تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۳۰: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
(Edited by QRobot)
 
 
(۲۲ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۲ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
{{تغییر صفحه | قبلی=تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۲۹ | بعدی = تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۳۱}}
__TOC__
__TOC__




مقصود از: ((الذين غلبوا على امرهم (( در آيه :((قال الذين غلبوا على امرهم ...((
==مقصود از: «الَّذِينَ غَلَبُوا عَلَى أمرِهِم»==
واگر مى بينيد جمله مورد بحث با فصل وبدون عطف آمده بدين جهت است كه كلام به منزله جواب از سوالى مقدر است ، گويا سائلى پرسيده : غير مشركين چه گفتند؟ در جوابشان گفته شد آنها كه بر امر اصحاب كهف غلبه كردند چنين گفتند. ومنظور از ((غلبه بر امر ايشان (( اگر مقصود از ((امر ايشان (( همان مساءله مورد مشاجره در جمله ((يتنازعون ...(( باشد وضمير ((هم (( به ناس برگردد مراد غلبه موحدين خواهد بود به وسيله پيروزى خود با معجزه كهف . واگر ضمير به ((فتيه (( برگردد مقصود از غلبه بر امر ايشان (فتيه )، غلبه از نظر به دست گرفتن كار ايشان خواهد بود كه باز در اين صورت همان موحدين بودند كه متصدى امر كهف وساختن مسجد بر بالاى آن بودند.
و اگر مى بينيد جمله مورد بحث با فصل و بدون عطف آمده، بدين جهت است كه كلام به منزله جواب از سؤالى مقدر است. گويا سائلى پرسيده: غير مشركان چه گفتند؟ در جوابشان گفته شد: آن ها كه بر امر اصحاب كهف غلبه كردند، چنين گفتند.  
بعضى گفته اند: غالبين بر امر ايشان پادشاه زمان ودستيارانش بودند، نه موحدين ، بعضى ديگر گفته اند: اولياء وفاميلهاى خود اصحاب كهف بودند. واين قول از هر قولى ديگر سخيف تر است .
 
واگر منظور از امر ايشان امر مذكور در ((يتنازعون ...(( نبوده باشد در اين صورت اگر ضمير به ((ناس (( برگردد معناى غلبه عبارت از زمامدارى خواهد بود، ومعناى ((قال الّذين غلبوا على امرهم ((، ((آنهايى كه زمام امر مردم را در دست داشتند چنين وچنان گفتند(( خواهد بود. واين زمامدارى هم با حاكم زمان قابل انطباق است وهم با موحدين ، هم ممكن است حاكم اين حرف را زده باشد، وهم موحدين واگر ضمير به موصول (الّذين ... - آنهائى كه غلبه كردند) برگردد ديگر منظور از غالبون خيلى روشن است ، ومقصود از غلبه زمامداران بر امر خويش اين است كه ايشان هر كارى را بخواهند مى كنند. اين بود وجوه محتمل در اين آيه ولى از همه وجوه بهتر همان وجه اول است .  
و منظور از «غلبه بر امر ايشان»، اگر مقصود از «امر ايشان»، همان مسأله مورد مشاجره در جملۀ «يَتَنَازَعُونَ...» باشد و ضمير «هم» به «ناس» برگردد، مراد غلبه موحدان خواهد بود، به وسيله پيروزى خود با معجزه كهف. و اگر ضمير به «فِتيَة» برگردد، مقصود از غلبه بر امر ايشان (فتيه)، غلبه از نظر به دست گرفتن كار ايشان خواهد بود، كه باز در اين صورت، همان موحدان بودند كه متصدى امر كهف و ساختن مسجد بر بالاى آن بودند.
 
بعضى گفته اند: غالبين بر امر ايشان، پادشاه زمان و دستيارانش بودند، نه موحدان. بعضى ديگر گفته اند: اولياء و فاميل هاى خود اصحاب كهف بودند. و اين قول از هر قولى ديگر، سخيف تر است.
 
و اگر منظور از امر ايشان، امر مذكور در «يَتَنَازَعُونَ...» نبوده باشد، در اين صورت، اگر ضمير به «ناس» برگردد، معناى غلبه عبارت از زمامدارى خواهد بود. و معناى «قَالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلَى أمرِهِم»، «آن هايى كه زمام امر مردم را در دست داشتند، چنين و چنان گفتند» خواهد بود.  
 
و اين زمامدارى، هم با حاكم زمان قابل انطباق است و هم با موحدان. هم ممكن است حاكم اين حرف را زده باشد، و هم موحدان. و اگر ضمير به موصول «الّذِينَ... - آن هایى كه غلبه كردند»، برگردد، ديگر منظور از غالبون، خيلى روشن است، و مقصود از «غلبه زمامداران بر امر خويش»، اين است كه ايشان هر كارى را بخواهند، مى كنند. اين بود وجوه محتمل در اين آيه، ولى از همه وجوه بهتر، همان وجه اول است.  
 
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۲ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۲ </center>
اين آيه از آياتى است كه معركه آراء مختلف مفسرين شده ، اختلافات زيادى در مفردات آيه دارند، اختلاف هائى در مرجع ضمير جمع در آن ودر ضمن اختلافات عجيبى درباره جملات آيه از ايشان ديده مى شود كه اگر اين اختلافات را با آن اختلافات در هم ضرب كنيم آن وقت مى توان گفت در اين آيات هزاران قول پيدا شده واز اين اقوال آنچه كه با سياق آيه مناسب بود آورديم چنانچه خواننده عزيز بخواهد به همه آن اقوال پى ببرد بايد به كتب تفسيرى مطول مراجعه نمايد.
اين آيه از آياتى است كه معركه آراء مختلف مفسران شده. اختلافات زيادى در مفردات آيه دارند. اختلاف هایى در مرجع ضمير جمع در آن و در ضمن، اختلافات عجيبى درباره جملات آيه از ايشان ديده مى شود، كه اگر اين اختلافات را با آن اختلافات در هم ضرب كنيم، آن وقت مى توان گفت در اين آيات، هزاران قول پيدا شده، و از اين اقوال آنچه كه با سياق آيه مناسب بود، آورديم. چنانچه خواننده عزيز بخواهد به همه آن اقوال پى ببرد، بايد به كتب تفسيرى مطول مراجعه نمايد.
<span id='link249'><span>
<span id='link249'><span>
==حكايت اختلاف مردم در عدد اصحاب كهف وبيان اينكه ايشان هفت نفر بوده اند ==
 
سيَقُولُونَ ثَلَثَةٌ رَّابِعُهُمْ كلْبُهُمْ...ثَامِنهُمْ كلْبهُمْ
==اختلاف مردم در عدد اصحاب كهف ==
خداى تعالى در اين آيه اختلاف مردم را در عدد اصحاب كهف واقوال ايشان را ذكر فرموده ، وبنا به آنچه كه خداوند در قرآن نقل كرده -وقوله الحق - مردم سه قول داشته اند كه هر يك مترتب بر ديگرى است ، يكى اينكه اصحاب كهف سه نفر بوده اند كه چهارمى سگ ايشان بوده . دوم اينكه پنج نفر بوده اند وششمى سگشان بوده كه قرآن كريم بعد از نقل اين قول فرموده : ((رجم به غيب مى كردند(( يعنى بدون علم واطلاع سخن مى گفتند((
«'''سَيَقُولُونَ ثَلَاثَةٌ رَابِعُهُمْ كَلْبُهُمْ...ثَامِنُهُمْ كَلْبهُمْ'''»:
واين توصيفى است بر هر دوقول ، زيرا اگر مختص به قول دوم به تنهايى بود حق كلام اين مى بود كه قول دومى را اول نقل كند وآنگاه اين رد خود را هم دنبالش بياورد بعدا قول اول وبعد سوم را نقل كند.
 
قول سوم اينكه هفت نفر بوده اند كه هشتمى سگ ايشان بوده ، خداى تعالى بعد از نقل اين قول چيزى كه اشاره به ناپسندى آن كند نياورده ، و اين خود خالى از اشعار بر صحت آن نيست . قبلا هم كه در پيرامون محاوره اصحاب كهف در ذيل آيه ((قال قائل منهم كم لبثتم قالوا لبثنا يوما اوبعض يوم قالوا ربكم اعلم بما لبثتم (( بحث مى كرديم گفتيم كه اين صيغه هاى جمع وآن يك صيغه مفرد نه تنها اشعار بلكه دلالت دارد بر اينكه حداقل عدد ايشان هفت نفر بوده وكمتر از آن نبوده است .
خداى تعالى در اين آيه، اختلاف مردم را در عدد اصحاب كهف و اقوال ايشان را ذكر فرموده، و بنا به آنچه كه خداوند در قرآن نقل كرده - وَ قَولُهُ الحَقّ - مردم سه قول داشته اند، كه هر يك، مترتب بر ديگرى است:
واز جمله لطائفى كه در ترتيب شمردن اقوال مذكور به كار رفته اين است كه از عدد سه تا هشت را پشت سر هم آورده با اينكه سه عدد را شمرده شش رقم را نام برده ، فرموده ((سه نفر، چهارمى سگشان ، پنج نفر، ششمى سگشان ، هفت نفر هشتمى سگشان (( واما كلمه ((رجما(( تميزى است كه به وصف دوقول اول به عبارت قول بدون علم مى پردازد و((رجم (( همان سنگ سار كردن است وگويا مراد از ((غيب (( غايب باشد، يعنى قولى كه معنايش از علم بشر غايب است وقائلش نمى داند راست است يا دروغ ، آنگاه گوينده كلامى را كه چنين شاءنى وچنين وضعى دارد به كسى تشبيه فرموده كه مى خواهد با سنگ كسى را بزند،
 
يكى اين كه: اصحاب كهف، سه نفر بوده اند، كه چهارمى سگ ايشان بوده.  
 
دوم اين كه: پنج نفر بوده اند و ششمى، سگشان بوده كه قرآن كريم بعد از نقل اين قول، فرموده: «رجم به غيب مى كردند». يعنى بدون علم و اطلاع سخن مى گفتند.
 
و اين توصيفى است بر هر دو قول. زيرا اگر مختص به قول دوم به تنهايى بود، حق كلام اين مى بود كه قول دومى را اول نقل كند و آنگاه اين ردّ خود را هم دنبالش بياورد، بعدا قول اول و بعد سوم را نقل كند.
 
قول سوم اين كه: هفت نفر بوده اند، كه هشتمى سگ ايشان بوده. خداى تعالى بعد از نقل اين قول، چيزى كه اشاره به ناپسندى آن كند، نياورده، و اين خود، خالى از إشعار بر صحت آن نيست. قبلا هم كه در پيرامون محاوره اصحاب كهف در ذيل آيه «قَالَ قَائِلٌ مِنهُم كَم لَبِثتُم قَالُوا لَبِثنَا يَوماً أو بَعضَ يَومٍ قَالُوا رَبُّكُم أعلَمُ بِمَا لَبِثتُم» بحث مى كرديم، گفتيم كه اين صيغه هاى جمع و آن يك صيغه مفرد، نه تنها إشعار بلكه دلالت دارد بر اين كه حداقل عدد ايشان هفت نفر بوده و كمتر از آن نبوده است.
 
و از جمله لطایفى كه در ترتيب شمردن اقوال مذكور به كار رفته، اين است كه از عدد سه تا هشت را پشت سر هم آورده، با اين كه سه عدد را شمرده، شش رقم را نام برده، فرموده: «سه نفر، چهارمى سگشان، پنج نفر، ششمى سگشان. هفت نفر، هشتمى سگشان»، و اما كلمۀ «رَجماً»، تميزى است كه به وصف دو قول اول به عبارت قول بدون علم مى پردازد.
 
و «رَجم»، همان سنگسار كردن است. و گويا مراد از «غيب»، غايب باشد. يعنى قولى كه معنايش از علم بشر غايب است و قائلش نمى داند راست است، يا دروغ. آنگاه گوينده كلامى را كه چنين شأنى و چنين وضعى دارد، به كسى تشبيه فرموده كه مى خواهد با سنگ كسى را بزند، خم مى شود، چيزى را بر مى دارد كه نمى داند سنگ است، يا چيز ديگر، و نمى داند كه به هدف مى خورد، يا خير؟
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۳ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۳ </center>
خم مى شود چيزى را برمى دارد كه نمى داند سنگ است يا چيز ديگر و نمى داند كه به هدف مى خورد يا خير؟ وشايد در مثل معروف هم كه مى گويند: ((فلانى رجم به غيب كرد(( همين باشد، يعنى به جاى علم با مظنه رجم كرد، چون مظنون هم هر چه باشد تا حدى از نظر صاحبش غائب است .
 
بعضى در معناى ((رجم به غيب (( گفته اند ((ظن به غيب (( ولى قول بعيدى است .
و شايد در مَثَل معروف هم كه مى گويند: «فلانى رجم به غيب كرد»، همين باشد. يعنى به جاى علم با مظنه رجم كرد، چون مظنون هم هر چه باشد تا حدى از نظر صاحبش غائب است.
خداى تعالى در اين سه جمله مورد بحث ، در وسط دوجمله اول آن واو نياورد، ولى در سومى آورده فرموده : ((ثلاثة رابعهم كلبهم ((، ((خمسة سادسهم كلبهم ((، ((سبعة وثامنهم كلبهم (( در كشاف گفته در اين سه جمله ((ثلاثة (( و((خمسة (( و((سبعة (( هر سه خبرهايى هستند براى مبتداى حذف شده ، وتقدير كلام چنين است : ((هم ثلاثه (( ((هم خمسة (( ((هم سبعة (( همچنانكه هر سه جمله ((رابعهم كلبهم (( و((سادسهم كلبهم (( و((ثامنهم كلبهم (( مبتداء وخبرهايى هستند كه صفت خبر قبلى قرار گرفته اند.
 
خواهى پرسيد اين كه دليل بى واوآمدن آن دوجمله وبا واوآمدن اين جمله نشد؟ در جواب مى گوييم واومزبور واوى است كه هميشه بر سر جمله اى در مى آيد كه آن جمله صفت نكره اى باشد، همچنانكه بر سر جملاتى هم در مى آيد كه حال از معرفه باشد مانند صفت نكره در جمله ((جائنى رجل ومعه آخر - نزد من مردى آمد كه با اوديگرى هم بود(( وصفت معرفه مانند ((مررت بزيد وبيده سيف - زيد را در راه ديدم در حالى كه در دستش شمشيرى بود(( واودر جمله ((وما اهلكنا من قرية الاولها كتاب معلوم (( نيز از همين باب است .
بعضى در معناى «رجم به غيب» گفته اند: «ظنّ به غيب»، ولى قول بعيدى است.
فائده اين واوهم در نكره وهم در معرفه تاءكيد ويا به عبارتى بهتر چسبيدن صفت به موصوف ودلالت بر اين است كه اتصاف موصوف به اين صفت امرى است ثابت ومستقر.
 
