تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۱۰: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
 
(۹ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد)
خط ۱۲۶: خط ۱۲۶:


==نهى از تصرف در مال يتيم و امر به وفای به عهد ==
==نهى از تصرف در مال يتيم و امر به وفای به عهد ==
«'''وَ لا تَقْرَبُوا مَالَ الْيَتِيمِ إِلّا بِالَّتى هِىَ أَحْسنُ حَتّى يَبْلُغ ‌َأَشُدَّهُ'''»:
«'''وَ لا تَقْرَبُوا مَالَ الْيَتِيمِ إِلّا بِالَّتى هِىَ أَحْسَنُ حَتّى يَبْلُغ ‌َأَشُدَّهُ'''»:


اين آيه، از خوردن مال يتيم نهى مى كند كه خود، يكى از كبائرى است كه خداوند وعده آتش به مرتكبان آن داده و فرموده است: «إنَّ الَّذِينَ يَأكُلُونَ أموَالَ اليَتَامَى ظُلماً إنَّمَا يَأكُلُونَ فِى بُطُونِهِم نَاراً وَ سَيَصلَونَ سَعِيراً».
اين آيه، از خوردن مال يتيم نهى مى كند كه خود، يكى از كبائرى است كه خداوند وعده آتش به مرتكبان آن داده و فرموده است: «إنَّ الَّذِينَ يَأكُلُونَ أموَالَ اليَتَامَى ظُلماً إنَّمَا يَأكُلُونَ فِى بُطُونِهِم نَاراً وَ سَيَصلَونَ سَعِيراً».
خط ۱۴۳: خط ۱۴۳:
<span id='link81'><span>
<span id='link81'><span>


==امر به مراعات عدالت ووفا در كيل ووزن وبيان ((==
==امر به رعایت وفا در كيل و وزن، و بيان «خير» بودن آن در زندگی اجتماعی ==
خير(( و((احسن تاءويلا(( بودن آن
«'''وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ إِذَا كِلْتُمْ وَ زِنُوا بِالْقِسطاسِ الْمُستَقِيمِ ذَلِكَ خَيرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلاً'''»:


«'''وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ إِذَا كلْتُمْ وَ زِنُوا بِالْقِسطاسِ الْمُستَقِيمِ ذَلِك خَيرٌ وَ أَحْسنُ تَأْوِيلاً'''»:
كلمۀ «قِسطَاس» - به كسر قاف و هم به ضمّ آن - به معناى «ترازو» و «ميزان» است. بعضى گفته اند: كلمه اى است رومى كه داخل زبان عرب شده، و بعضى ديگر گفته اند كه: عربى است. و بعضى آن را مركب از «قِسط»، كه به معناى عدالت است، و «طاس»، كه به معناى كفه ترازو دانسته اند، و «قِسطَاس مُستَقيم»، به معناى ترازوى عدل است، كه هرگز در وزن خيانت نمى كند.


كلمه ((فسطاس (( (به كسر قاف وهم به ضم آن ) به معناى ((ترازوو ميزان (( است ، بعضى گفته اند كلمه اى است رومى كه داخل زبان عرب شده وبعضى ديگر گفته اند كه عربى است ، وبعضى آن را مركب از ((قسط(( كه به معناى عدالت است و((طاس (( كه به معناى كفه ترازودانسته اند و((قسطاس مستقيم (( به معناى ترازوى عدل است كه هرگز در وزن خيانت نمى كند.
كلمۀ «خَير»، به معناى آن چيزى است كه وقتى امر داير شد بين آن و يك چيز ديگر، آدمى بايد آن را اختيار كند. و كلمۀ «تأويل» هر چيز به معناى حقيقتى است كه امر آن چيز بدان منتهى گردد، و اين كه مى فرمايد: «ايفاء كيل و وزن و دادن آن به قسطاس مستقيم بهتر است»، براى اين است كه: اولاً كم فروشى، يك نوع دزدى ناجوانمردانه است، و ثانياً وثوق و اطمينان را بهتر جلب مى كند.


كلمه ((خير(( به معناى آن چيزى است كه وقتى امر داير شد بين آن و يك چيز ديگر آدمى بايد آن را اختيار كند، وكلمه ((تاءويل (( هر چيز به معناى حقيقت ى است كه امر آن چيز بدان منتهى گردد، واينكه مى فرمايد: ايفاء كيل ووزن ودادن آن به قسطاس مستقيم بهتر است ، براى اين است كه اولا كم فروشى يك نوع دزدى ناجوانمردانه است و ثانيا وثوق واطمينان را بهتر جلب مى كند.
و «أحسَنُ تَأوِيلاً» بودن اين دو عمل، از اين جهت است كه اگر مردم اين دو وظيفه را عمل كنند، كم نفروشند و زياد نخرند، رشد و استقامت در تقدير معيشت را رعايت كرده اند. چون قوام معيشت مردم در استفاده از اجناس مورد حاجت بر دو اصل اساسى است: يكى «به دست آوردن جنس مرغوب و سالم و به دردخور»، و ديگرى «مبادله مقدار زائد بر حاجت است با اجناس ديگرى كه مورد احتياج است».  


و((احسن تاويلا(( بودن اين دوعمل از اين جهت است كه اگر مردم اين دووظيفه را عمل كنند، كم نفروشند وزياد نخرند رشد واستقامت در تقدير معيشت را رعايت كرده اند، چون قوام معيشت مردم در استفاده از اجناس مورد حاجت بر دواصل اساسى است ، يكى ((به دست آوردن جنس مرغوب وسالم وبدردخور(( وديگرى ((مبادله مقدار زائد بر حاجت است با اجناس ديگرى كه مورد احتياج است (( آرى هر كسى در زندگى خود حساب واندازه گيرى دارد كه چه چيرهائى واز هر جنسى چه مقدار نياز دارد وچه چيرهائى بيش از نياز اواست ، چه مقدار از آن را بايد بفروشد وبا قيمت آن اجناس ديگر مورد حاجت خود را تحصيل كند واگر پاى كم فروشى به ميان آيد حساب زندگى بشر از هر دوطرف اختلاف پيدا كرده وامنيت عمومى از ميان مى رود.
آرى، هر كسى در زندگى خود حساب و اندازه گيرى دارد كه چه چيزهایى و از هر جنسى، چه مقدار نياز دارد و چه چيزهایى بيش از نياز اوست. چه مقدار از آن را بايد بفروشد و با قيمت آن، اجناس ديگر مورد حاجت خود را تحصيل كند. و اگر پاى كم فروشى به ميان آيد، حساب زندگى بشر از هر دو طرف اختلاف پيدا كرده و امنيت عمومى از ميان مى رود.


واما اگر كيل ووزن به طور عادلانه جريان يابد زندگى واقتصادشان رشد واستقامت يافته وهر كس هر چه را احتياج دارد، همان را به مقدار نيازش به دست مى آورد، وعلاوه بر آن ، نسبت به همه سوداگران وثوق پيدا كرده وامنيت عمومى برقرار مى شود.
و اما اگر كيل و وزن به طور عادلانه جريان يابد، زندگى و اقتصادشان رشد و استقامت يافته، و هر كس هر چه را احتياج دارد، همان را به مقدار نيازش به دست مى آورد. علاوه بر آن، نسبت به همه سوداگران وثوق پيدا كرده و امنيت عمومى برقرار مى شود.


