تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۳۴
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
آيات ۵ - ۶ سوره رعد
وَ إِن تَعْجَب فَعَجَبٌ قَوْلهُُمْ أَءِذَا كُنَّا تُرَاباً أَءِنَّا لَفِى خَلْقٍ جَدِيدٍ أُولَئك الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبّهِمْ وَ أُولَئك الاَغْلَالُ فى أَعْنَاقِهِمْ وَ أُولَئك أَصحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ(۵)
وَ يَستَعْجِلُونَك بِالسيِّئَةِ قَبْلَ الْحَسنَةِ وَ قَدْ خَلَت مِن قَبْلِهِمُ الْمَثُلَات وَ إِنَّ رَبَّك لَذُو مَغْفِرَةٍ لِّلنَّاسِ عَلى ظلْمِهِمْ وَ إِنَّ رَبَّك لَشدِيدُ الْعِقَابِ(۶)
پس اگر شگفت آرى، شگفت از گفتار آنان است كه مى گويند: راستى وقتى خاك شديم از نو زنده مى شويم؟! آن ها كسانى هستند كه به پروردگارشان كافر شده اند، آنان به گردن هايشان غُل ها دارند، آنان اهل جهنّم اند و در آن جاودانه اند.(۵)
آنان پيش از رحمت، از تو تقاضاى تعجيل در عذاب دارند، با اين كه پيش از آنان بلاهاى عبرت انگيز نازل شده و پروردگارت به مردم درباره ستم كردنشان صاحب مغفرت است، و هم پروردگارت عذاب شديد دارد.(۶)
اين دو آيه، عطف بر پاره اى از حرف هايى است كه مشركان در ردّ دعوت و رسالت مى گفتند، از آن جمله گفته بودند: چطور ممكن است آدمى بعد از مُردن و خاك شدنش بار ديگر زنده شود؟
و نيز گفته بودند: چرا پس آن عذابى كه ما را از آن مى ترساند، نازل نمى شود و اگر او راست مى گويد، پس چرا به اين وعده اش عمل نمى كند؟ آنگاه پس از نقل گفته، جوابشان را مى دهد.
شبهه معاد، سخنى شگفت آور و سزاوار تعجب است!
«وَ إِن تَعْجَب فَعَجَبٌ قَوْلهُُمْ أَ ءِذَا كُنَّا تُرَاباً أَ ءِنَّا لَفِى خَلْقٍ جَدِيدٍ»:
در مجمع البيان گفته است: «عَجَب» و «تعَجُّب»، به معناى اين است كه امرى كه سببش براى انسان معلوم نيست، بر نفس آدمى هجوم آورد، (و انسان بناگهانى به او برخورد نمايد)، و كلمۀ «غُل»، به معناى طوقى است كه با آن دست را به گردن ببندند.
خداوند متعال در افتتاح كلام خود، به حقيقت معارف دينى كه در كتاب خود بر پيغمبرش نازل كرده، اشاره فرمود و چنين فهماند كه آيات تكوينى نيز به آن ها رهبرى مى كند، و اصول آن معارف عبارت بود از: «توحيد» و «رسالت» و «معاد». آنگاه داستان دلالت و رهبرى آيات تكوينى را تفصيل داده و از حجّت هاى سه گانه اى كه در اين باره اقامه نمود، توحيد ربوبيّت و معاد را به طور صريح نتيجه گرفت، كه مسأله حقيت رسالت، و كتاب نازل شده كه معجزه و آيت آن است، نيز از لوازم آن دو نتيجه بود.
بعد از اين كه اين اصل را (نخست به اشاره و سپس به تصريح) نتيجه گرفت و زمينه براى ذكر شبهات كفار درباره اين اصول سه گانه فراهم شد، اينك در آيه مورد بحث به شبهه ايشان در امر معاد، و در آيات بعد به شبهات و گفته هاى آنان درباره رسالت و توحيد اشاره مى فرمايد.
شبهه ايشان در امر معاد اين است كه گفته اند: «ءَإذَا كُنَّّا تُرَاباً ءَإنَّا لَفِى خَلقٍ جَدِيدٍ»، خداى متعالى اين شبهه را به عنوان اين كه سخنى شگفت آور و سزاوار تعجب است ذكر فرموده. چون بطلان و فساد گفتارشان آن قدر واضح بود كه هيچ انسان سليم العقلى ترديد در آن را جايز نمى داند، و با اين حال اگر انسانى بدان قائل شود، از مصاديق عجب خواهد بود، و لذا فرمود: «وَ إن تَعجَب فَعَجَبٌ قَولُهُم...».
