرت باز مى دارد. همچنان كه در جاى ديگر قرآن آمده: «وَ جَحَدُوا بِهَا وَ استَيقَنَتهَا أنفُسُهُم»، و نيز آمده: «وَ إذَا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللهَ أخَذَتهُ العِزَّةُ بِالإثم». پس پيروى هواى نفس و از درِ عناد و استكبار و عشق به شهوات نفس، به اعراض از حق ادامه دادن همان خشنودى از باطل خويش بودن و آن را نيكو پنداشتن است.
«أُولَئك الَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ وَ لِقَائهِ»:
اين جمله، تعريف دومى براى «اخسرين اعمالا» و تفسيرى بعد از تفسير آن است. و منظور از «آيات» - به طورى كه اطلاق كلمه اقتضاء مى كند - آيات آفاقى و انفسى خداى تعالى و معجزاتى است كه انبياء براى تأييد رسالت خود مى آورند. پس كفر به آيات، انكار نبوت است. علاوه بر اين كه خود پيغمبر از آيات است. و مراد از كفر به لقاء خدا، كفر به معاد و بازگشت به سوى او است.
پس برگشت تعريف «أخسَرِينَ أعمَالاً»، به اين است كه آنان منكر نبوت و معادند، و اين از خواص بت پرستان است.
«فحَبِطت أَعْمَالُهُمْ فَلا نُقِيمُ لهَُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَزْناً»:
وجه اين كه چرا اعمالشان حبط (بى اجر) مى گردد، اين است كه آن ها هيچ عملى را براى رضاى خدا انجام نمى دهند، و ثواب دار آخرت را نمى جويند و سعادت حيات آخرت را نمى طلبند و محركشان در هيچ عملى ياد روز قيامت و حساب نيست. ما، در مباحث اعمال در جلد دوم اين كتاب، راجع به «حبط»، بحثى ايراد كرديم.
و اين كه فرمود: «فَلَا نُقِيمُ لَهُم يَومَ القِيَامَةِ وَزناً»، تفريعى است بر حبط اعمال. زيرا سنجش و وزن در روز قيامت به سنگينى حسنات است. به دليل اين كه مى فرمايد: «وَ الوَزنُ يَومَئِذٍ الحَقّ فَمَن ثَقُلَت مَوَازِينُهُ فَأُولَئِكَ هُمُ المُفلِحُونَ وَ مَن خَفَّت مَوَازِينُهُ فَأُولَئِكَ الَّذِينَ خَسِرُوا أنفُسَهُم».
و نيز به دليل اين كه با حبط عمل ديگر سنگينى باقى نمى ماند و در نتيجه ديگر وزنى معنا ندارد.
«ذَلِك جَزَاؤُهُمْ جَهَنَّمُ بِمَا كَفَرُوا وَ اتّخَذُوا آيَاتى وَ رُسُلى هُزُواً»:
كلمه «ذَلِكَ»، اشاره به همان وصفى است كه از اوصاف آنان ذكر كرد، و اين اشاره خبر است براى مبتدایى كه حذف شده و تقدير كلام اين است: «الأمرُ ذَلِكَ». يعنى حال و وضع ايشان بدين سان است كه ما گفتيم. و اين خود تأكيدى است براى مطلب و جمله «جَزَاؤُهُم جَهَنَّم»، كلامى است نو و تازه كه از عاقبت امر ايشان خبر مى دهد.
و جمله «بِمَا كَفَرُوا وَ اتَّخَذُوا آيَاتِى وَ رُسُلِى هُزُواً»، در معناى اين است كه فرموده باشد: «بِمَا كَفَرُوا وَ ازدَادُوا كُفراً بِاستِهزَاءِ آيَاتِى وَ رُسُلِى». يعنى: به خاطر كفرى كه ورزيدند، و آن را با مسخره كردن آيات و رسولان من دوچندان نمودند.
«إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ كانَت لهَُمْ جَنَّات الْفِرْدَوْسِ نُزُلاً»:
به كلمه «فردوس» هم ضمير مذكر بر مى گردد و هم مؤنث، و به طورى كه گفته شده، كلمه اى است رومى به معناى «بستان»، و بعضى هم گفته اند: كلمه اى است سريانى به معناى تاكستان و اصل آن «فرداس» بوده، و بعضى ديگر گفته اند: كلمه اى است سريانى و به معناى باغ انگور. و بعضى گفته اند: كلمه اى است حبشى و بعضى گفته اند: عربى است و به معناى باغ پر درختى است كه بيشتر درختانش انگور باشد.
بعضى خواسته اند از اين كه «جَنّاتُ الفِردَوس» را «نُزُل» خوانده، آن چنان كه قبلا جهنم را براى كافران «نُزُل» خوانده بود، استفاده كنند كه در ماوراى بهشت و دوزخ، ثواب و عقاب ديگرى است كه به وصف در نمى آيد. و چه بسا اين مفسران استفاده مذكور خود را با امثال: «لَهُم مَا يَشَاؤُنَ فِيهَا وَ لَدَينَا مَزِيد»، و آيه «فَلَا تَعلَمُ نَفسٌ مَا أخفَى لَهُم مِن قُرَّةِ أعيُن»، و آيه «وَ بَدَا لَهُم مِنَ اللهِ مَا لَم يَكُونُوا يَحتَسِبُون» تأييد مى كنند.
«خَالِدِينَ فِيهَا لايَبْغُونَ عَنهَا حِوَلاً»:
كلمه «بغى» به معناى طلبيدن است. و كلمه «حِوَل»، به معناى تحول است. و باقى آيه روشن است.
بحث روايتى
در الدر المنثور است كه ابن مردويه، از ابى الطفيل روايت كرده كه گفت: من از على بن ابى طالب شنيدم كه در پاسخ ابن الكواء كه از آيه «هَل نُنَبِّئُكُم بِالأخسَرِينَ أعمَالاً» پرسيده بود، فرمود: مقصود فاجران قريش است.
و در تفسير عياشى، از امام بن ربعى روايت كرده كه گفت: ابن الكواء در مجلس امير المؤمنين «عليه السلام» برخاست و عرض كرد: مرا خبر ده از معناى قول خدا كه مى فرمايد: «قُل هَل نُنَبِّئُكُم... صُنعاً». حضرت فرمود: مقصود اهل كتاب اند كه به پروردگار خود كفر ورزيدند و در دين خود بدعت نهادند، خداوند هم اعمالشان را حبط كرد و اهل نهروان از ايشان دور نيستند.
مؤلف: و نيز روايت شده كه مقصود از آن ها نصارا هستند، و راوى آن، قمى، از ابى جعفر «عليه السلام» است و طبرسى هم، در احتجاج، از على «عليه السلام» روايت كرده كه منظور اهل كتاب اند.
و در الدر المنثور آمده كه ابن منذر و ابن ابى حاتم، از ابى خميصه، عبدالله بن قيس، از على «عليه السلام» روايت كرده كه مقصود راهب ها هستند، كه خود را در ديرها حبس كردند.
و همه اين روايات از باب جرى است، و دو آيه مذكور در روايات، در سياق مفصلى قرار دارند كه روى سخن در آن سياق با مشركان است، و آيه سوم، يعنى «أُولَئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِ رَبِّهِم وَ لِقَائِهِ...»، كه تفسير آيه دومى است، انطباقش بر وثنی ها، همان طور كه گذشت، روشن تر است تا بر غير ايشان.
پس روايتى كه از قمى، در تفسيرش در ذيل آيه مورد بحث آمده كه در باره يهود نازل شد و در باره خوارج جريان يافته، صحيح نيست.
در تفسير برهان، از محمد بن عباس، به سند خود، از حارث، از على «عليه السلام» روايت آورده كه فرمود: براى هر چيزى نقطه برجسته اى است و نقطه برجسته بهشت، «فردوس» است كه اختصاص به محمّد و آل محمّد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» دارد.
