تفسیر:المیزان جلد۱۴ بخش۲۵

از الکتاب
نسخهٔ تاریخ ‏۲۹ آبان ۱۳۹۲، ساعت ۱۰:۰۰ توسط 127.0.0.1 (بحث) (Edited by QRobot)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)


وَ لَقَدْ عَهِدْنَا إِلى ءَادَمَ مِن قَبْلُ فَنَسىَ وَ لَمْ نجِدْ لَهُ عَزْماً مراد از ((عهد(( وصيت و سفارش است ، و فرمانها و دستورات را نيز از اين روى عهد و عهد نامه مى گويند. و كلمه ((نسيان ((، معروف است ، ولى گاهى از آن كنايه مى آورند

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۰۷

از ترك وظيفه چون ترك ، لازمه فراموشى است . زيرا وقتى چيزى فراموش شد ترك هم مى شود. و كلمه ((عزم (( به معناى قصد جزمى چيزى است ، همچنان كه خداى تعالى هم فرموده : ((فاذا عزمت فتوكل على اللّه (( و چه بسا اين كلمه اطلاق بر صبر مى شود و شايد از اين جهت باشد كه صبر امرى دشوار بر نفس است و كسى مى تواند صبر داشته باشد كه داراى عزمى راسخ باشد و به همين مناسبت نام لازمه صبر را بر خود آن گذاشته اند، همچنانكه در قرآن به كار رفته آنجا كه فرموده : ((ان ذلك لمن عزم الامور(( بنابراين معناى آيه مورد بحث چنين مى شود: سوگند مى خورم كه به تحقيق آدم را در زمانهاى پيش وصيتى كرديم ، ولى وصيت را ترك كرد و ما او را نيافتيم كه در حفظ آن عزم جازمى داشته باشد يا بر آن وصيت صبر كند. و اما اينكه مقصود از آن عهد چه بوده به طورى كه از داستان آن جناب در چند جاى قرآن بر مى آيد، عبارت بوده از نهى از خوردن درخت كه در سوره اعراف چنين آمده : ((لا تقربا هذه الشجره (( وَ إِذْ قُلْنَا لِلْمَلَئكةِ اسجُدُوا لاَدَمَ فَسجَدُوا إِلا إِبْلِيس أَبى اين آيه عطف بر مقدر است و تقدير آن اين است : ((اذكر عهدنا اليه و اذ قلنا...(( يعنى به ياد آر عهدى را كه ما به آدم سپرديم و گفتار ما را كه به ملائكه گفتيم براى آدم سجده كنيد پس همگى سجده كردند مگر ابليس ، ما اين صحنه را به وجود آورديم تا براى خود آدم معلوم شود كه چگونه سفارش ما را فراموش كرد و بر حفظ آن عزم راسخى ننمود. و جمله ((ابى (( جوابى است از سؤ ال تقديرى و تقدير جمله چنين است كه كسى پرسيده مگر ابليس چه كرد؟ فرمود: او از سجده امتناع ورزيد. فَقُلْنَا يَئَادَمُ إِنَّ هَذَا عَدُوُّ لَّك وَ لِزَوْجِك فَلا يخْرِجَنَّكُمَا مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشقَى اينكه فرمود: پس گفتيم اى آدم ... تفريع بر امتناع ابليس از سجده است كه در مجموع چنين معنا مى دهد: پس وقتى كه ابليس از سجده امتناع ورزيد ما به منظور خير خواهى و ارشاد آدم به سوى صلاحش به او گفتيم : اينكه مى بينى از سجده امتناع ورزيد - ابليس - دشمن تو و همسرت مى باشد... و اگر در جمله ((فلا يخرجنكما من الجنه (( به جاى نهى ابليس از اين كار، آدم و حوا را نهى كرد، در حقيقت كنايه از نهى او از اطاعت ابليس ، و نيز نهى از غفلت از كيد و دست