و معناى جمله، به طورى كه حذف متعلق «تَعَجُّب» بدان ارشاد مى كند، اين است كه:
اگر از تو احيانا تعجبى سر بزند - كه هم سر مى زند، چون هيچ انسانى خالى از تعجب نيست - پس اين كلام ايشان تعجب آور است و لزوما بايد از آن شگفتى كنى. و اين تركيب (يعنى حذف متعلق تعجب)، كنايه از وجوب تعجب از گفتار ايشان است. چون بطلانش واضح است و هيچ خردمندى آن را نمى پسندد.
و مقصودشان از «تراب» در جملۀ «ءَإذَا كُنَّا تُرَاباً ءَإنَّا لَفِى خَلقٍ جَدِيدٍ»، به قرينه سياق، خاكى است كه بدن آدمى پس از مرگ بدان تبديل مى شود.
زيرا در آن موقع انسان كه هيكلى گوشتى به شكلى مخصوص و مركب از اعضاى خاص و مجهّز به قوايى به قول ايشان مادى است، به طور كلى معدوم شده است، و چيزى كه به كلى و از اصل نابود شده، چگونه مشمول خلقت مى شود و دوباره به صورت مخلوقى جديد بر مى گردد؟
اين شبهه ايشان است درباره معاد، كه خود جهات مختلفى دارد، و خداى سبحان، در كلام خود، از يك يك آن جهات و مناسب هر كدام جوابى داده، كه ريشه شبهه را از بيخ و بن بركنده است.
دلائل و جهات انكار و استبعاد زنده شدن بعد از مرگ و پوسيده شدن
يكى از آن جهات، اين استبعاد است كه: خاك برگردد و انسانى تمام عيار شود.
از اين شبهه، جوابى داده شده كه: مگر قبلا كه زنده بود، از چه خلق شده بود؟ و مگر غير اين بود كه مواد زمينى به صورت منى و نطفه درآمده، سپس علقه شده، سپس مضغه گشته و سپس به صورت بدن انسانى تمام عيار درآمده است؟!
و با اين كه همه روزه نمونه هاى آن را مى بينيم و از صرف امكان درآمده به وقوع مى پيوندد، ديگر چه جاى ترديد است كه مشتى خاك روزى دوباره انسانى تمام عيار گردد؟! همچنان كه خودش فرموده: «يَا أيُّهَا النَّاسُ إن كُنتُم فِى رَيبٍ مِنَ البَعثِ فَإنَّا خَلَقنَاكُم مِن تُرَابٍ ثُمَّ مِن نُطفَةٍ ثُمَّ مِن عَلَقَةٍ ثُمَّ مِن مُضغَةٍ مُخَلَّقَةٍ وَ غَيرِ مُخَلَّقَةٍ...».
يكى ديگر از موارد استبعاد، اين است كه: به طور كلى چيزى كه معدوم شده، دوباره موجود مى گردد، و از اين، جواب داده شده به اين كه:
خلقت نخست چطور ممكن بود، اين نيز به همان نحو ممكن است، همچنان كه خداى تعالى فرمود: «وَ ضَرَبَ لَنَا مَثَلاً وَ نَسِىَ خَلقَهُ قَالَ مَن يُحيِى العِظَامَ وَ هِىَ رَمِيمٌ * قُل يُحيِيهَا الَّذِى أنشَأهَا أوَّلَ مَرَّةٍ».
جهت سوم اين كه: انسان وقتى مُرد، ذاتش معدوم مى شود، و ديگر ذاتى ندارد تا با خلقت جديد، لباس وجود به تن كند. بله، در ذهن اشخاص تصوّرى از او هست، وليكن انسان خارجى نيست، پس چه چيز اعاده وجود مى يابد؟
خداى تعالى در كلام خود، از اين نيز جواب داده و چنين فرموده كه: انسان، عبارت از بدن مركب از مشتى اعضاى مادى نيست تا با مرگ و بطلان تركيب و متلاشى شدنش به كلّى معدوم شود،
بلكه حقيقت او، روحى است علوى - و يا اگر خواستى بگو حقيقت او، نفس اوست - كه به اين بدن مركب مادى تعلق يافته، و اين بدن را در اغراض و مقاصد خود به كار مى اندازد، و زنده ماندن بدن هم از روح است. بنابراين، هر چند بدن ما به مرور زمان و گذشت عمر از بين مى رود و متلاشى مى شود، اما روح، كه شخصيّت آدمى با آن است، باقى است.
پس مرگ معنايش نابود شدن انسان نيست، بلكه حقيقت مرگ اين است كه خداوند روح را از بدن بگيرد، و علاقه او را از آن قطع كند، آنگاه مبعوثش نمايد، و بعث و معاد هم، معنايش اين است كه خداوند بدن را از نو خلق كند و دوباره روح را به آن بدمد، تا در برابر پروردگارش، براى فصل قضاء بايستد.
خداوند در اين باره مى فرمايد: «وَ قَالُوا ءَإذَا ضَلَلنَا فِى الأرضِ ءَإنَّا لَفِى خَلقٍ جَدِيدٍ بَل هُم بِلِقَاءِ رَبِّهِم كَافِرُونَ * قُل يَتَوَفَّيكُم مَلَكُ المَوتِ الَّذِى وُكِّلَ بِكُم ثُمَّ إلَى رَبِّكُم تُرجَعُون»، كه حاصلش اين است كه:
شما با مُردن، در زمين گُم نمى شويد و معدوم نمى گرديد، بلكه ملك الموت، كه موكل بر مرگ است، آن حقيقتى را كه لفظ «شما» و «ما» به آن دلالت مى كند و عبارت از جان هاست، مى گيرد و در قبضه او باقى مى ماند و گُم نمى شود. آنگاه وقتى مبعوث شديد، به سوى خدا بر مى گرديد، و دوباره بدن هاى شما، به جان هايتان ملحق مى شود، و باز شما، شمایيد.
پس براى آدميان، حياتى است باقى كه محدود به عمر فانى دنيا نيست، و عيشى است دائمى در عالَم ديگرى، كه با بقاى خداوندى باقى است، و انسان در زندگى دوّمش بهره اى ندارد، مگر آنچه كه در زندگى اولش، از ايمان به خدا و عمل صالح كسب كرده، و از مواد سعادتى كه امروز براى فردايش پس انداز نموده.
پس اگر آدمى حق را پيروى كند، و به آيات خدا ايمان بياورد، در زندگى ديگرش به كرامت قرب و نزديكى به خدا، و به ملكى كه كهنه نمى شود، سعادتمند مى گردد. و اگر به پستى و به سوى خاك بگرايد، و فقط به دنيا توجّه داشته باشد و از ياد خدا اعراض نمايد، در زندگى ديگرش در شقاوت و هلاكت خواهد بود و مغلول به غُل و زنجير نوميدى و خسران محشور خواهد شد، و در مهبط لعنت و حضيض بعد قرار خواهد گرفت، و از اصحاب آتش خواهد گرديد.
خواننده محترم، اگر به دقّت و تأمّل كافى و وافى در اين بيانى كه گذشت، نظر كرده باشد، اين معنا برايش روشن شده است كه آيه: «أُولَئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِم...»، صرف تهديد عذاب براى صاحبان اين حرف كه گفته اند: «ءَإذَا كُنَّا تُرَاباً ءَإنّا لَفِى خَلقٍ جَدِيد» نيست، همچنان كه انسان در نظر بدوى خيال مى كند، بلكه جوابى است كه به لازمۀ گفته آنان داده.
لازمۀ انكار معاد، كفر به پروردگار جهانیان است
توضيح اين كه:
لازمۀ گفتار ايشان كه مى گويند: «وقتى آدمى مُرد و خاك شد، انسانيت و شخصيتش نيز باطل مى شود»، اين است كه: انسان، عبارت باشد از يك صورت مادى كه قائم به اين هيكل بدنى مادى است كه با حياتى مادى زندگى مى كند، بدون اين كه بعد از مرگ، حيات ديگرى هميشگى داشته باشد كه با بقاى پروردگار متعال باقى بماند، و به سعادت قرب او رسيده و نزد او رستگار گردد.
و به عبارت ديگر:
لازمۀ گفتار ايشان، اين است كه: حيات آدمى محدود باشد به همين زندگى مادى دنيا، بدون اين كه دامنه اش بعد از مرگ را هم بگيرد و الى الابد دوام داشته باشد و اين، در حقيقت، انكار عالَم ربوبى است. زيرا اعتقاد به وجود ربّى كه معاد نداشته باشد (همانند كوسه ريش پهن است و) معنا ندارد.
و لازمۀ چنين اعتقادى اين است كه: همّ آدمى مقصور باشد در مقاصد دنيوى و هدف هاى مادى و توسن همت تا همان جا براند، و فهمش از درك آن نعمت هاى دائمى و مُلك عظيمى كه نزد خدا دارد، قاصر باشد، و ديگر براى تقرب به خدا سعى و كوشش نكند، و از امروزش، براى فردايش نيندوزد و مانند دست بسته معلولى كه قادر به حركت و كوشش نيست، و نمى تواند ضروريات زندگى خود را تأمين نمايد، او نيز نتواند براى ديگر سراى خود كارى انجام دهد.
لازمۀ چنين وصفى، اين است كه: آدمى در شقاوتى هميشگى و عذابى دائم باشد، چون استعداد سعادتى را كه خدا به او داده بود و مى توانست با آن طى طريق كند، عاطل و باطل ساخت، و اين لوازم سه گانه، همان هايى است كه خداوند در آيه مورد بحث، بدان ها اشاره كرده و فرموده است: «أُولَئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا...».
پس اين كه فرمود: «أُولَئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِم»، اشاره است به لازمۀ اولى كلام منكران معاد، و آن عبارت بود از: عالَم ربوبى و زندگى جاودانى و كفران نعمت هاى مقيم و دائمى كه نزد خداست، و پوشاندن آن ها.
و اين كه فرمود: «أُولَئِكَ الأغلاَلُ فِى أعنَاقِهِم»، اشاره است به لازمۀ دومى كلامشان و آن، عبارت بود از گرائيدن به زمين و ركون به سوى هوا و مقيد بودن به كنده و زنجير جهل و غُل هاى انكار. (و اگر به خاطر خوانندگان محترم مانده باشد)، در جلد اول اين كتاب، بيانى در اين باره گذرانديم، كه اين گونه تعبيرات قرآنى، تعبيرات حقيقى است، نه مجازى. خواننده مى تواند بدان جا مراجعه نمايد.
و اين كه فرمود: «أُولَئِكَ أصحَابُ النَّارِ هُم فِيهَا خَالِدُونَ»، اشاره است به لازمۀ سوم انكارشان، كه عبارت بود از مكث شان در عذاب و شقاوت.
«وَ يَستَعْجِلُونَك بِالسيِّئَةِ قَبْلَ الْحَسنَةِ وَ قَدْ خَلَت مِن قَبْلِهِمُ الْمَثُلَات...»:
در مجمع البيان گفته: كلمۀ «استعجال»، به معناى طلب تعجيل در كار است، و تعجيل هم به معناى جلو انداختن آن است، قبل از آن كه وقتش فرا رسد. و در معناى كلمۀ «سيّئه» گفته است كه: به معناى هر خصلتى است كه نفس آدمى از آن خوشش نيايد و از آن ناراحت شود و نقيض آن، «حسنه» كه به معناى خصلتى است كه نفس را مسرور و خوشحال سازد.
و كلمۀ «مَثُلات»، به معناى عقوبت ها است، كه مفردش «مَثُله» - به فتح ميم و ضم ثاء - است، و اگر در مفرد، «مُثله» - به ضم ميم و سكون ثاء - بخوانيم، جمع آن را بايد «مُثُلات» - به ضم ميم و ثاء - بخوانيم، همچنان كه جمع «غُرفه»، «غُرُفات» مى شود. و بعضى جمع آن را «مُثلات» - به سكون ثاء - و «مُثَلات» - به فتح ثاء - خوانده اند.
راغب هم در مفردات گفته: «مُثله»، به معناى گرفتارى و ناملايمى است كه به انسان روى آورد و آدمى را ضرب المثل ديگران سازد، و ديگران از چنان گرفتارى خود را بر حذر بدارند، و معنايش همان معناى نكال است، و جمع آن مُثُلات - به ضمّه و ميم و يا فتحه آن، و ضمّه ثاء - مى آيد، و بعضى آيه قرآن را، هم «مُثُلات» - به ضمه ثاء - خوانده اند و هم «مُثلات» - به سكون آن - مانند «عَضُد»، كه هم به ضمّه «ضاد» خوانده مى شود و هم به سكون آن.
ضمير جمعى كه در جملۀ «يَستَعجِلُونَكَ بِالسَّيِّئَةٍ قَبلَ الحَسَنَة» است، به كفارى بر مى گردد كه در آيه قبل مورد بحث بودند، و مراد از «استعجالشان به سيّئه قبل از حسنه»، اين است كه ايشان از باب استهزاء و مسخره كردن رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، به جاى درخواست رحمت و عافيت، درخواست عذاب كرده بودند. به دليل اين كه دنبالش مى فرمايد: «وَ قَد خَلَت مِن قَبلِهِمُ المَثُلَات».
و با در نظر داشتن اين كه جمله مذكور، جمله ای است حاليه، مراد از «سيّئه»، آن عقوبت هايى خواهد بود كه بر امت هاى گذشته نازل شد و ايشان را منقرض ساخت.
و معناى آيه چنين خواهد بود:
كسانى كه كفر ورزيدند، بعد از آن كه شنيدند كه تو از عذاب الهى انذارشان كردى، و قبل از آن كه از خدا طلب رحمت و عافيت كنند، طلب عذاب كردند تا به خيال خود تو را مسخره كرده باشند. با اين كه خبر داشتند از عذاب الهى و عقوبت هايى كه بر سر امت هاى گذشته به جرم كفر ورزيدنشان به پيغمبرشان فرستاد.
و اين آيه، در مقام تعجب است كه با اين كه چنين علمى دارند، چگونه باز به تو كفر مى ورزند.
و جملۀ «وَ إنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغفِرَةٍ لِلنَّاسِ عَلَى ظُلمِهِم وَ إنَّ رَبَّكَ لَشَدِيدُ العِقَاب»، يا جمله اى است استينافى (نو)، و يا جمله اى است حاليه، كه سبب شگفت آورى درخواست عذاب ايشان را افاده مى كند و مى رساند كه پروردگار تو داراى رحمت واسعه اى است، كه مردم را در جميع احوالشان و حتى در حال ظلمشان شامل است. همچنان كه داراى غضبى شديد است، و با اين كه رحمت او بر غضبش پيشى دارد، پس چرا از رحمت واسعه او و مغفرتش اعراض مى كنند، و درخواست عذاب شديد او را مى نمايند، و در اين باره عجله هم مى كنند؟ راستى، اين امر عجيبى است!
نكاتى درباره عفو و عقاب الهى كه از آيه استفاده مى شود
از اين معنا كه سياق، آن را افاده مى كند، چند نكته استفاده مى شود:
اول اين كه: تعبير به كلمۀ «رَبّكَ»، براى افاده اين جهت است كه ايشان چون مشرك و بت پرست اند، خداى تعالى را ربّ خود نمى دانند، و در ميان ايشان، تنها رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» است كه خدا را، ربّ خود مى داند.
دوم اين كه: مراد از «مغفرت» و «عقاب»، اعم از مغفرت و عقاب دنيوى و اخروى است. چون مشركان در سيئه و عقوبت دنيوى عجله مى كردند، همچنان كه «مثلات» هم كه خدا در جوابشان فرمود: اقوام قبل از ايشان را از بين برد، عقوبت هاى دنيوى بوده، كه بر ايشان نازل مى شده.
علاوه بر اين، «عفو» و «مغفرت»، اختصاص به بعد از مرگ و يا روز قيامت ندارد، و همچنين آثار آن دو نيز، تنها مختص به قيامت نيست، و قبلا هم مكرر از نظر خواننده محترم گذشت كه:
خداوند تعالى، مى تواند مغفرت خود را گسترده و دامنه اش را وسيع كند، و هر كه را بخواهد بيامرزد. حتى شامل ظالم هم در حين ظلمش بشود، و در صورتى كه حكمت اقتضاء كرد، او را نيز آمرزيده، مظلمه اش را جبران كند. همچنان كه مى تواند عقاب نمايد، كما اين كه فرمود: «إن تُعَذِّبهُم فَإنَّهُم عِبَادُكَ وَ إن تَغفِر لَهُم فَإنَّكَ أنتَ العَزِيزُ الحَكِيمُ».
و به خاطر همين نكته بود كه خداى تعالى، از مورد مغفرت به «لِلنّاس» تعبير كرد و نفرمود: «لِلمُؤمِنِين» و يا «لِلتَّائِبِين» و يا امثال آن. بنابراين، هر فردى از افراد بشر بدون استثناء، ملتجى به رحمت خدا گردد و از او مغفرت بخواهد، او مى تواند وى را بيامرزد. حال چه كافر باشد و چه مؤمن، چه مرتكب كبيره باشد، چه صغيره.
چيزى كه هست، اگر مشرك طلب مغفرت شركش را بكند، با همين طلب مغفرت، مؤمن مى شود، و خداى سبحان فرموده كه مشرك را نمى آمرزد، و معلوم است كه اين وقتى است كه مشرك به دين توحيد برنگشته باشد: «إنَّ اللّهَ لَا يَغفِرُ أن يُشرَكَ بِهِ وَ يَغفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ لِمَن يَشَاءُ».
پس اين ها كه در آيه مورد بحث كافر شدند، لازم بود با ايمان آوردن به خدا و رسول او، از خداى تعالى طلب مغفرت كنند، - و در اين طلب خود عجله كنند - و از او بخواهند كه شركشان را و يا گناه ديگرى كه از فروعات شركشان بود، بيامرزد.
و يا اين كه در عين ظلم و شركشان، حداقل از خدا بخواهند كه عافيت و بركت و بهترين مال و اولاد روزی شان كند، كه اگر چنين مى كردند، خداوند به رحمت واسعه خود، حاجتشان را مى داد. حتى حاجت آن كسى را هم كه به او ايمان نياورده و منقاد و فرمانبردار او نشده است، اگرچه از مغفرت خدا محرومند. چون آمرزش خداوند با شرك و ظلم نمى سازد، همچنان كه خودش فرمود: «وَ اللّّهُ لَا يَهدِى القَومَ الظَّالِمِين».
سوم اين كه فرمود: «لَذُو مَغفِرَةٍ» و نفرمود: «غَفُورٌ» و يا «غَافِرٌ». گويا براى اين بود كه شنونده خيال نكند خداوند فعلا واجد مغفرت تمامى ستمگران و ستم آنان است و احتمال نيامرزيدن در كار نيست، و حال آن كه اين طور نيست، بلكه خواسته است بگويد: نزد خدا آمرزش تمامى مردم هست. حتى آمرزش ظلم هاى ايشان، و در جايى كه آمرزيدن صلاح باشد، هيچ مانعى جلوگير آمرزش او نيست. نه اين كه همين الآن آمرزيده باشد.
ممكن هم هست از جمله مورد بحث، معناى ديگرى استفاده كرد و آن، اين است كه: خداى تعالى مغفرت و آمرزش مردم را دارد و مى تواند هر كه را بخواهد بيامرزد، و اگر هم وصف مغفرت را اصلا نمى داشت، و در نتيجه بر گنهكاران غضب مى كرد و احدى را نمى آمرزيد، باز هم ظالم نبود.
(خلاصه اين كه: كلمۀ «ذُو مَغفِرَة»، با داشتن مغفرت و به كار بردن آن مى سازد، به خلاف كلمۀ «غَفُور» و «غَافِر»، كه بر كسى اطلاق مى شود كه آن را اعمال هم بكند). و اگر اين معنا مراد باشد، وضع پاره اى از نكته هايى را كه ما براى آيه شريفه برشمرديم، بر هم مى خورد، وليكن اين معنا با ظاهر سياق سازگار نيست.
در معناى اين آيه، ميان معتزله و غير ايشان از اهل سنت مشاجراتى برپا شده، و آيه شريفه مطلق است و هيچ دليلى بر تقييد آن به قيدى نيست، مگر قيدى كه در آيه «إنَّ اللّّهَ لَا يَغفِرُ أن يُشرَكَ بِهِ»، وجود دارد.
بحث روايتى
در الدّرالمنثور است كه ابن جرير، از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل آيه: «وَ إنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغفِرَةٍ لِلنَّاسِ عَلَى ظُلمِهِم وَ إنَّ رَبَّكَ لَشَدِيدُ العِقَاب» گفته است كه:
رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: اگر عفو و گذشت خداوند نبود، زندگى براى احدى گوارا نمى شد، و اگر وعيد و تهديد به عقابش نبود، همگى مردم به مغفرت خداوندى اتكال مى نمودند (و خداى را نمى پرستيدند).