<span id='link82'><span>
<span id='link82'><span>


==نهى از متابعت از غير علم (لاتقف ما ليس لك به علم ) ==
==از هر چیزی که بدان علم و یقین ندارید، پیروی نکنید ==
بنا به قرائت معروف : ((لاتقف (( (به سكون قاف وضمه فاء) از ماده ((قفا - يقفو- قفوا(( وبه معناى متابعت است ، قافيه شعر را هم از اين جهت قافيه مى گويند كه آخر هر مصراع با آخر مصراعهاى قبل از خودش متابعت مى كند.
«'''وَ لا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَك بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤَادَ كُلُّ أُولَئكَ كَانَ عَنْهُ مَسئُولاً'''»:
 
بنابر قرائت معروف: «لَا تَقفُ» - به سكون قاف و ضمّه فاء - از ماده «قَفَا - يَقفُو- قَفواً»، و به معناى متابعت است. قافيه شعر را هم از اين جهت «قافيه» مى گويند كه آخر هر مصراع، با آخر مصراع هاى قبل از خودش متابعت مى كند.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۲۶ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۲۶ </center>
وبنا به قرائت غير معروف كه ((لاتقف (( (با ضمه قاف وسكون فاء) قرائت كرده اند از ماده ((قاف (( گرفته اند كه به همان معناى متابعت است ، ولذا از بعضى اهل لغت نقل شده كه گفته اند: ماده دومى از ماده اولى قلب شده ، مانند لغت ((جبذ(( كه از ماده ((جذب (( قلب شده وهر دوبه يك معنا است ، ولذا علم قيافه شناسى را از اين نظر قيافه گفته اند كه دنبال جاى پا را گرفته وبه مقصود راهنمائى مى شود.
و بنابر قرائت غير معروف كه «لَا تَقُف» - با ضمّه قاف و سكون فاء - قرائت كرده اند، از مادۀ «قَافَ» گرفته اند، كه به همان معناى متابعت است. و لذا از بعضى اهل لغت نقل شده كه گفته اند: مادۀ دومى از ماده اولى قلب شده، مانند لغت «جَبَذَ»، كه از ماده «جَذَبَ» قلب شده و هر دو، به يك معنا است. لذا علم قيافه شناسى را از اين نظر «قيافه» گفته اند كه دنبال جاى پا را گرفته و به مقصود راهنمایى مى شود.
اين آيه از پيروى ومتابعت هر چيزى كه بدان علم ويقين نداريم نهى مى كند، وچون مطلق وبدون قيد وشرط است پيروى اعتقاد غير علمى وهمچنين عمل غير علمى را شامل گشته ومعنايش چنين مى شود: به چيزى كه علم به صحت آن ندارى معتقد مشو، وچيزى را كه نمى دانى مگو، وكارى را كه علم بدان ندارى مكن ، زيرا همه اينها پيروى از غير علم است ، پيروى نكردن از چيزى كه بدان علم نداريم وهمچنين پيروى از علم در حقيقت حكمى است كه فطرت خود بشر آن را امضاء مى كند.
 
اين آيه، از پيروى و متابعت هر چيزى كه بدان علم و يقين نداريم، نهى مى كند. و چون مطلق و بدون قيد و شرط است، پيروى اعتقاد غير علمى و همچنين عمل غير علمى را شامل گشته و معنايش چنين مى شود:  
 
به چيزى كه به صحت آن علم ندارى، معتقد مشو، و چيزى را كه نمى دانى، مگو، و كارى را كه علم بدان ندارى مكن، زيرا همۀ اين ها، پيروى از غير علم است. پيروى نكردن از چيزى كه بدان علم نداريم و همچنين پيروى از علم، در حقيقت حكمى است كه فطرت خود بشر آن را امضاء مى كند.
<span id='link83'><span>
<span id='link83'><span>
==اشاره به حكم فطرت به لزوم پيروى از علم يا پيروى از ظنّ به استناد حجت علمىوعقلى ==
 
آرى انسان فطرتا در مسير زندگيش - در اعتقاد وعملش - جز رسيدن به واقع ومتن خارج ، هدفى ندارد، اومى خواهد اعتقاد وعلمى داشته باشد كه بتواند قاطعانه بگويد واقع وحقيقت همين است وبس ، واين تنها با پيروى از علم محقق مى شود، گمان وشك ووهم چنين خاصيتى ندارد، به مظنون ومشكوك وموهوم نمى توان گفت كه عين واقع است .
آرى، انسان فطرتاً در مسير زندگی اش - در اعتقاد و عملش - جز رسيدن به واقع و متن خارج، هدفى ندارد. او مى خواهد اعتقاد و علمى داشته باشد كه بتواند قاطعانه بگويد واقع و حقيقت، همين است و بس. و اين تنها با پيروى از علم محقق مى شود. گمان و شك و وهم، چنين خاصيتى ندارد. به مظنون و مشكوك و موهوم، نمى توان گفت كه عين واقع است.
انسانى كه سلامت فطرت را از دست نداده ودر اعتقاد خود پيروآن چيزى است كه آن را حق وواقع در خارج مى يابد، ودر عملش هم آن عملى را مى كند كه خود را در تشخيص آن محق ومصيب مى بيند، چيزى كه هست در آنچه كه خودش قادر بر تحصيل علم هست علم خود را پيروى مى كند، ودر آنچه كه خود قادر نيست مانند پاره اى از فروع اعتقادى نسبت به بعضى از مردم وغالب مسائل عملى نسبت به غالب مردم از اهل خبره آن مسائل تقليد مى كند، آرى همان فطرت سالم اورا به تقليد از علم عالم ومتخصص آن فن ، وا مى دارد وعلم آن عالم را علم خود مى داند، وپيروى از اورا در حقيقت پيروى از علم خود مى شمارد، شاهد اين مدعا همان اعمال فطرى وارتكازى مردم است ، مى بينيم كه شخصى كه راهى را بلد نيست به قول راهنما اعتماد نموده و به راه مى افتد، مريضى كه درد ودرمان خود را نمى شناسد كوركورانه به دستور طبيب عمل مى كند، وارباب حاجت به اهل فن صنعت مورد احتياج خود، اعتماد نموده وبه ايشان مراجعه مى كنند، البته اين در صورتى است كه به علم ومعرفت آن راهنما وآن طبيب وآ ن مهندس و مكانيسين اعتماد داشته باشد.
 
انسانى كه سلامت فطرت را از دست نداده و در اعتقاد خود پيرو آن چيزى است كه آن را حق و واقع در خارج مى يابد، و در عملش هم آن عملى را مى كند كه خود را در تشخيص آن محق و مصيب مى بيند.
 
چيزى كه هست، در آنچه كه خودش قادر بر تحصيل علم هست، علم خود را پيروى مى كند، و در آنچه كه خود قادر نيست، مانند پاره اى از فروع اعتقادى نسبت به بعضى از مردم و غالب مسائل عملى نسبت به غالب مردم، از اهل خبره آن مسائل تقليد مى كند.
 
آرى، همان فطرت سالم او را به تقليد از علم عالم و متخصص آن فن، وا مى دارد و علم آن عالم را، علم خود مى داند، و پيروى از او را در حقيقت پيروى از علم خود مى شمارد. شاهد اين مدّعا، همان اعمال فطرى و ارتكازى مردم است.
 