همين واواست كه در جمله سوم به ما مى فهماند كه اين حرف صحيح است ، زيرا مى رساند گويندگان اين سخن از روى علم وثبات واطمينان نفس سخن گفته اند، نه چون آن دوطائفه كه رجم به غيب كرده بودند. دليل بر اين استفاده اين است كه خداى تعالى بعد از دوجمله اول فرمود: ((رجما بالغيب (( وبعد از جمله سوم فرمود: ((ما يعلمهم الاقليل (( ابن عباس هم گفته در دوجمله اول واونيامد چون هنوز جاى شمردن بود، زيرا يك قول ديگر باقى مانده بود، ولى در جمله سوم واوآورد تا بفهماند قول ديگرى در دنبال نيست ، همين روايت هم خود دليل قاطع وثابت است بر اينكه عدد اصحاب كهف هفت نفر بوده ، و هشتمى آنان سگشان بوده است .
خداى تعالى در اين سه جمله مورد بحث، در وسط دو جمله اول، آن واو نياورد، ولى در سومى آورده، فرموده: «ثَلَاثَةٌ رَابِعُهُم كَلبُهُم»، «خَمسَةٌ سَادِسُهُم كَلبُهُم»، «سَبعَةٌ وَ ثَامِنُهُم كَلبُهُم».
 
در كشاف گفته: در اين سه جمله «ثَلَاثَةٌ» و «خَمسَةٌ» و «سَبعَةٌ»، هر سه خبرهايى هستند براى مبتداى حذف شده، و تقدير كلام چنين است: «هُم ثَلَاثَةٌ». «هُم خَمسَةٌ». «هُم سَبعَةٌ». همچنان كه هر سه جمله «رَابِعُهُم كَلبُهُم» وَ «سَادِسُهُم كَلبُهُم» و «ثَامِنُهُم كَلبُهُم»، مبتدا و خبرهايى هستند كه صفت خبر قبلى قرار گرفته اند.
 
خواهى پرسيد: اين كه دليل بى «واو» آمدن آن دو جمله و با «واو» آمدن اين جمله نشد؟  
 
در جواب مى گوييم: «واو» مزبور، واوى است كه هميشه بر سر جمله اى در مى آيد كه آن جمله، صفت نكره اى باشد، همچنان كه بر سر جملاتى هم در مى آيد كه حال از معرفه باشد. مانند صفت نكره در جمله «جَائَنِى رَجُلٌ وَ مَعَهُ آخَر: نزد من مردى آمد كه با او ديگرى هم بود»، و صفت معرفه مانند: «مَرَرتُ بِزيدٍ وَ بِيَدِهِ سَيفٌ: زيد را در راه ديدم، در حالى كه در دستش شمشيرى بود». واو در جمله «وَ مَا أهلَكنَا مِن قَريَةٍإ الّا وَ لَهَا كِتَابٌ مَعلُومٌ» نيز از همين باب است.
 
فائده اين «واو»، هم در نكره و هم در معرفه، تأكيد و يا به عبارتى، بهتر چسبيدن صفت به موصوف و دلالت بر اين است كه اتصاف موصوف به اين صفت امرى است ثابت و مستقر.
 
همين «واو» است كه در جمله سوم به ما مى فهماند كه اين حرف صحيح است. زيرا مى رساند گويندگان اين سخن از روى علم و ثبات و اطمينان نفس سخن گفته اند، نه چون آن دو طایفه، كه رجم به غيب كرده بودند.  
 
دليل بر اين استفاده، اين است كه خداى تعالى، بعد از دو جمله اول فرمود: «رَجماً بِالغَيب»، و بعد از جمله سوم فرمود: «مَا يَعلَمُهُم إلّا قَلِيلٌ». ابن عباس هم گفته: در دو جمله اول، «واو» نيامد، چون هنوز جاى شمردن بود. زيرا يك قول ديگر باقى مانده بود، ولى در جمله سوم، «واو» آورد تا بفهماند قول ديگرى در دنبال نيست. همين روايت هم، خود دليل قاطع و ثابت است بر اين كه عدد اصحاب كهف، هفت نفر بوده، و هشتمى آنان، سگشان بوده است.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۴ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۴ </center>
ودر مجمع البيان در ذيل خلاصه اى از كلام ابى على فارسى گفته : واما كسى كه گفته اين واو، واوثمانيه است ، واستدلال كرده به آيه : ((حتى اذا جاوها وفتحت ابوابها(( كه چون درهاى بهشت هشت عدد است لذا واوآورده سخنى است كه علماى نحومعنايش را نمى فهمند، واز نظر علمى اعتبارى ندارد.
و در مجمع البيان در ذيل خلاصه اى از كلام ابى على فارسى گفته: و اما كسى كه گفته اين «واو»، واو ثمانيه است، و استدلال كرده به آيه: «حَتّى إذَا جَاؤُهَا وَ فُتِحَت أبوَابُهَا» كه چون درهاى بهشت هشت عدد است، لذا «واو» آورده، سخنى است كه علماى نحو معنايش را نمى فهمند، و از نظر علمى اعتبارى ندارد.
قُل رَّبى أَعْلَمُ بِعِدَّتهِم مَّا يَعْلَمُهُمْ إِلا قَلِيلٌ...
 
در اين جمله به رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) فرمان مى دهد كه درباره عدد اصحاب كهف صحيح ترين نظريه را اعلام بدارد وآن اين است كه خدا به عدد آنان داناتر است . در كلام سابقش نيز به اين نظريه اشاره كرده ، نظير اينكه در جمله اى كه از محاوره آنان حكايت كرده بود، وآن را كلامى صحيح هم دانسته بود يكى گفته بود: چه قدر خوابيدند؟ گفتند: ((لبثنا يوما اوبعض يوم (( ودر آخر حكايت كرده كه گفتند، پروردگارتان بهتر مى داند كه چقدر خوابيديد؟ با اين حال در كلام دلالتى است بر اينكه بعضى از كسانى كه با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مخاطب به اين خطاب يعنى خطاب ((ربّى اعلم بعدتهم (( بودند اطلاعى از عدد آنان داشته اند، چون در اين كلام فرموده : ((ما يعلمهم الاقليل - نمى داند آن را مگر عده اى اندك (( و نفرموده : ((لايعلمهم الاقليل (( چون ميان ((ما(( و((لا(( فرق است اولى نفى حال را افاده مى كند ودر نتيجه استثناء ((الاقليل (( بعد از آن اثبات در حال را مى رساند.
«'''قُل رَبّى أَعْلَمُ بِعِدَّتهِم مَّا يَعْلَمُهُمْ إِلّا قَلِيلٌ...'''»:
واز اين كلام چنين به نظر مى آيد كه آن عده كمى كه قضيه را مى دانستند از اهل كتاب بوده اند.
 
كوتاه سخن ، مفاد كلام اين است : سه قولى كه درباره عدد اصحاب كهف ارائه شد در عهد رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) معروف بوده ، وبنابراين ،اينكه در جمله ((سيقولون ثلاثه ... - به زودى مى گويند سه نفر بوده اند(( كه مى فهماند در آينده اين نظريه ارائه مى شود، همچنين دونظريه ديگر در صورتى كه عطف به مدخول ((سين (( ((در: سيقولون (( باشند آينده نزديك به زمان نزول اين آيات ويا نزديك به زمان وقوع حادثه را مى رساند - دقت فرماييد.
در اين جمله، به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمان مى دهد كه درباره عدد اصحاب كهف، صحيح ترين نظريه را اعلام بدارد و آن، اين است كه: خدا به عدد آنان داناتر است. در كلام سابقش نيز به اين نظريه اشاره كرده. نظير اين كه در جمله اى كه از محاوره آنان حكايت كرده بود، و آن را كلامى صحيح هم دانسته بود.
 
يكى گفته بود: چه قدر خوابيدند؟ گفتند: «لَبِثنَا يَوماً أو بَعضَ يَومٍ»، و در آخر حكايت كرده كه گفتند: پروردگارتان بهتر مى داند كه چقدر خوابيديد؟ با اين حال در كلام دلالتى است بر اين كه بعضى از كسانى كه با رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» مخاطب به اين خطاب، يعنى خطاب «رَبِّى أعلَمُ بِعِدَّتِهِم» بودند، اطلاعى از عدد آنان داشته اند. چون در اين كلام فرموده: «مَا يَعلَمُهُم إلّا قَلِيلٌ: نمى داند آن را مگر عدّه اى اندك»، و نفرموده: «لَا يَعلَمُهُم إلّا قَلِيلٌ». چون ميان «ما» و «لا» فرق است. اولى نفى حال را افاده مى كند و در نتيجه استثناء «إلّا قَلِيلٌ» بعد از آن اثبات در حال را مى رساند.
 
و از اين كلام چنين به نظر مى آيد كه آن عده كمى كه قضيه را مى دانستند، از اهل كتاب بوده اند.
 
كوتاه سخن، مفاد كلام اين است: سه قولى كه درباره عدد اصحاب كهف ارائه شد، در عهد رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» معروف بوده. بنابراين، اين كه در جمله «سَيَقُولُونَ ثَلَاثَةٌ...: به زودى مى گويند سه نفر بوده اند» كه مى فهماند در آينده اين نظريه ارائه مى شود، همچنين دو نظريه ديگر در صورتى كه عطف به مدخول «سين» در «سَيَقُولُون» باشند، آينده نزديك به زمان نزول اين آيات و يا نزديك به زمان وقوع حادثه را مى رساند - دقت فرماييد.
 
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۵ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۵ </center>
((فلاتمار فيهم الامراء ظاهرا(( - راغب گفته : كلمه ((مرية (( به معناى تردد در چيزى است ، ومعناى آن از معناى كلمه ((شك (( اخص است ، وشك از مريه عمومى تر است . آنگاه گفته : ((امتراء(( و ((ممارات (( به معناى محاجه در آن امرى است كه مورد تردد باشد. سپس گفته : اصل كلمه ((مرية (( از اصطلاح ((مريت الناقة (( گرفته شده كه معنايش ((به پستان ماده شتر جهت دوشيدن شير دست كشيدم (( است .
«'''فَلَا تُمَارِ فِيهِم إلّا مِرَاءً ظَاهِراً'''» - راغب گفته: كلمۀ «مِريَة»، به معناى تردد در چيزى است، و معناى آن از معناى كلمه «شك»، اخصّ است، و «شك» از «مِريَة»، عمومى تر است. آنگاه گفته: «إمتراء» و «مُمَارَات» به معناى محاجّه در آن امرى است كه مورد تردد باشد. سپس گفته: اصل كلمۀ «مِريَة» از اصطلاح «مَرَيتُ النَّاقَةَ» گرفته شده، كه معنايش «به پستان ماده شتر، جهت دوشيدن شير دست كشيدم» است.
پس اگر ((جدال (( را ((ممارات (( خوانده اند براى اين است كه شخص مجادله كننده با كلام خود مى خواهد همه حرفهاى طرف خود را از اوبدوشد ورد كند.
 
ومقصود از ((ظاهر بودن مراء(( اين استكه در آن تعمق ودقت ننموده به همان مقدارى كه قرآن از قصه اصحاب كهف آورده اكتفاء كند. ولى بعضى آن را طورى ديگر معنا كرده اند كه از آن توهين ورد شنونده فهميده مى شود. وبعضى ديگر گفته اند مقصود از ظاهر بودن مراء اين است كه مراء حجت طرف مقابل را از بين ببرد، وظهور در اينجا به معناى رفتن است ، همچنانكه در شعر شاعر كه گفته : ((وتلك شكاة ظاهر عنك عارها - واين شكوه اى است كه عارش از توخواهد رفت (( به اين معنا است .
پس اگر «جدال» را «ممارات» خوانده اند، براى اين است كه شخص مجادله كننده با كلام خود مى خواهد همه حرف هاى طرف خود را از او بدوشد و رد كند.
ومعناى آيه اين است : وقتى پروردگار توداناتر به عدد ايشان است ، واو است كه داستان ايشان را براى توبيان كرده ، پس ديگر با اهل كتاب درباره اين جوانان محاجه مكن مگر محاجه اى كه در آن اصرار نباشد، ويا محاجه اى كه حجت آنان رااز بين ببرد، واز هيچ يك از آنان درباره عدد اين جوانان نظريه مخواه ، پروردگارت تورا كفايت كند.
 
وَ لاتَقُولَنَّ لِشاى ءٍ إِنى فَاعِلٌ ذَلِك غَداً(۲۳) إِلاأَن يَشاءَ اللَّهُ
و مقصود از «ظاهر بودن مراء» اين است كه در آن تعمق و دقت ننموده، به همان مقدارى كه قرآن از قصه اصحاب كهف آورده، اكتفاء كند. ولى بعضى آن را طورى ديگر معنا كرده اند كه از آن توهين و رد شنونده فهميده مى شود.  
اين آيه شريفه چه خطابش را منحصر به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) بدانيم وچه اينكه بگوييم خطاب به آن حضرت وبه ديگران است متعرض امرى است كه آدمى آن را كار خود مى داند، وبه طرف مقابل خود وعده مى دهد كه در آينده اين كار را مى كنم .
 
و بعضى ديگر گفته اند: مقصود از «ظاهر بودن مراء» اين است كه: «مراء» حجت طرف مقابل را از بين ببرد، و «ظهور» در اين جا به معناى رفتن است، همچنان كه در شعر شاعر كه گفته: «وَ تِلكَ شكاة ظَاهِرٌ عَنكَ عَارُهَا: و اين شكوه اى است كه عارش از تو خواهد رفت»، به اين معنا است.
 
و معناى آيه اين است: وقتى پروردگار تو داناتر به عدد ايشان است، و اوست كه داستان ايشان را براى تو بيان كرده، پس ديگر با اهل كتاب درباره اين جوانان محاجه مكن، مگر محاجه اى كه در آن اصرار نباشد، و يا محاجه اى كه حجت آنان را از بين ببرد، و از هيچ يك از آنان درباره عدد اين جوانان نظريه مخواه، پروردگارت تو را كفايت كند.
 