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۰۸

كم گرفتن مكر او است ، و معنايش اين است كه او را اطاعت مكن ، و از كيد و تسويلات او غفلت مورز، تا بر شما مسلط شود و در بيرون كردنتان از بهشت و بدبخت كردنتان قوى گردد. علت دشمنى ابليس با آدم و همسرش و معناى كلمه ((فتشقى (( در آيه شريفه امام فخر رازى در تفسير خود وجوهى براى علت دشمنى ابليس با آدم و همسرش آورده ، كه چون وجوهى بى پايه بود، فائده اى در نقل آن ، و سخن به درازا كشيدن نبود، و حق مطلب در اين مساءله اين است كه علت اين دشمنى ، همان رانده شدن خود او از درگاه قرب ، و رجيم شدن و ملعون گشتن او تا روز قيامت بوده همچنانكه از آيه ((قال رب بما اغويتنى لازينن لهم فى الارض و لاغوينهم اجمعين (( و نيز آيه ((قال ارايتك هذا الذى كرمت على لئن اخرتن الى يوم القيمه لاحتنكن ذريته الا قليلا(( كه هر دو حكايت كلام ابليس است ، نيز اين معنا استفاده مى شود، و معلوم است كه احترام آدم احترام نوع بشر، و برترى آن از ابليس بوده ، كما اينكه امر به سجده كردن ابليس براى او امر به سجده كردن در برابر نوع بوده ، پس سبب اصلى اين عداوت همان تقدم نوع انسان و تاخر شيطان ، و مطرود و ملعون شدنش بوده است . جمله ((فتشقى (( تفريع بر خارج شدن آنان از بهشت است ، و مراد از شقاوت تعب و رنج است ، يعنى زنهار، چنين مكن و خود را به تعب نيفكن ، چون زندگى در غير بهشت كه ناگزير همان زمين خواهد بود، زندگى آميخته با رنج و تعب است چون در آنجا احتياجات فراوان است ، و براى رفع آن فعاليت بسيار لازم است ، در آنجا احتياج به طعام و نوشيدنى و لباس و مسكن و غير آن هست . دليل بر اين كه مقصود از ((شقاء((، تعب است ، دو آيه بعدى است كه به تفسير شقاوت اشاره نموده مى فرمايند: ((ان لك ان لا تجوع فيها و لا تعرى و انك لا تظما فيها و لا تضحى (( تو كه از خاك زمينى ، در بهشت نه گرسنه مى شوى نه عريان ، نه دچار تشنگى مى شوى ، نه گرما. و همين خود نيز دليل بر اين است كه نهى در آيه مورد بحث ارشادى است ، كه در مخالفتش غير از وقوع در مفسده اى كه مترتب بر خود فعل است ، يعنى تعب و زحمتى كه در

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۰۹

دوندگى براى رفع حوائج زندگى و تحصيل معاش مى شود، محذور و فساد ديگرى نيست ، چون امر مولوى است كه صرفنظر از مفسده فعل ، مفسده اى در مخالفتش هست ، و بنده خدا بعد از واقع شدن در آن مفسده مستحق مواخذه اخروى مى گردد. علاوه بر اين قبلا اشاره كرديم كه اين جريان قبل از تشريع اصل دين اتفاق افتاده ، چون مربوط به قبل از هبوط از بهشت به زمين است ، پس ‍ معنا ندارد كه امر و نهى در آن دينى باشد. وجه مفرد آوردن آن در آيه : ((فقلنا يا آدم ...(( و اما اينكه چرا كلمه ((تشقى (( را مفرد آورد، و نفرمود: ((تشقيا(( جهتش اين بود كه عهد مذكور بر آدم نازل شد، و روى سخن با او بود، و به همين جهت نه تنها در اين كلمه بلكه در تمامى كلماتى كه در اين داستان آمده ، سخن تنها به آدم متوجه بوده ، مانند كلمات ((فنسى ((، ((لم نجد له عزما((، ((فتشقى الا تجوع فيها و لا تعرى ((، ((لا تظما فيها و لا تضحى ، فوسوس اليه ...((، ((فعصى ...(( و ((ثم اجتباه ربه فتاب عليه (( بله در مواردى كه چاره اى جز ذكر حوا نبوده كلمات به صورت تثنيه آمده ، مانند جمله ((عدو لك و لزوجك فلا يخرجنكما(( و جمله ((فاكلا منها فبدت لهما(( و جمله ((و طفقا يخصفان عليهما(( و جمله ((قال اهبطا منها بعضكم لبعض عدو(( دقت فرماييد. بعضى از مفسرين در پاسخ از اين سؤ ال گفته اند: مفرد آمدن ((تشقى (( از اين جهت بوده كه در اين جمله مساءله معاش مورد بحث بوده ، و معاش زن به گردن شوهر است ، ولى اين پاسخ با دو آيه بعد نمى سازد، براى اينكه اگر علت اين بود بايد در آن دو آيه بفرمايد: ((ان لكما ان لا تجوعا - در بهشت اين را داريد كه هرگز گرسنه نشويد....(( بعضى ديگر گفته اند: مفرد آوردن كلمه مذكور براى رعايت فواصل است . إِنَّ لَك أَلا تجُوعَ فِيهَا وَ لا تَعْرَى وَ أَنَّك لا تَظمَؤُا فِيهَا وَ لا تَضحَى كلمه ((ضحى - يضحى (( بر وزن سعى يسعى است ، و مصدرش ، هم ((ضحوا(( مى آيد و هم ((ضحيا((، و معناى آن آفتاب زدگى يا جلو آفتاب آمدن است ، و گويا مراد از ضحو نشدن اين باشد كه در بهشت اثرى از حرارت آفتاب نيست تا كسى محتاج باشد براى گريز از آن خانه اى داشته باشد تا خود را از گرما و سرما حفظ كند. امور چهارگانه اى كه در آيه آمده بر طبق لف و نشر مرتب آمده است ، تا رعايت فواصل بشود، و گرنه حق كلام اين بود كه بفرمايد: ((الا تجوع فيها و لا تظما و لا تعرى و لاتضحى اينكه گرسنه و تشنه نشوى و سرما و گرما نخورى .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۱۰