و در الدر المنثور است كه بخارى، مسلم و ابن ابى حاتم، از ابى هريره روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: «وقتى از خدا درخواست مى كنيد، فردوس را بخواهيد»، كه در وسط بهشت و بر نقطه بلند آن قرار دارد كه فوق آن عرش رحمان است، و نهرهاى بهشت از آن جا مى جوشد.
و در مجمع البيان است كه عبادة بن صامت، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» روايت كرده كه فرمود: بهشت صد درجه است كه مابين هر دو درجه آن به قدر مابين آسمان و زمين است، و فردوس بالاترين درجه آن است، كه نهرهاى چهارگانه بهشت از آن جا مى جوشد. پس هر وقت خواستيد از خدا درخواستى كنيد، فردوس را بخواهيد.
مؤلف: و در اين معنا، روايات ديگرى است.
و در تفسير قمى، از جعفر بن احمد، از عبيدالله بن موسى، از حسن بن على بن ابى حمزه، از پدرش، از ابى بصير، از ابى عبدالله «عليه السلام» روايت كرده كه در ضمن حديثى گفت از آن جناب از آيه «إنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ كَانَت لَهُم جَنَّاتُ الفِردَوسِ نُزُلاً» پرسيدم. فرمود: در باره ابوذر و سلمان و مقداد و عمار بن ياسر نازل شده، كه خداى تعالى، جنّات فردوس را منزل و مأواى ايشان كرده است.
مؤلف: جا دارد كه اين روايت را حمل بر جرى كنيم و بگویيم مراد اين است كه آيه شريفه در باره مؤمنان حقيقى نازل شده، كه چهار نفر مذكور از روشن ترين مصاديق آنند، و گرنه اگر بگوييم در خصوص ايشان نازل شده باشد، اين اشكال متوجه مى شود كه سلمان از كسانى بود كه در مدينه ايمان آورد، و آيه شريفه در مكه و قبل از هجرت به مدينه نازل شده، علاوه بر اين كه سند حديث هم خالى از سستى نيست.
آيه ۱۰۹ سوره كهف
قُل لَّوْ كانَ الْبَحْرُ مِدَاداً لِّكلِمَاتِ رَبّى لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَن تَنفَدَ كلِمَاتُ رَبّى وَ لَوْ جِئْنَا بِمِثْلِهِ مَدَداً(۱۰۹)
بگو اگر دريا مركب كلمات پروردگار من باشد، پيش از آن كه كلمات پروردگارم تمامى گيرد، دريا تمامى پذيرد و گرچه نظير آن را نيز به كمك آوريم. (۱۰۹)
اين آيه، بيان مستقلى است براى وسعت كلمات خداى تعالى، و اين كه كلمات او نابودى پذير نيست، و به همين جهت بعيد نيست كه تنها نازل شده باشد، نه در ضمن آيات قبل و بعدش، ليكن اگر در ضمن آيات ديگرى نازل شده باشد، آن وقت مربوط به تمامى مطالبى است كه در اين سوره مورد بحث قرار گرفته است.
بدين خاطر كه در اول اين سوره اشاره شده كه حقايقى الهى را خاطرنشان مى سازد، و نخست پيغمبر خود را كه از اعراض مردم از ذكر ناراحت شده بود، تسليت داد كه همگى نسبت به تنبه به اين حقايق در خواب و غفلت اند و به زودى از خواب خود بيدار مى شوند، و براى ايضاح اين معنا، مثالى از داستان اصحاب كهف آورد.
آنگاه امور ديگرى را خاطرنشان ساخته و براى مزيد ايضاح در ذيل آن، داستان موسى و خضر را آورد كه چگونه موسى از او اعمال عجيبى مشاهده كرد و نتوانست تأويل كند، و ظاهر آن اعمال وى را از باطن آن ها غافل ساخت تا آن كه خود خضر تأويل كارهاى خود را شرح داده، اضطراب موسى را از بين برد. و سپس داستان ذوالقرنين و سدى كه به امر خدا و براى جلوگيرى از مفسدين - از قبيل يأجوج و مأجوج - ساخته بيان كرد.