«'''وَ لا تَقُولَنَّ لِشَئٍ إِنّى فَاعِلٌ ذَلِك غَداً * إِلّا أَن يَشاءَ اللَّهُ'''»:
 
اين آيه شريفه، چه خطابش را منحصر به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» بدانيم و چه اين كه بگوييم خطاب به آن حضرت و به ديگران است، متعرض امرى است كه آدمى آن را كار خود مى داند، و به طرف مقابل خود وعده مى دهد كه در آينده اين كار را مى كنم.
<span id='link250'><span>
<span id='link250'><span>
==عملى از هر عاملى موقوف به اذن ومشيت خداى تعالى است ==
 
قرآن كريم در تعليم الهى خود تمامى آنچه كه در عالم هستى است چه ذوات وچه آثار وافعال ذوات را مملوك خدا به تنهايى مى داند، كه مى تواند در مملوك خود هر قسم تصرفى نموده وهر حكمى را انفاذ بدارد، وكسى نيست كه حكم اورا تعقيب كند، وغير خدا هيچ كس هيچ چيز را مالك نيست ،
==هر عملى از هر عاملى، موقوف به اذن و مشيت خداى تعالى است ==
قرآن كريم در تعليم الهى خود، تمامى آنچه كه در عالَم هستى است، چه ذوات و چه آثار و افعال ذوات را مملوك خدا به تنهايى مى داند، كه مى تواند در مملوك خود، هر قسم تصرفى نموده و هر حكمى را انفاذ بدارد، و كسى نيست كه حكم او را تعقيب كند، و غير خدا، هيچ كس، هيچ چيز را مالك نيست، مگر آنچه را كه خدا تمليكش كرده، و او را بر آن توانا نموده.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۶ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۶ </center>
مگر آنچه را كه خدا تمليكش كرده ، واورا بر آن توانا نموده ، تازه بعد از تمليك هم باز خود اومالك وقادر بر آن است (ومانند تمليك ما به يكديگر نيست كه وقتى چيزى به كسى تمليك كنيم ديگر خودمان مالك نيستيم ) آيات قرآنى كه بر اين حقيقت دلالت كند بسيار زياد است ، كه حاجتى به ايراد آنها نيست .
 
پس تمامى ذواتى كه در عالم است كه داراى افعال وآثارى هستند وما آنها را سبب وفاعل وعلت آن افعال وآثار مى ناميم هيچ يك مستقل در سببيت خود نيستند، وهيچكدام در فعل واثر خود بى نياز از خدا نيست ، هيچ عملى واثرى از آنها سر نمى زند مگر آنكه خدا بخواهد، زيرا اواست كه آن را قادر بر آن فعل كرده ودر عين حال سلب قدرت از خود ننموده ، تا آن فاعل بر خلاف اراده خدا اراده اى كند.
تازه بعد از تمليك هم، باز خود او مالك و قادر بر آن است، (و مانند تمليك ما به يكديگر نيست كه وقتى چيزى به كسى تمليك كنيم، ديگر خودمان مالك نيستيم). آيات قرآنى كه بر اين حقيقت دلالت كند، بسيار زياد است، كه حاجتى به ايراد آن ها نيست.
وبه عبارت ديگر هر سببى از اسباب عالم هستى سبب از پيش خود نيست وسببيتش به اقتضاء ذاتش نمى باشد، بلكه خداى تعالى اورا قادر بر فعل واثرش كرده وهر جا كه فعل واثرى از خود نشان دهد مى فهميم كه خدا خلاف آن را اراده نكرده است .
 
واگر بخواهى مى توانى بگويى خداى تعالى راه رسيدن به اثر را برايش آسان وهموار كرده . وباز اگر خواستى بگواثر خود را به اذن خدا بروز مى دهد، زيرا برگشت همه اين تعبيرات به يكى است . اذن خدا همان اقدار خدا است ، اذن خدا همان رفع موانع نمودن خدا است ، وآيات داله بر اين كه هر عملى از هر عاملى موقوف بر اذن خداى تعالى است بسيار زياد است از آن جمله مى فرمايد: ((ما قطعتم من لينه او تركتموها قائمة على اصولها فباذن اللّه (( ونيز مى فرمايد: ((ما اصاب من مصيبة الاباذن اللّه (( ونيز مى فرمايد: ((والبلد الطيب يخرج نباته باذن ربه (( ونيز مى فرمايد: ((وما كان لنفس ان تومن الاباذن اللّه (( ونيز فرموده : ((وما ارسلنا من رسول الاليطاع باذن اللّه (( وهمچنين آيات زياد ديگرى از اين قبيل .
پس تمامى ذواتى كه در عالَم است كه داراى افعال و آثارى هستند و ما آن ها را سبب و فاعل و علت آن افعال و آثار مى ناميم، هيچ يك در سببيت خود مستقل نيستند، و هيچ كدام در فعل و اثر خود، بى نياز از خدا نيست. هيچ عملى و اثرى از آن ها سر نمى زند، مگر آن كه خدا بخواهد. زيرا اوست كه آن را قادر بر آن فعل كرده و در عين حال، از خود سلب قدرت ننموده، تا آن فاعل بر خلاف اراده خدا، اراده اى كند.
 
و به عبارت ديگر: هر سببى از اسباب عالَم هستى، سبب از پيش خود نيست و سببيتش به اقتضاء ذاتش نمى باشد، بلكه خداى تعالى، او را قادر بر فعل و اثرش كرده، و هر جا كه فعل و اثرى از خود نشان دهد، مى فهميم كه خدا خلاف آن را اراده نكرده است.
 
و اگر بخواهى، مى توانى بگويى خداى تعالى، راه رسيدن به اثر را برايش آسان و هموار كرده. و باز اگر خواستى، بگو اثر خود را به اذن خدا بروز مى دهد. زيرا برگشت همه اين تعبيرات، به يكى است. اذن خدا همان اقدار خدا است، اذن خدا، همان رفع موانع نمودن خدا است، و آيات داله بر اين كه هر عملى از هر عاملى موقوف بر اذن خداى تعالى است، بسيار زياد است.
 
از آن جمله مى فرمايد: «مَا قَطَعتُم مِن لِينَةٍ أو تَرَكتُمُوهَا قَائِمَةً عَلَى أصُولِهَا فَبِإذنِ اللّه». و نيز مى فرمايد: «مَا أصَابَ مِن مُصِيبَةٍ إلّا بِإذنِ اللّه». و نيز مى فرمايد: «وَ البَلَدُ الطَّيِّبُ يَخرُجُ نَبَاتُهُ بِإذنِ رَبِّهِ». و نيز مى فرمايد: «وَ مَا كَانَ لِنَفسٍ أن تُؤمِنَ إلّا بِإذنِ اللّه». و نيز فرموده: «وَ مَا أرسَلنَا مِن رَسُولٍ إلّا لِيُطَاعَ بِإذنِ اللّه»، و همچنين آيات زياد ديگرى از اين قبيل.
 
<span id='link251'><span>
<span id='link251'><span>
==انسان بايد كار فردا را به مشيت خدا (ان شاء اللّه ) مشروط كند ==
 
پس انسان عارف به مقام پروردگار خود وكسى كه خود را تسليم پروردگار خويش ساخته مى بايستى هيچ وقت خود را سبب مستقل در امرى ودر كارى نداند، وخود را در آن كار مستغنى از خدا نپندارد، و بداند كه اگر مالك آن عمل وقادر بر آن است خداى تعالى تمليكش ‍ فرموده .
==وجوه مفسران، در معنای استثناء در آيه شریفه==
 
پس انسان عارف به مقام پروردگار خود و كسى كه خود را تسليم پروردگار خويش ساخته، مى بايستى هيچ وقت خود را سبب مستقل در امرى و در كارى نداند، و خود را در آن كار مستغنى از خدا نپندارد، و بداند كه اگر مالك آن عمل و قادر بر آن است، خداى تعالى تمليكش فرموده، و او را بر آن کار قادر ساخته،
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۷ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۷ </center>
واوبر آن كار قادرش ساخته . وايمان داشته باشد به اينكه : ((ان القوة لله جميعا - نيروها همه از خدا است (( لاجرم هر وقت تصميم مى گيرد كه عملى را انجام دهد بايد عزمش تواءم با توكل بر خدا باشد همچنانكه خودش فرموده : ((فاذا عزمت فتوكل على اللّه (( وهر وقت به كسى وعده اى مى دهد ويا از عملى كه در آينده انجام دهد خبر مى دهد، بايد مقيدش كند به اذن خدا، ويا به عدم مشيت خدا خلاف آن را،وبگويد اين كار را مى كنم اگر خدا غير آن را نخواسته باشد. وهمين معنا يعنى نهى از مستقل پنداشتن ، خود معنايى است كه از آيه شريفه به ذهن مى رسد، مخصوصا با سابقه ذهنى كه از قرآن كريم درباره اين حقيقت داريم وقتى مى شنويم : ((ولاتقولن لشى ء انى فاعل ذلك غدا الاان يشاء اللّه ((، آن هم با در نظر گرفتن آيات قبل كه وحدانيت خدا را در الوهيت وربوبيت بيان مى كرد وهمچنين آيات ما قبل اين قصه را كه آنچه در روى زمين است زينت داده خدا معرفى مى نمود، ومى فرمود: ((خدا به زودى آنها را به صورت خاكى خشك وبى علف در مى آورد(( ونيز با در نظر گرفتن اينكه يكى از چيزهايى كه در روى زمين است افعال آدمى است كه خدا براى انسان زينتش داده وبا آن آدميان را امتحان مى كند، كه آيا خود را مالك آن افعال مى دانند يا خير.
و ايمان داشته باشد به اين كه: «أنَّ القُوَّةَ لِلّهِ جَمِيعاً: نيروها همه از خدا است».
از همه اينها استفاده مى شود كه منظور از جمله ((ولاتقولن لشى ء انى فاعل ذلك غدا(( اين نيست كه شما كارهاى خودتان را به خود نسبت ندهيد، واين كارها مال شما نيست ، قطعا منظور اين نيست ، براى اينكه ما مى بينيم بسيارى از موارد خدا كارهاى پيغمبرش وغير پيغمبرش را به خود آنان نسبت داده ، واصلا امر مى كند كه كارهايى را به خودش نسبت دهد: ((فقل لى عملى ولكم عملكم (( ويا ((لنا اعمالنا ولكم اعمالكم (( پس قرآن كريم اصل نسبت دادن افعال به فاعل را انكار نمى كند آن چيزى را كه انكار كرده اين است كه كسى براى خود ويا براى كسى ويا چيزى ادعاى استقلال در عمل وبى نيازى از مشيت خدا واذن اوكند، اين است آن نكته اى كه جمله استثنائى : ((الاان يشاء اللّه (( در مقام افاده آن است .
 
از همينجا روشن مى شود كه در جمله مذكوربائى به معناى ملابسه در تقدير است ، واستثناء هم استثناء مفرغ است كه مستثنى را از همه احوال واز همه زمانها بيرون مى كند وقديرش اين است كه به ((هيچ چيز مگو- يعنى درباره هيچ چيز تصميم مگير - كه من آن را فردا انجام مى دهم ،
لاجرم هر وقت تصميم مى گيرد كه عملى را انجام دهد، بايد عزمش توأم با توكل بر خدا باشد، همچنان كه خودش فرموده: «فَإذَا عَزَمتَ فَتَوَكَّل عَلَى اللّه». و هر وقت به كسى وعده اى مى دهد و يا از عملى كه در آينده انجام دهد، خبر مى دهد، بايد مقيدش كند به اذن خدا، و يا به عدم مشيت خدا خلاف آن را، و بگويد: «اين كار را مى كنم، اگر خدا غير آن را نخواسته باشد».  
 
و همين معنا، يعنى نهى از مستقل پنداشتن، خود معنايى است كه از آيه شريفه به ذهن مى رسد. مخصوصا با سابقه ذهنى كه از قرآن كريم درباره اين حقيقت داريم.
 
وقتى مى شنويم: «وَ لَا تَقُولَنَّ لِشَئٍ إنّى فَاعِلٌ ذَلِكَ غَداً إلّا أن يَشَاءَ اللّه»، آن هم با در نظر گرفتن آيات قبل كه وحدانيت خدا را در الوهيت و ربوبيت بيان مى كرد و همچنين آيات ماقبل اين قصه را كه آنچه در روى زمين است، زينت داده، خدا معرفى مى نمود، و مى فرمود: «خدا به زودى آن ها را به صورت خاكى خشك و بى علف در مى آورد»، و نيز با در نظر گرفتن اين كه يكى از چيزهايى كه در روى زمين است، افعال آدمى است كه خدا براى انسان زينتش داده و با آن آدميان را امتحان مى كند، كه آيا خود را مالك آن افعال مى دانند يا خير.
 
از همه اين ها استفاده مى شود كه منظور از جملۀ «وَ لَا تَقُولَنَّ لِشَئٍ إنّى فَاعِلٌ ذَلِكَ غَداً»، اين نيست كه شما كارهاى خودتان را به خود نسبت ندهيد، و اين كارها مال شما نيست، قطعا منظور اين نيست. براى اين كه ما مى بينيم بسيارى از موارد، خدا كارهاى پيغمبرش و غير پيغمبرش را به خود آنان نسبت داده، و اصلا امر مى كند كه كارهايى را به خودش نسبت دهد: «فَقُل لِى عَمَلِى وَ لَكُم عَمَلُكُم». و يا: «لَنَا أعمَالُنَا وَ لَكُم أعمَالُكُم».
 
پس قرآن كريم، اصل نسبت دادن افعال به فاعل را انكار نمى كند. آن چيزى را كه انكار كرده، اين است كه كسى براى خود و يا براى كسى و يا چيزى ادعاى استقلال در عمل و بى نيازى از مشيت خدا و اذن او كند. اين است آن نكته اى كه جمله استثنایى: «إلّا أن يَشَاءَ اللّه» در مقام افاده آن است.
 