وسوسه شيطان حضرت آدم را به چيزى كه عمر جاودان و سلطنت دائم مى بخشد

فَوَسوَس إِلَيْهِ الشيْطنُ قَالَ يَئَادَمُ هَلْ أَدُلُّك عَلى شجَرَةِ الخُْلْدِ وَ مُلْكٍ لا يَبْلى كلمه ((شيطان (( به معناى شرير است كه ابليس را هم به خاطر شرارتش شيطان لقب داده اند، و مقصود از ((شجره خلد(( همان درختى است كه از خوردن آن ممنوع شدند و كلمه ((يبلى (( از ماده ((بلى (( است كه به معناى كهنه شدن و پوسيدن چيزى است و در مقابل نو به كار مى رود. و مراد از ((شجره خلد(( درختى است كه خوردنش باعث مى شود آدمى جاودانه زنده بماند، و مراد ((از ملكى كه كهنه نشود(( سلطنتى است كه مرور زمان و اصطكاك مزاحم ها و موانع در آن اثر نگذارد پس برگشت معنا به اين مى شود كه مثلا بگوييم ابليس به آدم گفت آيا مى خواهى به درختى راهنمائيت كنم كه با خوردن ميوه آن عمرى جاودان و سلطنتى دايمى داشته باشى ؟. بنابراين ديگر كلمه ((لا يبلى (( - آنطور كه بعضى گفته اند - تكرارى و به منظور تاءكيد نيامده است . دليل ما همان مضمون در سوره اعراف است كه مى فرمايد: ((ما نهيكما ربكما عن هذه الشجره الا ان تكونا ملكين او تكونا من الخالدين (( و اگر در آيه مورد بحث آن دو محذور را با واو جمع و در آيه سوره اعراف با ((او - يا(( كه براى ترديد است آورده منافاتى ندارد براى اينكه ممكن است ترديد در سوره اعراف به منظور افاده منع خلو باشد (و بخواهد بفهماند كه يكى از اين دو حتما خواهد بود) نه براى منع جمع (كه معنايش اين شود كه يكى از اين دو پيش ‍ مى آيد نه هر دو) تا با جمع در آيه مورد بحث منافات داشته باشد. ممكن هم هست جمع در آيه مورد بحث به اعتبار اتصاف به هر دو، و ترديد در آنجا به اعتبار تعلق نهى باشد و گويا شيطان خواسته باشد بگويد: در اين درخت دو خصوصيت است و اگر پروردگارتان ، شما را از آن نهى كرده يا براى آن خصوصيت بوده يا براى اين ، و يا بگويد: اگر پروردگارتان شما را از آن نهى كرده براى اين بوده كه با ملكى خالد جاودان در بهشت نمانيد. و يا بگويد: براى اين بوده كه شما جاودان در بهشت نمانيد چون داشتن ملك خالد مستلزم زندگى جاودان نيز هست ، (دقت فرماييد) و به هر حال منافاتى ميان ترديد در يك آيه و جمع در آيه ديگر نيست . فَأَكلا مِنهَا فَبَدَت لهَُمَا سوْءَتُهُمَا وَ طفِقَا يخْصِفَانِ عَلَيهِمَا مِن وَرَقِ الجَْنَّةِ تفسير اين آيه در سوره اعراف گذشت .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۱۱

