روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۳۲۵

از الکتاب


آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة

علي بن محمد عن ابي علي محمد بن علي بن ابراهيم قال حدثني احمد بن الحارث القزويني قال :

كُنْتُ مَعَ أَبِي‏ بِسُرَّ مَنْ رَأَى‏ وَ كَانَ أَبِي يَتَعَاطَى اَلْبَيْطَرَةَ فِي مَرْبِطِ أَبِي مُحَمَّدٍ قَالَ وَ كَانَ عِنْدَ اَلْمُسْتَعِينِ‏ بَغْلٌ‏ لَمْ يُرَ مِثْلُهُ حُسْناً وَ كِبْراً وَ كَانَ يَمْنَعُ ظَهْرَهُ وَ اَللِّجَامَ وَ اَلسَّرْجَ وَ قَدْ كَانَ جَمَعَ عَلَيْهِ اَلرَّاضَةَ فَلَمْ يُمَكِّنْ لَهُمْ حِيلَةً فِي رُكُوبِهِ قَالَ فَقَالَ لَهُ بَعْضُ نُدَمَائِهِ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَ لاَ تَبْعَثُ إِلَى‏ اَلْحَسَنِ اِبْنِ اَلرِّضَا حَتَّى يَجِي‏ءَ فَإِمَّا أَنْ يَرْكَبَهُ وَ إِمَّا أَنْ يَقْتُلَهُ فَتَسْتَرِيحَ مِنْهُ قَالَ فَبَعَثَ إِلَى‏ أَبِي مُحَمَّدٍ وَ مَضَى مَعَهُ أَبِي فَقَالَ أَبِي لَمَّا دَخَلَ‏ أَبُو مُحَمَّدٍ اَلدَّارَ كُنْتُ مَعَهُ فَنَظَرَ أَبُو مُحَمَّدٍ إِلَى اَلْبَغْلِ وَاقِفاً فِي صَحْنِ اَلدَّارِ فَعَدَلَ إِلَيْهِ فَوَضَعَ بِيَدِهِ عَلَى كَفَلِهِ قَالَ فَنَظَرْتُ إِلَى اَلْبَغْلِ وَ قَدْ عَرِقَ حَتَّى سَالَ اَلْعَرَقُ مِنْهُ ثُمَّ صَارَ إِلَى‏ اَلْمُسْتَعِينِ‏ فَسَلَّمَ عَلَيْهِ فَرَحَّبَ بِهِ وَ قَرَّبَ فَقَالَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ أَلْجِمْ هَذَا اَلْبَغْلَ فَقَالَ‏ أَبُو مُحَمَّدٍ لِأَبِي أَلْجِمْهُ يَا غُلاَمُ فَقَالَ‏ اَلْمُسْتَعِينُ‏ أَلْجِمْهُ أَنْتَ فَوَضَعَ طَيْلَسَانَهُ‏ ثُمَّ قَامَ فَأَلْجَمَهُ ثُمَّ رَجَعَ إِلَى مَجْلِسِهِ وَ قَعَدَ فَقَالَ لَهُ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ أَسْرِجْهُ فَقَالَ لِأَبِي يَا غُلاَمُ أَسْرِجْهُ فَقَالَ أَسْرِجْهُ أَنْتَ فَقَامَ ثَانِيَةً فَأَسْرَجَهُ وَ رَجَعَ فَقَالَ لَهُ تَرَى‏ أَنْ تَرْكَبَهُ فَقَالَ نَعَمْ فَرَكِبَهُ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَمْتَنِعَ عَلَيْهِ ثُمَّ رَكَضَهُ فِي اَلدَّارِ ثُمَّ حَمَلَهُ عَلَى اَلْهَمْلَجَةِ فَمَشَى أَحْسَنَ مَشْيٍ يَكُونُ ثُمَّ رَجَعَ وَ نَزَلَ فَقَالَ لَهُ‏ اَلْمُسْتَعِينُ‏ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ كَيْفَ رَأَيْتَهُ قَالَ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ مَا رَأَيْتُ مِثْلَهُ حُسْناً وَ فَرَاهَةً وَ مَا يَصْلُحُ أَنْ يَكُونَ مِثْلُهُ إِلاَّ لِأَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ قَالَ فَقَالَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ فَإِنَّ أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ قَدْ حَمَلَكَ عَلَيْهِ فَقَالَ‏ أَبُو مُحَمَّدٍ لِأَبِي يَا غُلاَمُ خُذْهُ فَأَخَذَهُ أَبِي فَقَادَهُ‏


الکافی جلد ۱ ش ۱۳۲۴ حدیث الکافی جلد ۱ ش ۱۳۲۶
روایت شده از : امام حسن عسكرى عليه السلام
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۱
بخش : كتاب الحجة
عنوان : حدیث امام حسن عسكرى (ع) در کتاب الكافي جلد ۱ كِتَابُ الْحُجَّة‏ بَابُ مَوْلِدِ أَبِي مُحَمَّدٍ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ ع‏
موضوعات :

ترجمه

کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۴۹۳

احمد بن حارث قزوينى گفت: من با پدرم در سر من رأى بودم و پدرم در سر طويله ابى محمد (ع) بيطارى مى‏كرد مستعين (عباسى) يك استرى داشت كه در بزرگى و زيبائى مانندش ديده نشده بود و از سوارى دادن و دهنه و زين سر مى‏تافت و همه رام‏كننده‏ها گرد او فراهم شده بودند و براى آنها چاره‏اى در سوار شدن آن استر دست نداده بود. گويد: يكى از همنشينان او گفت: يا امير المؤمنين، نمى‏فرستى نزد حسن بن الرضا (ع) تا بيايد و او را وادارى سوار آن شود يا سوار مى‏شود و رامش مى‏كند و يا اين استر او را مى‏كشد و از او راحت مى‏شوى، گويد: فرستاد نزد ابى محمد (ع) و او را خواست و پدرم هم با آن حضرت رفت، پدرم گفت: چون امام (ع) وارد خانه شد، من با او بودم، نگاهى بدان استر كرد كه صحن خانه ايستاده‏ بود و به سوى او رفت و دست بر كفل آن استر نهاد. گويد: من بدان استر نگاه كردم، ديدم عرق كرد تا عرق از او سرازير شد و سپس نزد مستعين رفت و سلام كرد و او هم به وى خوش آمد گفت و او را نزديك خود نشانيد و به او گفت: اى ابا محمد، اين استر را دهنه بزن، امام (ع) به پدرم گفت: اى غلام برو او را دهنه بزن، مستعين به آن حضرت گفت: خودت او را دهنه بزن، امام روپوش خود را بر زمين نهاد و برخاست و او را دهنه زد و برگشت سر جاى خود نشست و مستعين گفت: اى ابا محمد، او را زين كن و آن حضرت به پدرم گفت: اى غلام برو او را زين كن، مستعين گفت: خودت آن را زين كن، دوباره برخاست و او را زين كرد و برگشت، مستعين گفت: به خود مى‏بينى كه بر آن سوار شوى؟ فرمود: آرى. آن حضرت بر آن سوار شد و هيچ سركشى نكرد و او را در ميان حياط خانه دوانيد و آن را بروش تند و هموار واداشت و بهترين راه را رفت و سپس برگشت و پياده شد، مستعين به آن حضرت گفت: اى ابا محمد، آن را چگونه ديدى؟ فرمود: يا امير المؤمنين مانند آن استر در زيبائى و فربهى نديده‏ام و مانند آن جز براى امير المؤمنين نشايد، گويد: در پاسخ امام، گفت: اى ابا محمد، امير المؤمنين آن را به تو بخشيد و آن حضرت به پدرم فرمود: اى غلام آن را بگير، و پدرم آن را گرفت و برد.

مصطفوى‏, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۳۷

احمد بن حارث قزوينى گويد: من با پدرم در سامره بودم، و پدرم دامپزشك اصطبل امام حسن عسكرى عليه السلام بود. مستعين باللَّه (خليفه عباسى) استرى داشت كه در زيبائى و بزرگى مانند نداشت، ولى از سوارى دادن و لجام و زين گرفتن سرپيچى ميكرد، رام‏كنندگان ستور بر سرش ريخته بودند و چاره‏ئى براى سوارى او نيافته بودند، يكى از همدمان خليفه گفت: يا امير المؤمنين! چرا دنبال حسن بن رضا نميفرستى تا بيايد، يا اين استر را سوار شود و يا او را بكشد ناراحت شوى. خليفه نزد ابو محمد (امام عسكرى عليه السلام) فرستاد، پدرم نيز همراه او بود، پدرم گويد: چون‏ حضرت وارد خانه شد، من با او بودم، نگاهى باستر كرد كه در صحن منزل ايستاده بود، بجانب او رفت و دست بر كپلش گذاشت، استر را ديدم كه عرق از او سرازير است، سپس نزد مستعين رفت و سلام كرد مستعين او را خوش آمد گفت و نزديك خود نشانيد، و گفت: اى ابا محمد! اين استر را لجام گذار. حضرت بپدرم گفت: غلام لجامش گذارد، مستعين گفت: خود شما لجامش گذاريد، حضرت رو لباسيش را كنار گذاشت و برخاست و او را لجام كرد و بجاى خود بازگشت و بنشست، مستعين گفت: اى ابا محمد! او را زين گذار، حضرت بپدرم فرمود: غلام؟ او را زين گذار، باز خليفه گفت: خود شما زين گذاريد امام دوباره برخاست و او را زين گذاشت و برگشت. مستعين گفت: ميل داريد سوارش شويد؟ فرمود: آرى بر او سوار شد، بدون اينكه سركشى كند و در ميان منزل او را براند، راندنى تند و آرام و بهترين راندنى كه ممكن است، سپس برگشت و فرود آمد. مستعين گفت: اى ابا محمد! آن را چگونه ديدى؟ فرمود: اى امير المؤمنين! در زيبائى و مهارت رفتار مانندش نديده‏ام. و چنين استرى جز امير المؤمنين را شايسته نيست. خليفه گفت: اى ابا محمد! امير المؤمنين هم شما را بر آن نشانيد (و بشما بخشيد) حضرت بپدرم فرمود: غلام آن را بگير، پدرم آن را گرفت و افسار كشيد.

محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۷۳۱

على بن محمد، از ابوعلى-/ يعنى: محمد بن على بن ابراهيم- روايت كرده است كه گفت: حديث كرد مرا احمد بن حارث قزوينى و گفت: با پدرم در سرّ من رأى بودم و پدرم در طويله امام حسن عسكرى عليه السلام مشغول بيطارى بود. راوى مى‏گويد كه: در نزد مستعين (يعنى: احمد بن معصتم بن هارون) استرى بود كه مانند آن در خوبى و بزرگى ديده نشده بود، امّا نمى‏گذاشت كه كسى بر پشتش سوار شود، يا او را لجام كند، يا زين بر او بگذارد، و مستعين همه پشته سواران را بر آن جمع كرد و ايشان را ميسّر نشد كه در باب سوار شدن بر آن چاره‏اى بكنند. راوى مى‏گويد كه: بعضى از هم صحبت‏هاى مستعين گفت كه: يا امير المؤمنين، چرا به طلب حسن بن رضا نمى‏فرستى تا بيايد؟ پس، يا آن است كه بر آن سوار مى‏شود و يا استر او را مى‏كشد و از دست او راحت و خوشى مى‏افتى. پس كسى به سوى امام حسن عليه السلام فرستاد و آن حضرت را طلبيد و آن حضرت تشريف برد و پدر من همراه وى بود. بعد از آن، پدرم گفت‏ كه: چون امام حسن عليه السلام داخل خانه مستعين شد، من همراه او بودم و آن حضرت به سوى استر نظر كرد كه در صحن خانه ايستاده بود، پس به جانب آن ميل فرمود و دست خويش را بر كَفَل آن گذاشت، پدرم گفت كه: من نظر به آن استر كردم و ديدم كه عرق كرد به مرتبه‏اى كه عرق از آن روان شد. بعد از آن، به سوى مستعين رفت و بر او سلام كرد. مستعين به آن حضرت گفت: مرحبا خوش آمدى، و او را نزديك خود نشانيد، پس گفت: يا ابا محمد، لجام بر سر اين استر كن. ابو محمد به پدرم فرمود كه: «اى غلام، اين استر را لجام كن». مستعين گفت كه: تو خود آن را لجام كن. حضرت طيلسان خويش را بر زمين گذاشت و برخاست و آن را لجام كرد و به جاى خود برگشت و نشست. بعد از آن مستعين به آن حضرت گفت كه: يا ابا محمد، زين بر پشت آن گذار. حضرت به پدرم فرمود كه: «اى غلام، اين استر را زين كن». مستعين گفت كه: تو خود آن را زين كن. حضرت دو باره برخاست و آن را زين كرد و بازگشت. مستعين به آن حضرت گفت: صلاح مى‏دانى كه بر آن سوار شوى؟ فرمود: «آرى». پس بر آن استر سوار شد، بى آن‏كه بر حضرت ابا و امتناعى كند و نگذارد كه بر آن سوار شود. و حضرت در آن خانه آن استر را دوانيد، بعد از آن، آن را بر اين داشت كه هموار برود، پس راه رفت؛ بهترين رفتارى كه مى‏تواند بود، بعد از آن برگشت و فرود آمد. مستعين به آن حضرت گفت: يا ابا محمد، اين استر را چگونه ديدى؟ فرمود: يا امير المؤمنين، مانند اين استر در خوبى و خوش‏رفتارى نديدم و درست نمى‏آيد كه مانند اين استر از براى كسى باشد، مگر از براى امير المؤمنين. راوى مى‏گويد كه: مستعين گفت كه: امير المؤمنين تو را بر آن سوار كرد (يعنى: استر را به تو بخشيد كه بر آن سوار شوى). ابو محمد به پدرم فرمود كه: «اى غلام، اين استر را بگير»، پس پدرم افسار آن را گرفت و آن را كشيد.


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)