مى بينيم كه شخصى كه راهى را بلد نيست، به قول راهنما اعتماد نموده و به راه مى افتد. مريضى كه درد و درمان خود را نمى شناسد، كوركورانه به دستور طبيب عمل مى كند. و ارباب حاجت، به اهل فن صنعت مورد احتياج خود، اعتماد نموده و به ايشان مراجعه مى كنند. البته اين در صورتى است كه به علم و معرفت آن راهنما و آن طبيب و آن مهندس و مكانيسين، اعتماد داشته باشد.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۲۷ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۲۷ </center>
از اينجا نتيجه مى گيريم كه انسان سليم الفطرة در مسير زندگيش ‍ هيچوقت از پيروى علم منحرف نمى شود، ودنبال ظن وشك ووهم نمى رود، چيزى كه هست يا در مسائل مورد حاجت زندگيش شخصا علم وتخصص دارد كه همان را پيروى مى كند، ويا علم كسى را پيروى مى كند كه وثوق واطمينان ويقين به صحت گفته هاى وى دارد، هر چند اينچنين يقين را در اصطلاح برهان منطقى ، علم نمى گويند.
از اين جا نتيجه مى گيريم كه:
پس در هر مرحله اى از زندگى وقتى مساءله اى براى انسان پيش مى آيد به آن علم دارد، يا علم به خود مساءله ويا علم به وجوب عمل ، بر طبق دليل علمى كه در دست دارد، بنابراين بايد آيه شريفه ((ولاتقف ما ليس لك به علم (( را به چنين معنائى ناظر دانست ، پس اگر دليل علمى قائم شد بر وجوب پيروى از ظنى مخصوص ، پيروى آن ظن هم پيروى از علم خواهد بود.
 
در نتيجه معناى آيه اين مى شود كه : در هراعتقاد يا عملى كه تحصيل علم ممكن است ، پيروى از غير علم حرام است ، ودر اعتقاد وعملى كه نمى شود به آن علم پيدا كرد زمانى اقدام وارتكاب جائز است كه دليل علمى آن را تجويز نمايد، مانند اخذ احكام از پيغمبر وپيروى واطاعت آن جناب در اوامر ونواهى كه از ناحيه پروردگارش دارد، وعمل كردن مريض طبق دستورى كه طبيب مى دهد، ومراجعه به صاحبان صنايع در مسائلى كه بايد به ايشان مراجعه شود، زيرا در همه اين موارد، دليل علمى داريم بر اينكه آنچه اينان مى گويند مطابق با واقع است . ادله عصمت انبياء (عليهم السلام ) دليل علمى هستند بر اينكه آنچه رسول خدا دستور مى دهد - چه اوامرش وچه نواهيش - همه اش مطابق با واقع است ، وهر كس كه دستورات وى را عمل نمايد به واقع رسيده است ، وهمچنين دليل علمى كه بر خبره بودن وحاذقيت طبيب ويا صاحبان صنايع در صنعتشان به دست آورده ايم خود حجتى است علمى بر اينكه هر كس به ايشان مراجعه نموده وبه دستوراتشان عمل نمايد به واقع رسيده است .
انسان سليم الفطرة در مسير زندگی اش، هيچ وقت از پيروى علم منحرف نمى شود، و دنبال ظنّ و شك و وهم نمى رود. چيزى كه هست، يا در مسائل مورد حاجت زندگی اش، شخصا علم و تخصص دارد كه همان را پيروى مى كند. و يا علم كسى را پيروى مى كند كه به صحت گفته های وی، وثوق و اطمينان و يقين دارد. هرچند اين چنين يقين را در اصطلاح برهان منطقى، علم نمى گويند.
 
پس در هر مرحله اى از زندگى، وقتى مسأله اى براى انسان پيش مى آيد، به آن علم دارد، يا علم به خود مسأله و يا علم به وجوب عمل، بر طبق دليل علمى كه در دست دارد. بنابراين، بايد آيه شريفه: «وَ لَا تَقفُ مَا لَيسَ لَكَ بِهِ عِلمٌ» را به چنين معنایى ناظر دانست. پس اگر دليل علمى قائم شد بر وجوب پيروى از ظنّى مخصوص، پيروى آن ظنّ هم، پيروى از علم خواهد بود.
 
در نتيجه معناى آيه، اين مى شود كه:  
 
در هراعتقاد يا عملى كه تحصيل علم ممكن است، پيروى از غير علم حرام است، و در اعتقاد و عملى كه نمى شود به آن علم پيدا كرد، زمانى اقدام و ارتكاب جایز است كه دليل علمى آن را تجويز نمايد. مانند اخذ احكام از پيغمبر و پيروى و اطاعت آن جناب، در اوامر و نواهى كه از ناحيه پروردگارش دارد. و عمل كردن مريض طبق دستورى كه طبيب مى دهد. و مراجعه به صاحبان صنايع در مسائلى كه بايد به ايشان مراجعه شود. زيرا در همه اين موارد، دليل علمى داريم بر اين كه آنچه اينان مى گويند، مطابق با واقع است.  
 
ادلّۀ عصمت انبياء «عليهم السلام»، دليل علمى هستند بر اين كه آنچه رسول خدا دستور مى دهد - چه اوامرش و چه نواهی اش - همه اش، مطابق با واقع است، و هر كس كه به دستورات وى عمل نمايد، به واقع رسيده است. و همچنين دليل علمى كه بر خبره بودن و حاذقيت طبيب و يا صاحبان صنايع در صنعتشان به دست آورده ايم، خود حجتى است علمى بر اين كه هر كس به ايشان مراجعه نموده و به دستوراتشان عمل نمايد، به واقع رسيده است.





نسخهٔ کنونی تا ‏۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۱۶

→ صفحه قبل صفحه بعد ←



۳ - قسم بعدى «خطاء»، آن است كه مانند قسم اول در اراده خطاء شود و ناشايسته را اراده كند، ولى اتفاقا خلاف آن از آب در آمده و كار نيكى انجام شود. چنين كسى در اراده اش «مُخطئ» و در عملش «مُصِيب» است، و او را براى اراده عمل زشت مذمّت كرده و عمل نيكش را ستايش نمى كنند.

و خلاصه سخن آن كه:

اگر كسى چيزى را اراده كند و خلاف آن را انجام دهد، مى گويند «أخطَأَ»، و اگر همان چيزى را كه اراده كرده، انجام دهد مى گويند «أصَابَ». گاهى هم به كسى كه كار بدى كرده و يا اراده بدى كرده، مى گويند «أخطَأَ» و تعبير معروف «أصَابَ الخَطَاء وَ أخطَأ الصَّواب و أصَابَ الصَوَابَ وَ أخطَأ الخَطَاء» از همين باب است.

و اين لفظ مشتركى است كه به طورى كه ملاحظه مى كنيد، مردد ميان چند معنا است، و اين بر عهده دانشمند اهل تحقيق است كه در هر مورد كاملا جستجو نموده و معناى اين كلمه را معلوم نمايد.

نهى از کشتن اولاد، از بيم فقر و گرسنگى

و در آيه شريفه، از كشتن اولاد به جهت ترس از فقر و احتياج، شديدا نهى شده است. و جملۀ «نَحنُ نَرزُقُهُم وَ إيَّاكُم» تعليل همان نهى، و در مقام مقدمه چينى براى جملۀ بعدى است كه فرمود: «إنَّ قَتلَهُم كَانَ خِطأً كَبِيراً».