وَ عَصى ءَادَمُ رَبَّهُ فَغَوَى

بيان عدم منافات آيه (وعطى آدم ربه ) با عصمت انبياء

كلمه ((غوى (( از مصدر ((غوى (( و معنايش مخالف رشد است و رشد به معناى اصابه واقع است ، بنابراين غوايت در معناى غير ضلالت است چون ضلالت به معناى بيرون شدن از راه راست كه مقابل آن هدايت است مى باشد چيزى كه هست هدايت در مقابل غوايت هم استعمال مى شود ولى اگر در مقابل غوايت به كار رود به معناى ارشاد است . همچنانكه در آيه بعدى به همين معنا به كار رفته و اگر در مقابل ضلالت استعمال شود به معناى راه نشان دادن و يا به راه رساندن و سوار كار كردن است پس ديگر معلوم شد كه كلمه ((غى (( را در آيه به معناى ضلالت گرفتن پسنديده نيست . و نافرمانى آدم - همانطور كه چند سطر پيش گفتيم و تفصيلش در مباحث گذشته گذشت - نافرمانى امرى ارشادى بوده نه مولوى تا با عصمت انبياء منافات داشته باشد چون انبياء از نظر نافرمانى خدا و مخالفت دستوراتى كه به ايشان وحى مى شود و نيز از خطاى در تلقى وحى و در حفظ آن معصوم از خطا هستند، نه فراموش مى كنند نه آن را كم و يا زياد مى نمايند و نه در ابلاغش به مردم كوتاهى مى كنند، پس انبياء نمى گويند مگر حق ، همان حقى كه به ايشان وحى شده ، و نمى كنند مگر حق ، پس فعل انبياء مخالف و تكذيب كننده قول ايشان نيست و هيچ معصيتى چه كوچك و چه بزرگ مرتكب نمى شوند براى اينكه همانطور كه كلام آنان تبليغ رسالت است عمل و فعل آنان نيز تبليغ است . همه اينها در اوامر و نواهى مولوى مسلم است و اما معصيت امر ارشادى كه هيچ داعييى جز احراز خير و منفعت ماءمور و اينكه راه صلح را انتخاب كند تا به آن منافع برسد در كار نيست و نيز اطاعت چنين امرى از تحت ادله عصمت بيرون است و ادله عصمت انبياء را منزه از مخالفت چنين اوامر و نواهى نمى داند و اين خود روشن است . و بايد مقصود كسانى هم كه گفته اند: ((انبياء با داشتن عصمت مى توانند ترك اولى كنند و ترك اولى با عصمتشان منافات ندارد(( همين باشد كه ما گفتيم و از همين ترك اولى يكى داستان آدم است كه بعد از آنكه از خوردن آن درخت منعش كرده بودند خورد. اين بود آن معنايى كه براى آيه به نظر ما رسيد، معنايى كه با عصمت انبياء منافات نداشت ولى ديگر مفسران به خاطر اختلاف مذهبى كه در عصمت انبياء دارند در معناى اين آيه معركه اى به راه انداخته هر يك آن را مطابق مذهبى كه در آن مساءله دارد معنا كرده است .

معناى قول خداوند درباره آدم (ع ): (فتاب عليه و هدى ) و دلالت آن بر عصمت در امر دنيا ودين آدم (ع )

ثمَّ اجْتَبَهُ رَبُّهُ فَتَاب عَلَيْهِ وَ هَدَى كلمه ((اجتباء(( به طورى كه مكرر گفته شده به معناى جمع كردن به منظور برگزيدن است در اين آيه نيز خداى تعالى بنده خود را براى خود جمع آورى كرده به طورى كه كسى غير

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۱۲

خدا در او شريك نباشد و او را از مخلصين - به فتحه لام - كرده است و بنابراين معنا است كه تفرع جمله ((فتاب عليه و هدى (( بر آن به خوبى روشن مى شود گويا او را داراى اجزايى فرض كرده كه اجزايش را از اينجا و آنجا جمع آورى نموده بعد از آنكه متفرق بودند در يكجا گرد آورده و سپس به او رجوع كرده و هدايتش نموده و به سوى خود به راهش انداخته است . و اگر هدايت در آيه را بااينكه مطلق است به هدايت به سوى خود معنا كرديم به خاطر قرينه اجتباء است و اين معنا باز با اطلاق هدايت منافات ندارد براى اينكه هدايت به سوى خداى تعالى اصل همه هدايت ها و ريشه آنها است ، البته اينكه گفتيم هدايت مطلق است ناگزيريم اين قيد را به آن بزنيم كه منظور از هدايت ، هدايت در امر دين است كه عبارت است از اعتقاد حق و عمل صالح و دليل بر اين معنا اين است كه در آيه شريفه هدايت را فرع بر اجتباء گرفته ، (دقت فرماييد) بنابراين ديگر اشكالى - بر آنچه قبلا گفتيم كه ظاهر اينكه اين هدايت بعد از آن غوايت واقع شده اين است كه غوايت مذكور در امر ارشادى و بى اشكال بوده است - متوجه نمى شود چون غوايت در امر ارشادى بوده پس آيه شريفه دلالت مى كند بر اينكه خداى تعالى بعد از توبه و هدايت ، هم در موارد امر مولوى و هم ارشادى به آن جناب عصمت داده بود، و او را هم در امر دنيا و هم در امر دين از خطا مصونيت مرحمت كرده بوده است ، دليل بر اينكه گفتيم اشكالى متوجه نمى شود اين است كه ظاهر متفرع شدن هدايت بر اجتباء اين است كه آن جناب به سوى هدفى هدايت شده كه اجتبايش هم براى آن منظور بوده است و چون اجتبايش براى سعادت دينى او بوده يعنى براى اين بوده كه عبوديت را منحصر در خداى سبحان كند ناگزير هدايتش هم به سوى همين هدف بوده و اين هدايت ناگزير هدايتى بوده كه ميان خداى تعالى و شخص مهدى اليه واسطه اى نبوده و به همين جهت به هيچ وجه تخلف نمى پذيرفته همچنانكه فرموده است : ((فان اللّه لا يهدى من يضل (( و هدايت به سوى منافع زندگى دنيا هر چند آن نيز از خداى تعالى است ليكن از چيزهايى است كه سبب هاى ديگرى ميان خدا و بنده در آنها واسطه است و بسيار مى شود كه اسباب از مسببات تخلف مى كند، (دقت فرماييد) قَالَ اهْبِطا مِنْهَا جَمِيعَا بَعْضكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوُّ تفسير نظير اين آيه در دو سوره بقره و اعراف گذشت . و در جمله ((قال اهبطا((

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۱۳

التفات از تكلم با غير به غيبت به كار رفته و اگر فرمود: ((قال - گفت (( و نفرمود: ((قلنا - گفتيم (( بدين جهت بوده كه آيه شريفه مشتمل بود بر حكم و قضاء و راندن قضا، و مختص به ذات بارى تعالى است همچنانكه خودش فرمود: ((و اللّه يقضى بالحق (( و نيز فرموده : ((ان الحكم الا لله (( فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكم مِّنى هُدًى فَمَنِ اتَّبَعَ هُدَاى فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشقَى در اين قسمت از آيه قضايى از خدا حكايت شده كه متفرع بر هبوط است و به همين جهت با حرف ((فا(( كه تفريع را مى رساند عطف به ما قبل يعنى به هبوط شده و اصل جمله ((فاما ياتينكم (( جمله ((فان ياتكم (( بوده كلمه ((ما(( و نيز ((نون تاءكيد(( بر آن اضافه شده تا به وقوع حتمى شرط اشاره كند، گويا فرموده : ((اگر از من هدايتى براى شما آمد و حتما هم خواهد آمد پس هر كس هدايتم را پيروى كند...(( و در جمله ((فمن اتبع هداى (( اگر اتباع (پيروى ) را به هدايت نسبت داده از طريق استعاره به كنايه است و گرنه اصلش ((من اتبع الهادى الذى يهدى بهداى - هر كه پيروى كند هدايت گرى را كه به هدايت من هدايت مى كند(( بوده است . ((فلا يضل و لا يشقى (( - يعنى در طريق خود گمراه و در رسيدن به نتيجه اى كه در عاقبت امرش هست شقى نمى شود و اينكه به طور مطلق فرموده گمراه و شقى نمى شود مى رساند كه هم ضلالت و شقاوت دنيايى از او نفى شده هم آخرتى و بايد هم همين طور باشد چون هدايت الهى دين فطرى يى است كه خداى تعالى به لسان انبيايش به سوى آن دعوت فرموده و دين فطرى عبارت است از مجموع اعتقادات و اعمالى كه فطرت آدمى آن را اقتضا مى كند و جه ازاتى كه خلقتش بدان مجهز است و به سوى آن دعوت مى نمايد، و معلوم است كه سعادت هر چيزى رسيدن به همان اهدافى است كه خلقت و جهازات خلقتش ‍ تقاضاى آن را دارد و به غير آن ، سعادتى ديگر ندارد همچنان كه خداى تعالى فرموده : ((فاقم وجهك للدين حنيفا فطره اللّه التى فطر الناس ‍ عليها لا تبديل لخلق اللّه ذلك الدين القيم (( وَ مَنْ أَعْرَض عَن ذِكرِى فَإِنَّ لَهُ مَعِيشةً ضنكاً وَ نحْشرُهُ يَوْمَ الْقِيَمَةِ أَعْمَى راغب در مفردات مى گويد: كلمه ((عيش (( به معناى زندگى مخصوص حيوان است