از همين جا روشن مى شود كه در جمله مذكور، بایى به معناى ملابسه در تقدير است، و استثناء هم، استثناء مفرّغ است كه مستثنى را از همه احوال و از همه زمان ها بيرون مى كند و تقديرش اين است كه به «هيچ چيز مگو - يعنى درباره هيچ چيز تصميم مگير - كه من آن را فردا انجام مى دهم».
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۸ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۸ </center>
اين حرف را در هيچ حالى از احوال ودر هيچ زمانى از ازمنه مزن ، مگر در يك حال ويك زمان ، وآن حال وزمانى است كه كلام خود را معلق بر مشيت خدا كرده باشى به اينكه گفته باشى : من اين كار را فردا انجام مى دهم اگر خدا بخواهد كه انجام دهم ويا اگر خدا نخواهد كه انجام ندهم (( وبالاخره معناى ((ان شاء اللّه (( مقيد ساختن عمل خويش است به مشيت خدا.
اين حرف را در هيچ حالى از احوال و در هيچ زمانى از ازمنه مزن، مگر در يك حال و يك زمان، و آن حال و زمانى است كه كلام خود را معلق بر مشيت خدا كرده باشى، به اين كه گفته باشى: من اين كار را فردا انجام مى دهم، اگر خدا بخواهد كه انجام دهم و يا اگر خدا نخواهد كه انجام ندهم». و بالاخره معناى «إن شاء اللّه»، مقيد ساختن عمل خويش است به مشيت خدا.
وجوه ديگرى كه درباره استثناء در آيه : ((ولاتقولنّ لشى ء انىفاعل ذلك غدا الاان يشاء الله (( گفته شده است
 
اين است آن معنايى كه دقت در آيه افاده اش مى كند، وذيل آيه نيز مؤ يد آن است ، البته مفسرين در آن توجيهات ديگرى دارند كه ذيلا از نظر خوانندگان مى گذرد:
اين است آن معنايى كه دقت در آيه افاده اش مى كند و ذيل آيه نيز، مؤيد آن است. البته مفسران، در آن توجيهات ديگرى دارند كه ذيلا از نظر خوانندگان مى گذرد:
يكى اينكه معناى آيه همان معنايى است كه شد الااينكه در كلام ، كلمه ((قول (( در تقدير است ، وتقدير كلام اين است كه : ((الاان تقول ان شاء اللّه - مگر اينكه بگويى ان شاء اللّه (( وچون كلمه ((تقول (( حذف شده ، تعبير ((ان شاء اللّه (( هم به عبارت مستقبل يعنى ((ان يشاء اللّه (( تغيير يافته است ، واين خود تاءديبى است از خدا براى بندگانش ، وتعليم ايشان است تا آنچه خبر مى دهند اينطور خبر دهند تا از حد قطع ويقين بيرون آيد، ودر نتيجه دروغ نگفته باشند. واگر قسم خورده اند در صورت برخورد با موانع قسمشان نشكند. مثلا در خبر بگويند فردا ان شاء اللّه فلانى مى آيد، اگر فرضا نيامد دروغ نگفته ، چون گفته اگر خدا بخواهد، وهمچنين در قسم بگويد واللّه فلان كار را مى كنم ان شاء اللّه ، تا اگر به موانعى برخورد نمود سوگندش نشكند، و كفاره به گردنش نيايد - اين وجه را به اخفش نسبت داده اند.
 
ليكن وجهى است با تكلف آن هم تكلفى بى جهت ، علاوه بر اينكه تقدير قول آن طور كه گفته شده معناى آيه را به كلى به هم مى زند، واين مساءله بر خواننده پوشيده نيست .
يكى اين كه: معناى آيه همان معنايى است كه شد، الّا اين كه در كلام، كلمۀ «قول» در تقدير است، و تقدير كلام اين است كه: «إلّا أن تَقُولَ إن شَاءَ اللّه: مگر اين كه بگويى إن شَاءَ اللّه». و چون كلمۀ «تَقُول» حذف شده، تعبير «إن شَاءَ اللّه» هم به عبارت مستقبل، يعنى «إن يَشَاءَ اللّه» تغيير يافته است، و اين خود تأديبى است از خدا براى بندگانش، و تعليم ايشان است تا آنچه خبر مى دهند، اين طور خبر دهند تا از حد قطع و يقين بيرون آيد، و در نتيجه دروغ نگفته باشند. و اگر قسم خورده اند، در صورت برخورد با موانع، قسم شان نشكند.  
وجه ديگرى كه آورده اند اين است كه در كلام چيزى در تقدير نيست الا اينكه مصدرى كه پس از تاءويل جمله ((ان شاء اللّه (( استفاده مى شود، مصدرى است به معناى مفعول ومعناى جمله اين است كه : به چيزى مگوكه من فردا انجامش مى دهم ، مگر آن چيزى كه خدا خواسته باشد واراده كرده باشد، مثلا اطاعت خدا باشد. پس گويا گفته شده درباره هيچ عملى مگوكه به زودى انجامش مى دهم مگر آن عملى كه از طاعات باشد. ونهى ((مگو(( هم نهى كراهتى است نه حرمتى تا بر آن اعتراض شود كه پس انجام كارهاى مباح ويا خبر دادن از آن كه بعدها مى كنم جائز نيست ، وحال آنكه جائز است .
 
مثلا در خبر بگويند: «فردا إن شاء اللّه فلانى مى آيد». اگر فرضا نيامد، دروغ نگفته. چون گفته اگر خدا بخواهد. و همچنين در قسم بگويد: «و اللّه فلان كار را مى كنم، إن شاء اللّه»، تا اگر به موانعى برخورد نمود، سوگندش نشكند، و كفاره به گردنش نيايد - اين وجه را به اخفش نسبت داده اند.
 
ليكن وجهى است با تكلّف، آن هم تكلفى بى جهت. علاوه بر اين كه تقدير «قول» آن طور كه گفته شده، معناى آيه را به كلّى به هم مى زند، و اين مسأله بر خواننده پوشيده نيست.
 
وجه ديگرى كه آورده اند، اين است كه: در كلام چيزى در تقدير نيست، الّا اين كه مصدرى كه پس از تأويل جملۀ «إن شَاءَ اللّه» استفاده مى شود، مصدرى است به معناى مفعول و معناى جمله اين است كه: به چيزى مگو كه من فردا انجامش مى دهم، مگر آن چيزى كه خدا خواسته باشد و اراده كرده باشد، مثلا اطاعت خدا باشد.  
 
پس گويا گفته شده درباره هيچ عملى مگو كه به زودى انجامش مى دهم، مگر آن عملى كه از طاعات باشد. و نهى «مگو» هم، نهى كراهتى است، نه حرمتى تا بر آن اعتراض شود كه پس انجام كارهاى مباح و يا خبر دادن از آن كه بعدها مى كنم، جایز نيست، و حال آن كه جایز است.
 
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۹ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۹ </center>
اين وجه نيز صحيح نيست ، زيرا وقتى صحيح است كه مقصود از مشيت خدا اراده تشريعى ((طاعت (( بوده باشد، وكسى چنين سندى نداده ، وهيچ دليلى بر آن دلالت ندارد، حتى در يك مورد از قرآن هم سراغ نداريم كه مشيت به معناى اراده تشريعى خدا باشد در حالى كه مواردى سراغ داريم كه مشيت در آن در مشيت تكوينى استعمال شده ، همچنانكه از قول حضرت موسى (عليه السلام ) نقل فرموده كه به خضر گفت : ((ستجدنى ان شاء اللّه صابرا(( واز شعيب نقل فرموده كه به موسى گفت : ((ستجدنى ان شاء اللّه من الصالحين (( واز اسماعيل (عليه السلام ) حكايت كرده كه به پدرش گفت : ((ستجدنى ان شاء اللّه من الصابرين (( ودر وعده اى كه به رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) داده مى فرمايد: ((لتدخلن المسجد الحرام ان شاء اللّه امنين (( وهمچنين آياتى ديگر.
اين وجه نيز صحيح نيست. زيرا وقتى صحيح است كه مقصود از مشيت خدا، اراده تشريعى «طاعت» بوده باشد، و كسى چنين سندى نداده، و هيچ دليلى بر آن دلالت ندارد. حتى در يك مورد از قرآن هم سراغ نداريم كه مشيت، به معناى اراده تشريعى خدا باشد، در حالى كه مواردى سراغ داريم كه مشيت در آن، در مشيت تكوينى استعمال شده.
وجه مزبور بيشتر با اصول عقايد معتزله وفق مى دهد، چون معتزله مى گويند: خداى تعالى پس از خلقت بندگان ، ديگر مشيتى در كارهاى آنان ندارد تنها دخل وتصرفى كه در بندگان دارد از راه تشريع واراده تشريعى وخلاصه جعل قانون است ، كه اين كار را بكنيد واين كار مكنيد. وليكن اين نظريه از نظر عقل ونقل باطل است .
 
يكى از وجوه ديگرى كه در توجيه آيه شريفه آورده اند اين است كه استثناء مزبور از ((فعل (( است نه از ((قول (( كه اگر اينطور توجيه كنيم ديگراحتياجى به تقدير پيدا نمى كنيم ، ومعنا اين مى شود: وبه هر چيز مگوكه ((من فرداانجامش مى دهم ، مگر آنكه خدا خلافش را اراده كرده باشد، ومانعى جلومن بگذارد(( واين حرف ، نظير حرف معتزله است كه مى گويند بنده در افعالش فاعل مستقل است مگر اينكه خداوند مانعى بزرگتر در جلواوقرار دهد، وخلاصه برگشت كلام به اين مى شود كه درباره افعال بندگان راه معتزله را مرو، نظريه آنان باطل است .
همچنان كه از قول حضرت موسى «عليه السلام» نقل فرموده كه به خضر گفت: «سَتَجِدُنِى إن شَاءَ اللّهُ صَابِراً». و از شعيب نقل فرموده كه به موسى گفت: «سَتَجِدُنِى إن شَاءَ اللّهُ مِنَ الصَّالِحِين».
اشكالى كه ما در اين توجيه داريم اين است كه استثناء را به فعل زدن نه به قول ، به آن بيانى كه ما گذرانديم بى اشكالتر وتمامتر است ، وديگر نهى از تعليق استثناء بر فعل وجهى ندارد، چون تعليق استثناء بر فعل در موارد متعددى در كلام خداى تعالى واقع شده ،
 
و از اسماعيل «عليه السلام» حكايت كرده كه به پدرش گفت: «سَتَجِدُنِى إن شَاءَ اللّهُ مِنَ الصَّابِرِين». و در وعده اى كه به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» داده، مى فرمايد: «لَتَدخُلُنَّ المَسجِدَ الحَرَامَ إن شَاءَ اللّهُ آمِنِين»، و همچنين آياتى ديگر.
 
وجه مزبور، بيشتر با اصول عقايد معتزله وفق مى دهد. چون معتزله مى گويند: خداى تعالى، پس از خلقت بندگان، ديگر مشيتى در كارهاى آنان ندارد. تنها دخل و تصرفى كه در بندگان دارد، از راه تشريع و اراده تشريعى، و خلاصه جعل قانون است، كه اين كار را بكنيد و اين كار مكنيد. وليكن اين نظريه از نظر عقل و نقل، باطل است.
 
يكى از وجوه ديگرى كه در توجيه آيه شريفه آورده اند، اين است كه: استثناء مزبور، از «فعل» است، نه از «قول»، كه اگر اين طور توجيه كنيم، ديگر احتياجى به تقدير پيدا نمى كنيم، و معنا اين مى شود: و به هر چيز مگو كه «من فردا انجامش مى دهم، مگر آن كه خدا خلافش را اراده كرده باشد، و مانعى جلو من بگذارد»، و اين حرف، نظير حرف معتزله است كه مى گويند: بنده در افعالش فاعل مستقل است، مگر اين كه خداوند مانعى بزرگتر در جلو او قرار دهد. و خلاصه برگشت كلام به اين مى شود كه: درباره افعال بندگان، راه معتزله را مرو، نظريه آنان باطل است.
 
اشكالى كه ما در اين توجيه داريم، اين است كه استثناء را به فعل زدن نه به قول، به آن بيانى كه ما گذرانديم، بى اشكال تر و تمام تر است، و ديگر نهى از تعليق استثناء بر فعل وجهى ندارد. چون تعليق استثناء بر فعل در موارد متعددى در كلام خداى تعالى واقع شده،
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه :۳۸۰ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه :۳۸۰ </center>
وآن را رد نكرده مانند كلامى كه از ابراهيم حكايت كرده كه گفت : ((ولا اخاف ما تشركون به الاان يشاء ربّى شيئا(( وكلامى كه از شعيب نقل كرده كه گفت : ((وما يكون لنا ان نعود فيها الاان يشاء اللّه (( ونيز مانند آيه ((ما كانوا ليومنوا الاان يشاء اللّه (( كه كلام خود خداى تعالى است ، وهم چنين آيات ديگر. پس آيه مورد گفتگوى ما نيز بايد بر معنايى حمل شود كه با اين مطلب موافق در آيد.
و آن را رد نكرده، مانند كلامى كه از ابراهيم حكايت كرده كه گفت: «وَ لَا أخَافُ مَا تُشرِكُونَ بِهِ إلّا أن يَشَاءَ رَبِّى شَيئاً»، و كلامى كه از شعيب نقل كرده كه گفت: «وَ مَا يَكُونُ لَنَا أن نَعُودَ فِيهَا إلّا أن يَشَاءَ اللّهُ ». و نيز مانند آيه: «مَا كَانُوا لِيُؤمِنُوا إلّا أن يَشَاءَ اللّهُ»، كه كلام خود خداى تعالى است، و همچنين آيات ديگر. پس آيه مورد گفتگوى ما نيز بايد بر معنايى حمل شود كه با اين مطلب موافق در آيد.
يكى ديگر از وجوهى كه در معناى استثناء مورد بحث گفته اند اين است كه استثناى مزبور از اعم اوقات است ، چيزى كه هست مفعول كلمه ((يشاء(( عبارت از قول است ، ومعناى آيه اين است كه : هيچ وقت اين حرف را نزنيد مگر آنكه خدا بخواهد كه شما بزنيد. ومراد از خواستن خدا اذن اواست ، يعنى حرفى نزنيد كه خدا اذن خود را در آن اعلام نكرده باشد.
 
اشكال اين وجه اين است كه وقتى درست است كه چيزى در آن تقدير بگيريم ، وتقدير گرفتن دليل مى خواهد ودر الفاظ آيه چيزى كه دلالت كند بر تقدير اعلام وجود ندارد، واگر هم تقدير نگيريم تكليف در آيه تكليف به مجهول خواهد بود.
يكى ديگر از وجوهى كه در معناى استثناء مورد بحث گفته اند، اين است كه: استثناى مزبور، از اعم اوقات است. چيزى كه هست، مفعول كلمۀ «يَشَاءُ» عبارت از قول است، و معناى آيه اين است كه: هيچ وقت اين حرف را نزنيد، مگر آن كه خدا بخواهد كه شما بزنيد. و مراد از خواستن خدا اذن اوست. يعنى حرفى نزنيد كه خدا اذن خود را در آن اعلام نكرده باشد.
وجه ديگر اين است كه استثناء مزبور براى ابدى كردن مطلب است ، نظير استثنائى كه در آيه ((خالدين فيها ما دامت السموات والارض الا ما شاء ربّك عطاء غير مجذوذ(( وبنابراين معناى آيه مورد بحث اين مى شود كه : ابدا چنين حرفى مزن .
 
ليكن اين وجه با آيات بسيارى كه قبلا نقل كرديم كه افعال گذشته وآينده انبياء وساير مردم را به خود ايشان نسبت داده منافات دارد، بلكه در آن آيات پيغمبر خود را دستور مى دهد كه اعمال خود را به خودش نسبت دهد مثل اينكه فرموده : ((فقل لى عملى ولكم عملكم (( ومانند آيه ((قل ساتلوعليكم منه ذكرا((
اشكال اين وجه، اين است كه: وقتى درست است كه چيزى در آن تقدير بگيريم، و تقدير گرفتن، دليل مى خواهد و در الفاظ آيه چيزى كه دلالت كند بر تقدير اعلام وجود ندارد، و اگر هم تقدير نگيريم، تكليف در آيه، تكليف به مجهول خواهد بود.
 
وجه ديگر اين است كه: استثناء مزبور، براى ابدى كردن مطلب است. نظير استثنایى كه در آيه «خَالِدِينَ فِيهَا مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَ الأرض إلّا مَا شَاءَ رَبُّكَ عَطَاءً غَيرَ مَجذُوذٍ». و بنابر اين، معناى آيه مورد بحث، اين مى شود كه: ابدا چنين حرفى مزن.
 
ليكن اين وجه با آيات بسيارى كه قبلا نقل كرديم كه افعال گذشته و آينده انبياء و ساير مردم را به خود ايشان نسبت داده، منافات دارد، بلكه در آن آيات پيغمبر خود را دستور مى دهد كه اعمال خود را به خودش نسبت دهد. مثل اين كه فرموده: «فَقُل لِى عَمَلِى وَ لَكُم عَمَلُكُم»، و مانند آيه: «قُل سَأَتلُوا عَلَيكُم مِنهُ ذِكراً».
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۸۱ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۸۱ </center>
وَ اذْكُر رَّبَّك إِذَا نَسِيت وَ قُلْ عَسى أَن يهْدِيَنِ رَبى لاَقْرَب مِنْ هَذَا رَشداً(۲۴)
==معناى دستور: «فراموش نکردن ذکر خدا»، در آیه شریفه==
اتصال اين آيه به ما قبل واشتراكش با آنها در سياق تكليف ((بياد آر(( چنين اقتضاء مى كند كه مراد از نسيان فراموش كردن استثناء باشد. و بنابراين مراد از ((ذكر پروردگار(( فراموش نكردن مقام پروردگار است . همان مقامى كه به ياد آن بودن موجب استثناء مى شود، وآن اين است كه خداى تعالى قائم بر هر نفسى ، وهر كارى است كه آن نفس ‍ مى كند، وخدا است كه كارهاى نفوس را به آنها تمليك كرده ونفوس را بر آن قدرت داده .
«'''وَ اذْكُر رَّبَّك إِذَا نَسِيتَ وَ قُلْ عَسى أَن يَهْدِيَنِ رَبّى لاَقْرَبَ مِنْ هَذَا رَشَداً'''»
معناى آيه : ((واذكر ربك اذا نسيت ...(( ووجوهى كه در معناى آن گفته شده است
 
ومعناى آيه اين است كه : هر وقت در اثر غفلت از مقام پروردگارت فراموش كردى كه در كلام خود استثناء مذكور را به كار برى به محضى كه يادت آمد مجددا به ياد پروردگارت باش ، آنگاه ملك وقدرت خود راتسليم اوبدار واز اوبدان وافعال خويش را مقيد به اذن ومشيت او كن .
اتصال اين آيه به ماقبل و اشتراكش با آن ها در سياق تكليف «به ياد آر»، چنين اقتضاء مى كند كه مراد از «نسيان»، فراموش كردن استثناء باشد.  
واز آنجائى كه امر به يا آورى مطلق آمده ، ومعلوم نكرده كه چه نحووبا چه عبارتى به ياد خدا بيفتيد، لذا استفاده مى شود كه منظور ذكر خداى تعالى است به شاءن مخصوص به او، حال چه اينكه به لفظ باشد وچه به ياد قلبى ، ولفظهم چه ان شاء اللّه باشد ويا استغفار وچه اينكه ابتداء آن را بگويد، ويا اگر يادش رفت هنوز كلامش تمام نشده آن را بگويد، ويا به منظور گفتن آن كلام را دوباره تكرار كند، ويا آنكه اگر اصلا يادش نيامد تا كلام تمام شد همان كلام را در دل بگذراند، وان شاءاللّه را بگويد، چه اينكه فاصله زياد شده باشد، يا كم ، همچنانكه در بعضى از روايات آمده كه وقتى آيه شريفه نازل شد رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) فرمود: ((ان شاء اللّه (( وچه اينكه به لفظ استغفار وامثال آن باشد.
 
از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه گفتار بعضى از مفسرين كه گفته اند آيه مستقل از آيات قبل است ، ومراد از فراموشى ، فراموشى خدا ويا مطلق فراموشى است ، ومعنايش اين است كه ((هر وقت خدا را فراموش كردى ويا هر چيز ديگرى را فراموش كردى سپس يادت آمد به ياد خدا، بيفت (( گفتار صحيحى نيست . وهمچنين كلام بعضى ديگر كه بنابر وجه سابق اضافه كرده كه مراد از ذكر خداى تعالى ، هر ذكرى نيست ، بلكه همان كلمه ان شاءاللّه است هر چند كه فاصله ميان گفتن آن وفراموشى زياد باشد، ويا خصوص استغفار ويا پشيمانى بر تفريط وكوتاهى كردن است ، وهمچنين وجوه ديگرى كه در اين باره ارائه شده وجوه سديدى نيست .
و بنابراين، مراد از «ذكر پروردگار»، فراموش نكردن مقام پروردگار است. همان مقامى كه به ياد آن بودن موجب استثناء مى شود، و آن، اين است كه: خداى تعالى، قائم بر هر نفسى و هر كارى است كه آن نفس ‍ مى كند، و خدا است كه كارهاى نفوس را به آن ها تمليك كرده و نفوس را بر آن قدرت داده.
 
و معناى آيه اين است كه: هر وقت در اثر غفلت از مقام پروردگارت، فراموش كردى كه در كلام خود استثناء مذكور را به كار برى، به محضى كه يادت آمد، مجددا به ياد پروردگارت باش. آنگاه ملك و قدرت خود را تسليم او بدار و از او بدان و افعال خويش را مقيد به اذن و مشيت او كن.
 
و از آن جایى كه امر به يادآورى مطلق آمده، و معلوم نكرده كه چه نحو و با چه عبارتى به ياد خدا بيفتيد، لذا استفاده مى شود كه منظور ذكر خداى تعالى است، به شأن مخصوص به او.
 
حال چه اين كه به لفظ باشد و چه به ياد قلبى، و لفظ هم، چه إن شاء اللّه باشد و يا استغفار و چه اين كه ابتداء آن را بگويد، و يا اگر يادش رفت، هنوز كلامش تمام نشده، آن را بگويد. و يا به منظور گفتن آن، كلام را دوباره تكرار كند. و يا آن كه اگر اصلا يادش نيامد، تا كلام تمام شد، همان كلام را در دل بگذراند، و إن شَاءَ اللّه را بگويد.
 
چه اين كه فاصله زياد شده باشد، يا كم. همچنان كه در بعضى از روايات آمده كه وقتى آيه شريفه نازل شد، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: «إن شَاءَ اللّه»، و چه اين كه به لفظ استغفار و امثال آن باشد.
 
از آنچه گذشت، اين معنا روشن گرديد كه گفتار بعضى از مفسران كه گفته اند: آيه مستقل از آيات قبل است، و مراد از فراموشى، فراموشى خدا و يا مطلق فراموشى است، و معنايش اين است كه «هر وقت خدا را فراموش كردى و يا هر چيز ديگرى را فراموش كردى، سپس يادت آمد، به ياد خدا بيفت»، گفتار صحيحى نيست.  
 
و همچنين كلام بعضى ديگر، كه بنابر وجه سابق اضافه كرده كه مراد از ذكر خداى تعالى، هر ذكرى نيست، بلكه همان كلمه إن شَاءَ اللّه است، هرچند كه فاصله ميان گفتن آن و فراموشى زياد باشد، و يا خصوص استغفار و يا پشيمانى بر تفريط و كوتاهى كردن است. و همچنين وجوه ديگرى كه در اين باره ارائه شده، وجوه سديدى نيست.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۸۲ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۸۲ </center>
<span id='link254'><span>
<span id='link254'><span>
==مشار اليه به هذا در (لاقرب من هذا رشدا) وسخن مفسرين درباره آن ==
 
مساءله اتصال به سياق آيات قبل واشتراكش با آنها در سياق تكليف اقتضاء مى كند كه اشاره به كلمه ((هذا(( اشاره به ذكر خدا بعد از فراموشى باشد، ومعنايش اين باشد: اميدوار باش كه پروردگارت تورا به امرى هدايت كند كه رشدش از ذكر خدا بعد از نسيان بيشتر باشد، وآن عبارت است از ذكر دائمى وبدون نسيان . در نتيجه آيه شريفه از قبيل آياتى خواهد بود كه رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) را به دوام ذكر دعوت مى كند، مانند آيه ((واذكر ربّك فى نفسك تضرعا وخيفة و دون الجهر من القول بالغدووالاصال ولاتكن من الغافلين (( چون به ياد چيزى افتادن بعد از فراموش كردن وبياد آوردن وبه خاطر سپردن كه ديگر فراموش نشود خود از اسباب دوام ذكر است (( وعجب از مفسرينى است كه كلمه ((هذا(( را در آيه شريفه اشاره به داستان اصحاب كهف گرفته وگفته اند: معناى آيه اين است كه ((بگواميد است خداوند از آيات داله بر نبوتم معجزاتى به من بدهد كه از نظر ارشاد مردم به دين توحيد مؤ ثرتر از داستان اصحاب كهف باشد(( ولى خواننده ضعف اين توجيه را خود مى فهمد.
مسأله اتصال به سياق آيات قبل و اشتراكش با آن ها در سياق تكليف، اقتضاء مى كند كه اشاره به كلمۀ «هَذَا»، اشاره به ذكر خدا بعد از فراموشى باشد، و معنايش اين باشد: اميدوار باش كه پروردگارت تو را به امرى هدايت كند، كه رشدش از ذكر خدا بعد از نسيان بيشتر باشد، و آن، عبارت است از ذكر دائمى و بدون نسيان.  
واز اين عجيب تر كلامى است كه از بعضى از مفسرين نقل شده كه گفته اند اشاره ((هذا(( به فراموش شده است ، ومعناى آيه اين است كه ((از خدا بخواه كه وقتى چيزى را فراموش كردى به يادت بياورد، و اگر به يادت نياورد بگواميد است پروردگارم مرا به چيزى هدايت كند، كه از آن فراموش شده ام بهتر ونفعش از آن بيشتر باشد((
 
باز از اين هم عجيب تر كلام بعضى ديگر از آنان است كه گفته اند جمله ((وقل عسى ان يهدين ...(( عطف تفسيرى بر جمله ((واذكر ربّك اذا نسيت (( مى باشد ومعنايش اين است كه اگر نسيانى از توسر زد به سوى پروردگارت توبه ببر، وتوبه ات اين است كه بگويى ((اميد است پروردگارم مرا به نزديك تر از اين به رشد هدايت فرمايد((
در نتيجه، آيه شريفه از قبيل آياتى خواهد بود كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را به دوام ذكر دعوت مى كند. مانند آيه: «وَ اذكُر رَبَّكَ فِى نَفسِكَ تَضَرُّعاً وَ خِيفَةً وَ دُونَ الجَهرِ مِنَ القَولِ بِالغُدُوِّ وَ الآصَال وَ لَا تَكُن مِنَ الغَافِلِين». چون به ياد چيزى افتادن بعد از فراموش كردن و به ياد آوردن و به خاطر سپردن كه ديگر فراموش نشود، خود از اسباب دوام ذكر است.
ممكن هم هست بگوييم وجه دوم وسوم يك وجه است وبه هر حال چه يكى باشد وچه دوتا بناء هر دوبر اين است كه مراد از جمله ((نسيت (( مطلق نسيان باشد، وحال آنكه خواننده عزيز اشكالش را فهميد.
 
و عجب از مفسرانى است كه كلمۀ «هَذَا» را در آيه شريفه، اشاره به داستان اصحاب كهف گرفته و گفته اند: معناى آيه، اين است كه: «بگو اميد است خداوند از آيات داله بر نبوتم، معجزاتى به من بدهد كه از نظر ارشاد مردم به دين توحيد، مؤثرتر از داستان اصحاب كهف باشد»، ولى خواننده ضعف اين توجيه را خود مى فهمد.
 
و از اين عجيب تر، كلامى است كه از بعضى از مفسران نقل شده كه گفته اند: اشاره «هَذَا» به «فراموش شده» است، و معناى آيه اين است كه: «از خدا بخواه كه وقتى چيزى را فراموش كردى، به يادت بياورد، و اگر به يادت نياورد، بگو اميد است پروردگارم مرا به چيزى هدايت كند، كه از آن فراموش شده ام، بهتر و نفعش از آن بيشتر باشد».
 
باز از اين هم عجيب تر، كلام بعضى ديگر از آنان است كه گفته اند: جملۀ «وَ قُل عَسَى أن يَهدِيَن...»، عطف تفسيرى بر جملۀ «وَ اذكُر رَبَّكَ إذَا نَسِيتَ» مى باشد و معنايش، اين است كه: اگر نسيانى از تو سر زد، به سوى پروردگارت توبه ببر، و توبه ات اين است كه بگويى «اميد است پروردگارم مرا به نزديك تر از اين به رشد هدايت فرمايد».
 
ممكن هم هست بگوييم: وجه دوم و سوم، يك وجه است و به هرحال، چه يكى باشد و چه دو تا، بناء هر دو، بر اين است كه مراد از جملۀ «نَسِيتَ»، مطلق نسيان باشد، و حال آن كه خواننده عزيز، اشكالش را فهميد.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۸۳ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۸۳ </center>
<span id='link255'><span>
<span id='link255'><span>
==بيان عدد سالهاى اقامت اصحاب كهف در غار ==
وَ لَبِثُوا فى كَهْفِهِمْ ثَلَث مِائَةٍ سِنِينَ وَ ازْدَادُوا تِسعاً(۲۵)
اين جمله مدت اقامت اصحاب كهف در غار را بيان مى كند كه در اين مدت همه در خواب بودند، وچون طولانى بودن اين خواب مورد عنايت بوده ، در اول آيات داستان نيز اشاره اى اجمالى به اين مدت كرده وفرموده : ((فضربنا على اذانهم فى الكهف سنين عددا((
مؤ يد اين حرف اين است كه دنبال جمله مورد بحث در آيه بعدى فرموده : ((قل اللّه اعلم بما لبثوا((، آنگاه اضافه كرده است : ((واتل ما اوحى اليك ...(( وسپس فرموده : ((وقل الحق من ربكم (( وجز در جمله مورد بحث عدد سالهاى مكث ايشان را بيان نكرده ، پس با اينكه در جمله مورد بحث عدد مذكور را معلوم كرده وسپس فرموده : ((قل اللّه اعلم بما لبثوا(( ودر جاى ديگر فرموده : ((قل ربّى اعلم بعدتهم - بگوپروردگار من داناتر به عده آنان است (( اين خود اشاره به اين است كه عدد مذكور صحيح است .
پس ديگر نبايد توجهى به اين حرف نمود كه جمله ((ولبثوا فى كهفهم (( حكايت كلام اهل كتاب وجمله ((قل اللّه اعلم بما لبثوا(( جواب ورد آن است . وهمچنين به اين گفته نيز نبايد اعتناء كرد كه جمله ((لبثوا...(( كلام خدا وجمله ((وازدادوا تسعا(( اشاره به قول اهل كتاب وضمير ((هم (( راجع به ايشان است ، ومعناى آيه اين است كه ، اهل كتاب نه سال بر عدد واقعى افزوده اند، وآنگاه جمله ((قل اللّه اعلم بما لبثوا(( رد آن است .
زيرا علاوه بر ناسازگارى آن با مطالب گذشته آنچه از اهل كتاب در باره سالهاى مكث اصحاب كهف نقل شده دويست سال ويا كمتر از آن است وهيچ يك از اهل كتاب سيصد ونه سال وحتى سيصد سال را نگفته است .
كلمه ((سنين (( تميز عدد نيست وگرنه بايد مى فرمود: ((ثلاث مائة سنة (( چون تميز از صد به بالامفرد ومنصوب است ، بلكه به طورى كه گفته اند بدل از ((ثلاثمائة (( است ، ودر اين كلام شباهتى با جمله : ((سنين عددا(( كه اجمال قصه را در صدر آيات بيان مى كرد رعايت شده است .


==بيان عدد سال هاى اقامت اصحاب كهف، در غار ==
«'''وَ لَبِثُوا فى كَهْفِهِمْ ثَلَاث مِائَةٍ سِنِينَ وَ ازْدَادُوا تِسعاً'''»:
اين جمله، مدت اقامت اصحاب كهف در غار را بيان مى كند كه در اين مدت همه در خواب بودند، وچون طولانى بودن اين خواب مورد عنايت بوده، در اول آيات داستان نيز اشاره اى اجمالى به اين مدت كرده و فرموده: «فَضَرَبنَا عَلَى آذَانِهِم فِى الكَهفِ سِنِينَ عَدَداً».
مؤيد اين حرف، اين است كه دنبال جمله مورد بحث در آيه بعدى فرموده: «قُل اللّه أعلَمُ بِمَا لَبِثُوا»، آنگاه اضافه كرده است: «وَ اتلُ مَا أُوحِىَ إلَيكَ ...»، و سپس فرموده: «وَ قُل الحَقُّ مِن رَبِّكُم»، و جز در جمله مورد بحث عدد سال هاى مكث ايشان را بيان نكرده. پس با اين كه در جمله مورد بحث، عدد مذكور را معلوم كرده و سپس فرموده: «قُل اللّه ُأعلَمُ بِمَا لَبِثُوا»، و در جاى ديگر فرموده: «قُل رَبِّى أعلَمُ بِعِدَّتِهِم: بگو پروردگار من، به عده آنان داناتر است». اين خود اشاره به اين است كه عدد مذكور صحيح است.
پس ديگر نبايد توجهى به اين حرف نمود كه جمله «وَ لَبِثُوا فِى كَهفِهِم» حكايت كلام اهل كتاب و جمله «قُل اللّه ُأعلَمُ بِمَا لَبِثُوا» جواب و ردّ آن است. و همچنين به اين گفته نيز نبايد اعتنا كرد كه جمله «لَبِثُوا...» كلام خدا و جمله «وَ ازدَادُوا تِسعاً» اشاره به قول اهل كتاب و ضمير «هم»، راجع به ايشان است. و معناى آيه اين است كه: اهل كتاب، نُه سال بر عدد واقعى افزوده اند، و آنگاه جمله «قُل اللّه أعلَمُ بِمَا لَبِثُوا» رد آن است.
زيرا علاوه بر ناسازگارى آن با مطالب گذشته، آنچه از اهل كتاب در باره سال هاى مكث اصحاب كهف نقل شده، دويست سال و يا كمتر از آن است، و هيچ يك از اهل كتاب، سيصد و نُه سال و حتى سيصد سال را نگفته است.
كلمه «سِنِين»، تميز عدد نيست و گرنه بايد مى فرمود: «ثلاث مائة سنة». چون تميز از صد به بالا، مفرد و منصوب است، بلكه به طورى كه گفته اند، بدل از «ثلاث مائة» است، و در اين كلام شباهتى با جمله «سِنِينَ عَدَداً» كه اجمال قصه را در صدر آيات بيان مى كرد، رعايت شده است.
{{تغییر صفحه | قبلی=تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۲۹ | بعدی = تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۳۱}}


[[رده:تفسیر المیزان]]
[[رده:تفسیر المیزان]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۷ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۱۱:۲۴

→ صفحه قبل صفحه بعد ←



مقصود از: «الَّذِينَ غَلَبُوا عَلَى أمرِهِم»

و اگر مى بينيد جمله مورد بحث با فصل و بدون عطف آمده، بدين جهت است كه كلام به منزله جواب از سؤالى مقدر است. گويا سائلى پرسيده: غير مشركان چه گفتند؟ در جوابشان گفته شد: آن ها كه بر امر اصحاب كهف غلبه كردند، چنين گفتند.

و منظور از «غلبه بر امر ايشان»، اگر مقصود از «امر ايشان»، همان مسأله مورد مشاجره در جملۀ «يَتَنَازَعُونَ...» باشد و ضمير «هم» به «ناس» برگردد، مراد غلبه موحدان خواهد بود، به وسيله پيروزى خود با معجزه كهف. و اگر ضمير به «فِتيَة» برگردد، مقصود از غلبه بر امر ايشان (فتيه)، غلبه از نظر به دست گرفتن كار ايشان خواهد بود، كه باز در اين صورت، همان موحدان بودند كه متصدى امر كهف و ساختن مسجد بر بالاى آن بودند.

بعضى گفته اند: غالبين بر امر ايشان، پادشاه زمان و دستيارانش بودند، نه موحدان. بعضى ديگر گفته اند: اولياء و فاميل هاى خود اصحاب كهف بودند. و اين قول از هر قولى ديگر، سخيف تر است.

و اگر منظور از امر ايشان، امر مذكور در «يَتَنَازَعُونَ...» نبوده باشد، در اين صورت، اگر ضمير به «ناس» برگردد، معناى غلبه عبارت از زمامدارى خواهد بود. و معناى «قَالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلَى أمرِهِم»، «آن هايى كه زمام امر مردم را در دست داشتند، چنين و چنان گفتند» خواهد بود.

و اين زمامدارى، هم با حاكم زمان قابل انطباق است و هم با موحدان. هم ممكن است حاكم اين حرف را زده باشد، و هم موحدان. و اگر ضمير به موصول «الّذِينَ... - آن هایى كه غلبه كردند»، برگردد، ديگر منظور از غالبون، خيلى روشن است، و مقصود از «غلبه زمامداران بر امر خويش»، اين است كه ايشان هر كارى را بخواهند، مى كنند. اين بود وجوه محتمل در اين آيه، ولى از همه وجوه بهتر، همان وجه اول است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۲

اين آيه از آياتى است كه معركه آراء مختلف مفسران شده. اختلافات زيادى در مفردات آيه دارند. اختلاف هایى در مرجع ضمير جمع در آن و در ضمن، اختلافات عجيبى درباره جملات آيه از ايشان ديده مى شود، كه اگر اين اختلافات را با آن اختلافات در هم ضرب كنيم، آن وقت مى توان گفت در اين آيات، هزاران قول پيدا شده، و از اين اقوال آنچه كه با سياق آيه مناسب بود، آورديم. چنانچه خواننده عزيز بخواهد به همه آن اقوال پى ببرد، بايد به كتب تفسيرى مطول مراجعه نمايد.

اختلاف مردم در عدد اصحاب كهف

«سَيَقُولُونَ ثَلَاثَةٌ رَابِعُهُمْ كَلْبُهُمْ...ثَامِنُهُمْ كَلْبهُمْ»:

خداى تعالى در اين آيه، اختلاف مردم را در عدد اصحاب كهف و اقوال ايشان را ذكر فرموده، و بنا به آنچه كه خداوند در قرآن نقل كرده - وَ قَولُهُ الحَقّ - مردم سه قول داشته اند، كه هر يك، مترتب بر ديگرى است:

يكى اين كه: اصحاب كهف، سه نفر بوده اند، كه چهارمى سگ ايشان بوده.

دوم اين كه: پنج نفر بوده اند و ششمى، سگشان بوده كه قرآن كريم بعد از نقل اين قول، فرموده: «رجم به غيب مى كردند». يعنى بدون علم و اطلاع سخن مى گفتند.

و اين توصيفى است بر هر دو قول. زيرا اگر مختص به قول دوم به تنهايى بود، حق كلام اين مى بود كه قول دومى را اول نقل كند و آنگاه اين ردّ خود را هم دنبالش بياورد، بعدا قول اول و بعد سوم را نقل كند.

قول سوم اين كه: هفت نفر بوده اند، كه هشتمى سگ ايشان بوده. خداى تعالى بعد از نقل اين قول، چيزى كه اشاره به ناپسندى آن كند، نياورده، و اين خود، خالى از إشعار بر صحت آن نيست. قبلا هم كه در پيرامون محاوره اصحاب كهف در ذيل آيه «قَالَ قَائِلٌ مِنهُم كَم لَبِثتُم قَالُوا لَبِثنَا يَوماً أو بَعضَ يَومٍ قَالُوا رَبُّكُم أعلَمُ بِمَا لَبِثتُم» بحث مى كرديم، گفتيم كه اين صيغه هاى جمع و آن يك صيغه مفرد، نه تنها إشعار بلكه دلالت دارد بر اين كه حداقل عدد ايشان هفت نفر بوده و كمتر از آن نبوده است.

و از جمله لطایفى كه در ترتيب شمردن اقوال مذكور به كار رفته، اين است كه از عدد سه تا هشت را پشت سر هم آورده، با اين كه سه عدد را شمرده، شش رقم را نام برده، فرموده: «سه نفر، چهارمى سگشان، پنج نفر، ششمى سگشان. هفت نفر، هشتمى سگشان»، و اما كلمۀ «رَجماً»، تميزى است كه به وصف دو قول اول به عبارت قول بدون علم مى پردازد.

و «رَجم»، همان سنگسار كردن است. و گويا مراد از «غيب»، غايب باشد. يعنى قولى كه معنايش از علم بشر غايب است و قائلش نمى داند راست است، يا دروغ. آنگاه گوينده كلامى را كه چنين شأنى و چنين وضعى دارد، به كسى تشبيه فرموده كه مى خواهد با سنگ كسى را بزند، خم مى شود، چيزى را بر مى دارد كه نمى داند سنگ است، يا چيز ديگر، و نمى داند كه به هدف مى خورد، يا خير؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۳

و شايد در مَثَل معروف هم كه مى گويند: «فلانى رجم به غيب كرد»، همين باشد. يعنى به جاى علم با مظنه رجم كرد، چون مظنون هم هر چه باشد تا حدى از نظر صاحبش غائب است.

بعضى در معناى «رجم به غيب» گفته اند: «ظنّ به غيب»، ولى قول بعيدى است.

خداى تعالى در اين سه جمله مورد بحث، در وسط دو جمله اول، آن واو نياورد، ولى در سومى آورده، فرموده: «ثَلَاثَةٌ رَابِعُهُم كَلبُهُم»، «خَمسَةٌ سَادِسُهُم كَلبُهُم»، «سَبعَةٌ وَ ثَامِنُهُم كَلبُهُم».

در كشاف گفته: در اين سه جمله «ثَلَاثَةٌ» و «خَمسَةٌ» و «سَبعَةٌ»، هر سه خبرهايى هستند براى مبتداى حذف شده، و تقدير كلام چنين است: «هُم ثَلَاثَةٌ». «هُم خَمسَةٌ». «هُم سَبعَةٌ». همچنان كه هر سه جمله «رَابِعُهُم كَلبُهُم» وَ «سَادِسُهُم كَلبُهُم» و «ثَامِنُهُم كَلبُهُم»، مبتدا و خبرهايى هستند كه صفت خبر قبلى قرار گرفته اند.

خواهى پرسيد: اين كه دليل بى «واو» آمدن آن دو جمله و با «واو» آمدن اين جمله نشد؟

در جواب مى گوييم: «واو» مزبور، واوى است كه هميشه بر سر جمله اى در مى آيد كه آن جمله، صفت نكره اى باشد، همچنان كه بر سر جملاتى هم در مى آيد كه حال از معرفه باشد. مانند صفت نكره در جمله «جَائَنِى رَجُلٌ وَ مَعَهُ آخَر: نزد من مردى آمد كه با او ديگرى هم بود»، و صفت معرفه مانند: «مَرَرتُ بِزيدٍ وَ بِيَدِهِ سَيفٌ: زيد را در راه ديدم، در حالى كه در دستش شمشيرى بود». واو در جمله «وَ مَا أهلَكنَا مِن قَريَةٍإ الّا وَ لَهَا كِتَابٌ مَعلُومٌ» نيز از همين باب است.

فائده اين «واو»، هم در نكره و هم در معرفه، تأكيد و يا به عبارتى، بهتر چسبيدن صفت به موصوف و دلالت بر اين است كه اتصاف موصوف به اين صفت امرى است ثابت و مستقر.

همين «واو» است كه در جمله سوم به ما مى فهماند كه اين حرف صحيح است. زيرا مى رساند گويندگان اين سخن از روى علم و ثبات و اطمينان نفس سخن گفته اند، نه چون آن دو طایفه، كه رجم به غيب كرده بودند.

دليل بر اين استفاده، اين است كه خداى تعالى، بعد از دو جمله اول فرمود: «رَجماً بِالغَيب»، و بعد از جمله سوم فرمود: «مَا يَعلَمُهُم إلّا قَلِيلٌ». ابن عباس هم گفته: در دو جمله اول، «واو» نيامد، چون هنوز جاى شمردن بود. زيرا يك قول ديگر باقى مانده بود، ولى در جمله سوم، «واو» آورد تا بفهماند قول ديگرى در دنبال نيست. همين روايت هم، خود دليل قاطع و ثابت است بر اين كه عدد اصحاب كهف، هفت نفر بوده، و هشتمى آنان، سگشان بوده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۴

و در مجمع البيان در ذيل خلاصه اى از كلام ابى على فارسى گفته: و اما كسى كه گفته اين «واو»، واو ثمانيه است، و استدلال كرده به آيه: «حَتّى إذَا جَاؤُهَا وَ فُتِحَت أبوَابُهَا» كه چون درهاى بهشت هشت عدد است، لذا «واو» آورده، سخنى است كه علماى نحو معنايش را نمى فهمند، و از نظر علمى اعتبارى ندارد.

«قُل رَبّى أَعْلَمُ بِعِدَّتهِم مَّا يَعْلَمُهُمْ إِلّا قَلِيلٌ...»:

در اين جمله، به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمان مى دهد كه درباره عدد اصحاب كهف، صحيح ترين نظريه را اعلام بدارد و آن، اين است كه: خدا به عدد آنان داناتر است. در كلام سابقش نيز به اين نظريه اشاره كرده. نظير اين كه در جمله اى كه از محاوره آنان حكايت كرده بود، و آن را كلامى صحيح هم دانسته بود.

يكى گفته بود: چه قدر خوابيدند؟ گفتند: «لَبِثنَا يَوماً أو بَعضَ يَومٍ»، و در آخر حكايت كرده كه گفتند: پروردگارتان بهتر مى داند كه چقدر خوابيديد؟ با اين حال در كلام دلالتى است بر اين كه بعضى از كسانى كه با رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» مخاطب به اين خطاب، يعنى خطاب «رَبِّى أعلَمُ بِعِدَّتِهِم» بودند، اطلاعى از عدد آنان داشته اند. چون در اين كلام فرموده: «مَا يَعلَمُهُم إلّا قَلِيلٌ: نمى داند آن را مگر عدّه اى اندك»، و نفرموده: «لَا يَعلَمُهُم إلّا قَلِيلٌ». چون ميان «ما» و «لا» فرق است. اولى نفى حال را افاده مى كند و در نتيجه استثناء «إلّا قَلِيلٌ» بعد از آن اثبات در حال را مى رساند.

و از اين كلام چنين به نظر مى آيد كه آن عده كمى كه قضيه را مى دانستند، از اهل كتاب بوده اند.

كوتاه سخن، مفاد كلام اين است: سه قولى كه درباره عدد اصحاب كهف ارائه شد، در عهد رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» معروف بوده. بنابراين، اين كه در جمله «سَيَقُولُونَ ثَلَاثَةٌ...: به زودى مى گويند سه نفر بوده اند» كه مى فهماند در آينده اين نظريه ارائه مى شود، همچنين دو نظريه ديگر در صورتى كه عطف به مدخول «سين» در «سَيَقُولُون» باشند، آينده نزديك به زمان نزول اين آيات و يا نزديك به زمان وقوع حادثه را مى رساند - دقت فرماييد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۵

«فَلَا تُمَارِ فِيهِم إلّا مِرَاءً ظَاهِراً» - راغب گفته: كلمۀ «مِريَة»، به معناى تردد در چيزى است، و معناى آن از معناى كلمه «شك»، اخصّ است، و «شك» از «مِريَة»، عمومى تر است. آنگاه گفته: «إمتراء» و «مُمَارَات» به معناى محاجّه در آن امرى است كه مورد تردد باشد. سپس گفته: اصل كلمۀ «مِريَة» از اصطلاح «مَرَيتُ النَّاقَةَ» گرفته شده، كه معنايش «به پستان ماده شتر، جهت دوشيدن شير دست كشيدم» است.

پس اگر «جدال» را «ممارات» خوانده اند، براى اين است كه شخص مجادله كننده با كلام خود مى خواهد همه حرف هاى طرف خود را از او بدوشد و رد كند.

و مقصود از «ظاهر بودن مراء» اين است كه در آن تعمق و دقت ننموده، به همان مقدارى كه قرآن از قصه اصحاب كهف آورده، اكتفاء كند. ولى بعضى آن را طورى ديگر معنا كرده اند كه از آن توهين و رد شنونده فهميده مى شود.

و بعضى ديگر گفته اند: مقصود از «ظاهر بودن مراء» اين است كه: «مراء» حجت طرف مقابل را از بين ببرد، و «ظهور» در اين جا به معناى رفتن است، همچنان كه در شعر شاعر كه گفته: «وَ تِلكَ شكاة ظَاهِرٌ عَنكَ عَارُهَا: و اين شكوه اى است كه عارش از تو خواهد رفت»، به اين معنا است.

و معناى آيه اين است: وقتى پروردگار تو داناتر به عدد ايشان است، و اوست كه داستان ايشان را براى تو بيان كرده، پس ديگر با اهل كتاب درباره اين جوانان محاجه مكن، مگر محاجه اى كه در آن اصرار نباشد، و يا محاجه اى كه حجت آنان را از بين ببرد، و از هيچ يك از آنان درباره عدد اين جوانان نظريه مخواه، پروردگارت تو را كفايت كند.

«وَ لا تَقُولَنَّ لِشَئٍ إِنّى فَاعِلٌ ذَلِك غَداً * إِلّا أَن يَشاءَ اللَّهُ»:

اين آيه شريفه، چه خطابش را منحصر به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» بدانيم و چه اين كه بگوييم خطاب به آن حضرت و به ديگران است، متعرض امرى است كه آدمى آن را كار خود مى داند، و به طرف مقابل خود وعده مى دهد كه در آينده اين كار را مى كنم.

هر عملى از هر عاملى، موقوف به اذن و مشيت خداى تعالى است

قرآن كريم در تعليم الهى خود، تمامى آنچه كه در عالَم هستى است، چه ذوات و چه آثار و افعال ذوات را مملوك خدا به تنهايى مى داند، كه مى تواند در مملوك خود، هر قسم تصرفى نموده و هر حكمى را انفاذ بدارد، و كسى نيست كه حكم او را تعقيب كند، و غير خدا، هيچ كس، هيچ چيز را مالك نيست، مگر آنچه را كه خدا تمليكش كرده، و او را بر آن توانا نموده.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۶

تازه بعد از تمليك هم، باز خود او مالك و قادر بر آن است، (و مانند تمليك ما به يكديگر نيست كه وقتى چيزى به كسى تمليك كنيم، ديگر خودمان مالك نيستيم). آيات قرآنى كه بر اين حقيقت دلالت كند، بسيار زياد است، كه حاجتى به ايراد آن ها نيست.

پس تمامى ذواتى كه در عالَم است كه داراى افعال و آثارى هستند و ما آن ها را سبب و فاعل و علت آن افعال و آثار مى ناميم، هيچ يك در سببيت خود مستقل نيستند، و هيچ كدام در فعل و اثر خود، بى نياز از خدا نيست. هيچ عملى و اثرى از آن ها سر نمى زند، مگر آن كه خدا بخواهد. زيرا اوست كه آن را قادر بر آن فعل كرده و در عين حال، از خود سلب قدرت ننموده، تا آن فاعل بر خلاف اراده خدا، اراده اى كند.

و به عبارت ديگر: هر سببى از اسباب عالَم هستى، سبب از پيش خود نيست و سببيتش به اقتضاء ذاتش نمى باشد، بلكه خداى تعالى، او را قادر بر فعل و اثرش كرده، و هر جا كه فعل و اثرى از خود نشان دهد، مى فهميم كه خدا خلاف آن را اراده نكرده است.

و اگر بخواهى، مى توانى بگويى خداى تعالى، راه رسيدن به اثر را برايش آسان و هموار كرده. و باز اگر خواستى، بگو اثر خود را به اذن خدا بروز مى دهد. زيرا برگشت همه اين تعبيرات، به يكى است. اذن خدا همان اقدار خدا است، اذن خدا، همان رفع موانع نمودن خدا است، و آيات داله بر اين كه هر عملى از هر عاملى موقوف بر اذن خداى تعالى است، بسيار زياد است.

از آن جمله مى فرمايد: «مَا قَطَعتُم مِن لِينَةٍ أو تَرَكتُمُوهَا قَائِمَةً عَلَى أصُولِهَا فَبِإذنِ اللّه». و نيز مى فرمايد: «مَا أصَابَ مِن مُصِيبَةٍ إلّا بِإذنِ اللّه». و نيز مى فرمايد: «وَ البَلَدُ الطَّيِّبُ يَخرُجُ نَبَاتُهُ بِإذنِ رَبِّهِ». و نيز مى فرمايد: «وَ مَا كَانَ لِنَفسٍ أن تُؤمِنَ إلّا بِإذنِ اللّه». و نيز فرموده: «وَ مَا أرسَلنَا مِن رَسُولٍ إلّا لِيُطَاعَ بِإذنِ اللّه»، و همچنين آيات زياد ديگرى از اين قبيل.

وجوه مفسران، در معنای استثناء در آيه شریفه

پس انسان عارف به مقام پروردگار خود و كسى كه خود را تسليم پروردگار خويش ساخته، مى بايستى هيچ وقت خود را سبب مستقل در امرى و در كارى نداند، و خود را در آن كار مستغنى از خدا نپندارد، و بداند كه اگر مالك آن عمل و قادر بر آن است، خداى تعالى تمليكش فرموده، و او را بر آن کار قادر ساخته،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۷

و ايمان داشته باشد به اين كه: «أنَّ القُوَّةَ لِلّهِ جَمِيعاً: نيروها همه از خدا است».

لاجرم هر وقت تصميم مى گيرد كه عملى را انجام دهد، بايد عزمش توأم با توكل بر خدا باشد، همچنان كه خودش فرموده: «فَإذَا عَزَمتَ فَتَوَكَّل عَلَى اللّه». و هر وقت به كسى وعده اى مى دهد و يا از عملى كه در آينده انجام دهد، خبر مى دهد، بايد مقيدش كند به اذن خدا، و يا به عدم مشيت خدا خلاف آن را، و بگويد: «اين كار را مى كنم، اگر خدا غير آن را نخواسته باشد».

و همين معنا، يعنى نهى از مستقل پنداشتن، خود معنايى است كه از آيه شريفه به ذهن مى رسد. مخصوصا با سابقه ذهنى كه از قرآن كريم درباره اين حقيقت داريم.

وقتى مى شنويم: «وَ لَا تَقُولَنَّ لِشَئٍ إنّى فَاعِلٌ ذَلِكَ غَداً إلّا أن يَشَاءَ اللّه»، آن هم با در نظر گرفتن آيات قبل كه وحدانيت خدا را در الوهيت و ربوبيت بيان مى كرد و همچنين آيات ماقبل اين قصه را كه آنچه در روى زمين است، زينت داده، خدا معرفى مى نمود، و مى فرمود: «خدا به زودى آن ها را به صورت خاكى خشك و بى علف در مى آورد»، و نيز با در نظر گرفتن اين كه يكى از چيزهايى كه در روى زمين است، افعال آدمى است كه خدا براى انسان زينتش داده و با آن آدميان را امتحان مى كند، كه آيا خود را مالك آن افعال مى دانند يا خير.

از همه اين ها استفاده مى شود كه منظور از جملۀ «وَ لَا تَقُولَنَّ لِشَئٍ إنّى فَاعِلٌ ذَلِكَ غَداً»، اين نيست كه شما كارهاى خودتان را به خود نسبت ندهيد، و اين كارها مال شما نيست، قطعا منظور اين نيست. براى اين كه ما مى بينيم بسيارى از موارد، خدا كارهاى پيغمبرش و غير پيغمبرش را به خود آنان نسبت داده، و اصلا امر مى كند كه كارهايى را به خودش نسبت دهد: «فَقُل لِى عَمَلِى وَ لَكُم عَمَلُكُم». و يا: «لَنَا أعمَالُنَا وَ لَكُم أعمَالُكُم».

پس قرآن كريم، اصل نسبت دادن افعال به فاعل را انكار نمى كند. آن چيزى را كه انكار كرده، اين است كه كسى براى خود و يا براى كسى و يا چيزى ادعاى استقلال در عمل و بى نيازى از مشيت خدا و اذن او كند. اين است آن نكته اى كه جمله استثنایى: «إلّا أن يَشَاءَ اللّه» در مقام افاده آن است.

از همين جا روشن مى شود كه در جمله مذكور، بایى به معناى ملابسه در تقدير است، و استثناء هم، استثناء مفرّغ است كه مستثنى را از همه احوال و از همه زمان ها بيرون مى كند و تقديرش اين است كه به «هيچ چيز مگو - يعنى درباره هيچ چيز تصميم مگير - كه من آن را فردا انجام مى دهم».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۸

اين حرف را در هيچ حالى از احوال و در هيچ زمانى از ازمنه مزن، مگر در يك حال و يك زمان، و آن حال و زمانى است كه كلام خود را معلق بر مشيت خدا كرده باشى، به اين كه گفته باشى: من اين كار را فردا انجام مى دهم، اگر خدا بخواهد كه انجام دهم و يا اگر خدا نخواهد كه انجام ندهم». و بالاخره معناى «إن شاء اللّه»، مقيد ساختن عمل خويش است به مشيت خدا.

اين است آن معنايى كه دقت در آيه افاده اش مى كند و ذيل آيه نيز، مؤيد آن است. البته مفسران، در آن توجيهات ديگرى دارند كه ذيلا از نظر خوانندگان مى گذرد:

يكى اين كه: معناى آيه همان معنايى است كه شد، الّا اين كه در كلام، كلمۀ «قول» در تقدير است، و تقدير كلام اين است كه: «إلّا أن تَقُولَ إن شَاءَ اللّه: مگر اين كه بگويى إن شَاءَ اللّه». و چون كلمۀ «تَقُول» حذف شده، تعبير «إن شَاءَ اللّه» هم به عبارت مستقبل، يعنى «إن يَشَاءَ اللّه» تغيير يافته است، و اين خود تأديبى است از خدا براى بندگانش، و تعليم ايشان است تا آنچه خبر مى دهند، اين طور خبر دهند تا از حد قطع و يقين بيرون آيد، و در نتيجه دروغ نگفته باشند. و اگر قسم خورده اند، در صورت برخورد با موانع، قسم شان نشكند.

مثلا در خبر بگويند: «فردا إن شاء اللّه فلانى مى آيد». اگر فرضا نيامد، دروغ نگفته. چون گفته اگر خدا بخواهد. و همچنين در قسم بگويد: «و اللّه فلان كار را مى كنم، إن شاء اللّه»، تا اگر به موانعى برخورد نمود، سوگندش نشكند، و كفاره به گردنش نيايد - اين وجه را به اخفش نسبت داده اند.

ليكن وجهى است با تكلّف، آن هم تكلفى بى جهت. علاوه بر اين كه تقدير «قول» آن طور كه گفته شده، معناى آيه را به كلّى به هم مى زند، و اين مسأله بر خواننده پوشيده نيست.

وجه ديگرى كه آورده اند، اين است كه: در كلام چيزى در تقدير نيست، الّا اين كه مصدرى كه پس از تأويل جملۀ «إن شَاءَ اللّه» استفاده مى شود، مصدرى است به معناى مفعول و معناى جمله اين است كه: به چيزى مگو كه من فردا انجامش مى دهم، مگر آن چيزى كه خدا خواسته باشد و اراده كرده باشد، مثلا اطاعت خدا باشد.

پس گويا گفته شده درباره هيچ عملى مگو كه به زودى انجامش مى دهم، مگر آن عملى كه از طاعات باشد. و نهى «مگو» هم، نهى كراهتى است، نه حرمتى تا بر آن اعتراض شود كه پس انجام كارهاى مباح و يا خبر دادن از آن كه بعدها مى كنم، جایز نيست، و حال آن كه جایز است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۷۹

اين وجه نيز صحيح نيست. زيرا وقتى صحيح است كه مقصود از مشيت خدا، اراده تشريعى «طاعت» بوده باشد، و كسى چنين سندى نداده، و هيچ دليلى بر آن دلالت ندارد. حتى در يك مورد از قرآن هم سراغ نداريم كه مشيت، به معناى اراده تشريعى خدا باشد، در حالى كه مواردى سراغ داريم كه مشيت در آن، در مشيت تكوينى استعمال شده.

همچنان كه از قول حضرت موسى «عليه السلام» نقل فرموده كه به خضر گفت: «سَتَجِدُنِى إن شَاءَ اللّهُ صَابِراً». و از شعيب نقل فرموده كه به موسى گفت: «سَتَجِدُنِى إن شَاءَ اللّهُ مِنَ الصَّالِحِين».

و از اسماعيل «عليه السلام» حكايت كرده كه به پدرش گفت: «سَتَجِدُنِى إن شَاءَ اللّهُ مِنَ الصَّابِرِين». و در وعده اى كه به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» داده، مى فرمايد: «لَتَدخُلُنَّ المَسجِدَ الحَرَامَ إن شَاءَ اللّهُ آمِنِين»، و همچنين آياتى ديگر.

وجه مزبور، بيشتر با اصول عقايد معتزله وفق مى دهد. چون معتزله مى گويند: خداى تعالى، پس از خلقت بندگان، ديگر مشيتى در كارهاى آنان ندارد. تنها دخل و تصرفى كه در بندگان دارد، از راه تشريع و اراده تشريعى، و خلاصه جعل قانون است، كه اين كار را بكنيد و اين كار مكنيد. وليكن اين نظريه از نظر عقل و نقل، باطل است.

يكى از وجوه ديگرى كه در توجيه آيه شريفه آورده اند، اين است كه: استثناء مزبور، از «فعل» است، نه از «قول»، كه اگر اين طور توجيه كنيم، ديگر احتياجى به تقدير پيدا نمى كنيم، و معنا اين مى شود: و به هر چيز مگو كه «من فردا انجامش مى دهم، مگر آن كه خدا خلافش را اراده كرده باشد، و مانعى جلو من بگذارد»، و اين حرف، نظير حرف معتزله است كه مى گويند: بنده در افعالش فاعل مستقل است، مگر اين كه خداوند مانعى بزرگتر در جلو او قرار دهد. و خلاصه برگشت كلام به اين مى شود كه: درباره افعال بندگان، راه معتزله را مرو، نظريه آنان باطل است.

اشكالى كه ما در اين توجيه داريم، اين است كه استثناء را به فعل زدن نه به قول، به آن بيانى كه ما گذرانديم، بى اشكال تر و تمام تر است، و ديگر نهى از تعليق استثناء بر فعل وجهى ندارد. چون تعليق استثناء بر فعل در موارد متعددى در كلام خداى تعالى واقع شده،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه :۳۸۰

و آن را رد نكرده، مانند كلامى كه از ابراهيم حكايت كرده كه گفت: «وَ لَا أخَافُ مَا تُشرِكُونَ بِهِ إلّا أن يَشَاءَ رَبِّى شَيئاً»، و كلامى كه از شعيب نقل كرده كه گفت: «وَ مَا يَكُونُ لَنَا أن نَعُودَ فِيهَا إلّا أن يَشَاءَ اللّهُ ». و نيز مانند آيه: «مَا كَانُوا لِيُؤمِنُوا إلّا أن يَشَاءَ اللّهُ»، كه كلام خود خداى تعالى است، و همچنين آيات ديگر. پس آيه مورد گفتگوى ما نيز بايد بر معنايى حمل شود كه با اين مطلب موافق در آيد.

يكى ديگر از وجوهى كه در معناى استثناء مورد بحث گفته اند، اين است كه: استثناى مزبور، از اعم اوقات است. چيزى كه هست، مفعول كلمۀ «يَشَاءُ» عبارت از قول است، و معناى آيه اين است كه: هيچ وقت اين حرف را نزنيد، مگر آن كه خدا بخواهد كه شما بزنيد. و مراد از خواستن خدا اذن اوست. يعنى حرفى نزنيد كه خدا اذن خود را در آن اعلام نكرده باشد.

اشكال اين وجه، اين است كه: وقتى درست است كه چيزى در آن تقدير بگيريم، و تقدير گرفتن، دليل مى خواهد و در الفاظ آيه چيزى كه دلالت كند بر تقدير اعلام وجود ندارد، و اگر هم تقدير نگيريم، تكليف در آيه، تكليف به مجهول خواهد بود.

وجه ديگر اين است كه: استثناء مزبور، براى ابدى كردن مطلب است. نظير استثنایى كه در آيه «خَالِدِينَ فِيهَا مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَ الأرض إلّا مَا شَاءَ رَبُّكَ عَطَاءً غَيرَ مَجذُوذٍ». و بنابر اين، معناى آيه مورد بحث، اين مى شود كه: ابدا چنين حرفى مزن.

ليكن اين وجه با آيات بسيارى كه قبلا نقل كرديم كه افعال گذشته و آينده انبياء و ساير مردم را به خود ايشان نسبت داده، منافات دارد، بلكه در آن آيات پيغمبر خود را دستور مى دهد كه اعمال خود را به خودش نسبت دهد. مثل اين كه فرموده: «فَقُل لِى عَمَلِى وَ لَكُم عَمَلُكُم»، و مانند آيه: «قُل سَأَتلُوا عَلَيكُم مِنهُ ذِكراً».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۸۱

معناى دستور: «فراموش نکردن ذکر خدا»، در آیه شریفه

«وَ اذْكُر رَّبَّك إِذَا نَسِيتَ وَ قُلْ عَسى أَن يَهْدِيَنِ رَبّى لاَقْرَبَ مِنْ هَذَا رَشَداً»

اتصال اين آيه به ماقبل و اشتراكش با آن ها در سياق تكليف «به ياد آر»، چنين اقتضاء مى كند كه مراد از «نسيان»، فراموش كردن استثناء باشد.

و بنابراين، مراد از «ذكر پروردگار»، فراموش نكردن مقام پروردگار است. همان مقامى كه به ياد آن بودن موجب استثناء مى شود، و آن، اين است كه: خداى تعالى، قائم بر هر نفسى و هر كارى است كه آن نفس ‍ مى كند، و خدا است كه كارهاى نفوس را به آن ها تمليك كرده و نفوس را بر آن قدرت داده.

و معناى آيه اين است كه: هر وقت در اثر غفلت از مقام پروردگارت، فراموش كردى كه در كلام خود استثناء مذكور را به كار برى، به محضى كه يادت آمد، مجددا به ياد پروردگارت باش. آنگاه ملك و قدرت خود را تسليم او بدار و از او بدان و افعال خويش را مقيد به اذن و مشيت او كن.

و از آن جایى كه امر به يادآورى مطلق آمده، و معلوم نكرده كه چه نحو و با چه عبارتى به ياد خدا بيفتيد، لذا استفاده مى شود كه منظور ذكر خداى تعالى است، به شأن مخصوص به او.

حال چه اين كه به لفظ باشد و چه به ياد قلبى، و لفظ هم، چه إن شاء اللّه باشد و يا استغفار و چه اين كه ابتداء آن را بگويد، و يا اگر يادش رفت، هنوز كلامش تمام نشده، آن را بگويد. و يا به منظور گفتن آن، كلام را دوباره تكرار كند. و يا آن كه اگر اصلا يادش نيامد، تا كلام تمام شد، همان كلام را در دل بگذراند، و إن شَاءَ اللّه را بگويد.

چه اين كه فاصله زياد شده باشد، يا كم. همچنان كه در بعضى از روايات آمده كه وقتى آيه شريفه نازل شد، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: «إن شَاءَ اللّه»، و چه اين كه به لفظ استغفار و امثال آن باشد.

از آنچه گذشت، اين معنا روشن گرديد كه گفتار بعضى از مفسران كه گفته اند: آيه مستقل از آيات قبل است، و مراد از فراموشى، فراموشى خدا و يا مطلق فراموشى است، و معنايش اين است كه «هر وقت خدا را فراموش كردى و يا هر چيز ديگرى را فراموش كردى، سپس يادت آمد، به ياد خدا بيفت»، گفتار صحيحى نيست.

و همچنين كلام بعضى ديگر، كه بنابر وجه سابق اضافه كرده كه مراد از ذكر خداى تعالى، هر ذكرى نيست، بلكه همان كلمه إن شَاءَ اللّه است، هرچند كه فاصله ميان گفتن آن و فراموشى زياد باشد، و يا خصوص استغفار و يا پشيمانى بر تفريط و كوتاهى كردن است. و همچنين وجوه ديگرى كه در اين باره ارائه شده، وجوه سديدى نيست.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۸۲

مسأله اتصال به سياق آيات قبل و اشتراكش با آن ها در سياق تكليف، اقتضاء مى كند كه اشاره به كلمۀ «هَذَا»، اشاره به ذكر خدا بعد از فراموشى باشد، و معنايش اين باشد: اميدوار باش كه پروردگارت تو را به امرى هدايت كند، كه رشدش از ذكر خدا بعد از نسيان بيشتر باشد، و آن، عبارت است از ذكر دائمى و بدون نسيان.

در نتيجه، آيه شريفه از قبيل آياتى خواهد بود كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را به دوام ذكر دعوت مى كند. مانند آيه: «وَ اذكُر رَبَّكَ فِى نَفسِكَ تَضَرُّعاً وَ خِيفَةً وَ دُونَ الجَهرِ مِنَ القَولِ بِالغُدُوِّ وَ الآصَال وَ لَا تَكُن مِنَ الغَافِلِين». چون به ياد چيزى افتادن بعد از فراموش كردن و به ياد آوردن و به خاطر سپردن كه ديگر فراموش نشود، خود از اسباب دوام ذكر است.

و عجب از مفسرانى است كه كلمۀ «هَذَا» را در آيه شريفه، اشاره به داستان اصحاب كهف گرفته و گفته اند: معناى آيه، اين است كه: «بگو اميد است خداوند از آيات داله بر نبوتم، معجزاتى به من بدهد كه از نظر ارشاد مردم به دين توحيد، مؤثرتر از داستان اصحاب كهف باشد»، ولى خواننده ضعف اين توجيه را خود مى فهمد.

و از اين عجيب تر، كلامى است كه از بعضى از مفسران نقل شده كه گفته اند: اشاره «هَذَا» به «فراموش شده» است، و معناى آيه اين است كه: «از خدا بخواه كه وقتى چيزى را فراموش كردى، به يادت بياورد، و اگر به يادت نياورد، بگو اميد است پروردگارم مرا به چيزى هدايت كند، كه از آن فراموش شده ام، بهتر و نفعش از آن بيشتر باشد».

باز از اين هم عجيب تر، كلام بعضى ديگر از آنان است كه گفته اند: جملۀ «وَ قُل عَسَى أن يَهدِيَن...»، عطف تفسيرى بر جملۀ «وَ اذكُر رَبَّكَ إذَا نَسِيتَ» مى باشد و معنايش، اين است كه: اگر نسيانى از تو سر زد، به سوى پروردگارت توبه ببر، و توبه ات اين است كه بگويى «اميد است پروردگارم مرا به نزديك تر از اين به رشد هدايت فرمايد».

ممكن هم هست بگوييم: وجه دوم و سوم، يك وجه است و به هرحال، چه يكى باشد و چه دو تا، بناء هر دو، بر اين است كه مراد از جملۀ «نَسِيتَ»، مطلق نسيان باشد، و حال آن كه خواننده عزيز، اشكالش را فهميد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۸۳

بيان عدد سال هاى اقامت اصحاب كهف، در غار

«وَ لَبِثُوا فى كَهْفِهِمْ ثَلَاث مِائَةٍ سِنِينَ وَ ازْدَادُوا تِسعاً»:

اين جمله، مدت اقامت اصحاب كهف در غار را بيان مى كند كه در اين مدت همه در خواب بودند، وچون طولانى بودن اين خواب مورد عنايت بوده، در اول آيات داستان نيز اشاره اى اجمالى به اين مدت كرده و فرموده: «فَضَرَبنَا عَلَى آذَانِهِم فِى الكَهفِ سِنِينَ عَدَداً».

مؤيد اين حرف، اين است كه دنبال جمله مورد بحث در آيه بعدى فرموده: «قُل اللّه أعلَمُ بِمَا لَبِثُوا»، آنگاه اضافه كرده است: «وَ اتلُ مَا أُوحِىَ إلَيكَ ...»، و سپس فرموده: «وَ قُل الحَقُّ مِن رَبِّكُم»، و جز در جمله مورد بحث عدد سال هاى مكث ايشان را بيان نكرده. پس با اين كه در جمله مورد بحث، عدد مذكور را معلوم كرده و سپس فرموده: «قُل اللّه ُأعلَمُ بِمَا لَبِثُوا»، و در جاى ديگر فرموده: «قُل رَبِّى أعلَمُ بِعِدَّتِهِم: بگو پروردگار من، به عده آنان داناتر است». اين خود اشاره به اين است كه عدد مذكور صحيح است.

پس ديگر نبايد توجهى به اين حرف نمود كه جمله «وَ لَبِثُوا فِى كَهفِهِم» حكايت كلام اهل كتاب و جمله «قُل اللّه ُأعلَمُ بِمَا لَبِثُوا» جواب و ردّ آن است. و همچنين به اين گفته نيز نبايد اعتنا كرد كه جمله «لَبِثُوا...» كلام خدا و جمله «وَ ازدَادُوا تِسعاً» اشاره به قول اهل كتاب و ضمير «هم»، راجع به ايشان است. و معناى آيه اين است كه: اهل كتاب، نُه سال بر عدد واقعى افزوده اند، و آنگاه جمله «قُل اللّه أعلَمُ بِمَا لَبِثُوا» رد آن است.

زيرا علاوه بر ناسازگارى آن با مطالب گذشته، آنچه از اهل كتاب در باره سال هاى مكث اصحاب كهف نقل شده، دويست سال و يا كمتر از آن است، و هيچ يك از اهل كتاب، سيصد و نُه سال و حتى سيصد سال را نگفته است.

كلمه «سِنِين»، تميز عدد نيست و گرنه بايد مى فرمود: «ثلاث مائة سنة». چون تميز از صد به بالا، مفرد و منصوب است، بلكه به طورى كه گفته اند، بدل از «ثلاث مائة» است، و در اين كلام شباهتى با جمله «سِنِينَ عَدَداً» كه اجمال قصه را در صدر آيات بيان مى كرد، رعايت شده است.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←