و معناى آيه، اين است كه:

فرزندان خود را از ترس اين كه مبادا دچار فقر و هلاكت شويد و به خاطر ايشان تن به ذلت گدایى دهيد، به قتل نرسانيد. و دختران خود را از ترس اين كه گرفتار داماد ناجورى شويد، و يا به جهت ديگرى مايه آبروريزى شما شود، مكشيد. زيرا اين شما نيستيد كه روزى اولادتان را مى دهيد، تا در هنگام فقر و تنگدستى ديگر نتوانيد روزى ايشان را برسانيد، بلكه مایيم كه هم ايشان و هم شما را روزى مى دهيم. آرى، كشتن فرزندان، خطایى است بزرگ.

مسأله نهى از فرزندكشى در قرآن كريم مكرر آمده، و اين عمل شنيع، در حالى كه يكى از مصاديق آدم كشى است، چرا فقط اين مصداق ذكر گرديده، مى توان گفت كه: چون فرزندكشى از زشت ترين مصاديق شقاوت و سنگدلى است و جهت ديگرش هم اين است كه اعراب در سرزمينى زندگى مى كردند كه بسيار دچار قحطى مى شدند، و از این جهت، همين كه نشانه هاى قحطى را مى ديدند، اول كارى كه مى كردند، به اصطلاح براى حفظ آبرو و عزّت و احترام خود، فرزندان خود را مى كشتند.

و در كشّاف گفته: مقصود از فرزندكشى، همان دختركشى است كه در عرب مرسوم بوده، وليكن ظاهرا اين حرف صحيح نباشد. زيرا مسأله دختركشى، يك عنوان مستقلى است كه آيات مستقل ديگرى، مخصوص نهى از آن و حرمت آن آمده. مانند آيه: «وَ إذَا المَؤُودَةُ سُئِلَت * بِأىِّ ذَنبٍ قُتِلَت». و آيه: «وَ إذَا بُشِّرَ أحَدُهُم بِالأُنثَى ظَلَّ وَجهُهُ مُسوَدّاً وَ هُوَ كَظِيمٌ * يَتَوَارَى مِنَ القَومِ مِن سُوءِ مَا بُشِّرَ بِهِ أيُمسِكُهُ عَلَى هُونٍ أم يَدُسُّهُ فِى التُّرَابِ ألَا سَاءَ مَا يَحكُمُونَ».

و اما آيه مورد بحث و امثال آن، به طور كلّی، از كشتن اولاد از ترس فقر و ندارى نهى مى كند، و داعى نداريم كه «اولاد» را بر خصوص «دختران» حمل كنيم، با اين كه اعم از دختر و پسر است. و نيز هيچ موجبى نيست كه جملۀ «أيُمسِكُهُ عَلَى هُونٍ» را حمل بر ترس از فقر و فاقه كنيم، با اين كه مى دانيم «هون» با فقر در معنا متغايرند.

پس حق مطلب همين است كه بگویيم: از آيه مورد بحث، كشف مى شود كه عرب، غير از مسأله دختركشى (وأد)، يك سنّت ديگرى داشته كه به خيال خود با آن عمل، هون و خوارى خود را حفظ مى كردند و آن، اين بوده است كه از ترس خوارى و فقر و فاقه، فرزند خود را - چه دختر و چه پسر - مى كشته، و آيه مورد بحث و نظایر آن، از اين عمل نهى كرده است.

نهى شديد از زناكارى

«وَ لاتَقْرَبُوا الزِّنى إِنَّهُ كانَ فَاحِشةً وَ سَاءَ سَبِيلاً»:

اين آيه، از زنا نهى مى كند و در حرمت آن مبالغه كرده است. چون نفرموده «اين كار را نكنيد»، بلكه فرموده: «نزديكش هم نشويد»، و اين نهى را چنين تعليل كرده كه اين عمل «فاحشه» است، و زشتى و فحش آن، صفت لاينفكّ و جدایى ناپذير آن است، به طورى كه در هيچ فرضى از آن جدا نمى شود.

و با تعليل ديگر كه فرمود: «وَ سَاءَ سَبِيلاً»، فهماند كه اين روش، روش زشتى است كه به فساد جامعه، آن هم فساد همه شؤون اجتماع منجر مى شود، و به كلّى نظام اجتماع را مختل ساخته و انسانيت را به نابودى تهديد مى كند.

و در آيه اى ديگر، در عذاب مرتكبان آن مبالغه نموده و در ضمن صفات مؤمنان فرموده: «وَ لَا يَزنُونَ وَ مَن يَفعَل ذَلِكَ يَلقَ أثَاماً * يُضَاعَف لَهُ العَذَابُ يَومَ القِيَامَةِ وَ يَخلُد فِيهِ مُهَاناً إلّا مَن تَابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلاً صَالِحاً».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۱۸

گفتاری پیرامون حرمت زنا

اين بحثى كه عنوان مى كنيم، هم بحثى است قرآنى و هم اجتماعى.

همه مى دانيم كه هر يك از جنس «نر» و «ماده» نوع بشر، وقتى به حدّ رشد رسيد - در صورتى كه داراى بنيه اى سالم باشد - در خود ميلى غريزى نسبت به طرف ديگر احساس مى كند. و البته اين مسأله غريزى، منحصر در افراد انسان نيست، بلكه در تمامى حيوانات نيز اين ميل غريزى را مشاهده مى كنيم.

علاوه بر اين، همچنين مشاهده مى كنيم كه هر يك از اين دو طرف، مجهز به جهاز و اعضاء و قوایى است كه او را براى نزديك شدن به طرف مقابلش وادار مى كند. اگر در نوع جهاز تناسلى اين دو طرف به دقت مطالعه و بررسى كنيم، جاى هيچ ترديدى باقى نمى ماند كه اين شهوت غريزى بوده و وسيله اى است براى توالد و تناسل، كه خود مايه بقاء نوع است.

علاوه بر جهاز تناسلى، انواع حيوانات از آن جمله انسان، به جهازهاى ديگرى نيز مجهز است كه باز دلالت دارند بر اين كه غرض از خلقت جهاز تناسلى، همان «بقاء نوع» است. يكى از آن ها محبت و علاقه به فرزند است، و يكى ديگر، مجهز بودن ماده هر حيوان پستاندار به جهاز شيرساز است، تا طفل خود را براى مدتى كه بتواند خودش غذا را بجود و فرو ببرد و هضم كند، شير بدهد و از گرسنگى حفظ نمايد.

همه اين ها، تسخيرهایى است الهى، كه به منظور «بقاء نوع»، جنس نر را مسخّر ماده و ماده را مسخّر نر كرده، جهاز تناسلى طرفين را مسخّر و دل هاى آنان را، و و و...، همه را مسخّر كرده، تا اين غرض تأمين شود.

و به همين جهت مى بينيم انواع حيوانات، با اين كه مانند انسان مجبور به تشكيل اجتماع و مدنيت نيستند و به خاطر اين كه زندگی شان ساده و حوائجشان مختصر است، و هيچ احتياجى به يكديگر ندارند، معذلك گاه گاهى غريزه جنسى وادارشان مى كند كه نر و ماده با هم اجتماع كرده و عمل مقاربت را انجام دهند. و نه تنها انجام بدهند و هر يك دنبال زندگى خويش را بگيرند، بلكه به لوازم اين عمل هم ملتزم شوند، و هر دو، در تكفّل طفل و يا جوجه خود و غذا دادن و تربيت آن، پایبند باشند، تا طفل و يا جوجه شان به حدّ رشد برسد، و به اداره چرخ زندگى خويش مستقل گردد.

و نيز، به همين جهت است كه مى بينيم از روزى كه تاريخ، زندگى بشريّت و سيره و سنّت او را سراغ مى دهد، سنّت ازدواج را هم كه خود يك نوع اختصاص و رابطه ميان زن و شوهر است، سراغ مى دهد. همه اين ها، ادلّه مدّعاى ما است. زيرا اگر غريزه تناسل، بشر را به اين كار وا نمى داشت، بايد تاريخ سراغ دهد كه در فلان عصر، نظامى در ميان زن و شوهرها نبوده.

آرى، مسأله اختصاص يك زن به شوهر خود، اصلى طبيعى است كه مايه انعقاد جامعه انسانى مى گردد، و جاى هيچ ترديد نيست كه ملت هاى گوناگون بشرى در گذشته، هر چند هم كه داراى افراد فراوان بوده اند، بالاخره به مجتمعات كوچكى به نام خانواده منتهى مى شدند.

همين اختصاص باعث شده كه مردان، زنان خود را مال خود بدانند، و عينا مانند اموال خود از آن دفاع كنند، و جلوگيرى از تجاوز ديگران را فريضه خود بدانند، همان طور كه دفاع از جان خود را فريضه مى دانند، بلكه دفاع از عِرض را واجب تر دانسته، گاهى جان خود را هم بر سر عِرض و ناموس خود از دست بدهند.

و همين غريزه دفاع از اغيار است كه در هنگام هيجان و فورانش، غيرتش مى نامند و به كسى كه نمى گذارد به ناموسش تجاوز شود، غيرتمند مى گويند، و نمى گويند مردى است بخيل.

باز به همين جهت است كه مى بينيم در همه اعصار، نوع بشر، نكاح و ازدواج را مدح كرده و آن را سنّت حسنه دانسته، و زنا را نكوهش نموده، فى الجمله آن را عملى شنيع معرفى كرده اند و گناهى اجتماعى و عملى زشت دانسته اند، به طورى كه خود مرتكب نيز، آن را علنى ارتكاب نمى كند، هرچند به طورى كه در تاريخ امم و اقوام ديده مى شود در بعضى از اقوام وحشى، آن هم در پاره اى از اوقات و در تحت شرایطى خاص، در ميان دختران و پسران و يا بين كنيزان معمول بوده است.

پس اين كه مى بينيم تمامى اقوام و ملل در همه اعصار، اين عمل را زشت و فاحشه خوانده اند، براى اين بوده كه مى فهميدند اين عمل، باعث فساد انساب و شجره هاى خانوادگى و قطع نسل و ظهور و بروز مرض هاى گوناگون تناسلى گشته، و همچنين علاوه بر اين، باعث بسيارى از جنايات اجتماعى، از قبيل آدم كشى و چاقوكشى و سرقت و جنايت و امثال آن مى گردد.

و نيز باعث مى شود عفت و حياء و غيرت و مودّت و رحمت، در ميان افراد اجتماع، جاى خود را به بى عفّتى و بى شرمى و بى غيرتى و دشمنى و شقاوت بدهد.

با همه اين ها، تمدنى كه ممالك غربى در اين اعصار به وجود آورده اند، از آن جایى كه صرفا بر اساس لذت جویى و عياشى كامل و برخوردارى از مزاياى زندگى مادى و نيز آزادى افراد در همه چيز بنا نهاده شده، و آزادى را جز در آن امورى كه مورد اعتناى قوانين مدنى است، سلب نكرده و حتى كار را به جایى رسانده اند كه تمامى آداب قومى و مرزهاى دينى و اخلاقى و شرافت انسانى را كنار گذاشته، افراد را در هر چيز كه ميل داشته باشند و در هر عملى - هر چه هم كه شنيع باشد - آزاد گذاشته اند، و گذشته از بعضى شرایط جزئى كه در پاره اى موارد مخصوص ، اعتبار كرده اند، ديگر هيچ اعتنایى به آثار سوء اين آزادى بى قيد و شرط افراد ندارند، و قوانين اجتماعى را هم بر طبق خواسته اكثر مردم تدوين مى كنند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه :۱۲۰

نتيجه چنين تمدنى، اشاعۀ فحشاء ميان مردان و زنان شده و حتّى تا داخل خانه ها در ميان مردان صاحب زن و زنان صاحب شوهر و حتى نسبت به محارم سرايت نموده و شايد ديگر كسى ديده نشود كه از آثار شوم اين تمدن، سالم مانده باشد، بلكه به سرعت اكثريت را با خود همراه كرده است، و يكى از آثار شومش، اين است كه صفات كريمه اى كه هر انسان طبيعى، متّصف بدان است و آن را براى خود مى پسندد و همه آن ها از قبيل عفت و غيرت و حياء آدمى را به سنت ازدواج سوق مى دهد، رفته رفته ضعيف گشته است، تا آن جا كه بعضى از فضائل مسخره شده است، و اگر نقل پاره اى از كارهاى زشت خودش شنيع و زشت نبود، و اگر بحث ما قرآنى و تفسير نبود، آمارى را كه پاره اى از جرايد منتشر كرده اند، اين جا نقل مى كرديم تا مدعاى ما ثابت گردد، كه آثار شوم اين تمدن تا چند درصد افراد بشر را آلوده كرده است.

و اما شريعت هاى آسمانى، به طورى كه قرآن كريم بدان اشاره مى كند و تفسير آيات آن در سوره «انعام»، آيه ۱۵۱ تا آيه ۱۵۳ گذشت، همه از عمل زشت زنا به شديدترين وجه نهى مى كرده اند، در ميان يهود قدغن بوده، از انجيل ها هم بر مى آيد كه در بين نصارا نيز، حرام بوده است، در اسلام هم مورد نهى قرار گرفته و جزء گناهان كبيره شمرده شده است، و البته حرمتش در محارم، چون مادر و دختر و خواهر و عمّه و خاله، شديدتر است.

و همچنين در صورت «احصان»، يعنى در مورد مردى كه زن داشته و زنى كه شوهر داشته باشد، حرمتش بيشتر است، و در غير صورت «احصان»، حدود سبك ترى دارد. مثلا اگر بار اول باشد، صد تازيانه است و در نوبت سوم و چهارم، يعنى اگر دو يا سه بار حد خدایى بر او جارى شده باشد و باز هم مرتكب شود، حدّش اعدام است. و اما در صورت محصنه بودن، در همان نوبت اول بايد سنگسار شود.

و در آيه مورد بحث، به حكمت حرمت آن اشاره نموده و در ضمن نهى از آن، فرموده: «به زنا نزديك نشويد، كه آن فاحشه و راه بدى است». اولاً، آن را فاحشه خوانده، و در ثانى، به راه بد توصيفش كرده كه مراد از آن - و خدا داناتر است - سبيل بقاء است. همچنان كه از آيه: «أئِنَّكُم لَتَأتُونَ الرِّجَالَ وَ تَقطَعُونَ السَّبِيلَ» نيز بر مى آيد كه: مقصود از «راه»، همان راه بقاء نسل است، و معنايش اين است كه:

آيا شما در آميختن با زنان را كه راه بقاى نسل مى باشد و نظام جامعه خانوادگى را كه محكم ترين وسيله است براى بقاى مجتمع مدنى به وجود مى آورد، از هم مى گسليد؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۲۱

آرى، با باز شدن راه زنا، روز به روز ميل و رغبت افراد به ازدواج كمتر مى شود. چون با اين كه مى تواند از راه زنا حاجت جنسى خودرا برآورد، داعى ندارد اگر مرد است، محنت و مشقت نفقه عيال و اگر زن است، زحمت حمل جنين و تربيت او را تحمل نموده و با محافظت و قيام به واجبات زندگی اش، جانش به لب برسد، با اين كه غريزه جنسى كه محرك و باعث همه اين ها است، از راه ديگر هم اقناع مى شود، بدون اين كه كمترين مشكل و تعبى تحمل كند.

همچنان كه مى بينيم دختر و پسر جوان غربى، همين كار را مى كند، و حتّى به بعضى از جوان هاى غربى گفته اند كه چرا ازدواج نمى كنى؟ در پاسخ گفته است: چه كار به ازدواج دارم، تمام زن هاى اين شهر، از آنِ من مى باشد! ديگر ازدواج چه نتيجه اى دارد؟ تنها خاصيت آن، مشاركت و همكارى در كارهاى جزئى خانه است، كه آن هم مانند ساير شركت ها است كه با اندك بهانه اى، منجر به جدایى شريك ها از همديگر مى شود، و اين مسأله، امروزه به خوبى در جوامع غربى مشهود است.

و اين جاست كه مى بينيم ازدواج را به يك شركت تشبيه كرده اند كه بين زن و شوهر منعقد مى شود و آن را تنها غرض و هدف ازدواج مى شمارند، بدون اين كه حسابى براى توليد نسل و يا برآوردن خواسته هاى غريزه باز كنند، بلكه اين ها را از آثار مترتبه و فرع بر شركت در زندگى مى دانند. در نتيجه، اگر توافق در اين شركت ادامه يافت كه هيچ، و گرنه از اولاد و مسأله غريزه طبيعى صرف نظر مى كنند.

همه اين ها، انحراف هایى است از راه فطرت، و ما اگر در اوضاع و احوال حيوانات و انواع مختلف آن ها دقت كنيم، خواهيم ديد كه حيوانات غرض اصلى و بالذات از ازدواج را، ارضاء غريزه تحريك شده، و پديد آوردن نسل و ذرّيه مى دانند.

همچنان كه دقت در وضع انسان در اولين بارى كه اين تمايل را در خود احساس مى كند، ما را به اين حقيقت مى رساند كه هدف اصلى و تقدمى كه او را به اين عمل دعوت مى كند، همان ارضاء غريزه است، كه مسأله توليد نسل دنبال آن است.

و اگر محرك انسان به اين سنّت طبيعى، مسأله شركت در زندگى و تعاون در ضروريات حيات، از خوراك و پوشاك و آشيانه و امثال آن بود، ممكن بود مرد اين شركت را با مردى مثل خود، و زن با زنى مثل خود برقرار كند، و اگر چنين چيزى ممكن بود و دعوت غريزه را ارضاء مى كرد، بايد در ميان جوامع بشرى گسترش مى يافت و يا حداقل براى نمونه هم كه شده، در طول تاریخ در میان یکی از

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۲۲

جوامع بشرى صورت مى گرفت و ميان دو مرد و دو زن، حتى احيانا چنين شركتى برقرار مى شد و در تمام طول تاريخ و در همه جوامع مختلف بشرى، به يك «وتيره» (طريقه، راه و روش) جريان نمى يافت و اصلا چنين رابطه اى ميان دو طبقه اجتماع، يعنى طبقه مردان از يك طرف و زنان از طرف ديگر برقرار نمى شد.

و از طرفى ديگر، اگر اين روش غربى ها ادامه پيدا نموده و روز به روز، به عدد فرزندان نامشروع اضافه شود، مسأله مودّت و محبّت و عواطفى كه ميان پدران و فرزندان است، به تدريج از بين رفته و باعث مى شود كه اين رابطه معنوى از ميان پدران نسبت به فرزندان رخت بربندد، و وقتى چنين رابطه اى باقى نماند، قهرا سنّت ازدواج از ميان جامعه بشر كنار رفته و بشر رو به انقراض خواهد نهاد. همه اين ها كه گفتيم، نمونه هايش در جامعه هاى اروپایى خودنمایى مى كند.

يكى از تصورات باطل اين است كه كسى تصور كند كه كار بشر در اثر پيشرفت هاى فنّى به زودى به جایى برسد كه چرخ زندگى اجتماعى خود را با اصول فنى و طرق علمى بچرخاند، بدون اين كه محتاج به كمك غريزه جنسى شود. يعنى فرزندان را به وجود آورد، بدون اين كه اصلا احتياجى به رابطه به اصطلاح معنوى و محبت پدرى و مادرى باشد.

مثل اين كه جایزه هایى مقرر كنند براى كسانى كه توليد نسل كنند و پدران به خاطر رسيدن به آن جوایز، فرزند تحويل دهند! همچنان كه در بعضى از ممالك امروز معمول شده است، غافل از اين كه جایزه قرار دادن و يا هر قانون و سنّت ديگرى، مادام كه در نفوس بشر ضامن اجراء نداشته باشد، دوام پيدا نمى كند. قوانين در بقاى خود از قوا و غرائز طبيعى انسان كمك مى گيرند، نه به عكس كه غرائز از قوانين استمداد نمايد و قوانين بتوانند غرائز را به كلّى باطل كنند. آرى، اگر غرائز باطل شد، نظام اجتماع باطل مى شود.

هيأت اجتماع، قائم به افراد اجتماع است، و قوام قوانين جارى بر اين است كه افراد آن را بپذيرند و بدان رضايت دهند، و آن قوانين بتواند پاسخگوى جامعه باشد. با اين حال چگونه ممكن است قوانينى در جامعه اى جريان يابد و دوام پيدا كند كه قريحه جامعه خواستار آن نبوده و دل ها پذيرايش نباشد.

پس حاصل كلام اين شد كه باطل شدن غريزه طبيعى و غفلت اجتماع بشرى از غايت و هدف اصلى آن، انسانيت را به نابودى تهدید مى كند، و به زودى هم كارش را بدين جا خواهد كشانيد. و اگر هنوز چنين خطرى كاملا محسوس نشده، براى اين است كه هنوز عموميت پيدا نكرده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۲۳

علاوه بر مطالب مذكور، اين عمل زشت و پست، اثر ديگرى هم از نظر شريعت اسلامى دارد، و آن بر هم زدن انساب و رشته خانوادگى است، كه با گسترش زنا، ديگر جایى براى احكام نكاح و ارث باقى نمى ماند.

«وَ لا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتى حَرَّمَ اللَّهُ إِلّا بِالْحَقِّ»:

اين آيه از كشتن نفس محترمه نهى مى كند، مگر در صورتى كه به حق باشد. به اين معنا كه طرف مستحق كشته شدن باشد. مثل اين كه كسى را كشته باشد، يا مرتد شده باشد (و حرمت دينى را در جامعه بشكند) و امثال اين ها، كه در قوانين شرع مضبوط است.