و به طورى كه ملاحظه مى كنيد، اين ها امورى است كه در ذيلش حقايق و اسرارى قرار دارد، و در حقيقت كلماتى است كاشف از مقاصدى، و بياناتى است كه از حقايقى نهفته كه ذكر حكيم به سوى آن ها دعوت مى كند، پرده برمى دارد.
و اين آيه، از اين امور كه كلمات خدا است، خبر مى دهد و كلمات خدا از مقاصدى كه زوال ناپذير است، خبر مى دهد، و آيه شريفه در اين كه در جایى قرار گرفته كه غرض سوره استيفاء شده و بيانش تمام گشته و مثال هايش زده شده، نظير گفتار كسى مى ماند كه خيلى حرف زده و در آخر گفته باشد حرف هاى ما تمامى ندارد. لذا به همين مقدار كه گفتيم اكتفاء مى كنيم - و خدا داناتر است.
مقصود از اين كه: اگر درياها مركب باشد، كلمات خدا را با آن نتوان نوشت
«قُل لَّوْ كانَ الْبَحْرُ مِدَاداً لِّكلِمَاتِ رَبّى...»:
لفظ «كلمة»، هم بر جمله اطلاق مى شود وهم بر مفرد. نظير آيه شريفه «قُل يَا أهلَ الِكتَابِ تَعَالَوا إلَى كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَينَنَا وَ بَينَكُم ألّا نَعبُدَ إلّا الله»، و در قرآن كريم بيشتر در گفتار خدا و حكم او استعمال شده. مانند آيه «وَ تَمَّت كَلِمَةُ رَبِّكَ الحُسنَى عَلَى بَنِى إسرَائِيلَ بِمَا صَبَرُوا»، و آيه «كَذَلِكَ حَقَّت كَلِمَةُ رَبِّكَ عَلَى الَّذِينَ فَسَقُوا أنَّهُم لَا يُؤمِنُون»، و آيه «وَ لَولَا كَلِمَةٌ سَبَقَت مِن رَبِّكَ لَقُضِىَ بَينَهُم»، و آيات بسيار زياد ديگرى از اين قبيل.
و معلوم است كه خداى تعالى، تكلمش به دهان باز كردن نيست، بلكه تكلم او همان فعل او است و افاضه وجودى است كه مى كند، همچنان كه فرموده: «إنَّمَا قَولُنَا لِشَئٍ إذَا أرَدنَاهُ أن نَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُون».
و اگر قرآن، فعل خدا را «كلمه» ناميده، براى اين است كه فعل او بر وجود او دلالت مى كند. از همين جا است كه مسيح، «كلمه خدا» ناميده مى شود، و قرآن كريم مى فرمايد: «إنَّمَا المَسِيحُ عِيسَى ابنُ مَريَمَ رَسُولُ الله وَ كَلِمَتُهُ»، و نيز از اين جا روشن مى شود كه هيچ عينى از اعيان خارجى و هيچ واقعه اى از وقايع به وجود نمى آيد، مگر آن كه از اين جهت كه بر ذات خداى تعالى دلالت دارد، كلمه او است.
چيزى كه هست، در عرف و اصطلاح قرآن كريم، مخصوص امورى شده كه دلالتش بر ذات بارى عزّ اسمه ظاهر باشد، و در دلالتش خفاء و بطلان و تغييرى نباشد، همچنان كه فرموده: «وَ الحَقُّ أقُولُ»، و نيز فرموده: «مَا يُبَدَّلُ القَولُ لَدَىَّ»، و چنين موجودى مثال روشنش، عيسى بن مريم «عليهما السلام» و موارد قضاى حتمى خدا است.
و نيز از همين جا روشن مى شود اين كه مفسران «كلمات» در آيه را، حمل بر معلومات و يا مقدورات و يا ميعادهايى كه به اهل ثواب و اهل عقاب داده شده نموده اند، صحيح نيست.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |