تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۳۰

از الکتاب
نسخهٔ تاریخ ‏۲۹ آبان ۱۳۹۲، ساعت ۰۹:۵۹ توسط 127.0.0.1 (بحث) (Edited by QRobot)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)


مقصود از: ((الذين غلبوا على امرهم (( در آيه :((قال الذين غلبوا على امرهم ...(( واگر مى بينيد جمله مورد بحث با فصل وبدون عطف آمده بدين جهت است كه كلام به منزله جواب از سوالى مقدر است ، گويا سائلى پرسيده : غير مشركين چه گفتند؟ در جوابشان گفته شد آنها كه بر امر اصحاب كهف غلبه كردند چنين گفتند. ومنظور از ((غلبه بر امر ايشان (( اگر مقصود از ((امر ايشان (( همان مساءله مورد مشاجره در جمله ((يتنازعون ...(( باشد وضمير ((هم (( به ناس برگردد مراد غلبه موحدين خواهد بود به وسيله پيروزى خود با معجزه كهف . واگر ضمير به ((فتيه (( برگردد مقصود از غلبه بر امر ايشان (فتيه )، غلبه از نظر به دست گرفتن كار ايشان خواهد بود كه باز در اين صورت همان موحدين بودند كه متصدى امر كهف وساختن مسجد بر بالاى آن بودند. بعضى گفته اند: غالبين بر امر ايشان پادشاه زمان ودستيارانش بودند، نه موحدين ، بعضى ديگر گفته اند: اولياء وفاميلهاى خود اصحاب كهف بودند. واين قول از هر قولى ديگر سخيف تر است . واگر منظور از امر ايشان امر مذكور در ((يتنازعون ...(( نبوده باشد در اين صورت اگر ضمير به ((ناس (( برگردد معناى غلبه عبارت از زمامدارى خواهد بود، ومعناى ((قال الّذين غلبوا على امرهم ((، ((آنهايى كه زمام امر مردم را در دست داشتند چنين وچنان گفتند(( خواهد بود. واين زمامدارى هم با حاكم زمان قابل انطباق است وهم با موحدين ، هم ممكن است حاكم اين حرف را زده باشد، وهم موحدين واگر ضمير به موصول (الّذين ... - آنهائى كه غلبه كردند) برگردد ديگر منظور از غالبون خيلى روشن است ، ومقصود از غلبه زمامداران بر امر خويش اين است كه ايشان هر كارى را بخواهند مى كنند. اين بود وجوه محتمل در اين آيه ولى از همه وجوه بهتر همان وجه اول است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۲

اين آيه از آياتى است كه معركه آراء مختلف مفسرين شده ، اختلافات زيادى در مفردات آيه دارند، اختلاف هائى در مرجع ضمير جمع در آن ودر ضمن اختلافات عجيبى درباره جملات آيه از ايشان ديده مى شود كه اگر اين اختلافات را با آن اختلافات در هم ضرب كنيم آن وقت مى توان گفت در اين آيات هزاران قول پيدا شده واز اين اقوال آنچه كه با سياق آيه مناسب بود آورديم چنانچه خواننده عزيز بخواهد به همه آن اقوال پى ببرد بايد به كتب تفسيرى مطول مراجعه نمايد.

حكايت اختلاف مردم در عدد اصحاب كهف وبيان اينكه ايشان هفت نفر بوده اند

سيَقُولُونَ ثَلَثَةٌ رَّابِعُهُمْ كلْبُهُمْ...ثَامِنهُمْ كلْبهُمْ خداى تعالى در اين آيه اختلاف مردم را در عدد اصحاب كهف واقوال ايشان را ذكر فرموده ، وبنا به آنچه كه خداوند در قرآن نقل كرده -وقوله الحق - مردم سه قول داشته اند كه هر يك مترتب بر ديگرى است ، يكى اينكه اصحاب كهف سه نفر بوده اند كه چهارمى سگ ايشان بوده . دوم اينكه پنج نفر بوده اند وششمى سگشان بوده كه قرآن كريم بعد از نقل اين قول فرموده : ((رجم به غيب مى كردند(( يعنى بدون علم واطلاع سخن مى گفتند(( واين توصيفى است بر هر دوقول ، زيرا اگر مختص به قول دوم به تنهايى بود حق كلام اين مى بود كه قول دومى را اول نقل كند وآنگاه اين رد خود را هم دنبالش بياورد بعدا قول اول وبعد سوم را نقل كند. قول سوم اينكه هفت نفر بوده اند كه هشتمى سگ ايشان بوده ، خداى تعالى بعد از نقل اين قول چيزى كه اشاره به ناپسندى آن كند نياورده ، و اين خود خالى از اشعار بر صحت آن نيست . قبلا هم كه در پيرامون محاوره اصحاب كهف در ذيل آيه ((قال قائل منهم كم لبثتم قالوا لبثنا يوما اوبعض يوم قالوا ربكم اعلم بما لبثتم (( بحث مى كرديم گفتيم كه اين صيغه هاى جمع وآن يك صيغه مفرد نه تنها اشعار بلكه دلالت دارد بر اينكه حداقل عدد ايشان هفت نفر بوده وكمتر از آن نبوده است . واز جمله لطائفى كه در ترتيب شمردن اقوال مذكور به كار رفته اين است كه از عدد سه تا هشت را پشت سر هم آورده با اينكه سه عدد را شمرده شش رقم را نام برده ، فرموده ((سه نفر، چهارمى سگشان ، پنج نفر، ششمى سگشان ، هفت نفر هشتمى سگشان (( واما كلمه ((رجما(( تميزى است كه به وصف دوقول اول به عبارت قول بدون علم مى پردازد و((رجم (( همان سنگ سار كردن است وگويا مراد از ((غيب (( غايب باشد، يعنى قولى كه معنايش از علم بشر غايب است وقائلش نمى داند راست است يا دروغ ، آنگاه گوينده كلامى را كه چنين شاءنى وچنين وضعى دارد به كسى تشبيه فرموده كه مى خواهد با سنگ كسى را بزند،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۳

خم مى شود چيزى را برمى دارد كه نمى داند سنگ است يا چيز ديگر و نمى داند كه به هدف مى خورد يا خير؟ وشايد در مثل معروف هم كه مى گويند: ((فلانى رجم به غيب كرد(( همين باشد، يعنى به جاى علم با مظنه رجم كرد، چون مظنون هم هر چه باشد تا حدى از نظر صاحبش غائب است . بعضى در معناى ((رجم به غيب (( گفته اند ((ظن به غيب (( ولى قول بعيدى است . خداى تعالى در اين سه جمله مورد بحث ، در وسط دوجمله اول آن واو نياورد، ولى در سومى آورده فرموده : ((ثلاثة رابعهم كلبهم ((، ((خمسة سادسهم كلبهم ((، ((سبعة وثامنهم كلبهم (( در كشاف گفته در اين سه جمله ((ثلاثة (( و((خمسة (( و((سبعة (( هر سه خبرهايى هستند براى مبتداى حذف شده ، وتقدير كلام چنين است : ((هم ثلاثه (( ((هم خمسة (( ((هم سبعة (( همچنانكه هر سه جمله ((رابعهم كلبهم (( و((سادسهم كلبهم (( و((ثامنهم كلبهم (( مبتداء وخبرهايى هستند كه صفت خبر قبلى قرار گرفته اند. خواهى پرسيد اين كه دليل بى واوآمدن آن دوجمله وبا واوآمدن اين جمله نشد؟ در جواب مى گوييم واومزبور واوى است كه هميشه بر سر جمله اى در مى آيد كه آن جمله صفت نكره اى باشد، همچنانكه بر سر جملاتى هم در مى آيد كه حال از معرفه باشد مانند صفت نكره در جمله ((جائنى رجل ومعه آخر - نزد من مردى آمد كه با اوديگرى هم بود(( وصفت معرفه مانند ((مررت بزيد وبيده سيف - زيد را در راه ديدم در حالى كه در دستش شمشيرى بود(( واودر جمله ((وما اهلكنا من قرية الاولها كتاب معلوم (( نيز از همين باب است . فائده اين واوهم در نكره وهم در معرفه تاءكيد ويا به عبارتى بهتر چسبيدن صفت به موصوف ودلالت بر اين است كه اتصاف موصوف به اين صفت امرى است ثابت ومستقر. همين واواست كه در جمله سوم به ما مى فهماند كه اين حرف صحيح است ، زيرا مى رساند گويندگان اين سخن از روى علم وثبات واطمينان نفس سخن گفته اند، نه چون آن دوطائفه كه رجم به غيب كرده بودند. دليل بر اين استفاده اين است كه خداى تعالى بعد از دوجمله اول فرمود: ((رجما بالغيب (( وبعد از جمله سوم فرمود: ((ما يعلمهم الاقليل (( ابن عباس هم گفته در دوجمله اول واونيامد چون هنوز جاى شمردن بود، زيرا يك قول ديگر باقى مانده بود، ولى در جمله سوم واوآورد تا بفهماند قول ديگرى در دنبال نيست ، همين روايت هم خود دليل قاطع وثابت است بر اينكه عدد اصحاب كهف هفت نفر بوده ، و هشتمى آنان سگشان بوده است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۴

ودر مجمع البيان در ذيل خلاصه اى از كلام ابى على فارسى گفته : واما كسى كه گفته اين واو، واوثمانيه است ، واستدلال كرده به آيه : ((حتى اذا جاوها وفتحت ابوابها(( كه چون درهاى بهشت هشت عدد است لذا واوآورده سخنى است كه علماى نحومعنايش را نمى فهمند، واز نظر علمى اعتبارى ندارد. قُل رَّبى أَعْلَمُ بِعِدَّتهِم مَّا يَعْلَمُهُمْ إِلا قَلِيلٌ... در اين جمله به رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) فرمان مى دهد كه درباره عدد اصحاب كهف صحيح ترين نظريه را اعلام بدارد وآن اين است كه خدا به عدد آنان داناتر است . در كلام سابقش نيز به اين نظريه اشاره كرده ، نظير اينكه در جمله اى كه از محاوره آنان حكايت كرده بود، وآن را كلامى صحيح هم دانسته بود يكى گفته بود: چه قدر خوابيدند؟ گفتند: ((لبثنا يوما اوبعض يوم (( ودر آخر حكايت كرده كه گفتند، پروردگارتان بهتر مى داند كه چقدر خوابيديد؟ با اين حال در كلام دلالتى است بر اينكه بعضى از كسانى كه با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مخاطب به اين خطاب يعنى خطاب ((ربّى اعلم بعدتهم (( بودند اطلاعى از عدد آنان داشته اند، چون در اين كلام فرموده : ((ما يعلمهم الاقليل - نمى داند آن را مگر عده اى اندك (( و نفرموده : ((لايعلمهم الاقليل (( چون ميان ((ما(( و((لا(( فرق است اولى نفى حال را افاده مى كند ودر نتيجه استثناء ((الاقليل (( بعد از آن اثبات در حال را مى رساند. واز اين كلام چنين به نظر مى آيد كه آن عده كمى كه قضيه را مى دانستند از اهل كتاب بوده اند. كوتاه سخن ، مفاد كلام اين است : سه قولى كه درباره عدد اصحاب كهف ارائه شد در عهد رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) معروف بوده ، وبنابراين ،اينكه در جمله ((سيقولون ثلاثه ... - به زودى مى گويند سه نفر بوده اند(( كه مى فهماند در آينده اين نظريه ارائه مى شود، همچنين دونظريه ديگر در صورتى كه عطف به مدخول ((سين (( ((در: سيقولون (( باشند آينده نزديك به زمان نزول اين آيات ويا نزديك به زمان وقوع حادثه را مى رساند - دقت فرماييد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۵

((فلاتمار فيهم الامراء ظاهرا(( - راغب گفته : كلمه ((مرية (( به معناى تردد در چيزى است ، ومعناى آن از معناى كلمه ((شك (( اخص است ، وشك از مريه عمومى تر است . آنگاه گفته : ((امتراء(( و ((ممارات (( به معناى محاجه در آن امرى است كه مورد تردد باشد. سپس گفته : اصل كلمه ((مرية (( از اصطلاح ((مريت الناقة (( گرفته شده كه معنايش ((به پستان ماده شتر جهت دوشيدن شير دست كشيدم (( است . پس اگر ((جدال (( را ((ممارات (( خوانده اند براى اين است كه شخص مجادله كننده با كلام خود مى خواهد همه حرفهاى طرف خود را از اوبدوشد ورد كند. ومقصود از ((ظاهر بودن مراء(( اين استكه در آن تعمق ودقت ننموده به همان مقدارى كه قرآن از قصه اصحاب كهف آورده اكتفاء كند. ولى بعضى آن را طورى ديگر معنا كرده اند كه از آن توهين ورد شنونده فهميده مى شود. وبعضى ديگر گفته اند مقصود از ظاهر بودن مراء اين است كه مراء حجت طرف مقابل را از بين ببرد، وظهور در اينجا به معناى رفتن است ، همچنانكه در شعر شاعر كه گفته : ((وتلك شكاة ظاهر عنك عارها - واين شكوه اى است كه عارش از توخواهد رفت (( به اين معنا است . ومعناى آيه اين است : وقتى پروردگار توداناتر به عدد ايشان است ، واو است كه داستان ايشان را براى توبيان كرده ، پس ديگر با اهل كتاب درباره اين جوانان محاجه مكن مگر محاجه اى كه در آن اصرار نباشد، ويا محاجه اى كه حجت آنان رااز بين ببرد، واز هيچ يك از آنان درباره عدد اين جوانان نظريه مخواه ، پروردگارت تورا كفايت كند. وَ لاتَقُولَنَّ لِشاى ءٍ إِنى فَاعِلٌ ذَلِك غَداً(۲۳) إِلاأَن يَشاءَ اللَّهُ اين آيه شريفه چه خطابش را منحصر به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) بدانيم وچه اينكه بگوييم خطاب به آن حضرت وبه ديگران است متعرض امرى است كه آدمى آن را كار خود مى داند، وبه طرف مقابل خود وعده مى دهد كه در آينده اين كار را مى كنم .

عملى از هر عاملى موقوف به اذن ومشيت خداى تعالى است

قرآن كريم در تعليم الهى خود تمامى آنچه كه در عالم هستى است چه ذوات وچه آثار وافعال ذوات را مملوك خدا به تنهايى مى داند، كه مى تواند در مملوك خود هر قسم تصرفى نموده وهر حكمى را انفاذ بدارد، وكسى نيست كه حكم اورا تعقيب كند، وغير خدا هيچ كس هيچ چيز را مالك نيست ،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۶

مگر آنچه را كه خدا تمليكش كرده ، واورا بر آن توانا نموده ، تازه بعد از تمليك هم باز خود اومالك وقادر بر آن است (ومانند تمليك ما به يكديگر نيست كه وقتى چيزى به كسى تمليك كنيم ديگر خودمان مالك نيستيم ) آيات قرآنى كه بر اين حقيقت دلالت كند بسيار زياد است ، كه حاجتى به ايراد آنها نيست . پس تمامى ذواتى كه در عالم است كه داراى افعال وآثارى هستند وما آنها را سبب وفاعل وعلت آن افعال وآثار مى ناميم هيچ يك مستقل در سببيت خود نيستند، وهيچكدام در فعل واثر خود بى نياز از خدا نيست ، هيچ عملى واثرى از آنها سر نمى زند مگر آنكه خدا بخواهد، زيرا اواست كه آن را قادر بر آن فعل كرده ودر عين حال سلب قدرت از خود ننموده ، تا آن فاعل بر خلاف اراده خدا اراده اى كند. وبه عبارت ديگر هر سببى از اسباب عالم هستى سبب از پيش خود نيست وسببيتش به اقتضاء ذاتش نمى باشد، بلكه خداى تعالى اورا قادر بر فعل واثرش كرده وهر جا كه فعل واثرى از خود نشان دهد مى فهميم كه خدا خلاف آن را اراده نكرده است . واگر بخواهى مى توانى بگويى خداى تعالى راه رسيدن به اثر را برايش ‍ آسان وهموار كرده . وباز اگر خواستى بگواثر خود را به اذن خدا بروز مى دهد، زيرا برگشت همه اين تعبيرات به يكى است . اذن خدا همان اقدار خدا است ، اذن خدا همان رفع موانع نمودن خدا است ، وآيات داله بر اين كه هر عملى از هر عاملى موقوف بر اذن خداى تعالى است بسيار زياد است از آن جمله مى فرمايد: ((ما قطعتم من لينه او تركتموها قائمة على اصولها فباذن اللّه (( ونيز مى فرمايد: ((ما اصاب من مصيبة الاباذن اللّه (( ونيز مى فرمايد: ((والبلد الطيب يخرج نباته باذن ربه (( ونيز مى فرمايد: ((وما كان لنفس ان تومن الاباذن اللّه (( ونيز فرموده : ((وما ارسلنا من رسول الاليطاع باذن اللّه (( وهمچنين آيات زياد ديگرى از اين قبيل .

انسان بايد كار فردا را به مشيت خدا (ان شاء اللّه ) مشروط كند

پس انسان عارف به مقام پروردگار خود وكسى كه خود را تسليم پروردگار خويش ساخته مى بايستى هيچ وقت خود را سبب مستقل در امرى ودر كارى نداند، وخود را در آن كار مستغنى از خدا نپندارد، و بداند كه اگر مالك آن عمل وقادر بر آن است خداى تعالى تمليكش ‍ فرموده .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۷

واوبر آن كار قادرش ساخته . وايمان داشته باشد به اينكه : ((ان القوة لله جميعا - نيروها همه از خدا است (( لاجرم هر وقت تصميم مى گيرد كه عملى را انجام دهد بايد عزمش تواءم با توكل بر خدا باشد همچنانكه خودش فرموده : ((فاذا عزمت فتوكل على اللّه (( وهر وقت به كسى وعده اى مى دهد ويا از عملى كه در آينده انجام دهد خبر مى دهد، بايد مقيدش كند به اذن خدا، ويا به عدم مشيت خدا خلاف آن را،وبگويد اين كار را مى كنم اگر خدا غير آن را نخواسته باشد. وهمين معنا يعنى نهى از مستقل پنداشتن ، خود معنايى است كه از آيه شريفه به ذهن مى رسد، مخصوصا با سابقه ذهنى كه از قرآن كريم درباره اين حقيقت داريم وقتى مى شنويم : ((ولاتقولن لشى ء انى فاعل ذلك غدا الاان يشاء اللّه ((، آن هم با در نظر گرفتن آيات قبل كه وحدانيت خدا را در الوهيت وربوبيت بيان مى كرد وهمچنين آيات ما قبل اين قصه را كه آنچه در روى زمين است زينت داده خدا معرفى مى نمود، ومى فرمود: ((خدا به زودى آنها را به صورت خاكى خشك وبى علف در مى آورد(( ونيز با در نظر گرفتن اينكه يكى از چيزهايى كه در روى زمين است افعال آدمى است كه خدا براى انسان زينتش داده وبا آن آدميان را امتحان مى كند، كه آيا خود را مالك آن افعال مى دانند يا خير. از همه اينها استفاده مى شود كه منظور از جمله ((ولاتقولن لشى ء انى فاعل ذلك غدا(( اين نيست كه شما كارهاى خودتان را به خود نسبت ندهيد، واين كارها مال شما نيست ، قطعا منظور اين نيست ، براى اينكه ما مى بينيم بسيارى از موارد خدا كارهاى پيغمبرش وغير پيغمبرش را به خود آنان نسبت داده ، واصلا امر مى كند كه كارهايى را به خودش ‍ نسبت دهد: ((فقل لى عملى ولكم عملكم (( ويا ((لنا اعمالنا ولكم اعمالكم (( پس قرآن كريم اصل نسبت دادن افعال به فاعل را انكار نمى كند آن چيزى را كه انكار كرده اين است كه كسى براى خود ويا براى كسى ويا چيزى ادعاى استقلال در عمل وبى نيازى از مشيت خدا واذن اوكند، اين است آن نكته اى كه جمله استثنائى : ((الاان يشاء اللّه (( در مقام افاده آن است . از همينجا روشن مى شود كه در جمله مذكوربائى به معناى ملابسه در تقدير است ، واستثناء هم استثناء مفرغ است كه مستثنى را از همه احوال واز همه زمانها بيرون مى كند وقديرش اين است كه به ((هيچ چيز مگو- يعنى درباره هيچ چيز تصميم مگير - كه من آن را فردا انجام مى دهم ،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۸

اين حرف را در هيچ حالى از احوال ودر هيچ زمانى از ازمنه مزن ، مگر در يك حال ويك زمان ، وآن حال وزمانى است كه كلام خود را معلق بر مشيت خدا كرده باشى به اينكه گفته باشى : من اين كار را فردا انجام مى دهم اگر خدا بخواهد كه انجام دهم ويا اگر خدا نخواهد كه انجام ندهم (( وبالاخره معناى ((ان شاء اللّه (( مقيد ساختن عمل خويش ‍ است به مشيت خدا. وجوه ديگرى كه درباره استثناء در آيه : ((ولاتقولنّ لشى ء انىفاعل ذلك غدا الاان يشاء الله (( گفته شده است اين است آن معنايى كه دقت در آيه افاده اش مى كند، وذيل آيه نيز مؤ يد آن است ، البته مفسرين در آن توجيهات ديگرى دارند كه ذيلا از نظر خوانندگان مى گذرد: يكى اينكه معناى آيه همان معنايى است كه شد الااينكه در كلام ، كلمه ((قول (( در تقدير است ، وتقدير كلام اين است كه : ((الاان تقول ان شاء اللّه - مگر اينكه بگويى ان شاء اللّه (( وچون كلمه ((تقول (( حذف شده ، تعبير ((ان شاء اللّه (( هم به عبارت مستقبل يعنى ((ان يشاء اللّه (( تغيير يافته است ، واين خود تاءديبى است از خدا براى بندگانش ، وتعليم ايشان است تا آنچه خبر مى دهند اينطور خبر دهند تا از حد قطع ويقين بيرون آيد، ودر نتيجه دروغ نگفته باشند. واگر قسم خورده اند در صورت برخورد با موانع قسمشان نشكند. مثلا در خبر بگويند فردا ان شاء اللّه فلانى مى آيد، اگر فرضا نيامد دروغ نگفته ، چون گفته اگر خدا بخواهد، وهمچنين در قسم بگويد واللّه فلان كار را مى كنم ان شاء اللّه ، تا اگر به موانعى برخورد نمود سوگندش نشكند، و كفاره به گردنش نيايد - اين وجه را به اخفش نسبت داده اند. ليكن وجهى است با تكلف آن هم تكلفى بى جهت ، علاوه بر اينكه تقدير قول آن طور كه گفته شده معناى آيه را به كلى به هم مى زند، واين مساءله بر خواننده پوشيده نيست . وجه ديگرى كه آورده اند اين است كه در كلام چيزى در تقدير نيست الا اينكه مصدرى كه پس از تاءويل جمله ((ان شاء اللّه (( استفاده مى شود، مصدرى است به معناى مفعول ومعناى جمله اين است كه : به چيزى مگوكه من فردا انجامش مى دهم ، مگر آن چيزى كه خدا خواسته باشد واراده كرده باشد، مثلا اطاعت خدا باشد. پس گويا گفته شده درباره هيچ عملى مگوكه به زودى انجامش مى دهم مگر آن عملى كه از طاعات باشد. ونهى ((مگو(( هم نهى كراهتى است نه حرمتى تا بر آن اعتراض شود كه پس انجام كارهاى مباح ويا خبر دادن از آن كه بعدها مى كنم جائز نيست ، وحال آنكه جائز است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۹

اين وجه نيز صحيح نيست ، زيرا وقتى صحيح است كه مقصود از مشيت خدا اراده تشريعى ((طاعت (( بوده باشد، وكسى چنين سندى نداده ، وهيچ دليلى بر آن دلالت ندارد، حتى در يك مورد از قرآن هم سراغ نداريم كه مشيت به معناى اراده تشريعى خدا باشد در حالى كه مواردى سراغ داريم كه مشيت در آن در مشيت تكوينى استعمال شده ، همچنانكه از قول حضرت موسى (عليه السلام ) نقل فرموده كه به خضر گفت : ((ستجدنى ان شاء اللّه صابرا(( واز شعيب نقل فرموده كه به موسى گفت : ((ستجدنى ان شاء اللّه من الصالحين (( واز اسماعيل (عليه السلام ) حكايت كرده كه به پدرش گفت : ((ستجدنى ان شاء اللّه من الصابرين (( ودر وعده اى كه به رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) داده مى فرمايد: ((لتدخلن المسجد الحرام ان شاء اللّه امنين (( وهمچنين آياتى ديگر. وجه مزبور بيشتر با اصول عقايد معتزله وفق مى دهد، چون معتزله مى گويند: خداى تعالى پس از خلقت بندگان ، ديگر مشيتى در كارهاى آنان ندارد تنها دخل وتصرفى كه در بندگان دارد از راه تشريع واراده تشريعى وخلاصه جعل قانون است ، كه اين كار را بكنيد واين كار مكنيد. وليكن اين نظريه از نظر عقل ونقل باطل است . يكى از وجوه ديگرى كه در توجيه آيه شريفه آورده اند اين است كه استثناء مزبور از ((فعل (( است نه از ((قول (( كه اگر اينطور توجيه كنيم ديگراحتياجى به تقدير پيدا نمى كنيم ، ومعنا اين مى شود: وبه هر چيز مگوكه ((من فرداانجامش مى دهم ، مگر آنكه خدا خلافش را اراده كرده باشد، ومانعى جلومن بگذارد(( واين حرف ، نظير حرف معتزله است كه مى گويند بنده در افعالش فاعل مستقل است مگر اينكه خداوند مانعى بزرگتر در جلواوقرار دهد، وخلاصه برگشت كلام به اين مى شود كه درباره افعال بندگان راه معتزله را مرو، نظريه آنان باطل است . اشكالى كه ما در اين توجيه داريم اين است كه استثناء را به فعل زدن نه به قول ، به آن بيانى كه ما گذرانديم بى اشكالتر وتمامتر است ، وديگر نهى از تعليق استثناء بر فعل وجهى ندارد، چون تعليق استثناء بر فعل در موارد متعددى در كلام خداى تعالى واقع شده ،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه :۳۸۰

وآن را رد نكرده مانند كلامى كه از ابراهيم حكايت كرده كه گفت : ((ولا اخاف ما تشركون به الاان يشاء ربّى شيئا(( وكلامى كه از شعيب نقل كرده كه گفت : ((وما يكون لنا ان نعود فيها الاان يشاء اللّه (( ونيز مانند آيه ((ما كانوا ليومنوا الاان يشاء اللّه (( كه كلام خود خداى تعالى است ، وهم چنين آيات ديگر. پس آيه مورد گفتگوى ما نيز بايد بر معنايى حمل شود كه با اين مطلب موافق در آيد. يكى ديگر از وجوهى كه در معناى استثناء مورد بحث گفته اند اين است كه استثناى مزبور از اعم اوقات است ، چيزى كه هست مفعول كلمه ((يشاء(( عبارت از قول است ، ومعناى آيه اين است كه : هيچ وقت اين حرف را نزنيد مگر آنكه خدا بخواهد كه شما بزنيد. ومراد از خواستن خدا اذن اواست ، يعنى حرفى نزنيد كه خدا اذن خود را در آن اعلام نكرده باشد. اشكال اين وجه اين است كه وقتى درست است كه چيزى در آن تقدير بگيريم ، وتقدير گرفتن دليل مى خواهد ودر الفاظ آيه چيزى كه دلالت كند بر تقدير اعلام وجود ندارد، واگر هم تقدير نگيريم تكليف در آيه تكليف به مجهول خواهد بود. وجه ديگر اين است كه استثناء مزبور براى ابدى كردن مطلب است ، نظير استثنائى كه در آيه ((خالدين فيها ما دامت السموات والارض الا ما شاء ربّك عطاء غير مجذوذ(( وبنابراين معناى آيه مورد بحث اين مى شود كه : ابدا چنين حرفى مزن . ليكن اين وجه با آيات بسيارى كه قبلا نقل كرديم كه افعال گذشته وآينده انبياء وساير مردم را به خود ايشان نسبت داده منافات دارد، بلكه در آن آيات پيغمبر خود را دستور مى دهد كه اعمال خود را به خودش نسبت دهد مثل اينكه فرموده : ((فقل لى عملى ولكم عملكم (( ومانند آيه ((قل ساتلوعليكم منه ذكرا((

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۸۱

وَ اذْكُر رَّبَّك إِذَا نَسِيت وَ قُلْ عَسى أَن يهْدِيَنِ رَبى لاَقْرَب مِنْ هَذَا رَشداً(۲۴) اتصال اين آيه به ما قبل واشتراكش با آنها در سياق تكليف ((بياد آر(( چنين اقتضاء مى كند كه مراد از نسيان فراموش كردن استثناء باشد. و بنابراين مراد از ((ذكر پروردگار(( فراموش نكردن مقام پروردگار است . همان مقامى كه به ياد آن بودن موجب استثناء مى شود، وآن اين است كه خداى تعالى قائم بر هر نفسى ، وهر كارى است كه آن نفس ‍ مى كند، وخدا است كه كارهاى نفوس را به آنها تمليك كرده ونفوس را بر آن قدرت داده . معناى آيه : ((واذكر ربك اذا نسيت ...(( ووجوهى كه در معناى آن گفته شده است ومعناى آيه اين است كه : هر وقت در اثر غفلت از مقام پروردگارت فراموش كردى كه در كلام خود استثناء مذكور را به كار برى به محضى كه يادت آمد مجددا به ياد پروردگارت باش ، آنگاه ملك وقدرت خود راتسليم اوبدار واز اوبدان وافعال خويش را مقيد به اذن ومشيت او كن . واز آنجائى كه امر به يا آورى مطلق آمده ، ومعلوم نكرده كه چه نحووبا چه عبارتى به ياد خدا بيفتيد، لذا استفاده مى شود كه منظور ذكر خداى تعالى است به شاءن مخصوص به او، حال چه اينكه به لفظ باشد وچه به ياد قلبى ، ولفظهم چه ان شاء اللّه باشد ويا استغفار وچه اينكه ابتداء آن را بگويد، ويا اگر يادش رفت هنوز كلامش تمام نشده آن را بگويد، ويا به منظور گفتن آن كلام را دوباره تكرار كند، ويا آنكه اگر اصلا يادش نيامد تا كلام تمام شد همان كلام را در دل بگذراند، وان شاءاللّه را بگويد، چه اينكه فاصله زياد شده باشد، يا كم ، همچنانكه در بعضى از روايات آمده كه وقتى آيه شريفه نازل شد رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) فرمود: ((ان شاء اللّه (( وچه اينكه به لفظ استغفار وامثال آن باشد. از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه گفتار بعضى از مفسرين كه گفته اند آيه مستقل از آيات قبل است ، ومراد از فراموشى ، فراموشى خدا ويا مطلق فراموشى است ، ومعنايش اين است كه ((هر وقت خدا را فراموش كردى ويا هر چيز ديگرى را فراموش كردى سپس يادت آمد به ياد خدا، بيفت (( گفتار صحيحى نيست . وهمچنين كلام بعضى ديگر كه بنابر وجه سابق اضافه كرده كه مراد از ذكر خداى تعالى ، هر ذكرى نيست ، بلكه همان كلمه ان شاءاللّه است هر چند كه فاصله ميان گفتن آن وفراموشى زياد باشد، ويا خصوص استغفار ويا پشيمانى بر تفريط وكوتاهى كردن است ، وهمچنين وجوه ديگرى كه در اين باره ارائه شده وجوه سديدى نيست .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۸۲

مشار اليه به هذا در (لاقرب من هذا رشدا) وسخن مفسرين درباره آن

مساءله اتصال به سياق آيات قبل واشتراكش با آنها در سياق تكليف اقتضاء مى كند كه اشاره به كلمه ((هذا(( اشاره به ذكر خدا بعد از فراموشى باشد، ومعنايش اين باشد: اميدوار باش كه پروردگارت تورا به امرى هدايت كند كه رشدش از ذكر خدا بعد از نسيان بيشتر باشد، وآن عبارت است از ذكر دائمى وبدون نسيان . در نتيجه آيه شريفه از قبيل آياتى خواهد بود كه رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) را به دوام ذكر دعوت مى كند، مانند آيه ((واذكر ربّك فى نفسك تضرعا وخيفة و دون الجهر من القول بالغدووالاصال ولاتكن من الغافلين (( چون به ياد چيزى افتادن بعد از فراموش كردن وبياد آوردن وبه خاطر سپردن كه ديگر فراموش نشود خود از اسباب دوام ذكر است (( وعجب از مفسرينى است كه كلمه ((هذا(( را در آيه شريفه اشاره به داستان اصحاب كهف گرفته وگفته اند: معناى آيه اين است كه ((بگواميد است خداوند از آيات داله بر نبوتم معجزاتى به من بدهد كه از نظر ارشاد مردم به دين توحيد مؤ ثرتر از داستان اصحاب كهف باشد(( ولى خواننده ضعف اين توجيه را خود مى فهمد. واز اين عجيب تر كلامى است كه از بعضى از مفسرين نقل شده كه گفته اند اشاره ((هذا(( به فراموش شده است ، ومعناى آيه اين است كه ((از خدا بخواه كه وقتى چيزى را فراموش كردى به يادت بياورد، و اگر به يادت نياورد بگواميد است پروردگارم مرا به چيزى هدايت كند، كه از آن فراموش شده ام بهتر ونفعش از آن بيشتر باشد(( باز از اين هم عجيب تر كلام بعضى ديگر از آنان است كه گفته اند جمله ((وقل عسى ان يهدين ...(( عطف تفسيرى بر جمله ((واذكر ربّك اذا نسيت (( مى باشد ومعنايش اين است كه اگر نسيانى از توسر زد به سوى پروردگارت توبه ببر، وتوبه ات اين است كه بگويى ((اميد است پروردگارم مرا به نزديك تر از اين به رشد هدايت فرمايد(( ممكن هم هست بگوييم وجه دوم وسوم يك وجه است وبه هر حال چه يكى باشد وچه دوتا بناء هر دوبر اين است كه مراد از جمله ((نسيت (( مطلق نسيان باشد، وحال آنكه خواننده عزيز اشكالش را فهميد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۸۳

بيان عدد سالهاى اقامت اصحاب كهف در غار

وَ لَبِثُوا فى كَهْفِهِمْ ثَلَث مِائَةٍ سِنِينَ وَ ازْدَادُوا تِسعاً(۲۵) اين جمله مدت اقامت اصحاب كهف در غار را بيان مى كند كه در اين مدت همه در خواب بودند، وچون طولانى بودن اين خواب مورد عنايت بوده ، در اول آيات داستان نيز اشاره اى اجمالى به اين مدت كرده وفرموده : ((فضربنا على اذانهم فى الكهف سنين عددا(( مؤ يد اين حرف اين است كه دنبال جمله مورد بحث در آيه بعدى فرموده : ((قل اللّه اعلم بما لبثوا((، آنگاه اضافه كرده است : ((واتل ما اوحى اليك ...(( وسپس فرموده : ((وقل الحق من ربكم (( وجز در جمله مورد بحث عدد سالهاى مكث ايشان را بيان نكرده ، پس با اينكه در جمله مورد بحث عدد مذكور را معلوم كرده وسپس فرموده : ((قل اللّه اعلم بما لبثوا(( ودر جاى ديگر فرموده : ((قل ربّى اعلم بعدتهم - بگوپروردگار من داناتر به عده آنان است (( اين خود اشاره به اين است كه عدد مذكور صحيح است . پس ديگر نبايد توجهى به اين حرف نمود كه جمله ((ولبثوا فى كهفهم (( حكايت كلام اهل كتاب وجمله ((قل اللّه اعلم بما لبثوا(( جواب ورد آن است . وهمچنين به اين گفته نيز نبايد اعتناء كرد كه جمله ((لبثوا...(( كلام خدا وجمله ((وازدادوا تسعا(( اشاره به قول اهل كتاب وضمير ((هم (( راجع به ايشان است ، ومعناى آيه اين است كه ، اهل كتاب نه سال بر عدد واقعى افزوده اند، وآنگاه جمله ((قل اللّه اعلم بما لبثوا(( رد آن است . زيرا علاوه بر ناسازگارى آن با مطالب گذشته آنچه از اهل كتاب در باره سالهاى مكث اصحاب كهف نقل شده دويست سال ويا كمتر از آن است وهيچ يك از اهل كتاب سيصد ونه سال وحتى سيصد سال را نگفته است . كلمه ((سنين (( تميز عدد نيست وگرنه بايد مى فرمود: ((ثلاث مائة سنة (( چون تميز از صد به بالامفرد ومنصوب است ، بلكه به طورى كه گفته اند بدل از ((ثلاثمائة (( است ، ودر اين كلام شباهتى با جمله : ((سنين عددا(( كه اجمال قصه را در صدر آيات بيان مى كرد رعايت شده است .