و شايد از اين كه «نفس» را توصيف كرد به «حَرَّمَ اللّهُ»، و نفرمود «حَرَّمَ اللّهُ فِى الإسلَام»، اشاره به اين باشد كه حرمت قتل نفس، مختص به اسلام نيست، در همه شرايع آسمانى حرام بوده و اين حكم، از شرايع عمومى است، همچنان كه در تفسير آيه ۱۵۱ و۱۳۵ سوره «انعام» هم، بدان اشاره شد.

«وَ مَن قُتِلَ مَظلُوماً فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً فَلا يُسرِف فِى الْقَتْلِ إِنَّهُ كانَ مَنصُوراً»:

مقصود از اين كه فرمود: «ما براى ولىّ مقتول، سلطانى قرار داديم»، همين است كه او را در قصاص از قاتل، سلطنت و اختيار داده ايم. و ضميرى كه در «فَلَا يُسرِف» و در «إنَّهُ» هست، به ولىّ بر مى گردد، و مقصود از «منصور بودن او»، همان مسلط بودن قانونى بر كشتن قاتل است.

و معناى آيه، اين است كه: «كسى كه مظلوم كشته شده باشد، ما به حسب شرع، براى صاحب خون او سلطنت قرار داديم، تا اگر خواست قاتل را قصاص كند، و اگر خواست، خونبها بگيرد، و اگر هم خواست، عفو كند. حال، صاحب خون هم بايد در كشتن اسراف نكند، و غير قاتل را نكشد، و يا بيش از يك نفر را به قتل نرساند، و بداند كه ما ياری اش كرده ايم و به هيچ وجه، قاتل از چنگ او فرار نمى كند. پس عجله به خرج ندهد و به غير قاتل نپردازد».

بعضى ديگر از مفسران احتمال داده اند كه ضمير در «فَلَا يُسرِف» به قاتل برگردد، هر چند كلمۀ قاتل در آيه نيامده، ولى سياق بر آن دلالت دارد، و ضمير «إنَّهُ» به «مَن» برگردد. در نتيجه معنا چنين باشد:

«قاتل ها بدانند كه ما براى صاحبان مقتول كه مظلوم كشته شده اند، تسلط قرار داديم. پس در آدم كشى اسراف نكنند، و به ظلم كسى را نكشند، زيرا كسى كه به ظلم كشته شود، از ناحيه ما يارى شده است چون ما صاحب خون او را تسلط قانونى داده ايم».

ليكن اين معنا از سياق آيه بعيد است. علاوه بر اين، لازمه اش اين است كه تنها ضمير «إنَّهُ» به مقتول برگردد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۲۴

و اما راجع به «قصاص»، از آن جایى كه در جلد اول اين كتاب، در ذيل آيه: «وَ لَكُم فِى القِصَاصِ حَيَوةٌ»، فصلى در باره آن گذرانديم، در اين جا ديگر بحث نمى كنيم.

نهى از تصرف در مال يتيم و امر به وفای به عهد

«وَ لا تَقْرَبُوا مَالَ الْيَتِيمِ إِلّا بِالَّتى هِىَ أَحْسَنُ حَتّى يَبْلُغ ‌َأَشُدَّهُ»:

اين آيه، از خوردن مال يتيم نهى مى كند كه خود، يكى از كبائرى است كه خداوند وعده آتش به مرتكبان آن داده و فرموده است: «إنَّ الَّذِينَ يَأكُلُونَ أموَالَ اليَتَامَى ظُلماً إنَّمَا يَأكُلُونَ فِى بُطُونِهِم نَاراً وَ سَيَصلَونَ سَعِيراً».

و اگر به جاى «نهى از خوردن آن»، از «نزديك شدن به آن» نهى كرد، براى اين بود كه شدّت حرمت آن را بفهماند. و معناى جملۀ «إلّا بِالَّتِى هِىَ أحسَن»، اين است كه: در صورتى كه تصرف در مال يتيم به نحوى باشد كه از تصرف نكردن بهتر باشد، به اين معنا كه تصرف در آن، به مصلحت يتيم و باعث زياد شدن مال باشد، عيب ندارد و حرام نيست.

و «بلوغ أشدّ» در جملۀ «حَتَّى يَبلُغَ أشُدَّه»، اوان و آغاز اين بلوغ و رشد است، كه در اين هنگام، حكم يتيمى از يتيم برداشته مى شود، و ديگر او را يتيم نمى گويند.

پس اين كه فرمود: «نزديك مال يتيم نشويد، تا بالغ شود»، به اين معنا است كه: مال يتيم را حفظ كنيد تا بالغ شود، و چون بالغ شد، به دستش بسپاريد. و به عبارت ديگر، به اين معنا است كه: نزديك مال يتيم مادام كه يتيم است، نشويد. در سوره «انعام»، آيه ۱۵۲ نيز، مطالبى كه مربوط به اين مقام است، گذشت.

«وَ أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسئُولاً»:

«مسؤول» در اين جا، به معناى «مَسؤُولٌ عَنه» است.، يعنى از آن بازخواست مى شويد. و اين، از باب حذف و ايصالى است كه در كلام عرب جایز شمرده شده.

بعضى هم گفته اند: منظور اين است كه از خود «عهد» مى پرسند كه فلانى با تو چه معامله اى كرد، آن ديگرى چه كرد و... و همچنين، چون ممكن است «عهد» را كه يكى از اعمال است، در روز قيامت مجسّم سازند تا به «لَه» و يا «عَلَيه» مردم گواهى دهد. يكى را شفاعت و با يكى مخاصمه كند.

امر به رعایت وفا در كيل و وزن، و بيان «خير» بودن آن در زندگی اجتماعی

«وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ إِذَا كِلْتُمْ وَ زِنُوا بِالْقِسطاسِ الْمُستَقِيمِ ذَلِكَ خَيرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلاً»:

كلمۀ «قِسطَاس» - به كسر قاف و هم به ضمّ آن - به معناى «ترازو» و «ميزان» است. بعضى گفته اند: كلمه اى است رومى كه داخل زبان عرب شده، و بعضى ديگر گفته اند كه: عربى است. و بعضى آن را مركب از «قِسط»، كه به معناى عدالت است، و «طاس»، كه به معناى كفه ترازو دانسته اند، و «قِسطَاس مُستَقيم»، به معناى ترازوى عدل است، كه هرگز در وزن خيانت نمى كند.

كلمۀ «خَير»، به معناى آن چيزى است كه وقتى امر داير شد بين آن و يك چيز ديگر، آدمى بايد آن را اختيار كند. و كلمۀ «تأويل» هر چيز به معناى حقيقتى است كه امر آن چيز بدان منتهى گردد، و اين كه مى فرمايد: «ايفاء كيل و وزن و دادن آن به قسطاس مستقيم بهتر است»، براى اين است كه: اولاً كم فروشى، يك نوع دزدى ناجوانمردانه است، و ثانياً وثوق و اطمينان را بهتر جلب مى كند.

و «أحسَنُ تَأوِيلاً» بودن اين دو عمل، از اين جهت است كه اگر مردم اين دو وظيفه را عمل كنند، كم نفروشند و زياد نخرند، رشد و استقامت در تقدير معيشت را رعايت كرده اند. چون قوام معيشت مردم در استفاده از اجناس مورد حاجت بر دو اصل اساسى است: يكى «به دست آوردن جنس مرغوب و سالم و به دردخور»، و ديگرى «مبادله مقدار زائد بر حاجت است با اجناس ديگرى كه مورد احتياج است».

آرى، هر كسى در زندگى خود حساب و اندازه گيرى دارد كه چه چيزهایى و از هر جنسى، چه مقدار نياز دارد و چه چيزهایى بيش از نياز اوست. چه مقدار از آن را بايد بفروشد و با قيمت آن، اجناس ديگر مورد حاجت خود را تحصيل كند. و اگر پاى كم فروشى به ميان آيد، حساب زندگى بشر از هر دو طرف اختلاف پيدا كرده و امنيت عمومى از ميان مى رود.

و اما اگر كيل و وزن به طور عادلانه جريان يابد، زندگى و اقتصادشان رشد و استقامت يافته، و هر كس هر چه را احتياج دارد، همان را به مقدار نيازش به دست مى آورد. علاوه بر آن، نسبت به همه سوداگران وثوق پيدا كرده و امنيت عمومى برقرار مى شود.

از هر چیزی که بدان علم و یقین ندارید، پیروی نکنید

«وَ لا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَك بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤَادَ كُلُّ أُولَئكَ كَانَ عَنْهُ مَسئُولاً»:

بنابر قرائت معروف: «لَا تَقفُ» - به سكون قاف و ضمّه فاء - از ماده «قَفَا - يَقفُو- قَفواً»، و به معناى متابعت است. قافيه شعر را هم از اين جهت «قافيه» مى گويند كه آخر هر مصراع، با آخر مصراع هاى قبل از خودش متابعت مى كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۲۶

و بنابر قرائت غير معروف كه «لَا تَقُف» - با ضمّه قاف و سكون فاء - قرائت كرده اند، از مادۀ «قَافَ» گرفته اند، كه به همان معناى متابعت است. و لذا از بعضى اهل لغت نقل شده كه گفته اند: مادۀ دومى از ماده اولى قلب شده، مانند لغت «جَبَذَ»، كه از ماده «جَذَبَ» قلب شده و هر دو، به يك معنا است. لذا علم قيافه شناسى را از اين نظر «قيافه» گفته اند كه دنبال جاى پا را گرفته و به مقصود راهنمایى مى شود.

اين آيه، از پيروى و متابعت هر چيزى كه بدان علم و يقين نداريم، نهى مى كند. و چون مطلق و بدون قيد و شرط است، پيروى اعتقاد غير علمى و همچنين عمل غير علمى را شامل گشته و معنايش چنين مى شود:

به چيزى كه به صحت آن علم ندارى، معتقد مشو، و چيزى را كه نمى دانى، مگو، و كارى را كه علم بدان ندارى مكن، زيرا همۀ اين ها، پيروى از غير علم است. پيروى نكردن از چيزى كه بدان علم نداريم و همچنين پيروى از علم، در حقيقت حكمى است كه فطرت خود بشر آن را امضاء مى كند.

آرى، انسان فطرتاً در مسير زندگی اش - در اعتقاد و عملش - جز رسيدن به واقع و متن خارج، هدفى ندارد. او مى خواهد اعتقاد و علمى داشته باشد كه بتواند قاطعانه بگويد واقع و حقيقت، همين است و بس. و اين تنها با پيروى از علم محقق مى شود. گمان و شك و وهم، چنين خاصيتى ندارد. به مظنون و مشكوك و موهوم، نمى توان گفت كه عين واقع است.

انسانى كه سلامت فطرت را از دست نداده و در اعتقاد خود پيرو آن چيزى است كه آن را حق و واقع در خارج مى يابد، و در عملش هم آن عملى را مى كند كه خود را در تشخيص آن محق و مصيب مى بيند.

چيزى كه هست، در آنچه كه خودش قادر بر تحصيل علم هست، علم خود را پيروى مى كند، و در آنچه كه خود قادر نيست، مانند پاره اى از فروع اعتقادى نسبت به بعضى از مردم و غالب مسائل عملى نسبت به غالب مردم، از اهل خبره آن مسائل تقليد مى كند.

آرى، همان فطرت سالم او را به تقليد از علم عالم و متخصص آن فن، وا مى دارد و علم آن عالم را، علم خود مى داند، و پيروى از او را در حقيقت پيروى از علم خود مى شمارد. شاهد اين مدّعا، همان اعمال فطرى و ارتكازى مردم است.

مى بينيم كه شخصى كه راهى را بلد نيست، به قول راهنما اعتماد نموده و به راه مى افتد. مريضى كه درد و درمان خود را نمى شناسد، كوركورانه به دستور طبيب عمل مى كند. و ارباب حاجت، به اهل فن صنعت مورد احتياج خود، اعتماد نموده و به ايشان مراجعه مى كنند. البته اين در صورتى است كه به علم و معرفت آن راهنما و آن طبيب و آن مهندس و مكانيسين، اعتماد داشته باشد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۲۷

از اين جا نتيجه مى گيريم كه:

انسان سليم الفطرة در مسير زندگی اش، هيچ وقت از پيروى علم منحرف نمى شود، و دنبال ظنّ و شك و وهم نمى رود. چيزى كه هست، يا در مسائل مورد حاجت زندگی اش، شخصا علم و تخصص دارد كه همان را پيروى مى كند. و يا علم كسى را پيروى مى كند كه به صحت گفته های وی، وثوق و اطمينان و يقين دارد. هرچند اين چنين يقين را در اصطلاح برهان منطقى، علم نمى گويند.

پس در هر مرحله اى از زندگى، وقتى مسأله اى براى انسان پيش مى آيد، به آن علم دارد، يا علم به خود مسأله و يا علم به وجوب عمل، بر طبق دليل علمى كه در دست دارد. بنابراين، بايد آيه شريفه: «وَ لَا تَقفُ مَا لَيسَ لَكَ بِهِ عِلمٌ» را به چنين معنایى ناظر دانست. پس اگر دليل علمى قائم شد بر وجوب پيروى از ظنّى مخصوص، پيروى آن ظنّ هم، پيروى از علم خواهد بود.

در نتيجه معناى آيه، اين مى شود كه:

در هراعتقاد يا عملى كه تحصيل علم ممكن است، پيروى از غير علم حرام است، و در اعتقاد و عملى كه نمى شود به آن علم پيدا كرد، زمانى اقدام و ارتكاب جایز است كه دليل علمى آن را تجويز نمايد. مانند اخذ احكام از پيغمبر و پيروى و اطاعت آن جناب، در اوامر و نواهى كه از ناحيه پروردگارش دارد. و عمل كردن مريض طبق دستورى كه طبيب مى دهد. و مراجعه به صاحبان صنايع در مسائلى كه بايد به ايشان مراجعه شود. زيرا در همه اين موارد، دليل علمى داريم بر اين كه آنچه اينان مى گويند، مطابق با واقع است.

ادلّۀ عصمت انبياء «عليهم السلام»، دليل علمى هستند بر اين كه آنچه رسول خدا دستور مى دهد - چه اوامرش و چه نواهی اش - همه اش، مطابق با واقع است، و هر كس كه به دستورات وى عمل نمايد، به واقع رسيده است. و همچنين دليل علمى كه بر خبره بودن و حاذقيت طبيب و يا صاحبان صنايع در صنعتشان به دست آورده ايم، خود حجتى است علمى بر اين كه هر كس به ايشان مراجعه نموده و به دستوراتشان عمل نمايد، به واقع رسيده است.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←