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۱۴

در نتيجه از كلمه ((حيات (( خصوصى تر است و حيات عمومى تر از آن است چون حيات ، هم به زندگى حيوان اطلاق مى شود و هم فرشته و هم به خداى تعالى ، و كلمه ((معيشت (( از همان عيش مشتق مى گردد و معنايش آن چيزهايى است كه با آن تعيش مى شود و در قرآن هم آمده و فرموده ((نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحيوه الدنيا(( و نيز فرموده : ((معيشه ضنكا(( كلمه ((ضنك (( در هر چيزى كه به كار رود تنگى آن را مى رساند و كلمه اى است كه در مذكر و مونث به يك جور استعمال مى شود مثلا در مذكر مى گويند ((مكانى ضنك (( و در مونث مى گويند ((معيشه ضنك (( اين كلمه در اصل مصدر از باب ((شرف ، يشرف (( و به معناى تنگ كردن بوده بعدها در صفت استعمال شده . جمله ((و من اعرض عن ذكرى (( در مقابل جمله ((فمن اتبع هداى (( كه در آيه قبلى بود قرار گرفته ، و مقتضاى مقابله اين بود كه بفرمايد ((و من لم يتبع هداى - و هر كه هدايت مرا پيروى نكند((، و اگر اينطور نفرمود، و به جاى آن اعراض از ذكر را مقابل قرار داد، براى اين بود كه به علت حكم اشاره كند و بفرمايد: علت تنگى معيشت در دنيا، و كورى در روز قيامت ، فراموش كردن خدا و اعراض از ياد او است ، و نيز براى اين بود كه زمينه را براى مطلبى كه بعدا تذكر مى دهد، و مى فرمايد: ((هر كه در دنيا خدا را فراموش كند او هم در آخرت وى را فراموش مى كند، فراهم كرده باشد. و مقصود از ((ذكر خداى تعالى (( يا معناى مصدرى (ياد آوردن ) است ، در اين صورت كلمه ((ذكرى (( از باب اضافه مصدر به مفعول خودش است ، و يا به معناى قرآن ، و يا مطلق كتب آسمانى است ، همچنانكه جمله بعدى كه مى فرمايد: ((اتتك آياتنا فنسيتها(( كه نسيان را متعلق آيات و كتب خود قرار داده ، آن را تاءييد مى كند، و يا به معناى دعوت حقه است ، و اگر دعوت حقه را ذكر ناميده از اين باب است كه لازمه پيروى دعوت حقه و اعتقاد به آن ياد خداى تعالى است .

توضيحى در مورد اينكه روى گردانان از ياد خدا داراى زندگى تنگ (معيشت ضنك ) هستند

و اگر فرمود: كسى كه از ذكر من اعراض كند ((معيشتى ضنك (( يعنى تنگ دارد، براى اين است كه كسى كه خدا را فراموش كند، و با او قطع رابطه نمايد، ديگر چيزى غير دنيا نمى ماند كه وى به آن دل ببندد، و آن را مطلوب يگانه خود قرار دهد، در نتيجه همه كوششهاى خود را منحصر در آن كند، و فقط به اصلاح زندگى دنيايش بپردازد، و روز به روز آن را توسعه بيشترى داده ، به تمتع از آن سرگرم شود، و اين معيشت ، او را آرام نمى كند،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۱۵

چه كم باشد و چه زياد، براى اينكه هر چه از آن به دست آورد به آن حد قانع نگشته و به آن راضى نمى شود، و دائما چشم به اضافه تر از آن مى دوزد، بدون اينكه اين حرص و تشنگيش به جايى منتهى شود، پس ‍ چنين كسى دائما در فقر و تنگى بسر مى برد، و همى شه دلش علاقه مند به چيزى است كه ندارد، صرفنظر از غم و اندوه و قلق و اضطراب و ترسى كه از نزول آفات و روى آوردن ناملايمات و فرا رسيدن مرگ و بيمارى دارد، و صرفنظر از اضطرابى كه از شر حسودان و كيد دشمنان دارد، پس او على الدوام در ميان آرزوهاى بر آورده نشده ، و ترس از فراق آنچه بر آورده شده به سر مى برد. در حالى كه اگر مقام پروردگار خود را مى شناخت و به ياد او بود و او را فراموش نمى كرد، يقين مى كرد كه نزد پروردگار خود حياتى دارد كه آميخته با مرگ نيست ، و ملكى دارد كه زوال پذير نيست ، و عزتى دارد كه مشوب با ذلت نيست ، و فرح و سرور و رفعت و كرامتى دارد كه هيچ مقياسى نتواند اندازه اش را تعيين كند و يا سر آمدى آن را به آخر برساند، و نيز يقين مى كند كه دنيا دار مجاز است و حيات و زندگى دنيا در مقابل آخرت پشيزى بيش نيست ، اگر او اين را بشناسد دلش به آنچه خدا تقديرش كرده قانع مى شود، و معيشتش هر چه باشد برايش فراخ گشته ، ديگر روى تنگى وضنك را نمى بيند. بررسى گفتار بعضى مفسرين در معناى ((معيشت ضنك (( بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از معيشت ضنك ، عذاب قبر، و شقاوتهاى زندگى برزخى است ، چون مى بينيم بسيارى از اعراض ‍ كنندگان از ياد خدا زندگى دنيائيت بسيار وسيع است ، و دنيا به تمام معنا، خود را در اختيار آنان ، و به كام آنان قرار داده ، پس آنان ديگر معيشت ضنك در حقشان صادق نيست . ولى اين حرف صحيح نيست ، زيرا معيشت چنين افرادى با مقايسه با معيشت فقرا وسيع است ، و خلاصه اين حرف وقتى صحيح است كه بخواهيم ميان اين دو نحو معيشت مقايسه كنيم ، و نظر قرآن كريم به آن دو از اين جهت نيست ، كه كدام وسيع تر از ديگرى است ، قرآن كريم كار به خود آن دو قسم زندگى ندارد، بلكه به آن دو نوع نسبت به مؤ من و كافر نظر مى كند، مؤ من كه مسلح به ياد خدا و ايمان به او است ، با كافرى كه مقام پروردگار خود را فراموش كرده ، و دل به زندگى دنيا بسته و از نور ايمان بهره اى ندارد. و جاى هيچ ترديدى نيست كه مؤ من حيات حر و سعيدى دارد كه در هر دو حال غنا و فقر، سعيد است ، هر چند كه فقرش به حد عفاف و كفاف و كمتر از آن باشد، ولى كافر داراى چنين حياتى نيست ، و زندگى او در دو كلمه خلاصه مى شود، نارضايتى نسبت به آنچه دارد،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۱۶

و دل بستگى به آنچه ندارد، اين است معناى زندگى تنگ . بله عذاب قبر هم خود يكى از مصاديق آن است ، چون آيه شريفه متعرض دو نشاءه شده جمله ((فان له معيشه ضنكا(( متعرض بيان حال كفار در دنيا و جمله ((و نحشره يوم القيمه اعمى (( متعرض حال آنان در آخرت است ، پس ناگزير بايد گفت زندگى برزخ دنباله زندگى دنيا است . بعضى ديگر گفته اند: مراد از ((معيشت ضنك ((، عذاب آتش روز قيامت ، و مراد از جمله ((نحشره (( عذابهاى قبل از دخول در آتش ‍ است . اين وجه نيز صحيح نيست ، زيرا با اطلاق جمله ((فان له معيشه ضنكا((، و تقييد جمله ((نحشره يوم القيمه (( سازگار نيست ، اگر معيشت ضنك هم مربوط به قيامت بود خوب بود يوم القيامه را در جمله اولى هم بياورد. بله اگر اول آيه را مطلق بگيريم ، تا معيشت ضنك شامل دنيا و آخرت هر دو باشد، و جمله دوم مقيد به خصوص قيامت باشد، عيبى ندارد. ((و نحشره يوم القيمه اعمى (( - يعنى او را طورى زنده مى كنيم كه راهى به سوى سعادتش كه همان بهشت است نيابد، دليل اين معنا مضمون دو آيه بعدى است . قَالَ رَب لِمَ حَشرْتَنى أَعْمَى وَ قَدْ كُنت بَصِيراً

مقصود از نابينا محشور نمودن معرضان از ياد خدا

چنين به نظر مى آيد كه كورى روز قيامت همان كورى حس باصره باشد، چون اعراض كننده از ياد خدا وقتى كور محشور مى شود مى پرسد: چرا مرا كور محشور كرديد، با اينكه در دنيا چشم داشتم و بينا بودم ؟ معلوم مى شود در آخرت آن چيزى را ندارد كه در دنيا داشته ، و آن حس باصره بود، نه بصيرت كه بينايى قلب است ، آن وقت بر اين معنا اشكال مى شود به ظاهر ادله اى كه دلالت مى كند بر اينكه مجرمين صحنه هاى هول انگيز قيامت و آيات عظيمه آن و قهر خداى را مى بينند، مانند آيه ((اذ المجرمون ناكسوا روسهم عند ربهم ربنا ابصرنا و سمعنا(( و آيه ((اقرء كتابك (( به خاطر همين ناسازگارى ، بعضى گفته اند مجرمين در روز قيامت اول بينا محشور مى شوند،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۱۷

بعدا كور مى گردند. و بعضى ديگر گفته اند: نخست بينا محشور مى شوند، بعد كور مى گردند، و در آخر باز بينا مى شوند. ولى همه اين حرفها از باب مقايسه اوضاع و احوال قيامت است به نظائر دنيايى آن و اين قياس ، قياسى است مع الفارق و بيجا، براى اينكه آنچه از ظاهر مسلم قرآن و سنت استفاده مى شود اين است كه نظام حاكم در آخرت غير نظام حاكم در دنيا و غير آن نظامى است كه معهود ذهن ما از طبيعت است ، آنچه ما از بصير و اعمى به ذهن داريم اين است كه بصير عبارت از كسى است كه همه ديدنى ها را ببيند، و كور آن كسى است كه آنچه را كه قابل رويت است نبيند. ولى هيچ دليلى نداريم بر اينكه آنچه اين كلمات در دنيا معنا مى دهد در آخرت هم به همان معنا است ، ممكن است معناى آخرتى آنها تبعيض ‍ شود، يعنى مجرم كه كور محشور مى شود، سعادت زندگى آخرتى و رستگارى به كرامت آخرت را نبيند، ولى نامه عمل خود را كه حجت را بر او تمام مى كند و نيز اوضاع هول انگيز، و هر چه را كه مايه شدت عذاب او است از آتش و غير آتش را ببيند، همچنانكه قرآن آنان را از مشاهده پروردگار خود محجوب معرفى نموده و فرموده است : ((انهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون ((

پاسخ خداوند: چون آيات ما را در دنيا فراموش كردى ، امروز فراموشت مى كنم !

قَالَ كَذَلِك أَتَتْك ءَايَتُنَا فَنَسِيتهَا وَ كَذَلِك الْيَوْمَ تُنسى ... اين آيه جواب از سؤ الى است كه كردند كه چرا: مرا كور محشور كردى با اينكه بينا بودم ؟ و اشاره كذلك به كور محشور شدن است كه در سؤ ال بود و اشاره دومى يعنى ((كذلك اليوم (( به معناى جمله ((اتتك آياتنا(( است ، و معنايش اين است كه خداى تعالى در جواب فرمود: همانطور كه كور محشورت كرديم ، آيات ما برايت آمد و تو فراموشش ‍ كردى ، و همانطور كه آيات ما برايت آمد و تو فراموشش كردى ، امروز فراموشت كرديم ، و خلاصه معنا اينكه كور محشور شدنت در امروز كه هيچ چيز را نبينى ، به جاى فراموش كردنت آيات ما را در دنيا است ، و هدايت نشدنت به هدايت ما در دنيا، مثل هدايت نشدنت به راه نجات در امروز است ، باز به عبارت ديگر اگر امروز كور محشورت كرديم ، عينا به مانند آنچه در دنيا كردى مجازاتت نموديم ، و اين همان معنايى است كه آيه ((و جزاء سيئه سيئه مثلها(( مانند آن تذكر مى دهد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۳۱۸

خداى تعالى در اين آيه شريفه نافرمانى مجرمين يعنى اعراض كنندگان از ذكر او و تاركين هدايت او را نسيان و فراموشى آيات خود خوانده ، و مجازات آنان را كه كور كردن در قيامت است نيز فراموشى ايشان ناميده ، و با اين تعبير، آخر كلام را منعطف به اول آن كرده ، چون اول كلام داستان معصيت آدم بود كه خداى تعالى آن را نيز نسيان عهد خوانده و فرموده بود: ((و لقد عهدنا الى آدم من قبل فنسى (( بنابراين ، داستان بهشت آدم با همه خصوصياتش مثالى است كه سرنوشت آينده يك يك فرزندان او را تا روز قيامت ممثل مى كند، با نهى آدم از نزديك شدن به درخت ، دعوت هاى دينى و هدايت الهى بعد از آدم را ممثل كرده ، و با نافرمانى آدم كه آن را نسيان عهد خواند نافرمانى فرزندانش را كه ناشى از نسيان ياد خداو ياد آيات مذكره او است ممثل فرموده ، تنها فرقى كه ميان آدم و بنى آدم است اين است كه آزمايش آدم قبل از تشريع شرايع بود، و در نتيجه نهيى كه متوجه او شد ارشادى و مخالفت او ترك اولى بود، ولى آزمايش بنى آدم بعد از تشريع دين و مخالفت آنان نافرمانى امر مولوى خدا است . بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيه : ((و لقد عهدنا الى آدم ...(( و برخى ديگر از آيات گذشته ) در تفسير قمى در ذيل آيه ((و لقد عهدنا الى آدم من قبل فنسى و لم نجد له عزما(( گفته است : يعنى در آنچه از آن نهيش كرده بود. و در تفسير عياشى از جميل بن دراج از بعضى اصحاب اماميه از يكى از دو امام باقر و يا صادق (عليهماالسلام ) روايت كرده كه گفت : از آن جناب پرسيدم چطور خداى تعالى آدم را به فراموشى مواخذه كرده ، (با اينكه فراموشى جرم نيست )؟ فرمود: آدم فراموش نكرد، و چطور فراموش كرده با اينكه ابليس تذكرش داد، و گفت : ((پروردگار شما شما را از اين درخت نهى نكرده مگر براى اينكه دو فرشته و جاودان در بهشت نشويد((؟. مؤ لف : سؤ ال در اين روايت از امام (عليه السلام ) مطابق قول آن كسى است كه نسيان در آيه را به معناى حقيقيش گرفته و گفته : آدم نهى از خوردن آن درخت را حقيقتا فراموش كرد، و اصلا عازم بر نافرمانى نبود، امام (عليه السلام ) در رد اين قول فرموده كه اين مخالف با قرآن كريم است ،