آيات ۷ - ۱۶ سوره رعد
وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْلا أُنزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِّن رَّبِّهِ إِنَّمَا أَنت مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ(۷)
اللَّهُ يَعْلَمُ مَا تحْمِلُ كُلُّ أُنثى وَ مَا تَغِيضُ الاَرْحَامُ وَ مَا تَزْدَادُ وَ كُلُّ شئٍ عِندَهُ بِمِقْدَارٍ(۸)
عَالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ الْكبِيرُ الْمُتَعَالِ(۹)
سوَاءٌ مِنكُم مَّنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَ مَن جَهَرَ بِهِ وَ مَنْ هُوَ مُستَخْفِ بِالَّيْلِ وَ سَارِب بِالنّهَارِ(۱۰)
لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِن بَينِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتّى يُغَيّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ وَ إِذَا أَرَادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوءًا فَلا مَرَدَّ لَهُ وَ مَا لَهُم مِن دُونِهِ مِن وَالٍ(۱۱)
هُوَ الَّذِى يُرِيكُمُ الْبرْقَ خَوْفاً وَ طمَعاً وَ يُنشِئُ السَّحَابَ الثِّقَالَ(۱۲)
وَ يُسبِّحُ الرَّعْدُ بحَمْدِهِ وَ الْمَلَائكَةُ مِنْ خِيفَتِهِ وَ يُرْسِلُ الصوَاعِقَ فَيُصِيبُ بِهَا مَن يَشاءُ وَ هُمْ يُجَادِلُونَ فى اللَّهِ وَ هُوَ شدِيدُ المِْحَالِ(۱۳)
لَهُ دَعْوَةُ الحَْقِّ وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِهِ لا يَستَجِيبُونَ لَهُم بِشئٍ إِلّا كَبَاسِطِ كَفَّيْهِ إِلى الْمَاءِ لِيَبْلُغَ فَاهُ وَ مَا هُوَ بِبَالِغِهِ وَ مَا دُعَاءُ الْكَافِرِينَ إِلّا فى ضَلَالٍ(۱۴)
وَ للَّهِ يَسجُدُ مَن فى السَّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ طوْعاً وَ كَرْهاً وَ ظِلَالُهُم بِالْغُدُوِّ وَ الاَصالِ (۱۵)
قُلْ مَن رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ قُلِ اللَّهُ قُلْ أَ فَاتخَذْتُم مِن دُونِهِ أَوْلِيَاءَ لا يَمْلِكُونَ لاَنفُسِهِمْ نَفْعاً وَ لا ضرًّا قُلْ هَلْ يَستَوِى الاَعْمَى وَ الْبَصِيرُ أَمْ هَلْ تَستَوِى الظُلُمَات وَ النُّورُ أَمْ جَعَلُوا للَّهِ شُرَكاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشبَهَ الخَْلْقُ عَلَيهِمْ قُلِ اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شئٍ وَ هُوَ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ(۱۶)
كسانى كه كافر شدند، گويند چرا از پروردگارش آيتى به او نازل نمى شود، تو فقط بيم رسانى، و هر گروهى را رهبرى هست. (۷)
خدا مى داند كه هر موجود حامله اى چه بار دارد، و رحم ها چه كم و زياد مى كنند، و همه چيز نزد او به اندازه است. (۸)
داناى غيب و شهود، و بزرگ و متعال است.(۹)
از شما هر كه سخن آهسته بگويد و يا آن را بلند كند، و هر كه در شب نهان حركت كند و يا در روز روشن (در علم خدا) بى تفاوت است. (۱۰)
براى انسان مأمورانى است كه از جلو رو و از پشت سرش، او را از فرمان خدا حفاظت مى كنند، و خدا نعمتى را كه نزد گروهى هست، تغيير ندهد، تا آنچه را كه ايشان در ضميرشان هست تغيير دهند، و چون خدا براى گروهى بدى بخواهد، هيچ نمى تواند جلو آن را بگيرد و براى ايشان غير از خدا، اداره كننده اى نيست. (۱۱)
اوست كه برق را براى بيم و اميد شما مى نماياند، و ابرهاى گرانبار پديد مى آورد.(۱۲)
رعد به ستايش او، و فرشتگان از بيم او تسبيح گويند! صاعقه ها مى فرستد، و هر كه را خواهد دچار آن كند، مع ذلك آن ها درباره خدا مجادله كنند، و او سختگير است. (۱۳)
دعوت حق خاص اوست، و كسانى كه جز او را مى خوانند، به هيچ وجه اجابتشان نمى كنند، آنان همانند كسى هستند كه دو دست خود را به سوى آب برد، كه آب به دهانش رسد، اما آب به دهانش نخواهد رسيد، و دعاى كافران، جز در گمراهى نيست. (۱۴)
هر چه در آسمان ها و زمين هست، به رغبت يا كراهت و همچنين سايه هايشان بامداد و شبانگاهان سجده خدا مى كنند.(۱۵)
بگو پروردگار آسمان ها و زمين كيست؟ بگو خدا است، بگو پس چرا غير او را اولياء گرفته ايد، با اين كه ايشان اختيار سود و زيان خويش را ندارند، بگو آيا كور و بينا يكسان است؟ و آيا ظلمات و نور يكسان است؟ آيا آن ها شريكانى براى خدا قرار داده اند (و) همانند خلقت خدا خلقتى كرده اند؟ و خلقت ها به نظر ايشان در هم شده است؟ بگو خالق همه چيز خداست، و او يگانه و مقتدر است. (۱۶)
اين آيات، متعرض گفتار كفار است كه گفتند: «لَولَا أُنزِلَ عَلَيه آيَةٌ مِن رَبِّه»، و آن را با اين بيان رد مى كند كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، به جز پيغمبرى انذار كننده نيست كه خداوند او را بر اساس سنتى كه دارد - كه در همه قرون مردم را به سوى حق هدايت مى كند - به سوى شما فرستاده. آنگاه دنباله همين پاسخ را تعقيب مى كند.
تعريض و توهين كفار به قرآن
«وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْلا أُنزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِن رَبِّهِ ...»:
مقصود از اين آيه، آن معجزاتى نيست كه (به نفرين انبياء تحقق مى يافت و) ميان حق و باطل حكم نموده، امّت (گمراه) را هلاك مى كرد، و در آيه قبلى هم به عنوان «سيئه» از آن اسم برده و فرمود: «وَ يَستَعجِلُونَكَ بِالسَّيِّئَةِ قَبلَ الحَسَنَة»، تا بگويى همان مطلب را تكرار كرده، چون سياق با اين احتمال سازگار نيست. زيرا اگر مقصود از آيه، آن گونه آيات مى بود، جا داشت كه مى فرمود: «وَ يَقُولُونَ لَولَا...».
بلكه مراد از آن، معجزاتى است غير از قرآن، كه كفار به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» اقتراح و پيشنهاد مى كردند، و خلاصه، معجزه قرآن را تحقير نموده و به آن بى اعتنايى مى كردند، و معجزه ديگرى نظير معجزات موسى و عيسى و ديگران طلب مى كردند. پس در حقيقت اين كه گفتند: «لَولَا أُنزِلَ عَلَيهِ آيَةً»، تعريض و توهينى است از ايشان كه به قرآن كرده اند.
«إنَّمَا أنتَ مُنذِرٌ وَ لِكُلِّ قَومٍ هَاد» - اين جمله، جوابى است كه خداوند تعالى، به رسول گرامی اش ياد مى دهد تا به ايشان ابلاغ كند. و اگر خطاب را متوجّه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نمود، نه آن ها، و نفرمود كه اين جواب را به ايشان ابلاغ كند، و خلاصه اگر اسمى از ايشان نبرد، براى اين بود كه به آنان تعريض نموده، بفهماند كه استحقاق جواب ندارند. چون نه علم دارند و نه آن مقدار عقل و فهمى كه لازم است.
زيرا از اين كه از خود معجزه پيشنهاد مى كنند - به طورى كه از بيشتر آياتى كه اقتراحات ايشان را حكايت مى كند، بر مى آيد - چنين استفاده مى شود كه ايشان خيال مى كرده اند رسول، بايد قدرت غيبى اى به طور مطلق داشته باشد، كه هرچه را بخواهد، بتواند ايجاد كند و هرچه را از او بخواهند، به وجود آورد.
و حال آن كه «رسول»، جز بشرى مثل خود آنان نيست، و تفاوتش همين است كه خدا او را به سوى ايشان فرستاده، تا از عذاب او انذارشان كند و از اين كه از عبادت او استكبار بورزند و در زمين فساد كنند، زنهارشان دهد. چون سنت الهى در مخلوقاتش، همواره بر اين جريان داشته كه خلق خود را به سوى كمال مطلوبش هدايت كند و بر آنچه كه صلاح معاش و معاد ايشان است، دلالت فرمايد.
پس رسول، خودش به خودى خود، بشرى است مثل آنان. يعنى او نيز همانند آنان، مالك نفع و ضرر و مرگ و حيات و نشور خود نيست، و جز تبليغ رسالت پروردگار خود وظيفه اى ندارد.
و اما معجزات، امرش به دست خداست. اوست كه اگر بخواهد آيات و معجزات را مى فرستد، پس درخواستشان از رسول، از نادانى محض است.
بنابراين، معناى آيه چنين مى شود: ايشان - با اين كه قرآن بزرگترين و بهترين معجزات است و در اختيار ايشان هست - از تو معجزه اى بر طبق دلخواه خود مى خواهند، با اين كه تو درباره معجزه هيچكاره اى. تو تنها هدايت كننده اى هستى كه ايشان را از راه انذار هدايت مى كنى. چون سنت خداوند در بندگانش بر اين جريان يافته كه در هر مردمى، يك نفر هادى و راهنما مبعوث كند تا ايشان را هدايت نمايد.
از اين آيه شريفه، بر مى آيد كه زمين هيچ وقت از هدايتگرى كه مردم را به سوى حق هدايت كند، خالى نمى شود. يا بايد پيغمبرى باشد و يا هادى ديگرى، كه به امر خدا هدايت كند. و در گذشته، در جلد دوم اين كتاب، در بحث نبوّت و در جلد اول آن، در ابحاث امامت، پاره اى مطالب مربوط به اين مطلب گذشت.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |